❤️💕❤️💕❤️💕❤️💕
@hedye110
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_65😍✋
باصدای خاله لیلا صورت خندونم
رو که به جمعیت در حال شادی دوخته بودم
گرفتم و بدون حذف
کردن لبخندم به خاله لیلا دوختم
فاطمه خانوم به جای من جواب داد
- همه چی هست مرسی لیلا جان !
همون اول از برخورد فاطمه خانوم
و خاله لیلا حدس زده بودم باید از قبل باهم آشنا بوده باشن
وصمیمی!
-محیا خانوم غریبی که نمی کنی؟
با این همه صمیمیت مگه آدم غریبی میکرد؟!
لبخندم عمق گرفت
-نه اصلا!
-دوست داری باهم بریم جای محدثه؟
می دونستم محدثه دختر خاله لیلاست و عروس امشب ...
خیلی دوست داشتم ولی گفتم شاید
رسم ادب نباشه فاطمه خانوم رو تنها بزارم!
فاطمه خانوم هم که حواسش هم به صحبت ما بود هم از دست زدن دست نمی کشید گفت:دوست داری برو محیا جون چرامعطلی!
خوشحال تقریبا از جا پریدم
و دست تو دست خاله لیلا
از وسط جمعیت نسبتا زیادی که
نزدیک عروس و سفره عقد ساده اش نشسته بودن
با احتیاط که مبادا پای کسی رو لگد کنم رفتیم سمت عروس که حاال حواسش رو از آینه بختش گرفته بود و متوجه ما بود !
خاله لیلا با دیدن محدثه شروع کرد به قربون صدقه رفتن
-الهی قربون دختر خوشگلم برم که اینقدر ماه شده
محدثه هم لبخندی صورتش و پر کرد
- خدا نکنه مامان
خاله لیلا دستش رو پشتم گذاشت
-اینم محیا خانوم که برات تعریفش و کرده بودم
لبخندی روی لبهام نشست یعنی این قدر مهم بودم که خاله لیلا راجع به من بادخترش حرف هم زده
بود!
دستم رو جلو بردم
-سلام...تبریک میگم خوشبخت باشین
دسته گلش رو توی دستش جا به جا کرد
و بعد دست آزادش رو توی دستم گذاشت
-سلام ...ممنون...خیلی خوشحالم که اومدین
دستش رو فشار نرمی دادم که
خاله لیلا گفت :خاله دوست داری پهلوی محدثه بشین فعلا خبری از اقا دامادمون نیست
از بچگی عاشق این بودم کنار عروس بشینم و باهاش حرف بزنم!...
کلی از پیشنهاد خاله کیف کردم
ولی نگاه پر تردیدم رو به محدثه دوختم
-نمی خوام محدثه خانوم معذب بشن!
محدثه پف دامنش رو جمع کرد
-نه اصلا بفرمایید
من هم سرخوش روی صندلی داماد جاگرفتم ...
توی دلم قند آب می کردن چه حس خوبی بود!
-مامان خیلی از شما تعریف کردن...
خیلی دوست داشتم شما رو ببینم !
با حرف محدثه نگاه از آینه دور نقره ای رو به روم و تصویر خودم که توش افتاده بود
گرفتم همیشه دوست داشتم
مثل فیلمها از تو آینه بختم زیر چشمی امیر علی رو دید بزنم ولی خب
قسمت نشده بود چون عقد ما این قدر هول هولکی بود
که فقط خریدمون حلقه بود و قرآن و بقیه
خریدها مونده بود برای جلسه عروسی!..
با خودم فکر کردم اگه محدثه هم مثل من همچین آرزویی داشته باشه
الان چه حالی داره که به جای شوهرش تصویر من کنار خودش تو آینه جا خوش کرده!
از فکرم خنده ام گرفت
ولی الان خندیدن اصلا درست نبود ...
سعی کردم خنده ام رو پشت لبخند
مهربونی قایم کنم و به چشمهای آرایش شده محدثه نگاه کردم!
-خاله لطف دارن من تعریفی نیستم والا
به لحن صمیمی ام خندید
-راستش محیا خانوم ...
💕❤️💕❤️💕❤️💕❤️
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
چه خدای عاشقی که گناه می خرد
و بهشت می فروشد و ناز بنده می کشد
#بهار_قران
#التماسدعا
#شهداومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
صاحب زمان...
آدم "صاحب خانه" که داشته باشد، نمی تواند به در و دیوار میخ زیادی بکوبد.
نمی تواند خانه را مال خودش کند. باید اجاره ی خانه اش را هرماه بپردازد . . .
آدم "صاحب کار" که داشته باشد، باید حساب کارش را پس بدهد.
نمی تواند هر ساعتی دلش خواست برود و بیاید.
نمی تواند هرطور خواست کار کند . . .
آدم"صاحب زمان" که داشته باشد . .
صاحب زمان، یعنی صاحب زمانهایی که تلف میشود،
باگناه...
با بیخیالی...
یادمون باشد در برابر ثانیه هامون مسئولیم
باید یک روزی به صاحبشان جواب پس بدهیم...
و خداوند فرمود:
قسم به زمان...
همانا همه انسانها در خسران و زیان اند...
گفتم : خدا کند که بيايي.
گفت : خدا کند که بخواهی
اللهم عجل لوليک الفرج
#بهار_قران
#التماسدعا
#شهداومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
آهوی رمیده ای که بر می گردی / پیغام سپیده ای که برمی گردی
گفتیم شبی سیاه از غم داریم / انگار شنیده ای که بر می گردی
#بهار_قران
#التماسدعا
#شهداومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#خورشیدایران
#صفحهبیستدهم
#هفتمینمسابقه
یکی از خدمتکاران خانهی امام کاظم(ع) به نام مسافر چنین نقل میکند: «هنگامی که امام کاظم(ع) را [به فرمان هارون به بغداد] بردند، آن حضرت به فرزندش امام رضا(ع) فرمود: «همیشه تا وقتی که زندهام، در خانهی من بخواب، تا هنگامیکه خبر (وفات من) به تو برسد.»
ما هر شب بستر حضرت رضا(ع) را در دالان خانه، میانداختیم و آن حضرت بعد از شام میآمد و در آنجا میخوابید، و صبح به خانهی خود میرفت، این روش تا چهار سال ادامه یافت، در این هنگام شبی از شبها بستر حضرت رضا(ع) را طبق معمول انداختند، ولی او دیر کرد و تا صبح نیامد، اهل خانه نگران و هراسان شدند، و ما نیز از نیامدن آن حضرت، سخت پریشان شدیم، فردای آن شب دیدیم آن حضرت آمد و به اُمّ احمد (کنیز برگزیده و محرم راز امام کاظم(ع) ) رو کرد و فرمود: «آنچه پدرم به تو سپرده نزد من بیاور.»
اُمّ احمد [از این سخن دریافت که امام کاظم(ع) وفات کرده است] فریاد کشید و سیلی بر صورتش زد و گریبانش را چاک نمود و گفت: «به خدا مولایم وفات کرد.»
حضرت رضا(ع) جلو او را گرفت و به او فرمود: «آرام باش، سخن خود را آشکار نکن و به کسی نگو تا به حاکم مدینه خبر برسد.»
آنگاه اُمّ احمد، صندوق یا زنبیلی را با دو هزار دینار (یا چهار هزار دینار) نزد حضرت رضا(ع) آورد و همه را به آن حضرت تحویل داد، نه به دیگران.
اُمّ احمد، ماجرای فوق را چنین بیان نمود: «روزی امام کاظم(ع) محرمانه آن پول را به من داد و فرمود: این امانت را نزد خود حفظ کن، و به کسی اطلاع نده، تا من بمیرم، وقتی که از دنیا رفتم، هر کس از فرزندانم، آن را از تو مطالبه کرد، به او تحویل بده و همین نشانه آن است که من وفات کردهام، سوگند به خدا اکنون آن نشانه را که آقایم فرمود، آشکار شد.»
امام رضا(ع) آن امانت را تحویل گرفت و به همهی بستگان و خدمتکاران دستور داد، جریان وفات امام کاظم(ع) را پنهان کنند و به کسی نگویند، تا زمانی که (از بغداد به مدینه) خبر برسد.
سپس حضرت رضا(ع) به خانهی خود رفت، و شب بعد، دیگر به خانهی امام کاظم(ع) نیامد، پس از چند روز به وسیلهی نامهای خبر وفات امام کاظم(ع) رسید، ما روزها را شمردیم معلوم شد همان وقتی که امام رضا(ع) برای خوابیدن نیامد، امام کاظم(ع) وفات نموده است.
به این ترتیب از ماجرای فوق به دست میآید که امام هشتم(ع) با طیّ الارض از مدینه به بغداد رفته و در بالین امام کاظم(ع) هنگام وفات (یا در کنار جنازهی آن حضرت) به طور ناشناس حاضر شده و در غسل دادن و کفن کردن و نماز و دفن جنازهی پدر، حاضر بوده و سپس بیدرنگ به مدینه بازگشته است.
💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹
#خورشیدایران
#مسابقهویژهدههیکرامت
#هفتمینمسابقه
#شناختامامرضاعلیهالسلام
#شناختحضرتمعصومهسلامالله
#نشر_حداکثری
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
#کانال_کمال_بندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
Rasouli_Sh17_Ramazan1400.mp3
5.91M
در آتشم بیافکن و بنگر که ای صنم
آنجا میان شعله اگر رخصتم دهند
دیوانه وار از غم تو سینه میزنم..
#حاج_مهدی_رسولی
#پیشنهاد_دانلود
#حاج_قاسم
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀این جمعه هم رفت
🥀 ازت خبر نیومد...
#سیدرضا_نریمانی
#نوای_مهدوی
#امام_زمان
#جمعه
#ماه_مبارک_رمضان
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_66😍✋
پریدم وسط حرفش ...
از لفظ خانوم کنار اسمم خوشم نمی اومد
به خصوص اگر طرف مقابلم
یک دختر بود و هم سن و سال !
اسمم رو بی هیچ پسوندی ترجیح می دادم چون صمیمیت خاصی ایجاد می کرد !
-بی خیال خانوم گفتن و این حرفها
محدثه جون من با محیا خالی راحت ترم !
لبخندی صورتش و پر کرد
-باشه...
راستش مامان خیلی از برخورد شما تعریف می کرد ...
من با اینکه مامان بابام هر دو غسال هستن هنوزم جرئت نکردم از نزدیکی اونجا رد بشم واقعیتش هم ترس مانع بود و هم قدیما خجالت !
میدونستم از چی حرف می زنه
- حالا چی؟
خندید از سر ذوق
-نه اصال میبوسم دست و پاشون رو !
با خنده سر تکون دادم به حرف ساده ولی از ته قلبش!...
به دسته گلش خیره شد !
-شما چطوری جرئت کردین برین؟
-اوم...
خب راستش یکم قصه اش مفصله...
منم مثل تو می ترسیدم خیلی ولی...
خنده اش گرفت
-ولی؟؟
من هم خندیدم به این مبهم حرف زدنم
-می دونی محدثه جون من عاشق امیر علی ام شوهرم و میگم !...
بعد از عقدمون فهمیدم میره
کمک عمو اکبرش ...
اکبرآقا رو میشناسی که؟
به نشونه آره سر تکون داد و من با خودم فکر کردم الان اعلام کردن عشقم نسبت به امیرعلی چه دلیلی داشت برا گفتن علت رفتنم !
شونه هام رو برای خودم آروم بالا انداختم و ادامه دادم
-خب وقتی فهمیدم اول شکه شدم ولی کم کم با دیدگاه امیرعلی آشنا شدم و دوست داشتم منم
تجربه کنم اون چیزی رو که امیرعلی باهاش داشت ساده کنار می اومد ولی برای من خیلی سخت
بود و شاید تصورش برای بقیه سخت تر!
خندید
-پس از سر عاشقی این کارو انجام دادین؟
خب حالا علت حرفم معلوم شد!
ولی فقط هم از سر عاشقی نبود !
شایدهم بود!
واقعا نمی دونستم !
خندیدم و یک چشمکی نثار محدثه کردم
_آره دیگه!
سعی کرد حواسش باشه عروسه و باید سنگین باشه برای همین با احتیاط خندیدو گرنه مطمئنا از ته دل و بلند می خندید
به این حرکتهای من که زود صمیمی شده بودم !
جای عطیه خالی که همیشه میگفت زود پسرخاله میشی باهمه یکم خانوم باش !
خانومی همونطور که چادر رنگی به سرش می کشید داد زد خانوما آقا داماد داره میاد !
از روی صندلی بلند شدم و دوباره دست محدثه رو فشردم
-خب من دیگه برم ...
خوشحال شدم
از آشناییت خوشبخت باشین
لبخند مهربونی زد
- ممنونم ...خیلی خوشحال شدم اومدین
-باعث افتخارم بود که دعوتم کردین!
مگه میشد نیام !
لبخندش کش اومد که صدای کل کشیدن بلند شد این یعنی داماد وارد خونه شده !
سریع عقب کشیدم
-من دیگه برم طفلکی آقا داماد اگه بفهمه من جاش و تصاحب کردم غصه اش میگیره!
محدثه بازم با احتیاط خندیدو من دور شدم
و موقع روبه روشدن عروس و داماد بهم و دست دادنشون
من هم با بقیه از سر ذوق و شادی دست زدم و دعای خوشبختی کردم براشون با دیدن
نگاه هاشون بهم که پر از عشق و دلدادگی بود !
پر انرژی از خاله لیلا خداحافظی کردم
همین طور از محدثه که داشت تازه شام می خورد کنار شوهرش ...
همراه فاطمه خانوم بیرون اومدم ...
کوچه پر بود از آقایونی که شام خورده بودن و
منتظر خانومهاشون بودن
فاطمه خانوم به جایی اشاره کرد
-آقاها اونجان !
به سمتی که فاطمه خانوم اشاره کرد راه افتادیم ...
امشب علی آقا هم اومده بود
تک پسر عمو اکبر که اونشب رفته بودیم خونشون نبود و نمیدونم کجا بود !
عالیه هم تک دختر عمو بود ولی اون
عروس شده بود و علی آقا مجرد بود هنوز!
سر که بلند کردم نگاه امیرعلی رو دیدم که با یک لبخند داره به نزدیک شدن ما نگاه می کنه...
عاشق این لباس چهارخونه آبی فیروزه ایش بودم که بهش میومد مثل همیشه ساده پوشیده بود !
پیراهن و شلوار!..
💕❤️💕❤️💕❤️💕❤️💕❤️
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر التماس دعای فرج
💖💖💖💖💖
✨🌙🌟✨🌙🌟✨🌙🌟
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو 💖💖💖💖
دعای روز هجدهم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ نَبّهْنی فیهِ لِبَرَکاتِ أسْحارِهِ ونوّرْ فیهِ قلبی بِضِیاءِ أنْوارِهِ وخُذْ بِکُلّ أعْضائی الی اتّباعِ آثارِهِ بِنورِکَ یا مُنَوّرَ قُلوبِ العارفین.
خدایا، مرا در این ماه به برکت های سحرهایش آگاه کن و دلم را با روشنایی انوارش روشنی بخش و تمام اعضایم را به پیروی آثارش بگمار، به نور خودت ای روشنی بخش دلهای عارفان.
❤️🦋❤️🦋❤️🦋❤️🦋❤️
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
➡️🌷🌼💝
#ماهخدا
#التماسدعا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>