eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
✅نمایندگی برترین تولیدیهای پوشاک کودک😍 💥تو این شرایط کرونا😷 و محدودیت رفت و آمد بهتون پیشنهاد میکنم حتما خرید از ما رو تجربه کنید و لذت ببرید🤩😍 ✅کانال رضایت مشتریهامون یه سر بزنی دلت گرم میشه🎈☺️ بیا اینجا👇👇 http://eitaa.com/joinchat/504233987C76479d7123
23.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مفتی وهابی که شیعه شد پیشنهاد ویژه هم اهل سنت و هم شیعیان ببینند <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
هدایت شده از گسترده عصرانه +۱ کا ملــکـــ👑ـــــه
جدیدا خیییییلی خوش پوش شدم😜 تو مهمونیها همه مات لباسام میشن😌 همه رو از این کانال سفارش میدم قیمتاش خیلی ست😍 👌تازه ارسالشم رایگانه👌 از دستش ندید ، تنوع کاراش زیاده 🔻🔻🔻🔻 اینم لینکش 🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/joinchat/2432499721Cdd69915c5a 🔴🔴🔴 🔴🔴🔴 ➕ کانال رضایت مشتری
هدایت شده از گسترده عصرانه +۱ کا ملــکـــ👑ـــــه
اگر یه کانال با تنوع بازار بزرگ تهران میخوای ✔️✔️✔️😃 🔥 که هم قیمتاش منصفانه باشه 🔥 هم مطمئن باشه 🔥 و هم ارسالش باشه 😍 زودی عضو کانال ما بشو تا دیر نشده🙋‍♀🙋‍♀ کالکشن پاییز چیدم تو کانال هلووووو🍁🍂 کلی حرااااااااج هم داریم 💯💯 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2432499721Cdd69915c5a
💢همسر مهربانم 🔹وقتی که جنگ آغاز شد، ابراهیم بلافاصله برای رفتن به جبهه داوطلب شد، درصورتی ­که در راهنمایی و رانندگی خدمت می­کرد. من هیچ­گاه فکر این را هم نمی­کردم که ابراهیم بخواهد جبهه برود و ازما دور شود؛ چندسالی بیشتر نبود که زندگی مشترکمان را شروع کرده بودیم، دختر اولم چهارسال بیشتر نداشت و دومی هم در راه بود. به او اعتراض کردم حداقل در این بحبوبه جنگ نرود وهمین­جا خدمت کند، اما او برای اینکه حال و هوایم را عوض کند، گفت: «نترس چیزیم نمی­شود، بادمجان بم آفت ندارد». 🔹اما وقتی که برای آخرین بار داشت خداحافظی می­کرد تا به جبهه اعزام شود، هرچند لحظه یکبار، برمی­گشت و با نگاه غریبی به من نگاه می­کرد؛ بااینکه بغض راه گلویم را گرفته بود، سعی می­کردم به او لبخند بزنم، اما همان موقع به دلم افتاد که این­بار رفتنش با دفعات قبل فرق می­کند. 🔹یک هفته بعد، خبر شهادتش همراه با نامه­ای به دست من رسید؛ دوستانش می­گفتند که نامه را شب قبل از شهادتش در آبادان نوشته است: «همسر مهربانم؛ اسم فرزندم را فاطمه بگذار تا رهروی بانوی عالمیان باشد، شما و دختران عزیزترازجانم را به­ خدا می­سپارم». ➥ @shohadanaja@shohada_vamahdawiat
ساعتى است كه آفتاب طلوع كرده است، اكنون على(ع) با دست پر به خانه مى رود، در دست او مقدارى جو است، فكر مى كنم با اين مقدار جو مى توان پنج قرص نان پخت. وقتى او به خانه مى رسد، فاطمه(س) به استقبال على(ع) مى آيد، وقتى على(ع)نگاهى به فاطمه(س) مى كند، همه خستگى او برطرف مى شود. ساعتى بعد فاطمه(س) كنار آسياب دستى مى نشيند و مشغول آسياب كردن مى شود تا با تهيّه آرد بتواند نان بپزد. نزديك اذان مغرب است، على(ع) به مسجد رفته است، بلال، اذان مغرب را مى گويد، همه پشت سر پيامبر نماز مى خوانند. على(ع) بعد از نماز به خانه مى آيد، فاطمه(س) سفره افطار را پهن كرده است، همه اهل خانه (على، فاطمه، حسن، حسين، فضّه) گرد سفره مى نشينند. به سفره على(ع) نگاه مى كنم، يك ظرف آب و پنج قرص نان!! همه منتظرند تا على(ع) دست به سفره ببرد، على(ع) دست دراز مى كند تا نان را بردارد كه ناگهان صدايى به گوش مى رسد: "سلام بر شما اى خاندان پيامبر! من فقيرى مسلمان هستم، از غذاى خود به من بدهيد كه من گرسنه ام". على(ع) نگاهى به فاطمه(س) مى كند، از فاطمه اش اجازه مى گيرد، فاطمه(س)لبخند رضايت مى زند، حسن و حسين(ع) و فضّه هم با لبخندى رضايت خود را اعلام مى كنند، على(ع) نان ها را برمى دارد و به سوى در خانه مى رود و نان ها را به فقير مى دهد. اهل اين خانه با آب خالى افطار مى كنند، آنان امشب گرسنه مى مانند. 🦋🦋🦋🦋🔹🦋🦋🦋🦋 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
نمیخونی‌نشرش‌بده😉 پروفایلتم‌عوض‌کن😍 همہ‌باهم‌درشب‌یلداساعت۲۲:۰۰ دعای‌فرج‌رامیخوانیم...🤲 🌙تاتونیایۍ‌همہ‌شبہایلداست... ❤️ ❤️ ❤️ 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
Part05_سلام بر ابراهیم ج1.mp3
11.24M
کتاب "سلام بر ابراهیم" حاوی زندگینامه و خاطرات پهلوان شهید بی مزار ابراهیم هادی است. <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 نسیم صبحگاهی که بین شاخ و برگهای درخت های بوستان می پیچید، باعث شده بود، کمی از گرمای تیر ماه گرفته بشه. روی نیمکت همیشگی نشستم و بی صبرانه منتظر امدن راحیل شدم، چند دقیقه ایی صبر کردم خبری نشد، بلند شدم و کمی قدم زدم و سرک کشیدم به مسیری که باید می‌آمد، ولی بازهم نبود.گوشی را برداشتم و تماس گرفتم، بوق اشغال میزد. راه افتادم، به دنبالش بروم، هنوز چند قدمی نرفته بودم که دیدم از دور می‌آید. همانجا ایستادم و منتظر شدم. کلافه بودم، ولی سعی کردم خودم را آرام نشان بدهم و با لبخند چند قدم جلوتر رفتم. نزدیک که رسید عذر خواهی کردو گفت: –تلفنم زنگ زد مجبور بودم جواب بدم. از حرفش خنده ام گرفت. – چه جالب! دنیا چقدر کوچیکه! –چطور؟ ــ آخه، اگه یادت باشه دفعه ی پیشم که من حالم بد بودو تواینجا منتظرم بودی که با هم حرف بزنیم، دقیقا همین اتفاق افتادو باعث شد من دیرتر بیام. لبخندی زدو گفت: _پس درسته که میگن «این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید صداها را ندا" – یعنی تو هم اون روز اینقدر دق خوردی؟ با شرمندگی گفت: –چرا دق؟ چیز مهمی نیست خودتون رو ناراحت نکنید وبعدبه طرف نیمکت حرکت کردو نشست. با فاصله کنارش نشستم، چقدر از این فاصله ها خسته بودم، با خودم گفتم، چیزی نمانده باید چند روز دیگر صبر کنم. او با دخترهای دیگر فرق می کند، از روزی که گفته بود به خاطر ترس از خدا نماز می خواند، انگار من را هم یک جورایی ترسانده بود. نفس عمیقی کشیدم و سکوت بینمان را شکستم – نمی خواهی بگی چی شده؟ نگاهی به من انداخت و بعد سرش را چرخاند و به گل های رز رنگا رنگی که کمی جلوتر از ما، در باغچه ی مستطیلی که دور تا دورش را قرنیزهای آجری رنگ چیده بودند چشم دوخت و گفت: –راستش دیشب بعد از اینکه پیام دادید، برادرتون موافقت کردند، نمی دونم چرا، استرس گرفتم و مدام فکر این که کلا کارم درسته یا نه و خیلی فکرهای دیگه آزارم میداد، سعیده که پیشم بود گفت: – استخاره بگیرم. که کاش نمی گرفتم، اگه می خواستم باید همون اول استخاره می گرفتم، شاید واسه آرامشم حرفش رو قبول کردم و گرفتم. یا به خاطر این که کسی کارم رو تایید کنه و چه پشت گرمی بهتر از خدا؟ خلاصه این که... اینجای حرفش مکثی کردو زیر چشمی نگاهم کرد، وقتی دید چشم به دهانش دوخته‌ام و سرپا گوش هستم برای شنیدن بقیه ی حرف هایش، ادامه داد: –جوابش بد درامد. هر دو سکوت کردیم، با تمام نیرویی که در خودم سراغ داشتم تلاش کردم، تا داد نزنم، اگر یک لحظه دیگر آنجا می ماندم مممکن بود کنترلم را از دست بدهم، بنابر این از جایم بلند شدم و از او دور شدم. تا توانستم قدم زدم ونفس عمیق کشیدم. با خودم گفتم: «پس یعنی خودشم گریه کرده و ناراحته از جواب استخاره. از این فکر لبخندی به لبم نشست و برگشتم و نگاهش کردم، به طرفم می‌آمد، نفس عمیق دیگری کشیدم و با آرامش بیشتری به طرفش رفتم. وقتی به هم رسیدیم دست هایم را توی جیبم گذاشتم و گفتم: –قدم بزنیم؟ با هم، هم قدم شدیم و او در ادامه ی حرفش گفت: –عذاب وجدان پیدا کردم و چند ساعت از شب رو با خدا حرف زدم و بگذریم که چطور شبم صبح شدو بعد از نماز صبح خوابم برد. واسه همین صبح خواب موندم و تا بیام دیر شد، قبل از این که بیام اینجا، اون تلفنه هم مامان بود که در جواب سوالی که براش پیامکی فرستاده بودم زنگ زد که بگه عمل به استخاره واجب نیست. نفسم را عمیق بیرون دادم و همانطور که دستم دد جیب شلوارم بودبرگشتم طرفش وبا اخمی تصنعی گفتم: –نمیشد حالا از آخر می گفتی می رفتی اول، بعد دستم را روی قلبم گذاشتم و با لحن شوخی ادامه دادم: – آخر از کار میندازیش. اوهم اخم کرد. – اگه شما کنجکاوی نمی کردید من اصلا اینارو براتون نمی گفتم، شاید هیچ وقتم متوجه ی این اتفاقات نمی شدید. اصرار شماباعث شد هر دومون هم از کلاسمون بیوفتیم، هم... نگذاشتم حرفش را تمام کند و با دلخوری گفتم: –دله دیگه، طاقت ناراحتیت رو نداره. میگی چیکارش کنم. حرفی نزد. طبق معمول من سکوت را شکستم. – پنج شنبه مزاحمتون میشیم برای خواستگاری... حرفی نزد، و من ادامه دادم: –مامانم شاید به مادرتون زنگ بزنن تا همون روز بله برون هم انجام بشه. نگاه تیزش باعث شد بگم: – خب جواب شما که مثبته حرفهامون رو هم که قبلا زدیم، دیگه چرا اینقدر طولش بدیم... به دور دست خیره شد. – نمی دونم در مورد این چیزها مادرم باید تصمیم بگیره... سرم را به علامت تایید تکون دادم و ایستادم، او هم به تبعیت از من ایستاد، نگاهم را دوختم به آویزهای گیره ی روسری‌اش که یک قفس ریز با یک پرنده فلزی طلایی رنگ از آن آویزان بود، بی اراده دستم را دراز کردم و آویزهارا توی دستم گرفتم. –چقدر جالبه، حالا چرا قفس و پرنده؟ از خجالت سرخ شد و سرش را عقب کشید. آویزها از دستم سر خورد. عذر خواهی کردم و گفتم: 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر التماس دعای فرج 🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ ای کاش قلبهای همه ی ما بخاطر التهاب نیامدنت تندتر میزد، ای کاش چشم های همه ما به راه دوخته می شد، ای کاش جانهای همه ما ازبیقراری انتظار تو گُر میگرفت... آن وقت حتما می آمدی.. #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat