eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 وقتی برگشتم ناگهان با دیدن آرش همانجا مثل درخت خشک شده ایی که سالیان دراز کسی پایش آب نداده ماندم. انقدر غافلگیر شده بودم که نگاهم روی صورتش قفل شده بود، او هم نگاهش را به چشم‌هایم روفو کرد. وَمن فقط همین یک کلمه از زبانم جاری شد. –آرش! انگار می‌خواستم مطمئن شوم که خودش است، نگاهش فرق کرده بود. چقدر کتاب فارسی ابتدایی را بارها و بارها درخودم هجی کردم. چقدرلاک پشت بی عقل را آن موقع ها سرزنش می کردم. یعنی مبتلای سرزنش کردن دیگران شده بودم؟ "لعنت بردهانی که بی موقع بازشود." کمیل اجازه نداد مثل لاک پشت رها شوم. شنیدن اسم آرش از دهانم، کمیل آرام و متین را تبدیل به یک شیره غرنده ولی خاموش کرد. به طرفم برگشت و با چشم‌هایش که از خشم حالتشان تغییر کرده بود نگاهم کرد و با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت گفت: –برو تو ماشین. با حرفش فوری قفل نگاهم باز شد. در ماشین را باز کرد و گفت: –گفتم برو بشین تو ماشین. کارش، صدایش، لحنش، باعث شد فکرکنم قلبم را زیر یک تریلی هیجده چرخ گذاشته است و از رویش رد شده. این حرکتش برای آرش هم شوک بود، –آقا کمیل من نمیخوام مزاحمتون بشم. فقط چند دقیقه خواستم باهاتون حرف بزنم اگه ناراحت می‌شید میرم. کمیل در ماشین را رها کرد و به طرف آرش رفت. روبرویش ایستاد و دستهایش را در پشتش نگه داشت و گفت: –شما هم امدید پا در میونی کنید؟ آرش سر به زیر شد و زیر لب چیزی گفت. بعد با هم، هم قدم شدند و از من فاصله گرفتند. روی صندلی ماشین نشستم. ازکارم شرم داشتم، تا می توانستم خودم راسرزنش کردم که چرا نتوانستم خودم را کنترل کنم. وقتی دیگر تمام زندگی‌ام کمیل است. آن دو همانطور که حرف می‌زدند، قدم زنان از ماشین دورتر و دورتر می‌شدند. من چشمم فقط به کمیل بود، عصبانیتش و حرکتی که کرد برایم باورکردنی نبود. شاید هم حق داشت ولی من از دستش دلخور شده بودم. به خاطر تنهایی کمی ترس داشتم. خدا خدا کردم که کمیل زودتر بیاید. انگار خدا صدایم راشنید و طولی نکشید که دیدم کمیل با قدمهایی بلند به طرف ماشین می‌آید. اخم‌هایش عمیق بودند. همین که پشت فرمان جای گرفت ماشین را راه انداخت. سرم را به گردنم بخیه زدم و از خجالت سرم را بالا نیاوردم. فقط ازصدای قطرات آب که باشیشه‌ی ماشین برخورد می کرد فهمیدم که باران گرفته. بالاخره آن صدای خوف آور رعدوبرق کارخودش راکرد. صدای نفسهای نامنظم کمیل باصدای باران یکی شده بود، و این مرا نگران می کرد. سکوت بینمان روی دوشم آنقدرسنگینی می کرد که احساس کردم دیگر توان به دوش کشیدنش را ندارم. به خودم جرات دادم تاحرفی بزنم، که با ترمز ناگهانی‌اش حرفم گوشه‌ی دهانم خزید. پیاده شد و در را محکم بست. مثل آتشفشان بود. به ماشین تکیه زد و سرش را بالا گرفت. پشتش به من بود، ولی قطرات آب را می دیدم که از سر و رویش میریزد. دیگرطاقت نیاوردم، دلخوری‌ام را کنار گذاشتم و پیاده شدم. این کمیل بود، مردی که همیشه در بحرانهای زندگی‌ام کمکم کرده. مردی که همیشه برایم بزرگتری کرده. روبرویش ایستادم. –کمیل. نگاهش سوزاندم، مثل وقتی که هوا آنقدر سرد است که انگشتهای دستت را می‌سوزاند و چاره ایی برایت نمی‌ماند جز این که "هایشان" کنی. –خیس شدی، سرما می خوری. بیابریم توی ماشین. باز هم همان نگاه. اینبار بغضم می‌گیرد. –چی شده کمیل؟ بغضم کار خودش را کرد و من مغرور شدم از این که این مردطاقت هرچیزی را دارد الا غم من. باصدایی که حتی یک اپسیلون مهربانی نداشت گفت: –برو منم میام. حرفش را باور نکردم، همانجا ایستادم وسعی کردم حرفی بزنم که دلش نرم شود. –باهم میریم. احساس کردم تاثیر داشت، گرچه نه اخم هایش بازشد نه حرفی زد. فقط خودش رابه اتاقک سرد ماشین رساند. خیس آب شده بود. جعبه دستمال کاغذی رابرای خشک کردن صورتش مقابلش گرفتم. جعبه راگرفت وپرت کرد صندلی عقب و به روبرو خیره شد. بخاری ماشین را روشن کردم و از صندلی ریحانه ملافه صورتی‌اش را برداشتم وروی شانه اش انداختم. –سرما می‌خوری. با لحنی که زهرش درجا متلاشی‌ام کرد گفت: –دیگه تموم شد. فریدون دیگه مزاحمت نمیشه و میره زندان. دیگه راحت می‌تونی هر جا دلت می‌خواد تنها بری. وظیفه‌ی منم به عنوان بادیگارت تموم شد، هر وقت بخوای میریم محضر و همه‌چی رو تموم می‌کنیم. ویرانی واژه‌ی ناتوانی بود برای توصیف حال آن لحظه‌ام، شاید واژه‌ی نابودی بهتر می‌توانست لحظات جان کندنم را توصیف کند، با دهان باز نگاهش کردم. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>