#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتشصتششم
هر دو با صدای تیام به سمتش برگشتم. همان کاپشن و همان شلوار را به پا داشت. کیف گیتارش هم به دست داشت. مو هایش را به سمت بالا شانه زده بود.مو هایش کمی نم داشت. معلوم بود کمی آن ها را خیس کرده بود تا سر جایشان بایستند و به هوا پرواز نکنند.
با این فکر لبخندی به گوشه ی لبم آمد که از چشم تیز بین تیام دور نماند.
_ تو چرا؟ تو بشین برای امتحان فردا بخون. خودم می رم و می رسونمش و بر می گردم.
_ من دلم به خاطر ابجی شما نسوخته. سیم گیتارم در رفته. می خوام ببرم بدم تعمیر. حالا که دارم می رم بیرون خودم می رسونمش.
_ باشه...هرجور راحتی. ...باران کلاست تمام شد زنگ بزن بیام دنبالت. پا نشی توی این بارون راه بیفتی بیایا.سرما می خوری. خب؟
_ خیلو خب بابا...پس من برم آماده بشم.
تیام_ منتظرتونم توی ماشین.
داشتم از کنار یاشار رد می شدم که توجهم بهش جلب شد. میان حرف هاش اسم بیتا را شنیدم. نگاهی بهش کردم و به راهم ادامه دادم. نمی دانم چرا من انقدر از بچگی فضول بودم. شاید همین فضولی هام هم بوده که همیشه گند زده به کارام.
پالتوی مشکی ام را در اوردم و با جین سرمه ایم پوشیدم. کمبر بند پالتو را هم بستم. به سمت آینه رفتم و مقنعه ام را هم درست کردم.
نگاهم به آینه افتاد.حالا که داشتم با تیام می رفتم بهتر بوود یکم مرتب تر باشم. با سرعت ساعتم را می بستم. خودم عجله ی آنچنانی ای نداشتم ولی با تاکیدی که تیام برای زود رفتن داشت کمی هول بودم. هول هولکی چادر سرم کردم و دویدم. با سرعت از بردیا و یاشار خداحافظی کردم و شروع به دویدن کردم. وارد حیاط که شدم دیدم خبری از ماشین تیام نیست.
_ اه...لابد دیده نیومدم رفته.
بازم نا امید نشدم و طول حیاط و به سرعت رد کردم و به در خروجی رسیدم. تا در را باز کردم چشمم به ماشینش خورد. ریلکس پشت فرمان نشسته بود و روی فرمان با دستاش ضرب گرفته بود. در و باز کردم و با اضطرابی که توی ظاهرم کاملا معلوم بود نشستم:
ببخشید تو را خدا...می دانم. یکم دیر کردم.
نگاهی بهم کرد ولی حرفی نزد.دنده را جا زد و راه افتاد. هنوز سر کوچه نرسیده بودیم که خواستم عینک آفتابی ام را بزنم که دیدم ای دل غافل...محکم زدم توی سرم.
تیام ترمز کرد و به سمتم برگشت:
_ چی شده؟
_ یه چیزی بگم؟!
_ چی؟
_ من کیفم و جا گذاشتم.
انقدر مظلوم شده بودم که خودمم دلم برای خودم سوخت. لبخندی زد سریع دور زد. جلوی خونه ترمز کرد . سریع پیاده شدم و خواستم در بزنم که شیشه را پایین داد و گفت:
بارونی؟!
( ای الهی من قربون بارونی گفتنت بشم م مم م. بی اختیار لبخندی روی صورتم نشست و به سمتش برگشتم)
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat