eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت سی و هفت ✨کاروان در شوقی آمیخته با زخم به شهر قم وارد شد. 🍁میان کاروانسرا پیرمردی مشغول نعل کردن اسب بود. عبدالله کاروانش را سکنی داد و با شتاب به سوی او شتافت. _سلام بر تو ابوهانی! دیروقتی است که به مدینه بازنگشته ای! پیرمرد سرش را بالا آورد و به نگاه امیدوار عبدالله خیره شد. ایستاد و دستی بر کمر گرفت. _سبحان الله! برادر! مدینه بی امام، نفس را بر من تنگ می کند. امان از مصیبت هایی که یک به یک بر شیعیان وارد می شود. به خدا پناه می برم از این همه بلا! سیندخت، رها از مسافران، به دنبال عبدالله به پیرمرد نزدیک می شد. لهجه عربی او شباهت زیادی به لهجه رافعه داشت. شاید این کنجکاوی او را به سوی پیرمرد کشانده بود. کنار اسب ایستاد و به یاد سمندش، دستی بر یال های آن کشید. پیرمرد، به سیندخت نگاهی انداخت و رو به عبدالله کرد و گفت: _از مرو آمده ام. خدمت مولایمان بودم. وقتی خبر حادثه سناباد را شنیدند، بار دیگر مصیبت بر ایشان زنده شد. عبدالله کنجکاوانه پرسید: _سناباد؟! کدام مصیبت؟ ابوهانی آه کشید. _حرامیان به باقیمانده کاروان دختر موسی بن جعفر(علیه السلام) در سناباد حمله کردند و همه را از دم شمشیر گذراندند. سیندخت، بی آنکه خود دلیلش را بداند، کنجکاو شده بود. می خواست بداند آیا بانو... آنچه را او خواهان دانستنش بود، عبدالله با پریشانی پرسید. اینک پیرمرد شگفت زده به او خیره مانده بود. _چه می گویی عبدالله! می پرسی بانو از سناباد به مرو رسید؟ مگر اصلا بانو از قم عبور کرد؟! عبدالله کمی آسوده شد.تا اینکه صدای شیون خدیجه، بند دل سیندخت را از هم گسست. خدیجه خود را بر دیوار کاهگلی ایوان می زد و بانویش را صدا می کرد. سیندخت، شگفت زده به سوی او شتافت. اُم مسعود بر سر و سینه خود می کوبید و از عمق جان ضجه می زد. سیندخت شانه خدیجه را فشرد. _چه شده؟! چه شنیده ای؟! خدیجه خود را در آغوش سیندخت رها کرد. _بانویم... بانویم... ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
~🕊 خونریزےشدیدی‌داشت وارداتاق‌عمل‌شدیم دڪتراشاره‌ڪرد‌ڪه‌چادرم‌رادربیاورم تاراحت‌تر‌مجروح‌راجابه‌جا‌ڪنم گوشه‌چادرم‌راگرفت‌بریده‌بریده‌گفت: "من‌دارم‌میرم‌ڪه‌چادرتو‌ازسرت‌نیفته‌" 🌿همون‌جورےڪه‌چادرم‌تومشتش‌بود شهیدشد..🖤 📌به‌روایت‌پرستارجنگ‌نازنین‌کیانے 🖐🏻 💔 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ ‌‌بی تو ای صاحب الزمان ‌‌بی قرارم هر زمان ‌‌از غم هجر تو من دل خسته ام ‌‌هم چو مرغی بال و پر بشکسته ام 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
هر رزمنده ای: در جیب‌ هایش در موهایش و لای دکمه‌های یونیفورمش زنی را به میدان جنگ می‌برد  آمار کشته های جنگ  همیشه غلط بوده است! هر گلوله دو نفر را از پا در می‌آورد! سرباز و دختری که در سینه‌اش می‌تپد الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُم 🏴__________🌷__________🏴 ...بار بر دوش ما بسیار سنگین است. مراقب باش ای مسلمان، اشک و داغ بازماندگان شهدا، سوزاننده تر از آتش جهنم است اگر غفلت کنیم. @shohada_vamahdawiat                      
پایان‌ حیـات‌ ما ختم‌ به‌ خیـر است این‌ خاصیت‌ عشق به حضرت‌ زهراست! 🥀 @shohada_vamahdawiat                      
نمیدانم چه اندازه باید زمان بگذرد تا بدانیم که جان‌هایمان باید فدایِ آن ناپیدایی شود که بیرون از ما نیست... 🥀 امام‌‌ زمان 🌱 اللهم‌ عجل‌ لولیڪ‌ الفرج 💚 @shohada_vamahdawiat                      
آفتاب هشتم را که به غربت تبعید کردند دوباره تاریخ تکرار شد! و فاطمه ای دیگر "زینب گونه" سفیرِ غُربت و تنهایی امام خویش گشت... چنان‌که از کوثر بی‌کرانِ وجودش اینک قم، مرکز ثقل تشیع و محور جغرافیایی جهان اسلام است. و امروز... ماییم و تنهایی و غربت هزار ساله‌ی آفتابی دیگر.. @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت سی و هشت ✨آن سو، پیرمرد که می کوشید عبدالله را به آرامش بخواند، لب به گفتن گشوده بود: 🍁_بعد از حمله راهزنان، خبر به سرعت به گوش شیعیان ساوه رسید. یکی یکی، هروله کنان و بر سرو سینه زنان، به سوی کاروان شکسته بانو شتافتند. می آمدند تا مرهمی بر زخم های بی درمان اهل کاروان باشند و تشییع کنندگان اجساد شهیدان. شیعیان ساوه بر پیکر شهیدان نماز خواندند و در تدفین آنها، مصیبت دیدگان را یاری دادند. خدا می داند بر بانویمان چه گذشت، وقتی که دید برای رسیدن به برادر، چه برادرها از دست داده. زنان ساوه دور بانو حلقه زده و هر یک بر آن بودند تا تسلّایی برای جانش بیابند. شنیده ام لحظه ها در سوگ و ماتم و مرثیه سپری شد تا آفتاب رو به زوال نهاد. برادر، خود را به بانو رساند تا از او کسب تکلیف کند: خواهرم! مردم ساوه مشتاق اند که به شهرشان وارد و مدتی در آنجا بیاسایید تا عزای شهیدانمان برپا شود و توانی برای ادامه راه بیابیم. نظر شما چیست؟ چه امری می فرمایید خواهر؟! سکوت بانو، نگاه برادر را به سوی او خوانده بود. آیا این خواهر من است یا آتشکده ای سوزان؟! برادر چنان آتشی در گونه های سرخ خواهر، مشتعل می دید که بی درنگ رو به زنان ساوه و خدمتکاران فریاد زد: خواهرم را دریابید. صدای برادر امام(علیه السلام) چنان طوفانی را در خود نهفته بود که زنان به یکباره زیر شانه های بانو را گرفته و دورش حلقه زدند. خدمتکاری که هرم تن بانو را لمس کرده بود، مضطربانه گفت: حال بانوی ما وخیم است. آبی بیاورید! شیعیان دور بانو حلقه زدند. مردم ساوه در نگرانی عظیم خود به دست و پا افتاده بودند. قطره آبی که بر صورت بانو پاشیده شد، برای لحظاتی او را به هوش آورد. آرام پلکی زد و پرسید: منزل بعدی کجاست؟ همین یک پرسش کافی بود تا همگان کُنه اشتیاق خواهر را برای ادامه سفر دریابند. در این میان پیرمردی نورانی از مردم ساوه جواب داد: بی بی جان! ای دختر موسی بن جعفر(علیه السلام) بعد از شهر ما ساوه به قم می رسید. بانو نیم خیز شد. به دور دست بیابان چشم دوخت. در همان حال، آرام و مشتاق زیر لب ذکری می خواند؛ ذکری که هیچ کس به شنیدن آن راهی نبرد. تنها چیزی که همگان شنیدند، پرسش دیگری بود که بانو آن را بر زبان آورده بود: فاصله اینجا تا قم چند فرسنگ است؟ پیرمرد جواب داد: بانو! ده فرسنگ دیگر تا قم مانده. سیندخت داشت بانو را می دید که با چه تقلایی بازوی خویش را سپر قامت خود کرد و کوشید تا از زمین برخیزد. چادرش را بر صورت محکم کرد و رو به بازماندگان زخمی خود گفت: _من را به قم ببرید. کاروان را به قم برسانید؛ زیرا من از پدرم، امام کاظم(علیه السلام) شنیدم که فرمود: قم مرکز شیعیان ما خواهد بود. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
مشغول آشپزی بودم آشوب عجیبی در دلم افتاد مهمان داشتم به مهمان ها گفتم: شما آشپزی کنید من الان برمیگردم رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند و یک بار دیگر بیاید ببینمش ابراهیم که آمد به او گفتم که چی شد و چه کار کردم رنگش عوض شد و سکوت کرد گفتم: چه شده مگر؟ گفت: درست در همان لحظه می‌خواستیم از جاده‌ای رد شویم که مین گذاری شده بود اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند می‌دانی چی می شد ژیلا؟ خندیدم... با خنده گفت: تو نمیگذاری من شهید بشوم تو سدّ راه شهادت من شده‌ای... بگذر از من... 🥲 راوی: همسر شهید 💚 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ 🍁پاییــــز و غمِ هجـــرِ تو افـزون شده برگرد چون بـرگِ خـزان دیده دلم خون شده برگرد 🍁لیــــلای پریشــان شده در قـامت این باغ حـــالات رُخم چون رخ مــجنون شده برگرد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
قرب به اهل بیت ۲۲.mp3
10.63M
من دلم تنگ نمیشه برا امام زمان علیه‌السلام! چرا؟ چه مشکلی وجود داره؟ مجموعه (علیهم‌االسلام) | @shohada_vamahdawiat                      
ماجرای واقعی شهیدی که مادرش قصد سقط او را داشت : شهید علی اصغر اتحادی 🔻چهار دختر و سه پسر داشتم... اما باز باردار بودم و دیگر تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشم. دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشه ای گذاشتم ، همان شب خواب دیدم 🔸 بیرون خانه هم همه و شلوغ است ، درب خانه هم زده می شد!! در را باز کردم ، دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامه ای خاک آلود از سمت قبله آمد. نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت: این بچه را قبول می کنی؟ گفتم: نه، من خودم فرزند زیاد دارم!! آن آقای نورانی فرمود: حتی اگر علی اصغر امام حسین علیه السلام باشد؟! بعد هم نوزاد را در آغوشم گذاشت و رو چرخاند و رفت... گفتم: اقا شما کی هستید؟ گفت: علی ابن الحسین امام سجاد علیه السلام! 🔸هراسان از خواب پریدم ، رفتم سراغ ظرف دارو ، دیدم ظرف دارو خالی است! صبح رفتم خدمت شهید آیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم. آقا فرمودند: شما صاحب پسری می شوی که بین شانه هایش نشانه است ، آن را نگه دار!‌ 🔸آخرین پسرم ، روز میلاد امام سجاد علیه السلام به دنیا آمد و نام او را علی اصغر گذاشتند در حالی که بین دو شانه اش جای یک دست بود!!! 🔸علی اصغر، در عملیات محرم، در روز شهادت امام سجاد علیه السلام ، در تیپ امام سجاد علیه السلام شهید شد! ◀️شاید فرزندی که سقط می‌شود، بنا باشد سردار سپاه ارباب باشد! به مادر و پدر او بودن افتخار کنیم... @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت سی و نه ✨وقتی با همان حال دگرگون و بیمار بر محمل نشست، زنان و مردان ساوه به التماسش نشستند و گفتند: 🍁_بانوی ما! شما را سوگند به عشقی که در قلبمان داریم، در شهر ما بمانید. می دانیم که ساوه برای شما مبارک نبود. می دانیم که خون عزیزانتان بر خاک ما ریخته شده، اما شما بزرگی کنید و مدتی کنار ما بمانید. ما دلسوخته امام هفتم(علیه السلام) هستیم. شما برای ما، نشانی مزار گمشده مادرتان فاطمه(سلام الله علیه) هستید. مدتی نزد ما بمانید و شهرمان را به برکت حضور خودتان مزیّن کنید. خواهش می کنیم بانو! در حق ما این لطف بزرگ را روا دارید... بانو با دست های لرزان، سر از محمل بیرون آورد و فرمود: _من باید به قم بروم. شما را به خدای بزرگ و بی همتا می سپارم. پیرمرد آهی کشید و دست تسلا بر شانه عبدالله نهاد. _برخیز برادر! زیارت اولی است که به خاک بوسی دختر موسی بن جعفر(علیه السلام) مشرف می شوی. زن رو به اُم مسعود، قصه هفته ها پیش را مرور می کرد: _کاروان به قم نزدیک شده و خبر به گوش خاندان سعد رسیده بود. اُم مسعود، برخلاف سیندخت، به خوبی می دانست که آل سعد از شیفتگان ولایت و از محبان اهل بیت (علیه السلام) به شمار می رفت. کارنامه این خاندان پر بود از جانفشانی و عشق ورزی در مسیر خاندان پیامبر(صلی الله علیه و آله) و حضرت علی(علیه السلام). زن ادامه داد: _مردمی را دیدم که سراسیمه از هر گوشه قم به سوی بیابان می دویدند. گویی رستاخیزی در قم به پا شده بود. آل سعد بر هم پیشی می جستند تا خود را به محضر بانویشان برسانند؛ به محضر شبیه ترین مردم به مولایشان امام رضا(علیه السلام)! می آمدند تا به یاد مولا(علیه السلام) با بانو هم کلام شوند و از دریای انفاس او جرعه ای بنوشند. اما به راستی آیا این شور و شادمانی، این اشتیاق بی حد، می توانست مرهمی بر زخم دل های اهل قافله باشد؟ موسی بن خزرج از بزرگان قبیله سعد بود و از معروف ترین شیعیان قم. جلو آمد و تمامی شور و هیجان خویش را از ملاقات بانو در گرفتن افسار شتر تجلی داد. شتر را به حرکت درآورد و رو به بانو گفت: آمده ام تا شما را به منزل خود در قم ببرم. ما میزبان قافله شما خواهیم بود. این افتخار را به ما عنایت کنید بانو! بر من منت نهید و رویم را زمین نیندازید. بانو به آرامی لب گشود و در منتهای بیماری طاقت فرسای خود رو به موسی فرمود: خدا به شما محبان ولایت جزای خیر عطا کند. این جمله در منطق مردم قم یعنی پذیرش دعوت آل سعد و در نظر موسی یعنی منتهای سعادت. قافله به آرامی تپه های سنگی را پشت سر می گذاشت و دل های تپنده ای را که در امتداد کاروان بانو در حرکت بود، به قم پیوند می داد. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
سه بار برایش درجه تشویقی آمد، نگرفت. ته دلش این بود که کار برای خدا این حرف ها را ندارد بی هیچ ادعایی میگفت: اگر برای همه بچه های لشکر تشویقی آمد، چشم من هم میگیرم... 🕊🌱 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ 🌼‌خیال سیر جمالت، طواف حُسن خداست... ندیده هم، مه رویت، چراغ دیده ماست... 🌼‌قسم به صبح ظهور و به لحظه فرجت... که طول غیبتت از شوق ما نخواهد کاست... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🍃 ‌ هواۍِ تو... تنـهـا هوائیست... ڪه هوۍٰ نیست... @shohada_vamahdawiat                      
عملیات خیبر انقدر سخت و سنگین بود ڪه بعد از گشت هفت شب در جزیره مجنون وقتے به شهید ڪلهر گفتم: ڪه این هفت شب چگونه گذشت؟ پاسخ داد نگو هفت شب،بگو هفت هزار سال وضعیت وحشتناڪی بود تعداد انگشت شمارے باقے مانده بودند به اضافهـ یڪ تیربار و دو اسلحه.. به آقا مهدے گفتم چه بایدڪرد؟ با خونسردے گفت: صد متر تا انجام تڪلیف باقے مانده ما تڪلیف خود را انجام مےدهیم ادامه راه با آنان ڪه باقے مانده اند.. @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت چهل ✨بانو به خانه موسی بن خزرج وارد شده بود.زنان و دختران دور او را گرفته بودند و چون نگینی در حلقه شوق خود، حضورش را می ستودند و به او تبرُّک می جستند. 🍁آرامشی در قم نشسته بود که هر رهگذری آن را درون خود احساس می کرد؛ حتی کسی که خبر از ورود بانو به شهر نداشت. سیندخت روبه روی اتاقکی ایستاد که خدیجه و اُم مسعود بدان وارد شده بودند. چیزی پای او را از ورود بازمی داشت. دقایقی بعد، خدیجه با چشمانی غرق اشک به سویش برگشت. کنار او بر تخته سنگی نشست و آرام گفت: _اینجا محلی است که بانوی ما بعد از شهادت اهل قافله اش، به مدت هفده روز در آن عبادت کرده. تمامش نور است و بانوی ما سرچشمه نور. چیزی مانع ورود تو نیست. سیندخت مکثی کرد و آهسته زیر لب گفت: _بانوی شما هم عاشق بوده؛ عشقی فطری. عشق من و کیارش ریشه در غریزه دارد. عشق بانویتان حقیقت بود و دلدادگی من مجازی بیش نیست. خدیجه شانه او را فشرد. _عشق مرتبه دارد. مجاز، آغاز راه است. نگران نباش! تو هم روزی به حقیقت خواهی رسید. سیندخت آرام تر از قبل زمزمه کرد: _می خواهم رازی را به تو بگویم، خدیجه. راستش مهری در دلم نشسته، خودم هم نمی دانم چرا. اما شاید کار فطرت باشد. شاید آن طوری که اُم مسعود می گفت، بخشی از حقیقت باشد. مهرِ بانویتان بر دلم نشسته! با آنکه هرگز او را ندیده ام، اما از لحظه ای که به حریم او نزدیک شدم، گویی مثل مادرم... نه... نه... خیلی نزدیک تر... مثل کیارش... باز هم نه... مثل هیچ کس... مثل هیچ کس دیگر دوستش دارم اما خودم هم نمی دانم چرا و چگونه؟! حیرانی ام هر لحظه بیشتر می شود. یعنی عشق فطری هم دست خود آدم نیست؟ یعنی دلیلی نمی خواهد یا من دلیلش را نمی دانم؟! خدیجه، میان نور لرزان شمع، لبخندی زد و گفت: عشق موهبتی خدایی است که تنها بر اساس ظرفیتی که خودت برای روحت رقم زده ای، اتفاق می افتد. دلیلش خودت هستی. در جستجوی علتی نباش. عشق، خود بالاترین دلیل و راهنماست بر مقصدی که جز سعادت نیست. مبارکت باشد که عشق، در خانه قلبت را کوبیده است. پاسخ به فطرت، آغاز رستگاری است. سیندخت به ناگاه یاد سخنان موبد در آتشکده ایساتیس افتاد. در سفر هفده سالگی اش به زادگاه. وقتی او را در هیبت دختری بالغ دید، بشارتش داد: _رستگاری تو در عشق است سیندخت! و عشق درِ هر قلبی را نمی کوبد. مواظب باش آن چنان زندگی کنی که عشق درِ خانه قلبت را بکوبد. ساعتی بعد در دل شب، میان کاروانسرا، خدیجه روسری اش را از سر باز کرد و روی بالش گسترد. دستی پیش برد تا حریر روی سر سیندخت را باز کند. _راحت باش دختر! نامحرمی به حریم ما وارد نخواهد شد. ما در پناه ولایت هستیم. سیندخت میان بستر نشست. دست هایش را دور زانو حلقه کرد و سر بر آن نهاد. _در حریم ولایت به کاروان بانویتان حمله کردند و همه را از دم تیغ گذراندند. در حریم ولایت برادرانش کشته شدند. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🚨بیش از یکبار بخوانید، و برای نو جوانان و جوانانِ عزیز، آیندگانِ این مرز و بوم ارسال فرمایید. 🖍از یادداشت‌های شهید حججی: جنگ جنگ است، چه سخت باشد و چه نرم؛ عده‌ای رابا جسمِ‌شان می‌کشند، و عده ای را با فرهنگِ‌شان... 🧨هشت سال زدند و زدند و زدند ... خواستند ریشه اسلام را بزنند، بیشتر رشد کرد. 🍃چندین سال است، از شاخ و برگ‌ها شروع کرده اند؛ کمر بسته اند کلِ درخت را بسوزانند؛ ⚠️از جنگِ نرم غافل نشوید... جنگِ نرم مرد می‌خواهد، محکم و استوار... ☄شاید گلوله و ترکشی نباشد اما... طوری ذهنت را هدف گرفته‌اند که حواست نباشد خوردی! 🔫اگر فشنگت بزنند👈می‌شوی الگو،​ مایه افتخار، اما اگر نیرنگت بزنند چه...؟ 🧕خواهرم، برادرم خیلی حواست به سنگرت باشد. چادرت، ایمانت، غیرتت، ... درست همه و همه را هدف گرفته‌اند... همه را ... 💥دشمن جنگِ نرم را از جنگِ سخت جدی‌تر گرفته است... مبادا تو به بازی بگیری که باخته ای... 👈فرهنگِ تو، ایمانِ تو ، عقیده‌ی تو، همه و همه برای توست، و دشمن فقط به فکرِ گرفتنِ آن از توست... ایمانت را ازت بگیرند چه چیز دیگری داری؟ خیلی حواست باشد. 💥دشمنِ تو جلوی خدای خودش ایستاد، چه برسد به تو... 📱جنگِ نرم، جنگِ نرم، جنگِ نرم...  را جدی بگیرید... @shohada_vamahdawiat                      
❤️ اولِ عشق خودت هستی و آخر،حرمت نرود عمر هدر قَطعِ یقین در حرمت فیضِ دستان شما دانه برایم پاشید تا کبوتر شدم و داد مرا پَر حرمت محشری هست حریمت که خدا میداند آسمان را اُفُقِ چَشمِ تو میچرخاند هرکسی را گرهٔ کور به کار افتاده گذرش بر حَرَمِ تو دو سه بار افتاده تو دعا کردی و افتاد دل ما یادت یک سحر پَر زد و شد زائرِ گوهرشادت 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ 🌼‌خیال سیر جمالت، طواف حُسن خداست... ندیده هم، مه رویت، چراغ دیده ماست... 🌼‌قسم به صبح ظهور و به لحظه فرجت... که طول غیبتت از شوق ما نخواهد کاست... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت چهل و یک ✨خدیجه ملحفه را روی پای خود کشید و کنار سیندخت به دیوار تکیه داد. 🍁_مهم این است که ما قدم از راه حق برنخواهیم داشت و به خاطر خدواند بر مقدّرات صبوری خواهیم کرد. سیندخت میان نور لرزان فانوس به چشم های خدیجه زل زد. _تو عاشقش بودی اما وقتی دیدی که او را از دست داده ای، از پای درنیامدی. می بینم که زنده ای و قرار است به زندگی ات ادامه دهی. بدون بانویت... آیا این با عشق سازگار است؟ خدیجه کنار پنجره ایستاد و از لابه لای پرده اتاق به ستاره های دوردست خیره شد. _عشق من به بانو، ریشه در عشق به خداوند دارد؛ ریشه در عشقی ازلی. بانویم را به خاطر وجود جسمانی اش دوست نداشتم که فنا و فراقش، عشق را از من بگیرد. عشق من به بانویم، ریشه در روحانیت او دارد که ابدی خواهد بود. از دست دادن جسمانیت بانویم، تقدیر پروردگارم بوده و من بر آن راضی هستم. سیندخت سرش را روی زانو جابه جا کرد و در فکر فرو رفت. یاد روزهای اول رفتن کیارش افتاد. در تجارت خانه پدر، سراپا گوش بود تا کسی سخنی از کیارش بر زبان آورد. تمام حواسش را به اخباری که از مرو و ولیعهد و حکومت می رسید، سپرده بود. یکبار که اردشیرخان تصمیم کیارش را برای رفتن به دربار ستود، تاجری از بغداد ملامتش کرد که این تقدیر کیارش بوده، چیزی که خداوند برایش رقم زده است؛ از این رو شایسته چنین تحسینی نیست. پدر پادرمیانی کرده و گفته بود: _دعوای کلامی جَبریّه و تّفویضیّه تا تجارت خانه من هم کشیده شده! رها کنید این حرف ها را! جوان بی نظیری بود که رفتن را بر ماندن ترجیح داد. اینکه قصدش خدمت در دربار باشد یا هر چیز دیگر، چه تاثیری در قیمت سنگ ها و بازار فیروزه خواهد داشت؟ سیندخت با اینکه حق را به پدر می داد، اما دلش از نگاه بی تفاوت او به کیارش گرفت. طوری دلگیر شد که همان روز سر به دروازه نیشابور نهاد. غروب را در تپه های خارج از شهر، با تماشای سرخی شفق گذراند و کوشید تا دلش را به رفتن راضی کند. می خواست در پی کیارش برود تا بداند آیا به راستی او در پی تقدیرش رفته و سیندخت و عشق آتشینش را نادیده انگاشته یا اینکه عشق به علی بن موسی(علیه السلام) او را دیوانه رفتن کرده است. اینک اما فارغ از مقدرات و رضا، تنها داشت به مسئله عشق می اندیشید؛ به اینکه اگر کیارش آن چنان که درون سیندخت گواهی می داد، در پی عشق به آن حصن استوار به مرو رفته باشد، بدین معناست که او فطرت را دریافته و غریزه را زیر پا نهاده است؟ آیا معنایش این است که کیارش با رفتن خود، عشق نهان میان خود و سیندخت را قربانی عشق به امام شیعیان کرده است؟ ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم 🌹 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه به شهداي کربلا و ۱۴ معصوم، علیه‌السلام ...... 🌺 🌹🌹🌹🌹 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
⤴️ مأمـــوریت ما استقامت است ... شهید @shohada_vamahdawiat                      
‌• جنـوداللّٰھ‌لـاتَفشَـلُواهـم فـآئزون‌بالـشھآدةأوبـالفتـح .. سَـربآزان‌ِخُـداشِڪست‌نـمی‌خورَدنـد آنـھاپِیـروزمۍ‌شَـوندبـآشَـھآدت‌یآفَتـح! @shohada_vamahdawiat                      
پــدرانه... این روزها ، من شده ام پنـج شنبـه ؛ و تــو شده ای فاتحه هر طور که شده باید بخوانمت . . . 📌پنج شنبه های دلتنگی هدیه به روح پاک و مطهر شهـدا صلوات @shohada_vamahdawiat                      
تا زنده‌ای‌ به هرنفسی یاحسین‌ بگو ! فردا میان قبر تو هستی و حسرتش . . . 🌷 🌙 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌹 💓 🌷‌ ای بهترین بهانه خلقت ظهور کن 🌺 صحن نگاه چشم مرا پر ز نور کن 🌷‌ آقا بیا و با قدمی گرم و مهربان 🌺 قلب خراب و سرد مرا گرم شور کن 🌷‌ صبر و قرار رفته ز دلهای عاشقان 🌺 با دست عشق آتش دل را صبور کن 💐 وقتی بسان خورشید، از گوشه ای برآیی روشن شود جهانی، وقتی که تو بیایی 💐 🌺🌷🌹 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat