#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتپنجاهپنجم
ساناز_ جریان چیه بچه ها؟ چرا باید بردیا زانوی غم بغل بگیره؟ اصلا این چیزا چیه که شما ها می گین؟
خودم_ هیچی بابا...ساناز این الهه یه چیزی گفت حالا.
_ من گوشام مخملیه باران؟ بهت می گم جریان چیه؟! دارم از فضولی می میرم دیوونه.
دستمو بلند کردم و تاپ کوبوندم روی سر الهه که این مصیبت را هم اضافه کرد. چون می دانستم اگه ساناز سوتی ای بگیره تا اخر جریان را نفهمه ول کن نیست و بی خیال نمیشه و هم چنین دهنش هم قرصه جریان را برایش تعریف کردم.وقتی حرف هایم تمام شد گفت:
باران یه چیزی می گم بین خودمون باشه. خب؟
_ بگو...قول میدم.
_ باران الان روی پخشه؟
_ اره..الهه هم اینجاست.
_ الهه جون پس حالا که شما هستین باید بگم که این جریان بین سه نفریمون بمونه. قول بدین.
الهه با حرکات لبش گفت: این دختر داییتم چایی نخورده پسر خاله میشه ها.
توجهی بهش نکردم و گفتم: ساناز قول می دیم. بگو دیگه.
_ ارش اصلا ترانه رو دوست نداره. ارش الان دوسال هست که شیما رو دوست داره.
مغزم پوکید. چه اتفاقاتی دور برمون می افتاد و من بی خبر بودم. شیما تنها نوه خاله ی مامانم بود.باورم نمی شد که اون دختر ساده و مظلوم و اروم با ارش شیطون و مردم ازار بتونه زیر یه سقف باشه.
_ ساناز اون که تازه امسال سوم دبیرستانه. چجوری دوساله آرش اونو میخوادش؟!
_ به ما چه. مهم اینه که ارش جونش رو برای شیما میده.....
_ بچه بازیه ها...
_ باران باز تو سوژه گیر اوردی؟ من اگه اینچیز ها رو هم بهت گفتم برای اینه که این قضیه یکم مشکوکه. برو دنبالش ببین کی به بردی گفته که قراره فردا مراسم خواستگاری باشه.
_ حیف که الان بردیا نیست تا بشنوه دوباره بهش گفتی بردی. وگرنه کلت رو می کند...ولی با حرفت موافقم. همین الان می رم و ازش می پرسم. کاری نداری؟
_ نه....برو بذار یکم استراحت کنم،فقط یادت باشه من رو بی خبر نذاری.
الهه که تا اون لحظه ساکت نشسته بود گفت: چشم ساناز جون...حتماخبرت می کنم. فقط میشه من شمارت رو از باران بگیرم. خدایی خیلی باهات حال کردم.
_ البته عزیزم. این حرفا چیه.
_ ممنونم عزی...
نذاشتم الهه حرفش را ادامه بده و گفتم: بسه دیگه. چقدر حرف می زنین. قطع کنید که می خوام برم و اطلاعات کسب کنم.
بچه ها با هم خداحافظی کردند و بالاخره گوشی رو قطع کردند.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat