eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🎗 🤹‍♀️ یاشار نگاهی گیج و منگ به الهه و بعد از اون به من کرد و گفت: پسر عمو؟! الهه که متعجب تر از یاشار بود به من خیره شد و گفت: مگه ایشون پسر عموت نیست؟ _ نه. _ نه؟؟؟ _ نه.... _ یعنی چی؟ تو خودت گفتی پسر عموته. _ حرف توی دهن من نذار. من نگفتم پسر عمومه. تو گفتی فهمیدم...پسر عموته منم دیگه حرفی نزدم. یاشار که تا حدودی دستش امده بود جریان از چه قراره شروع کرد به خندیدن.بیچاره الهه هنوز هم گیج بود و هم خجالت زده. _ الهه خانم پس این همه تعریفی که باران از من می کرده کجا رفت؟ الهه خجالت زده نگاهی به یاشار کرد و گفت: اقا یاشار این که درست حرف نمیزنه. حالا واقعا شما چه نسبتی با باران دارید؟ _ من عموی باران هستم. الهه نگاهی از سر تعجب به من کرد بعد با حرکت سر از من تاییدیه میخواست. من هم سرم را تکان دادم و حرفش را تایید کردم. _ پس شما چرا انقدر جونید؟ یاشار _ اشکالی داره؟ _ نه البته که نه...ولی راستش من عکس پدر باران را دیدم...اصلا به ایشون نمیاد که برادری همسن شما داشته باشن... احساس کردم که یاشار واقعا جان اینکه سرپا بایستد را دیگه ندارد. برای همین رو کردم به الهه و گفتم: عزیزم اگر فردا شب شام بیای خونمون میتونی همه چیز را بفهمی. وگرنه بای بای. عمو جون من خیلی خسته است و نیاز به استراحت داره. کاری باری؟ _ وای شرمنده...باز من کنجکاو شدم و چیز های دیگه را فراموش کردم. مزاحمتون نمیشم. _ اختیار دارید خانم... خلاصه با تعارفاتی که یاشار و الهه تیکه پاره میکردند از هم جدا شدیم و به سمت خانه راه افتادیم. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ بعد از شام همه دور هم جمع شده بودیم که حسام رو به یاشار پرسید: یاشار جان می توانم بپرسم مدرکتان چیه؟ _ البته...مهندسی معماری خواندم. الهه_ راستی باران چرا تا به حال از عمو یاشارت حرف نزده بودی؟ چشم غره ای بهش رفتم که یعنی اگه حرف نزنی نمی گن لالی. الهه وقتی سکوت همه را دید لال شد و زیر لب گفت: پاشو بیا اشپزخانه برام بگو. دارم می میرم از فضولی. اول من رفتم داخل اشپزخانه و بعد از من هم الهه امد. _من و تا اینجا کشاندی که جریان را برام بگی. بعد حالا چشم غره میری؟ _ تو اخر هم بر اثر فضولی به دار فانی می پیوندی دختر. _ به تو چه...جواب من و بده. _ چی میخوای بدونی؟ _ اینکه چرا سه ساله که ندیدیش؟! اینکه چرا انقدر عموت جوونه؟ همه چی دیگه؟! کاسه ی سالاد را جلوم گذاشتم و حین خرد کردن کاهو ها گفتم: مادر بزرگ من 16 سالش بوده که پدرم را باردار میشود. بعد از به دنیا امدن پدرم دیگه باردار نمی شده. هر چی دوا و دکتر و جادو و جمبل و... می کنند فایده نداشته که نداشته. ولی چون پدر بزرگم عاشق مادربزرگم بوده لب باز نمی کرده و اعتراضی نداشته.تا اینکه پدرم با مادرم ازدواج می کند. وقتی پدر مادرم باهم ازدواج می کنند پدرم تنها21 سالش بوده. 2 ماه بعد از ازدواج پدرم بوده که مشخص میشه مادر بزرگم حامله است. _ اوهو...دم پیری و معرکه گیری؟ _ هوی..درست حرف بزن ببینم. تازه همچین پیرم نبوده بنده خدا. 37 سالش بوده. _ راست میگیا. فکر 37 سالگی ادم مادر شوهر بشه...!راستی مامانت اون موقع چند سالش بوده؟ _20 _ یعنی توی مایه های تو... _ من 19 سالمه خنگ خدا. _ لب لب مرزی. بپا نترشی . از اونایی هم هستی که بوت کل ایران و بر میداره. _ میذاری بگم یا نه؟ الان صدامون می کنند. _ خب بگو... 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
    ﷽ به روایت امیرحسین _جونم داداش ؟ محمدجواد_ سلام . خوبی؟ _ مرسی. توخوبی؟ محمد جواد_ مگه تو دکتری؟ دهع. _ نه په تو دکتری. حالا کارتو بگو میخوام برم. خوب بودن به تو نیمده پسره پرو. محمدجواد_ اوا خواهر نفرمایید. ببخشید مصدع اوقاتتون شدم خواستم عرض کنم خدمتتون که….. خب…. میگفتم که…. _ جواد بگو الان کلاس شروع میشه. محمدجواد_ دانشگاه بدون من خوش میگذره ؟ _ عالی. کارتو میگی یا قطع کنم. محمد جواد_ خیلی خب بابا. راهیان هستی دیگه؟ _ وای معلومه که اره. از خدامه. کی؟ محمدجواد_ خیر سرت خادمیا. خجالت بکش. پنج شنبه حرکته. _ اوه اوه استاد اومد فعلا….. بهترین خبر برای من همین رفتن به راهیان بود ، البته اگه بابا مثله تابستون بهانه نیاره و مانع رفتنم نشه. . . .تنها چیزی که میتونست خستگی ۸ ساعت کلاس پشت سر هم رو از بین ببره ، صدای سرشار از محبت مامان بود. مامان_ کیه؟ _ بازکن مامان جان. مامان_ خوش اومدی عزیزم. . . بابا_ همین که گفتم نه نه نه. اونجا امنیت نداره _ ممنون که منو بچه ۵ ساله فرض کردید پدر جان. سوریه رو میگید نه یه چیزی. ولی پدر من اینجا که دیگه تو کشور خودمونه . بچه که نیستم. تابستون گفتید گرمه میری حالت بد میشه دقیقا دلیلی که برای یه بچه ۳٫ ۴ ساله نهایتا قانع کنندس. الانم میگید امنیت نداره. بابا_ کی؟ _ نوکرتونم به خدا. پنجشنبه بابا_ خیلی خب. من که حریف تو نمیشم. _ پس با اجازتون من برم خبر بدم که میرم. با ذوق دوییدم سمت اتاق. شماره محمد جواد رو گرفتم ، بعد از ۳ تا بوق برداشت. _ سلام محمد. ببین من میام بلاخره بابا راضی شد. فقط ساعت و روزشو اینارو بگو. راستی لازم نیست بیام برای هماهنگی. به قول تو خیر سرم خادمم. راستی خاک توسرت که زودتر به من نگفتی. بیچاره کسی که قراره زن تو بشه. همه کارات سربه زنگاس . اون طرف خط_ سلام مادر. نفس بکش. من مادر محمد جوادم. واقعا هم بیچاره زنش _???ای وای سلام حاج خانوم. شرمنده من فکر فکر کردم که… چیزه…. یعنی…. حاج خانوم _ اشکال نداره مادر. محمد جواد خواب بود من گوشیشو برداشتم. _ بازم شرمنده. ببخشید بدموقع مزاحم شدم. یاعلی حاج خانوم _ دشمنت شرمنده. علی یارت مادر. وای ابروم رفت ???.خب شد نخندیدم ضایع بشم. . . . _ جواد به خدا یه بار دیگه کله سحر زنگ بزنی به منا میکشمت.. محمدجواد _ که خاک تو سرم اره ؟ بیچاره زنم اره؟? _ عه. راستی یکی طلبم. ابروم رفت. محمدجواد_ مگه داشتی؟ _ نه په تو داشتی؟ محمدجواد_شنیدم که اومدنی شدی. _ اره بابا اجازه رو صادر کرد. محمدجواد_ خب پس پاشو بیا مسجد که حاج آقا حسابی کارت داره. _ الان مسجدی؟ محمدجواد_ بله. مجبورم جور نیومدنای تورو هم بکشم. _ کله سحر مسجد چیکار میکنی؟ محمدجواد_ تو شهر ما ساعت ۱۰ کله سحر نیست . شهر شما رو نمیدونم. _ خب حالا. باش. من ۱۱ اونجام محمدجواد_ خسته نشی یه وقت _ نگران نباش. خدانگهدار مزاحم نشو محمدجواد_ روتو برم هی. خداحافظت. خدایا این دوست خل منو شفا نده خواهشا ?. مامان_ امیرحسین. نمیخوای پاشی؟ _ بیدارم مامان. مامان_ خب بیا صبحانه. _ مامان نمیخورم مرسی باید برم مسجد. . . . _ سلام حاج آقا حاج آقا _ علیک سلام. یه وقت نیای مسجدا بابا جان. _ اوخ. ببخشید. یه مقدار درگیر دانشگاه بودم. حاج آقا _ بله از محمد جواد جویای احوالت هستم. راهیان نور میای دیگه؟ _ بله حاج آقا. حاج آقا _ خب شما مسئول اتوبوسایی . چک کردن اعضا و اینا. حدود ۷٫۸ تا اتوبوس میشه با حسینیه ها و بچه های موسسه. _ بله چشم حاج آقا. پارسال هم مسئول اتوبوسا بودم. خیالتون راحت. فقط لیستا رو …. حاج آقا _ همون روز حرکت میدم که ثابت شده باشن دیگه. _ پس فردا حرکته دیگه؟ حاج آقا _ بله. اینجا چقدر با همه جا فرق می‌کند اینجا شلمچه نیست که دنیای دیگری‌س 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat