#سلام_امام_زمانم
السَّلامُ عَلَیکَ أیُّها الإمامُ الهادِمُ لِبُنیانِ الشِّرکِ وَالنِّفاقِ...
آمدنت نزدیک است...
و صدای قدم هایت لرزه بر جان طاغوت ها انداخته!
سلام بر تو و بر روزی که بُت های روزگار یکی یکی به دستان ابراهیمی تو سقوط کنند!
صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس.
#شهداءومهدویت
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
#یادت_باشد
#قسمتصدبیستدوم
🌿﷽🌿
🌻کار ایزوگام که تمام شد حمید پیشنهاد داد برویم چهار انبیا.
🌺 پاتوق همیشگی با همان حیاط با صفا و ضریح چشم نواز، نیم ساعتی زیارت کردیم و بعد با هم از آنجا بیرون آمدیم.
هوا به شدت سرد بود و سوز زمستانی هوای قزوین خودنمایی می کرد، تازه می خواستم سوار موتور بشوم که کمی جلوتر از ما یک زن و شوهر با موتور زمین خوردند.
سریع دویدم تا به آن خانم کمک کنم، صحنه ناراحت کننده ای بود، مسیر چهار انبیا تا گلزار شهدا را حمید لام تا کام حرف نزد.
پرسیدم: «آقا چیزی شده؟ چرا ساکتی؟»، کمی سکوت کرد و بعد آه سردی کشید و گفت:
🌷 «وقتی اون خانم جلوی چشم ما زمین خورد و تو رفتی کمکش یاد حضرت رقیه (س) افتادم، اون لحظه ای که از ناقه بدون جهاز زمین افتاد کسی نبود به کمکش بیاد»
در جوابش حرفی نداشتم بزنم، به حال خوش حمید غبطه می خوردم، من در گیر مسائل روزمره و غذای شام و ناهار و مهمانی و خانه داری و کلاس و دانشگاه بودم ولی حمید با خوش سلیقگی از هر اتفاقی برای رشد و بالا بردن معرفتش استفاده می کرد.
بهمن ماه من و حمید به عنوان همراه برای دوره تربیتی مهدویت بچه های دانشگاه را قم بردیم، دوره خیلی خوبی بود.
🌷 تنها کسی که یادداشت برداری می کرد حمید بود، بقیه یا خواب بودند یا حواسشان پرت بود، ولی حمید مرتب با سؤالهایش بحث را چالشی می کرد، انگار نه انگار که دوره برای ماست و حمید فقط به عنوان همراه آمده.
روز دوم بعد از ناهار من را صدا کرد که یک حدیث از حضرت زهرا(س) انتخاب کنم، وقتی علت را جویا شدم به خطاطی که انتهای راهرو بود اشاره کرد و گفت:
💐 «من خواسته ام نام حضرت فاطمه (س) را داخل یک برگه خطاطی کند، تو هم یک حدیث بگو که هر دو را کنار هم قاب کنیم، وقتی نمونه کارهای آن خطاط را دیدم بسیار لذت بردم.
حدیث «الصلوة تنزيها على الكبر» را انتخاب کردم، آن آقا حدیث را به زیبایی با رنگ سبز برایمان نوشت.
بعد از چهار روز دوره تمام شد و برگشتیم، همین که رسیدیم قزوین حمید آه بلندی کشید و گفت: «آخیش! راحت شدیم، دلم برات تنگ شده بود خانومم!».
🌸 با تعجب پرسیدم: «ما از هم جدا نبودیم که؟»
گفت:
جلوی بقیه نمی تونستم راحت بهت نگاه کنم، اما الآن راحت شدم، میدونی چقدر دل تنگی کشیدم.
اعتقاد داشت این طور جاها چون افراد مجرد بین ما هستند ما که متأهلیم باید خیلی رعایت کنیم، مبادا دل کسی بشکند.
فردای آن روز برگه های خطاطی شده نام حضرت زهرا(س) و حدیث ایشان را قاب کرد و به دیوار زد تا همیشه جلوی چشممان باشد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#صحیفه_سجادیه
❣دعا در صلوات و درود بر رسول خدا و بیان اوصاف آن حضرت
فراز👇
✨﴿۲۲﴾ حَتَّى ظَهَرَ أَمْرُكَ ، وَ عَلَتْ كَلِمَتُكَ ، ﴿وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ﴾.
تا فرمانت آشکار شد و دینت برتری یافت؛ گرچه مشرکان را خوش نیامد.
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
#ختم_روزانه
✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند:
در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨
📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹.
قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج)
دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
💢سربازی امام زمان (عجل الله فرجه)
🔹برای اینکه سرباز امام زمان(عج) بشی باید: ایمان به خدا، ایمان به آخرت – نیت درست. به هردلیلی که اومدی توی نیروی انتظامی فقط سرباز امام زمان (عج) باش و هرکاری میکنی برای امام زمان (عج) انجام بده و در کارها به رئیس و روسا تکیه نکن. آنها عوض می شوند و فقط برای امام زمان (عج) میباشد.
🔹 دستنوشته شهید محمّدامین اللهدادی
🔹شهید الله دادی از نیروهای پلیس تکاوری شهر رودبارجنوب پانزدهم خرداد 98 در درگیری با اشرار مسلح به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
#شهداءومهدویت
#نشردهید📡
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
#سلام_امام_زمانم
سر فدای قدمت، ای مه کنعانی من
قدمی رنجهکن،ای دوست به مهمانی من
عمرمان رفت به تکرار نبودن هایت
غیبتت سخت شد،ازدستِ مسلمانی من.
#شهداءومهدویت
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
#یادت_باشد
#قسمتصدبیستسوم
🌿﷽🌿
💐 خیلی دیر کرده بودم، باید زودتر از بقیه می رسیدم تا وسایل فرهنگی اتوبوس را تحویل بگیرم.
قرار گذاشته بودیم امسال با هم به عنوان خادم به مناطق عملیاتی جنوب برویم ولی حمید سه روز قبل به دلیل مأموریتی که پیش آمده بود برنامه آمدنش کنسل شد.
ساکم را برداشتم و ترک موتور حمید سوار شدم، با اینکه عجله داشتیم ولی حمید مثل همیشه با حوصله رانندگی می کرد.
حتی وقت هایی که من سوار موتورش نبودم آرام می رفت، جوری که رفقایش سوار موتورش نمی شدند، می گفتند:
حمید تو خیلی آروم میری، ترک موتور تو سوار بشیم غروب هم نمی رسیم!
🌹روی موتور یک مجلس کامل ازآهنگ های مختلف را اجرا کردیم، کمی حمید مداحی کرد، جاهای خلوت که کسی نبود من شعرهای هم آوایی که از اردوهای جنوب حفظ بودم را می خواندم و حمید همراهی می کرد.
السلام ای زمین خدایی، تو قدمگاه پاک رضایی، ای شلمچه دیار شهیدان، غرق عطر خوش کربلایی...
وقتی پشت چراغ قرمز رسیدیم ایستاد، بعضی از راننده ها بی توجه به قرمز بودن چراغ از چهار راه رد شدند، حمید گفت:
«خیلی بده که چون الآن اول صبحه و مأمور نیست بعضی ها قانون رو رعایت نمی کنن، قانون برای همه کس و همه جاست، اول صبح و آخر شب نداره، از مسئول بالادست گرفته تا کارگر همه باید قانون رو رعایت کنیم».
گفتم:
این برمی گرده به سیویلیزیشن!،
چشم های حمید تا پس کله رفت! گفتم: «یعنی تمدن، تربیت اجتماعی»
🌸 قبل از ازدواجمان تا دو سه ترم مانده به تافل آموزشگاه زبان رفته بودم، ولی بعد از ازدواج فرصتش را نداشتم.
حمید کلاس زبان می رفت، می گفت بیا لغت های انگلیسی را با هم تمرین کنیم، من را که راهی کرده بود رفته بود سراغ همین واژه
سیویلیزیشن.
از آن به بعد هر وقت به چراغ قرمز می رسیدیم به من می گفت: «خانم سیویلایزد!»
یعنی خانم متمدن!
🍀راهیان نور سال ۹۳ از سخت ترین سفرهایی بود که بدون حمید رفتم، از شانس ما گوشی من خراب شده بود، من صدای حمید را داشتم
ولی حمید صدایم را نمی شنید، پنج روز فقط پیامک دادیم.
پیامک داده بود: «ناصر خسروی من کجایی!»، از بس مسافرت هایم زیاد شده بود که من را به چشم ناصر خسرو و مارکوپلو میدید!
وقتی برگشتم اولین کاری که کرد گوشی من را داخل سطل آشغال انداخت و گفت:
«تو نمیدونی من چی کشیدم این پنج روز! وقتی نمی تونستم صداتو بشنوم دلم میخواست سر بذارم به کوه و بیابون».
🌺 این حرف ها را که میزد با تمام وجودم دل تنگی هایش را حس می کردم، دلم بیشتر قرص میشد که خدا صدایم را شنیده و فکر شهادت را از سرش انداخته است.
عشقی که حمید به من داشت را دلیل محکمی می دیدم برای ماندنش، پیش خودم گفتم:
«حمید حالا حالا موندنیه، بعید می دونم چیزی با ارزش تر از این دل تنگی بخواد پیش بیاد که حمید رو از من جدا کنه، حداقل به این زودی ها نباید اتفاقی بیفته».
خانه که رسیدیم گفت: «زائر شهدا چادر تو همین جا داخل اتاق و پذیرایی بتكون بذار خونه رنگ و بوی شهدا بگیره».
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🌼عهد نامه
مولا جان!
عهد می بندم در این زمانه پر ازسیاهی، تا آخرین لحظه و باتمام توان برای خدمت به شما تلاش وجانم را در این راه فدا کنم. امید است که به یاری خداوند متعال و با لطف و عنایت شما، بتوانم به عهدم پایبند باشم.
آمین یا رب العالمین🤲
#منتظران_هوشیار
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#منتظران_هوشیار
❣روایت شصت و شش(زندگینامه پیامبر)
✨جنگ ذات السّلاسل: در سال هشتم هجرت به پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) خبر دادند، که دوازده هزار سوار در سرزمین یابس جمع شده و با یکدیگر عهد کرده اند که تا پیامبر(صلی الله علیه و آله) و علی(علیه السلام) را به قتل نرسانند و جماعت مسلمین را متلاشی نکنند از پای ننشینند!
🍁پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) جمع کثیری از یاران خود را به سرکردگی بعضی از صحابه به سراغ آنها فرستاد، ولی بعد از گفتگوهایی بدون نتیجه بازگشتند.
سرانجام پیامبر(صلی الله علیه و آله)، علی(علیه السلام) را با گروه کثیری از مهاجر و انصار به نبرد آنها اعزام داشت. آنها به سرعت به سوی منطقه دشمن حرکت کردند و شبانه راه می رفتند، و صبحگاهان دشمن را در حلقه محاصره گرفتند.
🍁نخست اسلام را بر آنها عرضه داشتند چون نپذیرفتند، هنوز هوا تاریک بود که به آنها حمله کردند و آنان را درهم شکستند. عدّه ای را کشتند و زنان و فرزندانشان را اسیر کردند و اموال فراوانی به غنیمت گرفتند.
سوره والعادیات نازل شد در حالی که هنوز سربازان اسلام به مدینه بازنگشته بودند، پیغمبر خدا(صلی الله علیه و آله) برای نماز صبح آمد، و این سوره را در نماز تلاوت فرمود. بعد از پایان نماز، اصحاب عرض کردند: این سوره ای است که ما تا به حال نشنیده بودیم!
فرمود: آری، علی(علیه السلام) بر دشمنان پیروز شد و جبرئیل دیشب با آوردن این سوره، به من بشارت داد. چند روز بعد، علی(علیه السلام) با غنائم و اسیران به مدینه وارد شد.
ادامه دارد....
#منتظران_هوشیار
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌷 #با_شهدا 🌷
#او_برگشت....
🌷اواخر دهه هفتاد، بار دیگر جستجو در منطقه فکه آغاز شد. باز هم پیکرهای شهدا از کانالها پیدا شد، اما تقریباً اکثر آنها گمنام بودند. در جریان همین جستجوها بود که علی محمودوند و مدتی بعد مجید پازوکی به خیل شهدا پیوستند. پیکرهای شهدای گمنام به ستاد تفحص رفت. قرار شد در ایام فاطمیه و پس از یک تشییع طولانی در سراسر کشور، هر پنج شهید را در یک منطقه از خاک ایران به خاک بسپارند. شبی که قرار بود پیکر شهدای گمنام در تهران تشییع شود ابراهیم را در خواب دیدم. با موتور جلوی درب خانه ایستاد. با شور و حال خاصی گفت: ما هم برگشتیم! و شروع کرد به دست تکان دادن.
🌷بار دیگر در خواب مراسم تشییع شهدا را دیدم. تابوت یکی از شهدا از روی کامیون تکانی خورد و ابراهیم از آن بیرون آمد. با همان چهره جذاب و همیشگی به ما لبخند میزد! فردای آن روز مردم قدرشناس، با شور و حال خاصی به استقبال شهدا رفتند. تشییع با شکوهی برگزار شد. بعد هم شهدا را برای تدفین به شهرهای مختلف فرستادند. من فکر میکنم ابراهیم با خیل شهدای گمنام، در روز شهادت حضرت صدیقه طاهره (س) بازگشت تا غبار غفلت را از چهرههای ما پاک کند. برای همین بر مزار هر شهید گمنام که میروم به یاد ابراهیم و ابراهیمهای این ملت فاتحهای میخوانم.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده جاویدالاثر #شهید ابراهیم هادی و شهیدان تفحص علی محمودوند و مجید پازوکی
#راوی: خواهر بزرگوار شهید هادی
منبع: سایت نوید شاهد
❌❌ شهید هادی در یوم الله ۲۲/بهمن/۱۳۶۱ پروانهای شد.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج❤️
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
مداحی_آنلاین_امام_زمان_می_بیند_و_می_شنود_آیت_الله_بهجت.mp3
2.4M
♨️امام زمان(عج) میبیند و میشنود!
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙آیت الله #بهجت
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#سلام_امام_زمانم_
🌸 امید به آمدنتان ، هر صبح مثل سپیده، در ما طلوع می کند و با هر ضربان در رگ هایمان جاری می شود و با هر نفس در وجودمان زنده می گردد ...🌸🍃
🌼 امید به آمدنتان مثل اکسیری حیات بخش و نشاط آفرین ، ما را هر صبح به پرواز وا می دارد ...🌼🍃
امید به آمدنتان، امید به همه ی خوبی هاست
امید به همه ی دل خوشی هاست 🌹
💐 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود
درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود 💐
🍂✨
#شهداءومهدویت
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
#یادت_باشد
#قسمتصدبیستچهارم
🌿﷽🌿
🌸فردای روزی که از سفر برگشتم با هم برای خرید عید به بازار رفتیم.
زیاد از جاهای شلوغ یا پاساژهای امروزی خوشش نمی آمد، دوست نداشت در جایی باشد که حجاب رعایت نمی شد، این جور جاها چشم های نجیبش زمین را می کاوید، اصلا هم اهل چک و چانه زدن نبود.
🌷وقتی پرسیدم: «چرا چونه نمی زنی؟ شاید فروشنده یکم تخفیف بده».
گفت: چونه زدن کراهت داره، بهتره به حرف فروشنده اعتماد
داشته باشیم.
یادم نمی آید حتی برای صد تا تک تومنی چانه زده باشد، مگر این که خود فروشنده می خواست تخفیفی بدهد.
💐 وسط بازار گوشی من زنگ خورد، به حمید اشاره کردم که از مغازه روبرویی برای خودش جوراب بخرد، مشغول صحبت بودم که دیدم نرفته برگشت.
تماسم که تمام شد پرسیدم: «چی شد؟ چرا زود برگشتی؟ جوراب نخریدی؟»، شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «حجاب خانم فروشنده چندان جالب نبود من جلو نرفتم، شما برو داخل خرید کن».
جوراب را که خریدم حمید گفت: «چون ایام فاطمیه تموم شده برای عید دوست دارم باقلوا اون هم از باقلواهای خوشمزه قزوین درست کنیم».
بلد بودم باقلوای خانگی درست کنم، از همان جا برای خرید وسایل مورد نیاز پخت باقلوا به عطاری رفتیم، دو روز تمام درگیر پختن باقلواها بودم، از بس با خمیر کار کرده بودم دست هایم درد می کرد.
هر سینی که می پختم همان جا حمید چندتایش را می خورد، عاشق شیرینی جات بود، اگر کیک یا نون چایی می پختم که شیرینی آن کم بود مثل بچه ها بهانه می گرفت و می گفت:
«مگه نون پختى! این شیرین نیست، من نمی خوام».
🌹بعد هم کلی مربا و عسل به کیک و نون چایی می زد و می خورد، وقتی دیدم تقریبا به همه سینی های باقلوا ناخنک زده به شوخی گفتم:
«این طور که تو داری می خوری چیزی برای مهمونها نمی مونه! سر جمع تا الآن دو تا دیس باقلوا خوردی، این همه می خوری جوش میزنی آقا! به جای خوردن بیا کمک».
گفت: «باشه چشم»، بعدهم دستی رساند، وسط کمک کردن باز ناخنگ می زد.
روزهای بعد هم تا غافل میشدم میدیدم پای یخچال مشغول باقلوا خوردن است.
🍀برخلاف شیرینی درست کردن که تمام حواسش به خوردن شیرینی بود در خانه تکانی حسابی کمکم کرد.
از شستن شیشه ها گرفته تا تمیز کردن کابینت ها.
کار که تمام شد از شدت خستگی روی مبل دو نفره دراز کشید و چشم هایش را بست، برایش میوه پوست کردم و با صدای بلند گفتم: «حمید جان خیلی کمکم کردی، خسته نباشی».
چشم هایش را کمی باز کرد و گفت: «به جای خسته نباشی بگو خدا قوت».
وقتی گفتم خدا قوت بلند شد روی مبل نشست و گفت: «یه همسر باید برای همسرش بهترین ها رو بخواد، به جای خدا قوت بگو الهی شهید بشی!»
با کمی مکث در جوابش گفتم: «الهی که بعد از صد سال شهید بشی.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#صحیفه_سجادیه
❣دعا در صلوات و درود بر رسول خدا و بیان اوصاف آن حضرت
فراز👇
✨﴿۲۳﴾ اللَّهُمَّ فَارْفَعْهُ بِمَا كَدَحَ فِيكَ إِلَى الدَّرَجَةِ الْعُلْيَا مِنْ جَنَّتِكَ
خدایا! به خاطر مشقّت و زحمتی که در راه تو کشید، مرتبۀ او را به بالاترین درجه بهشت بالا بر.
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌷 #با_شهدا_🌷
#ما_ایرانیها_زیر_بار_حرف_زور_نمیرویم!!
🌷عراقیها عادت داشتند صبحها آمار اسرا را بگیرند. با یکی از دوستان قرار گذاشتیم بر خلاف همیشه، اینبار جلوی صف بایستیم. از قضا شانس کتک خوردن، با نفرات جلویی صف بود. تا خوردیم ما را زدند. چند هفتهای گذشت. شانس صف صبحگاه اینبار هم قرعه نفر اولی را به نام ما ثبت کرد. یکی از همبندیها با این تصور که به کتک خوردن عادت کردهایم، خود را توجیه میکرد. تصمیم خود را گرفتم و به انتهای صف رفتم. افسر عراقی برای آمارگیری آمد. اینبار اما انتهای صف را برای کتک زدن انتخاب کرده بود.
🌷در اسارت شوخی و خنده در بین بچهها جایگاهی ویژه داشت. ما بودیم و یک شلنگ و برف و کولاک و سرمای استخوانسوز اردوگاه تکریت. بر سر حمام کردن با آب سرد رقابتی بین بچهها بود تا روحیه خود را حفظ کنیم. یک سرباز عراقی هم بود که یکی از بستگان خود را در جنگ از دست داده بود. بسیار ناراحت بود و با کتک زدن ما به خیال خود تلافی میکرد. عراقیها هر کاری دوست داشتند، انجام میدادند. ظهرهای تابستان لباس بچهها را از تن خارج میکردند و با کابل کتکمان میزدند. همگی مریض شده بودیم ولی نمیدانستند ما ایرانیها زیر بار حرف زور نمیرویم!
🌷شادی روح همه شهدا صدر اسلام صلوات بفرستید اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم
راوی: آزاده سرافراز و جانباز ایواز خداوردیان از برادران ارامنه
منبع: سایت خبرگزاری مهر
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
💢مبادا مادرم لباس تیره بپوشد
🔹حسین عزیز علاقه زیادی به مادرش داشت همیشه درخواست میکرد مادرش شاد باشد و شاد بپوشد لباس تیره نپوشه یک بار که مادر همراه شهید خواستن رفسنجان بروند دیدن مادر لباس تیره پوشیده ناراحت میشه و فردای آن روز شهید به شهر انار میرود و برای مادر یک مانتو با رنگ روشن میخرد و موقعی که به خانه میرسد به طور سوپرایزی این هدیه را تحویل مادر میدهد و این آخرین کادو یا بهتر بگویم آخرین هدیه شهید به مادر عزیزش بود
🔹 فردای آن روز شهید عازم خدمت شد و شهید عزیز وصال با یار را برگزید و آسمانی شد
🌺 شهید مدافع وطن حسین رفسنجانی شادی روحش صلوات 🌺
#شهداءومهدویت
#نشردهید📡
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
#سلام_امام_زمانم ✋💓
#صبحت_بخیر_محبوب_قلبم ❤🌸
☀ خورشید با اجازه ی رویت طلوع کرد
❤ قلبم سلام گفت و تپیدن شروع کرد
💐 آقای مهربان غزل های من سلام
🌹 باید که در برابر اسمت رکوع کرد
🌺🍂✨🌹
#شهداءومهدویت
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
#یادت_باشد
#قسمتصدبیستپنجم
🌿﷽🌿
💐لحظه تحویل سال ۹۶ نصفه شب بود، حمید آن لحظه خواب بود.
عیدی برای من روسری قهوه ای با حاشیه کار شده خریده بود، خودش هم همان پیراهنی را پوشید که من از مشهد برایش سوغاتی خریده بودم و بزرگ در آمده بود.
🍀اکثر مهمانی ها همین پیراهن را می پوشید، اولین سالی هم بود که دنبال پول نو می گشت که به بچه ها عیدی بدهد.
چند ساعت بعد از سال تحویل آقا سعید به همراه خانمش و نرگس آمدند پیش ما تا با هم برای دیدوبازدید به خانه اقوام برویم.
برای ناهار آش رشته خوردیم، حمید کلی با نرگس برادرزاده اش بازی کرد، علاقه خاصی به او داشت، خیلی کم پیش می آمد حمید بچه نوزاد را بغل کند.
🌺می گفت: «می ترسم از بس که ریزه میزه و کوچکه چیزیش بشه».
ولی نرگس را بغل می کرد، این ارتباط دو طرفه بود، نرگس هم حمید را دوست داشت، با اینکه صورت حمید و بابای خودش کاملا شبیه هم بود اما احساس می کردم نرگس آنها را از هم تشخیص می دهد.
بغل حمید که می رفت نمی خواست جدا بشود، نرگس را که بغل کرد گفت:
کوچولو منو صدا کن، به من بگو عمو!
گفتم: «حمید دست بردار! آخه بچه چند ماهه که نمی تونه صحبت کنه.
🌸همان روز همه عید دیدنی ها را با هم رفتیم، روزهای دوم و سوم حوصله ما از بیکاری سر رفته بود، گفتم:
«عجب اشتباهی کردیم با عجله همه عید دیدنی ها را یک روزه رفتیم».
چون ما کوچک تر بودیم باید دو سه روزی صبر می کردیم تا بقیه برای عید دیدنی خانه ما بیایند.
کم کم مهمان های خانه ما هم از راه رسیدند، پذیرایی از مهمان ها مثل همیشه با حمید بود، هر مهمانی که می آمد یک باقلوا با آنها می خورد، بعد برای این که خودش دوباره باقلوا بخورد به مهمان ها دور دوم را هم تعارف می کرد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
●به سید میگفتن:
اینا ڪی هستند مياري هيئت؛
بهشون مسئوليت میدی؟!
●میگُفت:کسی ڪه تو راه نیست، اگه بیاد توی مجلس اهـل بیت و یه گوشه بشینـه و شما بهش بها ندی، میـره و دیگه هم برنمیگرده اما وقتی تحویلش بگیری، جذب همین راه میشه!
#شهید_سیدمجتبـی_علمدار🌷
شادی روح شهدا صلوات
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#صحیفه_سجادیه
❣دعا در صلوات و درود بر رسول خدا و بیان اوصاف آن حضرت
فراز👇
✨﴿۲۴﴾ حَتَّى لَا يُسَاوَى فِي مَنْزِلَةٍ ، وَ لَا يُكَافَأَ فِي مَرْتَبَةٍ ، وَ لَا يُوَازِيَهُ لَدَيْكَ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ ، وَ لَا نَبِيٌّ مُرْسَلٌ .
تا جایی که هیچ فرشتۀ مقرّب و پیامبر مرسل، در پیشگاه حضرتت در قدر و منزلت و درجه و مرتبت، با او یکسان و برابر و موازی نشود.
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌸پنجشنبه است
🕯هـمان روزی که
🌸اهالی سفر کرده از دنیا،
🕯چشم انتظار عزیزانشان هستند
🌸دستشان از دنیا ڪوتاه است
🕯و محتاج یاد ڪردن ما هستند
🌸با ذکر فاتحه و صلوات
🕯روحشان را شاد کنیم
خدایا عزیزان ما را ببخش و بیامرز🌸
↶【به ما بپیوندید 】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم بعضی از عزیزان یادشون رفته که😊😊
به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیهالسلام 🌸🌸🌸
تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️
@Yare_mahdii313
#سلام_امام_زمانم🧡🌱
بٰا هَرنَفسے..؛
*سَلام ڪَردَن﴿؏ـــِشق۔۔𔘓﴾ أست۔۔*
_آقـــــآ بہِ تــُᰔـــو۔۔۔
اِحتـــــرٰام ڪَردَن ؏ـِـشق۔۔ أست۔۔۔♡
اِسم قَشَنـــــگت ۔۔؛
بِہ میٰان چوُن آیَد۔۔
أز رو؎« أدب» ۔۔!
"قیـــــآم ڪَردن ؏ِـــشق أست"۔۔۔𑁍۔۔۔
#امام_زمان ﷻ
#تعجیل_فرج_صلوات🌱
#شهداءومهدویت
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
#یادت_باشد
#قسمتصدبیستششم
🌿﷽🌿
🌻یک روز از تعطیلات عید را هم به سنبل آباد رفتیم، حمید برای کمک به پدرش بیل به دست راهی باغ شد و من سمت خانه رفتم.
تا رسیدم خروس یکی از اهالی روستا با سرعت به دنبالم افتاد، از این حرکت غافلگیر شده بودم، در حالی که ترسیده بودم عین جن بسم الله زده فرار را بر قرار ترجیح دادم.
🍀حمید تا صدای من را شنیده بود با ترس
به سمت حیاط دویده بود، فکر می کرد اتفاقی افتاده، حسابی نگران شده بود، تا رسید و اوضاع را دید بیلی که دستش بود را سه کنج دیوار گذاشت و روی زمین ولو شد.
از خنده داشت غش می کرد، حرصم گرفته بود دور حیاط می چرخیدم و برای حمید خط و نشان می کشیدم، خروس هم دست بردار نبود.
🌹 تا یکی دو ساعت با حمید سرسنگین بودم، گفتم: تو منو از دست اون خروس نجات ندادی ، حمید تا حرفش می شد نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد.
گفت: «تو همسر پاسداری، دختر پاسداری، کمربند مشکی کاراته داری، خوبه خروس دیدی خرس نبوده»
شوخی می کرد و می خندید، شاید هم می خواست حرص من را در بیاورد؟
🌺هر وقت که سنبل آباد بودیم با عمه حتما برای قرائت فاتحه سر مزار پدربزرگم می رفتیم، با اینکه پدربزرگم وقتی پدرم دو ساله بود فوت کرده بود ولی همیشه سر مزارش احساس عمیقی نسبت به او داشتم.
قبرستان روستا وسط یک باغ بزرگ قرار داشت، حمید از بالای کوه ما را می دید که سر مزار نشسته ایم و از همان جا برایمان دست تکان می داد.
در مسیر برگشت از سنبل آباد بودیم که خاله نسرین تماس گرفت و ما را برای شام دعوت کرد، چون می دانستم حمید در جمع های فامیلی عموما سر به زیر و ساکت است و خیلی کم حرف می زند به خاله گفتم:
🌸«خاله جون راضی به زحمتت نبودیم ولی اگر امکانش هست پدر و مادر منو هم دعوت کن، چون شوهر خاله که ساکته، شوهر من هم که کم حرف،
حداقل بابای من این وسط میانه میدون رو بگیره و صحبت کنه این دو تا گوش کنن!».
واقعیت رفتار حمید همین بود، بر عکس زمانی که بین رفقا و همکارهایش بود و تیریپ شیطنت بر می داشت اما در جمع فامیل به ویژه وقتی که بزرگترها بودند می شد یک حمید کم حرف گوشه نشین!
🌷 به همراه خانواده خودم و حمید شام منزل خاله بودیم، سفره شام را تازه جمع کرده بودیم که گوشی حمید زنگ خورد، بعد از سلام و احوال پرسی برای اینکه بتواند راحت تر صحبت کند رفت داخل راهرو.
چند دقیقه ای صحبت هایش طول کشید، وقتی برگشت خوشحالی را می شد از چهره اش فهمید، از داخل آشپزخانه با سر پرسیدم: «جور شد؟ » لبخندی زد و زیر لب گفت: «الهی شکر!». .
💐 از چند روز قبل دنبال این بود که مرخصی بگیرد ولی جور نمی شد، دوست داشت تا اردوهای راهیان نور تمام نشده مثل سال قبل برای خادمی با هم به جنوب برویم.
از خانه خاله که در آمدیم پرسیدم: «چی شد حمید؟ مرخصی جور شد؟»، گفت: «به نیت شهید حسین پور نذر کردم جور بشه الآن فرماندمون زنگ زد گفت میتونیم یه هفته بریم».
گفتم: «زمان حرکتمون چه روزیه؟»، گفت: «تو حاضر باشی همین فردا میریم!».
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
امام زمان و کربلا.m4a
571.7K
😭گلایه امام زمان عج از زائر کربلا
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat