#عبور_از_سیم_خار_دار_ن
#عبور_از_س
#پارت269
بعد از خوردن شام. با صدای پیامک گوشیام از روی کانتر برش داشتم و به خیال این که آرش است به اتاقم رفتم.
ولی با دیدن پیام فریدون شوکه شدم. دوباره استرس به سراغم آمد.
فریدون نوشته بود:
–سزای این کارت رو میبینی، حالا دیگه واسه من بزن بهادر میفرستی؟ آرش جونت خبر داره که از این بزن بهادرا تو آستینت داری خانم متحجر؟
حرفهایش عصبانیام کرد، خواستم برایش بنویسم، بهتر است به آرش قضیه را بگوید تا او بهتر بشناسدش. ولی یادم آمد که زهرا خانم گفته بود نباید مدرکی دستش بدهم.
باید با یکی حرف میزدم. از حرفهایش ترس به جانم افتاده بود. احساس بی امنی و تنهایی میکردم. به زهرا خانم زنگ زدم و موضوع را گفتم. او جواب داد:
–راحیل جان الان شوهرم خونس نمیشه برم پایین به کمیل بگم، اخه هی میخواد پرس و جو کنه. الان بهش پیام میدم، خودش بهت زنگ بزنه.
–نه، نه، نمیخواد، ببخشید مزاحم شدم. اصلا حواسم نبود. الان قطع میکنم.
–نه بابا، عیبی نداره، شوهر من یه کم حساسه. تو اصلا نگران نباش. بهت گفتم بسپر به من دیگه، فقط یه وقت چیزی براش ننویسی بفرستی. صبر کن از کمیل بپرسم بعد.
–باشه. دستتون درد نکنه.
بعد فوری تماس را قطع کردم. بعد از چند دقیقه شمارهی کمیل روی گوشیام افتاد.
–الو. سلام.
–سلام خانم رحمانی. زهرا پیام داد بهتون زنگ بزنم، اتفاقی افتاده؟
–راستش فریدون پیام داده. بابت اون روز یه سری حرفهای بی ربط نوشته، ببخشید که اون روز شما رو انداختم تو زحمت.
–نه، اصلا زحمتی نبود. لطفا پیامای اون مردک رو برای من بفرستید. جوابش رو هم ندید. گوشیتون رو هم خاموش کنید تا اذیت نشید. اصلا نگران نباشید، هیچ کاری نمیتونه بکنه.
–چند روز بیشتر به چهلم کیارش نمانده بود. پیام دادنهای آرش روتین شده بود.
تقریبا چهار روزی میشد که آرش زنگ نزده بود و به پیام دادنهای هنگام اذان صبح اکتفا کرده بود، گاهی حتی با صدای اذان ظهر و مغرب هم ناخوداگاه دستم به طرف گوشیام میرفت، انگار شرطی شده بودم. روزی آرش را به خاطر این موضوع سرزنش کردم ، ولی حالا خودم هم درگیرش شده بودم. از خودم خجالت میکشیدم. امروز زهرا خانم زنگ زده بود و اصرار کرد که به خانهشان بروم. حالا دیگر ریحانه بهانهایی شده بود برای هردویمان که ساعتی کنار هم بنشینیم و دردو دل کنیم و خبرهای جدید را رد و بدل کنیم. با این که از من خیلی بزرگتر بود اما دوست خوبی برایم شده بود.
ریحانه حرف زدنش بهتر شده بودو روانتر حرف میزد.
موقع برگشتن به خانه خواستم به آرش زنگ بزنم ولی غرورم اجازه نداد. احساس مزاحمت کردم، شاید هم کمی آویزان بودن. ما که محرم نبودیم. حتما الان سرش گرم کارهای برادر زادهاش است و یک پایش بیمارستان است یک پایش خانه. اصلا یاد من هست که بخواهد زنگ بزند. نتیجهی پرورش دادن این فکرها شد بغض و دلتنگی، با چاشنی حسادت. یاد حرف مادر افتادم که همیشه میگوید فکر منفی را باید در نطفه خفه کرد، وگرنه به مار بزرگی تبدیل میشود و خودمان را میبلعد.
شب موقع خواب، وقتی اسرا وارد اتاق شد که بخوابد، به اتاق مادر رفتم.
مادر هندزفری در گوشش بود. درازکشیده بودو به سقف چشم دوخته بود.
بادیدن من بلندشد نشست وبالشتش را چسباند به دیوار و تکیه زد و با لبخندگفت:
–بیا اینجا بشین، (اشاره کردبه تشکش کنارخودش)
خودم را کنارش جادادم.
–چی گوش می کنید؟
هندزفری را در گوشم گذاشت.
سخنرانی بود. هندزفری را از گوشم درآوردم.
–خوب از وقتتون استفاده می کنیدا...
او هم هندرفری را از گوشش درآورد.
– وقتمون خیلی کمه، برای فهمیدن، نباید هدرش بدیم.
لبخندی زدم و گفتم:
–یاد اون قصیهی" آب هست ولی کم است" افتادم.
مادر آهی کشید.
–نه "آب هست، ولی وِل است. "ما مشکل آب نداریم. راستی پیش ریحانه بودی، حالش خوب بود؟
–خوبه، از وقتی بهش سرمیزنم دیگه تب نکرده، خیلی سرحال بود، کلی باهم بازی کردیم.
–دیگه چه خبر؟ می دانستم منظورش خبر از آرش است.
– چند روزه زنگ نزده، فقط پیام داده. خواستم امروز بهش زنگ بزنم ولی...مکثی کردم و ادامه دادم:
–نزدم. نمیخوام دیگه تا اون زنگ نزده بهش زنگ بزنم. فکر میکنم اینجوری بهتره. راستش امروز فکر این که الان داره به مژگان و بچش میرسه داشت دیونم میکرد.
–مادر کمی جابهجا شد.
–بالاخره اون بچهی برادرشه، چه تو بخوای چه نخوای همیشه همینطور خواهد بود. الان مژگان آرش رو پشتیبان خودش میدونه.
بغض کردم و گفتم:
–نه مامان، مژگان اگه بخواد میتونه بمونهخونهی خودش، فوقش مادر میرفت پیشش. اون از عمد میاد میمونه پیش اینا.
–به هر حال تو الان با توجه به این شرایط باید برای زندگیت تصمیم بگیری.
–من میتونم آرش رو مجبور کنم خانوادش رو رها کنه و بریم مستقل زندگی کنیم و کاری هم به کار اونا نداشته باشه. ولی دلم برای مادرش میسوزه، اگه ما این کار رو کنیم حتما آسیب میبینه، حتی دلم واسه اون بچه هم میسوزه، آرش خیلی دوسش داره.