eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿﷽🌿 💐هجدهم فروردین بود که ساعت ده شب رسیدیم اهواز. حاج آقای صباغیان گفته بود که حمید خادم معراج الشهدا باشد و من به کمک خادمان پادگان شهید مسعودیان بروم. حمید من را تا پادگان رساند، هماهنگی ها را انجام داد و بعد هم رفت سمت معراج الشهدا. 🌷 این چند روز تقریبا با هم در تماس بودیم ولی همدیگر را ندیدیم، روز سوم ساعت یازده شب بود که تماس گرفت و گفت: «الآن هویزه هستیم، توی راه برگشت به سمت معراج، به سر میام ببینمت». از خوشحالی پر در آورده بودم، فلاکس چای تازه دم را برداشتم و چند متر جلوتر از درب حسینیه حضرت زهرا(س) که اتاق خادم ها کنارش بود روی جدولها منتظر شدم تا بیاید. اردوگاه شهید مسعودیان فضای عجیبی داشت، هر سوله مختص یک استان که زمان جنگ از این سوله ها به عنوان محل مداوا و غسالخانه استفاده می کردند. خدا می داند چند رزمنده در همین اردوگاه لحظات سخت جراحت را تحمل کرده و بعد هم به شهادت رسیده بودند. روبروی محوطه اردوگاه یک تپه بلند دیده می شد که پرچم های سبز رنگ زیادی از آن بالا خودنمایی می کرد . 🌺دلتنگی هایم موج چشم های حمید را کم داشت، دوست داشتم زودتر بیاید بنشیند و بنشینم و فقط حمید صحبت کند، بعد از خستگی های این چند روز دیدن حمید می توانست مرا به آرامش برساند. ساعت از یک نصفه شب هم گذشته بود، پیش خودم گفتم لابد مثل سری قبل که قرار بود بیاید ولی کار پیش آمد امشب هم نتوانسته بیاید. فلاکس چای را برداشتم و سمت اتاق راه افتادم، چند قدمی برنداشته بودم که صدای کشیده شدن دمپایی روی آسفالت توجهم را جلب کرد، بی آنکه برگردم يقين کردم حمید است. وقت هایی که خسته بود همین شکلی دمپایی هایش را روی آسفالت می کشید و راه می رفت. وقتی برگشتم حمید را دیدم، با همان لباس قشنگ خادمی، کلاه سبز مدل عماد مغنیه، شلوار شش جیب، چهره ای خسته ولی لبی خندان و چهره ای متبسم. به حدی از وجود حمید انرژی گرفته بودم که دوست داشتم کل اردوگاه را با پای پیاده قدم به قدم تا صبح دور بزنیم. آن شب یک ساعتی پیش هم بودیم و کلی صحبت کردیم، سری بعد من برای دیدن حميد به معراج الشهدا رفتم. 🌸 به حدی سرگرم کارهایش بود که متوجه حضور من نشد، موقعی که لباس خادمی به تن داشت فقط و فقط به خادمی و خدمت به زائران شهدا فکر می کرد. حیاط معراج الشهدا منتظر بودم شاید حمید بین کارهایش چند دقیقه ای وقت خالی پیدا کند که بلندگوی معراج اعلام کرد یکی از همسران شهدا چند دقیقه ای می خواهد صحبت کند. همان موقع حمید من را دید ولی بلافاصله غیبش زد، بعد از مراسم که نیم ساعتی با هم بودیم علت غیب شدنش را جویا شدم گفت: «نمی خواستم جایی که به همسر شهید دلشکسته حضور داره ما کنار هم باشیم!» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣دعا در صلوات و درود بر رسول خدا و بیان اوصاف آن حضرت فراز👇 ✨﴿۲۵﴾ وَ عَرِّفْهُ فِي أَهْلِهِ الطَّاهِرِينَ وَ أُمَّتِهِ الْمُؤْمِنِينَ مِنْ حُسْنِ الشَّفَاعَةِ أَجَلَّ مَا وَعَدْتَهُ و از نیکی شفاعت و پذیرش میانجی‌گری او در مورد اهل بیت پاکیزه‌اش و امّت مؤمنش، بیش‌تر از آنچه به او وعده داده‌ای، به حضرتش اعلام کن. ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
مداحی آنلاین - دینداری در آخر الزمان - استاد عالی.mp3
3.46M
♨️دینداری در آخر الزمان! 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @shohada_vamahdawiat                      
10.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 هیچ امر فاسدی یکدفعه سراغ آدم نمی‌آید 🔸امام خمینی ره @shohada_vamahdawiat                      
🤚🕗 ارباب ما تو هستی و سلطان ما تویی خورشید مشرقی خراسانِ ما تویی رازی میان چشم تر و گنبد طلاست آقا دلیل چشمِ گریان ما تویی السَّلامُ عَلَیکَ یٰا أبَاالجَواد یٰا عَلیِّ بنِ مُوسَی الرِّضٰا 💚 ❤️ ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ 🍁ديگر بس است اين همه غربت، ظهور کن چشم انتظاری و غم و حسرت، ظهور کن... 🍁ای کاش در رکابِ شما می شدم شهيد عجل علی ظهورک ای آخرين اميد... ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 بین ماه های سال، اردیبهشت برایم دوست داشتنی ترین و متفاوت ترین ماه سال شده بود، ماهی که در چهارمین روزش حمید به دنیا آمده بود. 🌷جشن تولد مختصری گرفتیم، از صبح درگیر درست کردن کیک بودم، از علاقه زیاد حمید به بستنی خبر داشتم برای همین با ثعلب و شیر تازه برایش کلی بستنی درست کرده بودم. هر چند خوشحالی و شوخی های وقت فوت کردن شمع ها زیاد به درازا نکشید! چند روز بعد منتظر بودم حمید از سر کار بیاید با هم غذا بخوریم، هوا بارانی بود، ساعت از سه هم گذشته بود ولی از حمید خبری نبود. پیش خودم فکر کردم حتما باز جایی دستش بند شده و دارد گره کاری را باز می کند، وقتی زنگ در را زد طبق معمول به استقبالش رفتم، تا ریخت و قیافه اش را دیدم از ترس خشکم زد. سر تا پایش خاکی و کثیف بود، فهمیدم باز تصادف کرده! زانوهای شلوارش پاره شده بود و رد کشیده شدن روی آسفالت پشت آستین کاپشنش مشخص بود، رنگ به صورتم نمانده بود، همان جا جلوی در بی حال شدم. طاقت نداشتم حمید را این مدلی ببینم، دلداریم داد و گفت: «نگران نباش، باور کن چیزی نشده، ببین خودم با پای خودم اومدم خونه، همه چیز به خیر گذشت». 🌹 ولی من باور نمی کردم، سوال پیچش کردم تا بفهمم چه اتفاقی رخ داده، پرسیدم: کجا تصادف کردی حمید؟ درست بگو ببینم چی شده؟ باید بریم بیمارستان از سر و پاهات عکس بگیریم. حمید در حالی که لیوان آب را سر می کشید گفت: «با آقا میثم و آقا نبی الله سوار موتور می آمدیم که وسط غیاث آباد یک ماشین به ما زد، سه نفری پرت شدیم وسط خیابون، شانس آوردیم من کلاه داشتم». زخم های سطحی برداشته بود، از سیر تا پیاز قصه را تعریف کرد که: چجوری شد، کجا زمین خوردن، بقیه حالشون خوبه یا نه. این طور چیزها را از من پنهان نمی کرد، من هم فقط غر می زدم: 🌸«چرا راننده اون ماشین این طور رانندگی می کرده؟ تو چرا حواست نبوده». بعد هم یک راست رفتم سراغ اسپند، اسپند دود کردن های من ماجرا شده بود، تا می خواست بیرون برود اسپند مشت می کردم و دور سر حمید می چرخاندم. حمید هم برای شوخی اسپند را از مشت من می گرفت زیر بغل هایش، دور کمرش، بین پاهایش می چرخاند و می خندید، حتی لباسش را می زد بالا، روی شکمش می گذاشت می گفت بترکه چشم حسودا. این اولین باری نبود که حمید تصادف می کرد، چندین بار با همین سر وضع به خانه آمده بود، اما هر دفعه، مثل بار نخست که خونین و مالين با لباس پاره میدیدمش، دست و پایم را گم می کردم و توان انجام هیچ کاری را نداشتم. 💐 مخصوصا یک بار که شبانه از سنبل آباد در حال برگشت به قزوین بود موتور حميد به یک نیسان خورده بود. شدت تصادف به حدی بود که حمید با موتور به وسط جاده پرت شده بود، هر دو طرف جاده الموت دره های وحشتناکی دارد، شانسی که آورده بودیم این بود که وسط جاده زمین خورده بود. آن شب هم که بعد از کلی تأخیر به خانه آمد همین وضعیت را داشت، لباس های پاره، دست و پاهای خونی این تصادف کردن ها صدایم را حسابی در آورده بود که چرا با اینکه حساسیت من را می داند، مواظب نیست. از روی حساسیتی که به حمید داشتم شروع کردم به دعوا کردن: مگه روز رو از تو گرفته بودن؟ چرا شب اومدی؟ چرا رعایت نمی کنی؟ این موتور رو باید بندازیم آشغالی! 🌻 از بس از این تصادف ها دیده بودم چشمم ترسیده بود، به حدی حساس شده بودم که در این شرایط یکی می خواست من را آرام کند و برایم آب قند درست کند! حمید لباس های پاره و خونی را عوض کرد و تا شب خوابید، ولی شب کمر درد عجیبی گرفت، چشم روی چشم نمی گذاشت، تا صبح حمید را پاشویه کردم، دستمال خیس روی پیشانیش می گذاشتم و بالای سرش قرآن می خواندم. چون دوره های درمان را گذرانده بودم معمولا اكثر کارها حتى تزریقاتش را خودم انجام می دادم، وقتی دید تا صبح بالای سرش بیدار بوده ام گفت: من مهر مادری شنیده بودم ولی مهر همسری نشنیده بودم که حالا دارم با چشم های خودم می بینم، اگر روزی مسابقه مهربونی برگزار بشه تو نفر اول میشی خانوم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
🪴 🍀 🌿﷽🌿 سلام بر تو اى مادرِ مهربانى ها! سلام بر تو اى بانوى كرامت! خودت مى دانى كه چقدر دوست دارم اين سخن را تكرار كنم: "اگر عشق تو نباشد، به چه كار آيد زندگى من؟". به راستى كه عشق تو، معناى زندگى من است. مهر تو، تنها سرمايه من است. وقتى كه اشك در ديده هايم مى نشيند، دست به دعا برمى دارم و اوّلين دعايم اين است: "خدايا! هر چه را از من مى گيرى، بگير، امّا عشق به فاطمه(س) را از من مگير!". من به خوبى مى دانم كه عشق تو، راز خلقت هستى است. نمى دانم چگونه خدا را شكر كنم كه مرا با تو آشنا كرد، اكنون مى خواهم با تو سخن بگويم و با تو نجوا نمايم، امّا چگونه؟ من چه بگويم كه شايسته مقام تو باشد؟ نمى دانم چه بگويم. سخن گفتن و نجوا نمودن با تو، كار ساده اى نيست، من در اينجا ديگر سكوت مى كنم... صدايى به گوشم مى رسد، يكى با من سخن مى گويد: "چرا سكوت كرده اى؟ چرا سخنى نمى گويى؟ تو مى خواهى با بانوى هستى سخن بگويى، اين گونه سخن بگو...". كيست كه اين گونه با مهربانى با من سخن مى گويد؟ * * * من به عمق تاريخ سفر كرده ام، اين صدا، صداى شيخ طوسى است. من به قرن پنجم هجرى آمده ام. اينجا شهر نجف است. من مهمان شيخ طوسى هستم! شيخ طوسى يكى از بزرگ ترين دانشمندان شيعه است، تاريخ تشيّع، كمتر دانشمندى به عظمت و بزرگى او ديده است. او كتاب هاى زيادى نوشته است، يكى از كتاب هاى او، كتاب "تهذيب" است. من در حضور شيخ طوسى نشسته ام... من چه مى دانم كتاب "تهذيب" چيست؟ شيعيان در طول تاريخ به چهار كتاب، اهمّيت ويژه اى مى دهند و از آن ها به عنوان "كتب اَربَعه" يا "كتاب هاى چهارگانه" ياد مى كنند. هيچ كتابى به عظمت و اعتبار اين چهار كتاب نمى رسد. كتاب "تهذيب" يكى از اين چهار كتاب است. * * * اى شيخ! برايم سخن بگو! برايم بگو كه چگونه با بانوىِ هستى، سخن بگويم و چگونه او را زيارت كنم؟ اى شيخ! مقام تو، مقامى بس بزرگ است، سخن تو براى من حجّت است، برايم سخن بگو! تو دانشمندى باتقوا هستى كه در حضور تو بودن، عبادتى بزرگ است. شنيده ام حاضر شدن در مجلس عالِم، برتر از هزار شب عبادت و هزار روز روزه گرفتن است. اى شيخ برايم سخن بگو! 🏴🏴 @hedye110@shohada_vamahdawiat
♨️در راه برگشت صدای اذان آمد احمد گفت "کجا نگه می داری تا نماز بخوانیم؟" ⚡️گفتم "۲۰دقیقه ی دیگر به شهر می رسیم وهمانجا نماز می خوانیم" ✔️از حرفم خوشش نیامد و نگاه معنا داری به من کرد و گفت "من مطمئن نیستم تا ۲۰ دقیقه ی دیگر زنده باشم! و نمی خواهم خدا را در حالی ملاقات کنم که نماز قضا دارم!!!! 🌺 دوست دارم نمازم با نمازامام_زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)  در همان وقت به سوی خدا برود"️ شادی روح مطهرشان صلوات🌹 @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣دعا در صلوات و درود بر رسول خدا و بیان اوصاف آن حضرت فراز👇 ✨﴿۲۶﴾ يَا نَافِذَ الْعِدَةِ ، يَا وَافِيَ الْقَوْلِ ، يَا مُبَدِّلَ السَّيِّئَاتِ بِأَضْعَافِهَا مِنَ الْحَسَنَاتِ إِنَّكَ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ . ای که وعده‌ات تحقّق می‌یابد و عهدت قرین وفاست! ای که بدی‌ها را، به چندین برابر به خوبی‌ها تبدیل می‌کنی! همانا تو صاحب احسان و بخشش عظیمی. ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
اشعار مناجات فاطمی با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ـ رضاتاجیک با دو تا چشم و هفت دریا اشک فاطمیه شروع شد با اشک باز با گریه ی امام زمان می شود کار اهل دنیا اشک آه صاحب عزا! بیا که شده سهمم از دوری تو تنها اشک باز هم فاطمیه آمده و می شوم مثل تو سراپا اشک در عزاداریت شریکم کن از شما روضه خوانی، از ما اشک دلت از غصه های مولا خون چشمت از ناله های زهرا اشک (وای مادر) بگو که غرق کند مردم چشمهای ما را اشک بگو از مادری که خورد زمین تا بریزم چو آسمانها اشک هرچه خون می چکید از مسمار ریخت از چشمهای مولا اشک ********* اشعار مناجات فاطمی با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ـ محمد بیابانی دلگرمی این روز های سرد برگرد ای سرخیه گل های خشک و زرد برگرد اسان ندارد بی تو هر چه سخت باز ا درمان ندارد بی تو هر چه درد برگرد اشکو علیک از جهان خالی از مرد با سیصد و با سیزده تا مرد برگرد از عاشقی سر شار م و چون اهل کوفه پشت تو را خالی نخواهم کرد برگرد مایی ان روزی که شاید خاک باشم تا پر کشم بر دامنت چون گرد برگرد دنبال تو در کوچه های فاطمیه حیران شدم چون عابری شب گرد برگرد ای دست قهار خدا تا که بگیری کفاره سیلی ان نامرد برگرد زینب فقط میداند ان بلوای کوچه شب ها چه بر روز حسن اورد برگرد یک حرف می ماند برایم یابن زهرا برگرد جان مادرت برگرد برگرد @shohada_vamahdawiat                      
کسی می‌تواند از سبم خاردارهای دشمن عبور کند..... @shohada_vamahdawiat