eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ 🔴🌖حتی حضرت نوح علیه‌السلام در حال غـــرق شدن بود تا آنکـــه... 🌕 آقا امام صادق علیه‌السلام فرمودند: وقتی نوح «ع» سوار کشتی شد و از غرق شدن ترسید گفت: «خدایا! از تو می‌خواهم به حقّ محمّد و آل محمّد مرا از غرق‌شدن نجات دهی»! و خدا او را نجات داد. «الصّادق: إِنَّ نُوحاً لَمَّا رَکِبَ فِی السَّفِینَهًِْ وَ خَافَ الْغَرَقَ قَالَ اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ (لَمَّا أَنْجَیْتَنِی مِنَ الْغَرَقِ فَنَجَّاهُ اللَّهُ عَنْه.» 📗تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۱۰، ص۶۰ 📗أمالی للصدوق، ص۲۱۸ 🌕 و نیز در روایتی حضرت رضا علیه السلام فرمودند: وقتی نزدیک بود نوح علیه السلام غرق شود، خدا را به حقّ ما سوگند داد و خدا غرق ‌شدن را از او دفع کرد. «الرّضا علیه السلام: لَمَّا أَشْرَفَ نُوحٌ علیه السلام عَلَی الْغَرَقِ دَعَا اللَّهَ بِحَقِّنَا فَدَفَعَ اللَّهُ عَنْهُ الْغَرَقَ.» 📗وسایل الشیعه، ج۷، ص۱۰۳ 🌖خدایا! به حق محمد و آل محمد -صلوات الله علیهم‌ اجمعین- ما را از غرق شدن در دریای گمراهی و تاریکی و فتنه‌های عظیم و سخت آخرالزمان نجات بده!! به رحمتک یا ارحم الراحمین → ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
•💠| صَومُ شَعبانَ يَذهَبُ بوَسواسِ الصَّدرِ و بَلابِلِ القَلبِ… •💠| روزه‌ے ماه شعبان، وسوسه‌هاے سينه و پريشانی‌هاے دل را از بين مى‌برد..! امیر‌المؤمنین(؏)💛 ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
‌🌷مهدی شناسی ۱۸۳🌷 🔷زیارت آل یاسین 🔷 🌹السلَام علَیک حینَ تُصبِح و تُمسی🌹 🍃در این فراز از زیارت به امـام سـلام مـی دهـیم در آن هنگـامی کـه صـبح می کند. صبح در لغت یعنی اول روز. 🍃در این فراز به امام سلام می دهیم هنگامی از اوقات که امام داخل مساء یعنی اول شب و تاریکی شب می شوند. 🍃علت اهمیت دو لحظه اول صبح و اول شب: 1⃣عرضه اعمال ما محضر امام زمان در این دو هنگام انجام می پذیرد. در حدیثی امام رضا فرموده اند:"مـا امامـان هـر صـبح و شـام اعمال شیعیانمان بر ما عرضه می گردد، پس هر تقصیری که در اعمال آنان باشـد عفـو و بخشـش از آن را از خداوند خواستار میشویم، و هر کار خوب و پیشرفتی در اعمالشان ببینـیم از خداونـد بـرای صاحب آن عمل پاداش خواهیم خواست." 🍃پس بسیار زیبا است در این لحظات با اماممان که واسطه صدور و وصـول رحمـت و فـیض و عنایـات الهی هستند مرتبط بوده و با ادب و حالت التجاء و دعا به ایشان سلام دهیم . 2⃣ این دو هنگام لحظاتی است که انسانها خیلی اشتغال به امور دنیا ندارند و فراغت برای ذکـر و دعـا و نماز بیشتر است. 🍃پس لازم است حال که فراغتی از برای دعا و زیارت برایمان پدید آمده عنیمت شمرده و آن را صرف امام زمانمان نماییم. شاید بتوان گفت به حسب ظاهر این فراغت برای امام هم پدید آمده باشد و در این لحظات در واقـع داریم با امام زمانمان همنوا و همصدا می شویم. ما به امام و امام به خدا روی آورده و او را می خواند. 3⃣در این دو وقت قدرت خداوند به نمایش گذارده میشود. چرا که شب را می آورد و روز را می برد. 🍃پس جا دارد برای کُرنش در برابر این عظمـت و قـدرت،در برابر تجلّیِ حقیقیِ خداوند یعنی امام ،خاضعانه و خاشعانه بایستیم و ادب و احترام خویش را در قالب و پیکر یک سلام بـه محضـر امام تقدیم نماییم. 🌹🌹🌹🌹🦋🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸 تلفن خیلی زنگ خورد، تا این که شقایق جواب داد. –به به سلام راحیل خانم. عه ببخشید خانم رحمانی. کلمه‌ی "رحمانی" را با تاکید و کمی با صدای بلند گفت. پس کجایی تو؟ لنگ ظهر شدا، درسته رئیس هوات رو داره ولی دیگه سواستفاده نکن. –سلام خوبی؟ توی پارکینگم، الان میام. –وا! توی پارکینگ چیکارداری؟ مگه ماشین خریدی؟ –نه بابا، من اصلارانندگی بلدنیستم. مکثی کرد و گفت: –البته جدیدا یه چیزهایی شنیدم ولی باورم نشد. گفتم امروز که امدی از خودت بپرسم. –چی شنیدی؟ –این که با از ما بهترون میری و میای. هنوز یه ماه نشده که امدی اینجا دل بعضیها رو بردی. خندیدم و گفتم: –به من از این وصله‌ها نمی‌چسبه. امروز با شوهرم امدم. هینی کشید و گفت: –تو کی شوهر کردی که من خبر ندارم؟ سرکاریه؟ –چند دقیقه دیگه که دیدیش میفهمی سرکاری نیست. –عه؟ راحیل واقعا می‌گی؟ عجب آب زیر کاهی هستی؟ بیام پایین ببینمش؟ باخنده گفتم: –خودش امد بالا. کمی سکوت کرد و گفت: –اوه، اوه، رئیستم تشریف آورد. الان از جلوی اتاق من و سحر رد شد. امروز خوش اخلاق تر به نظر میاد تازه یه جعبه شیرینی هم دستش بود. دیدی خبری که اون دفعه بهت گفتم درست بود. امروزم می خواد شیرینیش روبهمون بده. بعد باافسوس ادامه داد: –اینم پرید رفت،اینم یکی رو، زیرسرداشته که کسی رومحل نمی داده. ببینم تو کی بهمون شیرینی میدی؟ باید ناهار بدیا. همینطورحرف میزد، بعد دوباره مکثی کردو پرسید: –راستی توچی گفتی؟ گفتی اقاتون می‌خواد بیاد بالا؟ شوهرت می خوادبیاد اینجا چیکار؟ راحیل چی... حرفش را بریدم. –شقایق جان! صبحونه چی خوردی؟ به منم مهلت بده. حالا دیگه آقا کمیل فقط شده رئیس من؟ باصدای مضحکی گفت: –جان...کمیل؟ چشمم روشن، شوهر کردی چه ریلکس شدیا. حالا کو این آقاتون؟ من ازاینجا در آسانسور رو می بینم کسی نیومد. توی دلم از این که اینجوری سرکار بود بهش می خندیدم. –وا!شقایق الان ازجلوت رد شد. –نه جون تو، کسی نیومده، اصلا آسانسور درش بستس. بعد خندید. –نکنه گیرکرده توی آسانسور، همین اول کاری بی شوهر شدی رفت. –زبونت رو گاز بگیر، خدانکنه. دیگر نمی توانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. –واقعا که چقدرتوباهوشی، فقط ادعا داری... سکوت کرد. احساس کردم با خودش فکرمی کند و تکه های جورچین یافته‌های ذهنش را کنار هم قرارمیدهد. –چقدر خنگی دختر. الان می‌خوام یه خبری بهت بدم که تا آخر عمرت تعجب کنی. ناگهان فریاد زد. –راحیل چی میگی؟ یعنی، یعنی آقای معصومی وتو...یعنی شمادوتا باهم... خندیدم. –باورم نمیشه راحیل، جون من راست می گی؟ راحیل می کشمت، این همه وقت من رو سر کارگذاشتی؟ خیلی بدجنسی، چرا ازاول بهم نگفتی؟ راستش یه چیزایی در موردتون شنیده بودم، ولی باور نکردم. آخه تو همچین دختری نیستی. وای چه خبر داغی، الان اینجا رو می‌ترکونم. همان لحظه یک خانم چادری کنارم ایستاد و پرسید: –شما راحیل خانم هستید؟ باتعجب گفتم: –بله. –ببخشید یه نفر بیرون باشما کار داره. با تعجب نگاهی به در پارکینگ انداختم. –اونجا که کسی نیست. –چرا بیرون کنارخیابون هستن. بعدخودش جلو راه افتاد و من ‌هم بدون فکر دنبالش. شقایق هم از آنور خط، مدام خط ونشان برایم می کشید. –راحیل بیا بالا دیگه، توپارکینگی همش صدات قطع و وصل میشه. تو بیا، من می دونم و تو. –باشه قطع کن. بعد اینکه تلفن را قطع کردم. موقعیتم را بهترسنجیدم کمی استرس گرفتم. باخودم گفتم بهتره "به کمیل اطلاع بدم." هما‌نطورکه شماره‌ی کمیل را می‌گرفتم وسرم در گوشی‌ام بود، بدنبال آن خانم ازپارکینگ کوچک شرکت خارج شدیم و به کنار خیابان رسیدیم. گوشی را روی گوشم گذاشتم ومنتظر شدم. خانم رفت. همینطورکه باتعجب به رفتنش نگاه می کردم، یادم آمد که کمیل گفته بود فریدون برگشته. قصد برگشت کردم که بادیدن فریدون با آن لبخند دندان نمای چندشش خشکم زد. یک مردتنومند هم پشت سرش ایستاده بود، که قیافه‌ی خشن وترسناکی داشت، باسیبیلهایی که در اولین نگاه خیلی به چشم می‌آمد. صدای کمیل را از پشت خط شنیدم. –حورالعین من تشریف بیار دیگه... زبانم قفل شده بود، نمی توانستم حرف بزنم. فریدون جلوتر امد. –چیه خشکت زده، من که کاریت ندارم. صدای فریادکمیل را شنیدم. –یاامام زمان، توکجایی راحیل؟ او جلو می‌آمد و من عقب عقب میرفتم. تک و توک رهگذر ها هم با تعجب از کنارمان رد می شدند. باخودم گفتم "تابهم نزدیکترنشده باید فرار کنم. نکنه اون گردن کلفت رو هم باخودش آورده که من رو بدزدند. از این هر کاری برمیاد. " پابه فرارگذاشتم، همه ی قدرتم را در پاهایم جمع کردم و تا می توانستم دویدم. او هم دنبالم می‌آمد، –من که کاریت ندارم، چرا فرار می‌کنی؟ آنقدر نزدیکم شده بود که حرفهایش را واضح می‌شنیدم. فریاد زد: –تو که اینقدر می‌ترسی چرا شکایتت رو پس نگرفتی؟ صبر کن. کاریت ندادم لعنتی. فقط بگو، اون راست میگه زنش شدی؟ @shohada_vamahdawiat
تمام رازهایت را  به الهه شب بگو که امین است و سِر نگهدار و آرامشی عمیق می‌بخشد شاید سایه ی خداست دوستی آرام و مامن جانها شبتون بخیر و در پناه خدای مهربون ✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
ناب ترین ڪاناݪ هاے ایتا را دنبال کنید✅ ➖➖➖🔷🔶🔹🔸🔷🔶➖➖➖ باید بلد باشی باچه رو جذب خودت کنی👈اینجا خجالت ممنوعه🔞 eitaa.com/joinchat/3459514378Ca66f30224f 🍯کانال نمازخیلی ها رو نماز خون کرده eitaa.com/joinchat/332070913C6cfce71bab 🍯تقویــــــــ و روز شمار میلاد صاحب الزمان ـــــم eitaa.com/joinchat/3681681410C3e9cfb4859 🍯تلنگر مذهبی eitaa.com/joinchat/1740898305C1b457154a7 🍯احادیث۱۴معصوم،تفسیرآیات‌قرآن eitaa.com/joinchat/2067857410C2adc10030d 🍯مجموعه ای از داستان وحکایات آموزنده eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 🍯چراخــــداخواسته‌انسان‌توی‌سختی‌باشه eitaa.com/joinchat/2994601997C52c0bdbc8a 🍯♡کانال آموزش نقاشی وکاردستی به کودکان ونوجوانان♡ eitaa.com/joinchat/456523794C65fe4146e6 🍯☆ همسـღـرداری حرفه ای ☆ریزه کاریهای زندگی زناشویی ☆ویژه متاهلین☆ eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb 🍯گروه خبری تحلیلی تحولات جهان اسلام eitaa.com/joinchat/134742021C10aa5fa2c9 🍯قلبی آرام با یاد خدا eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a 🍯چگونہ غیبـت نکنیــم!؟ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59 🍯♡آموزش گام به گام نقاشی رایگان♡ eitaa.com/joinchat/2020212752Cfd93523493 🍯فتنـــه_های_آخـــرالزمان eitaa.com/joinchat/3596812291C5bffef7aba 🍯گناهان مجازی...چت بانامحرم خودارضایی خیانت توبه eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20 🍯صوت‌ دلنشین نهج‌البلاغه"روزی شرح یک حکمت eitaa.com/joinchat/2855665682Cc04673bf9f 🍯اینجا پر از انرژی مثبته✓ روزی ده دقیقه پستهاشو بخونی زندگیت متحول میشه eitaa.com/joinchat/897908738C30a1928237 🍯حـس آرامـش بـا یـاد پـروردگار eitaa.com/joinchat/1993277442Ce1e0ec17d2 🍯گنجـــــهاے معنـــــوے eitaa.com/joinchat/3198681104C2fc8fb24a4 🍯روش درمان تمام دردها وحاجتها با نام های خدا eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 🍯《تفسیرآسان *جمعه مسابقه* ☆هدیه نقدی☆》 eitaa.com/joinchat/1362690062C752fb4e28d 🍯آرامش با قرآن (استادشجاعی، استادپناهیان، محمدرضا رنجبر) eitaa.com/joinchat/3278307328Cea4aca301a 🍯مسائل شرعـی " "《ویژه متـاهلین》آنچه "زنان" باید بدانند eitaa.com/joinchat/2371223552Ca5be77fd53 🤦‍♂با نگاهش میگفت نکردیم که بنشینند 😒پشت میز جوان‌ها را کنند! eitaa.com/joinchat/1350369280Cba31a11fa4 کانال مـــدافعان حرم☝️😍 ➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖ لیست ویژه26اسفند؛ @Listi_Baneri_110
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ به یاد تو کران تا بی‌کران دل برایت می‌تپد هفت آسمان دل کدامین جمعه می‌آیی؟ که از شوق کنم تقدیم تو صد جمڪران دل #سه_شنبه_هاى_جمكرانى💚 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 آنقدر ترسیده بودم که فقط می دویدم. مدام به عابرین تنه میزدم. یک لحظه فکر ظلم فریدون در حق آن دختر چادری ازذهنم دور نمیشد و همین ترسم را بیشتر می‌کرد. چشمم به خیابان افتاد و باخودم فکرکردم از عرض خیابان رد بشوم و خودم را بین جمعیت گم وگور کنم. چون آن طرف خیابان کمی شلوغ‌تر بود. همین که پایم را داخل خیابون گذاشتم. یک سواری جلوی پایم ترمز کرد، البته کمی دیر ترمز کرد. چون سپر ماشینش به پایم گرفت و نقش زمین شدم. صدای ترمز ماشینها، هیاهوی جمعیت و فریادهای راننده سواری باعث شد یک لحظه موقعیتم را گم کنم. –خانم چیکار می‌کنی؟ حواست کجاست؟ چادرم ازسرم افتاده بود، تنها فکرم نبودن چادرم بود. به زحمت بلندشدم وچادرم را که سرتاپا خاکی بود را برداشتم و سرم کردم. همان لحظه فریدون خودش را به من رساند و ژست مهربانی به خودش گرفت. –خواهر من مگه نگفتم مواظب باش. ببین چه بلایی سر خودت آوردی. بعد رو به مرد همراهش کرد و گفت: –بدو برو ماشین رو بیار باید ببریمش درمانگاه. راننده سواری پرسید: –آقا خواهرتونه؟ چرا یهو خودش رو انداخت جلوی ماشین؟ به خدا من داشتم راهم رو می‌رفتم. فریدون خیلی خونسرد گفت: –شما می‌تونید برید. این خواهر من عقل و هوش درست و حسابی نداره. می‌دونم اصلا تقصیر شما نیست. بعد رو به جمعیتی که دورمان جمع شده بودند گفت: –آقایون، خانمها، بفرمایید چیزی نیست. من فقط نگاهش می‌کردم و از کارهایش ماتم برده بود. احساس سوزش شدیدی در پاهایم و دستهایم می کردم. سرم گیج می رفت. چشم چرخاندم تا گوشی‌ام را پیدا کنم و به کمیل خبر بدهم. حتما الان از نگرانی نصف عمرشده. نمی‌توانستم روی پاهایم بایستم. خانمی جلو امد و گفت: –دخترم بیایه دقیقه اینجابشین، بعدمن رو روی جدول خیابون نشاند و از توی کیفش بطری آب معدنی را درآورد و جلویم گرفت. از جایم بلند شدم و بازوی خانم را گرفتم وبا بغض گفتم: –خانم گوشیم، من آب نمی خوام گوشیم الان دستم بود. حتما افتاده همین اطراف. خانم دوباره من را نشاند و گفت: –الان برات می گردم پیدا می کنم. رنگت عین گچه، بشین نیوفتی. بعد رو به پسر موتور سواری که آنجا بود گفت: –گوشیش ازدستش افتاده. میشه بگردید پیدا کنید. همان لحظه فریدون جلو آمد و گفت: –خانم این خواهر من اصلا گوشی نداره. بعد آرام تر گفت: –یه کم قاطی داره، قرصاش رو بخوره خوب میشه. خانم مشکوک نگاهم کرد. گفتم: –حرفش رو باور نکنید. اون با من خصومت داره، دروغ میگه. همان لحظه پسر موتور سوار جلو امد و گوشی‌ام را مقابلم گرفت. همانطور که مرموز به فریدون نگاه می‌کرد گفت: –ضربه خورده، فکرنکنم مثل اولش بشه. سریع صفحه اش را روشن کردم. پسر موتور سوار به فریدون گفت: –تو که گفتی گوشی نداره؟ ماشین شاسی بلندی کنارمان توقف کرد و مرد همراه فریدون از آن پیاده شد. دستهایم می لرزیدند. همانطور که سعی می‌کردم شماره‌ی کمیل را بگیرم با بغض گفتم: –اون برادر من نیست. من اصلا برادر ندارم. اون یه داعشیه. موبایل کمیل بوق خورد و صدایش در گوشم پیچید. اما نه از گوشی‌ام، بلکه از روبرویم بود. دوباره با همان لحن گفت: –"یاامام زمان" چه بلایی سرت امده. بغضم ترکید و با گریه فریاد زدم. –کمیل. به زور از روی جدول بلند شدم، او هم خودش را به من رساند. خودم را در آغوشش انداختم و بلند‌تر گریه کردم. مرا از خودش جدا کرد و گفتم: –آروم باش عزیزم. دیگه نترس من اینجام. صاف ایستادم و نگاهم به طرف فریدون کشیده شد که کم‌کم عقب، عقب میرفت. کمیل نگاهم را دنبال کرد و با دیدن فریدون به طرفش یورش برد. مرد همراه فریدون به طرف فریدون دوید تا کمکش کند. همان لحظه صدای آژیر ماشین پلیس آمد. مرد همراه فریدون فوری برگشت و پشت فرمان جای گرفت و از همانجا داد زد: –فریدون بپر بالا پلیس خبر کردن. کمیل یقه‌ی فریدون را گرفته بود و اجازه‌ی حرکت نمی‌داد. ماشین پلیس رسید و ماشین شاسی بلند فوری ناپدید شد. پلیس بعد از بررسی و سوالاتی که از من و شاهد‌های ماجرا کرد فریدون را با خودشان بردند و قرار شد که من هم بعدا که حالم بهتر شد به کلانتری بروم. بعد از رفتن پلیس دردهای بدنم تازه خودشان را رو کردند. روی جدول نشستم. مردم هم پراکنده شدند. کمیل جلوی پایم زانو زد و به سرو وضعم نگاهی انداخت، رنگش پریده بود. در همین مدت کوتاه قیافه‌اش آنقدر آشفته شده بودکه برایش نگران شدم. از نگاهش وحالت صورتش میشد فهمید که استرس زیادی را پست سر گذاشته. زیر لب مدام می گفت: –خدایاشکرت، خدایاشکرت. –کمیل. کمیل در حالی که سعی داشت خاک چادرم را بتکاند با شنیدن اسمش از دهان من، سرش را بلند کرد و لبخند زد و گفت: –چه تصادف شیرینی. جانم حورالعینم. سرم را پایین انداختم. 🍃🌸 🌸🍃🌸 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 –بیابریم، فقط ازاینجا بریم. کمیل دستم را گرفت تا بلند شوم. واقعا راه رفتن برایم سخت بود، کمی جلو تر یک تاکسی گرفت وسوار شدیم. راهی نبود تا جلوی شرکت ولی پای چلاق من قدرتی نداشت. ازدرد، لبهایم را به دندان گرفته بودم. کمیل نگران نگاهم کرد. پرسید: –خیلی درد داری؟ بعدنگاهی به پاهایم انداخت، –کدوم پات دردمی کنه؟ پای چپم را نشان دادم. –سوزشش خیلی زیاده. خم شد و گوشه‌ی چادرم را جلوی پایم نگه داشت تا وقتی پاچه‌ی شلوارم را بالا میزند از جایی دید نداشته باشد. پاچه‌ی شلوارم روی خراشیدگی کشیده شد و صدای آخم بالا رفت. راننده از آینه نگاهی به ما انداخت وپرسید: –شماالان تصادف کرده بودید؟ کمیل کلافه سرش را بالا آورد و گفت: –خراشش عمیقه، خونریزی داری. بایدمستقیم بریم بیمارستان. حالا بعدا میام ماشین رو از شرکت برمی‌دارم. بعدروبه راننده کرد. –بله خانمم تصادف کرده. میشه ما رو فوری به بیمارستان برسونید. –بله حتما، اتفاقا همین نزدیکی یدونه هست. چند دقیقه ی دیگه اونجاییم. کمیل رو به من گفت: –تحمل کن، الان می رسیم. بعدسرم را به خودش نزدیک کرد و چسباند روی سینه اش و پرسید: –اون یه دیوانه‌ی زنجیریه، دیگه زندان افتادنش حتمیه. –چشم‌هایم را بستم و ناخوداگاه گفتم: –کمیل من می‌ترسم. –اونم همین رو می‌خواد. فقط می‌خواد بترسونتت که طبق خواسته‌ی اون عمل کنی و ازش شکایت نکنی. با انگشت شصتش شروع به نوازش کردن پشت دستم کرد. باشرم سرم را پایین انداختم. دیگر به دردهایم فکر نمی‌کردم. –ما باید حق اونو کف دستش بزاریم خانمم، برای این کار باید شجاع بود. –می‌ترسم یه وقت... آنقدر عمیق نگاهم کرد که بقیه‌ی حرفم را نزدم. دستم را کمی فشار داد و با لبخند سوالی نگاهم کرد، –یه وقت چی؟ من هم با همان شرم گفتم: –یه وقت اذیتتون ‌کنه و بلایی سرتون بیاره. –نه دیگه نشد، با دو دستش دستهایم را گرفت و لب زد: –یه وقت چی؟ نگاهش را نتوانستم تحمل کنم، دیگر دردی نداشتم وفقط صدای قلبم را می شنیدم. بوی عطرتلخش برای مشامم شیرین ترین لحظه را ساخت. من به کمیل نیاز داشتم، به این مرد قوی که مرا در آغوشش بگیرد و هیچ وقت ازخودش دور نکند. محبتی که در نگاهش بود را مثل یک نگین روی قلبم چسباندم. برای تمام لحظه های تنهایی قلبم. آرام جواب دادم: – یه وقت اذیتت می‌کنه. بانگاه رضایتمندی دوباره سرم را روی سینه اش فشار داد: –آفرین. بادیگارد سربه هوا رو باید اذیت کنن دیگه، حقشه. اون تو این مدت داشته تعقیبمون می کرده ومن نفهمیدم. بعد زیر گوشم باهمان شیطنت مردانه‌اش زمزمه کرد، تقصیرخودته که سربه هوام کردی. –کسی که بخوادکاری انجام بده بالاخره فرصتش روپیدا میکنه. کسی مقصرنیست. –دیگه نمیزارم کسی اذیتت کنه، حورالعین من. اگه بدونی باچه حالی ازشرکت زدم بیرون. همان موقع گوشی‌اش زنگ خورد. یکی ازهمکارهایش بود که انگار او به خواست کمیل پلیس را خبر کرده بود. کمیل برایش توضیح داد که فعلا نمی‌تواند به شرکت برگردد. گوشی من هم زنگ خورد. شقایق بود، تماس را، رد کردم و پیام دادم« بعدا بهت زنگ میزنم.» راننده ترمز کرد و گفت: –اینجا درب اورژانسه. به سختی وارد اورژانس شدیم. کمیل زیربغلم را گرفته بود، شلوارم ازخون خیس شده بود و به پایم چسبیده بود. پرستارها تا وضعیت مرا دیدند فوری روی نزدیک ترین تخت درازم کردند و همانطور که کارشان را انجام می دادند، شروع کردند به سوال پیچ کردن من وکمیل. من که دیگر نایی نداشتم حتی برای حرف زدن. کمیل برایشان توضیح داد. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌹 همسر شهید روح الله قربانی: وقتی روح الله شهید شد، چند وقت بعد که خیلی دلم برای روح الله تنگ شده بود به خونه ‌خودمون رفتم وقتی کتابی که روح الله به من هدیه داده‌ بود را باز کردم دیدم که روح الله روی برگ گل رُز برام نوشـته بود: ❤️ . ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
وچگونه ازجان‌نگذرد‌آن‌کس‌که می‌داند جان،بهای‌دیدار‌است؟! شادی روح پاک همه شهدا ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
همه، آرزوى مرا دارند! همه مى خواهند به من برسند. آيا مرا مى شناسى؟ من سراسر شادى و سرورم، به من كه برسى ديگر غم و غصّه ندارى. به من كه برسى به امنيّت ابدى رسيده اى، بندگان خوب خدا براى رسيدن به وصال من شب ها بيدارى مى كشند و با خداى خويش راز و نياز مى كنند. من خيلى زيبا و باصفا هستم! تو هم بارها و بارها وصال مرا از خدا خواسته اى! حالا مى دانى من كيستم؟ آرى، من بهشت هستم كه همه در آرزوى وصالم هستند. خدا مرا آن قدر خوب آفريده است كه همه مشتاق من هستند امّا امروز مى خواهم با شما در مورد عشق خودم سخن بگويم. من بهشتى هستم كه تو عاشق من هستى امّا شايد برايت جالب باشد بدانى كه من عاشق چه كسى هستم. من عملى را به تو ياد مى دهم كه اگر آن را انجام دهى، مرا مشتاق خود كرده اى! همين الان از جاى خود بلند شو و دل يكى از بندگان خوب خدا را شاد كن! آيا نيازمندى را مى شناسى كه در مخارج زندگى خود درمانده باشد؟ آيا يتيمى را مى شناسى كه گرسنه خوابيده باشد؟ آيا بيمارى را مى شناسى كه در گوشه بيمارستان براى مخارج عمل جراحى خود مانده باشد؟ اكنون برخيز و يكى از اين كارها را انجام بده و بدان كه با اين كار خود مرا مشتاق خود مى كنى! تو يك عمر مشتاق من بوده اى امّا امروز، منِ بهشت را مشتاق خود كن ... خسته نباشى، دست مريزاد! اكنون، من در اشتياق تو هستم، مى خواهم به تو برسم امّا چگونه؟ من خواهان تو شده ام، دست خودم نيست، چه كنم تو در دنياى خاكى زندگى مى كنى و من در دنياى ديگرى هستم! امّا هرطور شده، مى خواهم تو را خوشحال كنم! براى همين تصميم مى گيرم تا از ميوه هاى خوشمزه بهشتى به تو بدهم! مى خواهم با هديه اى تو را شاد سازم، چرا كه تو دل مؤمنى را شاد ساخته اى، امّا خداوند متعال با من سخن مى گويد: "اى بهشت، آرام باش! فقط پيامبران و جانشينان آنها مى توانند در دنيا از ميوه ها و غذاهاى تو بهره ببرند". اين يك قانون است! امّا براى اين كه دل من نشكند خداوند به من اجازه مى دهد تا در روز قيامت، هديه خود را به تو بدهم. آيا تا آن روز صبر مى كنى؟ نگاه كن! آن جوانان زيبا را مى بينى كه ظرف هاى ميوه در دست دارند و به سوى تو مى آيند. آنها را من فرستاده ام تا در اين صحراى قيامت كه همه گرسنه و تشنه اند از تو پذيرايى كنند! امّا تو حواست نيست، آتش جهنّم زبانه مى كشد و ترس تمام وجودت را فراگرفته است! در اين ميان ديگر فرصتى براى خوردن ميوه و غذاى بهشتى ندارى! براى همين است كه دل من مى شكند! بار خدايا! اين بنده تو سخت مضطرب است! اين جا است كه فرشته اى از جانب خداوند فرياد مى زند: "هر آن كس كه غذا و ميوه هاى بهشتى خورده باشد از آتش جهنّم آزاد مى شود". وقتى تو اين صدا و اين وعده خداوند را مى شنوى از ميوه ها و غذاهايى كه برايت فرستاده ام، مى خورى و من هم در دل خود مى خندم و شاد مى گردم، چرا كه بالاخره توانستم به آرزوى خود برسم! آرى تو دل مؤمنى را در دنيا شاد كردى و من هم تو را شاد كردم، آن هم با پذيرايى كه موجب شد تو از آتش جهنّم آزاد گردى! 💖💖💖💖❤️💖💖💖💖 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌿اهل دلے میگفت: بروید به سراغ ڪارهاے نشدنے، تا بشود؛ چون شهید همت تصمیم بگیرید برای برداشتن بارهاے سنگین.. «و لا یخشون احداً الا اللّه» ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 انتظار ؛ مسیری است؛ از حسین تا فرزند قائم او! ❤️قلبی که با محبت حسین علیه‌السلام، نبض می‌گیرد؛ در وفاداری به قائمِ آخرین قیام الهی، به بلوغ می‌رسد! ⏪حسین علیه‌السلام، نبض حیات و منتظرانِ مهدی عجل الله فرجه است! (ع) ‌➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸 🍃🌸 دکتر آزمایش و سی‌تی‌اسکن برایم نوشته بود، تامطمئن شود که براثر خوردن زمین برای سَرم مشکلی پیش نیامده. خدا را شکر شکستگی نداشتم، فقط پاهایم ودستهایم براثر برخورد با آسفالت خراش برداشته بودند، بخصوص پای چپم. که نمی دانم به کجاخورده بودکه اینقدرعمیق زخم شده بود. فقط پای چپم را پانسمان کرده بودند. احساس می کردم تمام تنم می سوزد. بعد از سی‌تی‌اسکن گرفتن و دادن آزمایش یک پرستار برایم سرم وصل کرد. کمیل گفت: –تا تو سرمت تموم بشه من برم یه سری به شرکت بزنم و ماشین رو هم بیارم. هنوز سرم به نیمه نرسیده بود که احساس سرما کردم. آنقدر توان نداشتم که پتوی زیر پایم را بردارم. از درد و َتنهایی کوه بغض در گلویم ریزش کرد. دیگر ازتنهایی می ترسیدم. اصلا چرابایداین بلا سرمن بیاید، مگر گناه من چه بودکه یک آدم عوضی باید اینطور اذیتم کند. هرچه بیشترفکر می کردم غمم بیشترمیشد. شاید هم باید بیشتر حواسم را جمع می‌کردم. دل تنگ مادرم شدم، باید زنگ میزدم. کیف و گوشی‌ام دست کمیل بود. تنهایی باعث شد بغض کنم و به کمیل فکرکنم، کاش اینجا بود و دوباره دستم را می گرفت و با حرفهایش دل گرمم می کرد. آخرین قطره‌های سرم با ناز خودشان را به رگهای سرد من می‌رساندند. آهی کشیدم و چشم به در منتظر کمیل شدم. ناگهان شانه های ستبرش جلوی درظاهرشد با همان صلابت، بایک لبخند قشنگ وارد شد. در دستش یک نایلون پر از آب میوه و کمپوت بود. خواستم سنگ ریزه ها را کناربزنم و راه گلویم را باز کنم، امانشد. بدجور گلو گیر شده بودند. روی صندلی کنارتختم نشست و در چشم هایم دقیق شد. نایلون را روی کمدکنارتختم گذاشت و گفت: –نبینم خانمم بغض کرده باشه. دستم راگرفت. دستهایش خیلی گرم بود. باتعجب پرسید: –چرادستهات اینقد سرده؟ سردته؟ می ترسیدم حرفی بزنم اشک هایم بریزد، باسرجواب مثبت دادم. فوری پتوی پایین تخت را تا روی سینه ام کشید. –هوای اتاق که خوبه! حرفی نزدم و او ادامه داد: –ببخشید که تنهات گذاشتم. خواستم به مامانت زنگ بزنم بیاد پیشت ولی فکر کردم اول به خودت بگم بهتره. دستم را شروع به نوازش کرد و پرسید: –درد داری؟ چشم هایم راباز و بسته کردم. تعجب زده پرسید: –چی شده؟ این بغض برای درد نیستا. چشمهایم را روی یقه‌ی لباسش، سُر دادم. متوجه شدم پیراهنی که برایش دوخته بودم را پوشیده. چقدرقالب تنش بود. نگاهم رادنبال کرد. –می بینی چقدرفیت تنمه، اصلامگه جرات داره فیت نباشه، اونم لباس دوخت دست خانمم. ازحرفش لبهایم برای ثانیه ایی کش امد ولی باز هم بغض کردم و او ادامه داد: _لباسم خونی شده بود مجبورشدم عوضش کنم، چون چیزی به اذان نمونده. دو دستی دستم را گرفت وگفت: –بغضت رومی بینم حالم خراب میشه. چیزی نشده که، خوب میشی، مطمئن باش همین تصادفم حکمتی داشته. بایدخدا رو شکر کنیم که به خیرگذشته حورالعین من. حرفهایش به بغضم کمک کرد تا تبدیل به اشک بشوند. اشکهایم راه خودشان راپیدا کردند و روی گونه‌هایم جاری شدند. بانگرانی نگاهم کرد. انگشت سبابه‌اش راروی گونه‌هایم کشید و اشکهایم راپاک کرد. از ریختن اشکهایم خجالت کشیدم و تمام سعی ام راکردم که جلویشان رابگیرم. –راحیلی که من می شناسم خیلی قویه، مگه نه؟ لبهایم را به هم فشار دادم و سرم را به علامت منفی به طرفین تکان دادم. آرنجهایش راروی تخت گذاشت وچشم هایش رابست ودستم را روی چشم هایش نگه داشت. وقتی بازشان کرد نم داشتند. –میخوای زنگ بزنی به مامانت؟ جواب ندادم. گوشی را از جیبش درآورد و سعی کرد جو را عوض کند. –من که می دونم تو دختر مامانی، هستی، حتما الانم دلت براش تنگ شده، الان باهاش حرف میزنی حالت خوب میشه. دستم را دراز کردم و گوشی را گرفتم. –الان نه، باید فکر کنم چی بهش بگم که حول نکنه. ایستاد، بعدخم شد و چشم هایم رابوسید. –باهم فکر می کنیم که چی بهش بگیم. تا من زنده‌ام نگران هیچی نباش. گفتم: –همش فکر می‌کنم اگه تو دیر رسیده بودی چی میشد؟ اگه اونا من رو می‌دزدیدن... وای خدایا فکرشم نمی‌تونم بکنم... همانطور که از داخل نایلون کمپوتی برمی‌داشت تا برایم باز کند. گفت: –اونا این کار رو نمی‌کردن، یعنی خدا این اجازه رو بهشون نمی‌داد. من تا حالا به ناموس کسی نگاه نکردم که سر ناموسم همچین بلایی بیاد. –ولی همیشه که اینطوری نیست. –درسته، اگرم همچین اتفاقی میوفتاد پس امتحان خدا بوده. در هر صورت الان این غصه خوردن تو کار شیطونه. بعد برایم روایتهایی تعریف کرد که باعث آرامشم شد. دیگر دردی نداشتم انگارحرفهایش یک مسکن قوی بودند. حالا می فهمم تنها مسکنم در این روزها یک پشتیبان بوده، یکی که دل گرمم کند، از هیچ چیز نترسد و درکم کند. یکی که برایم پدری کند، برادری، همسری، یک مردقوی که خودش همه چیز رادرست کند و منتظر من نماند. خودش عقل کل باشد و من برایش فقط زن باشم و زنانگی کنم. 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
مداحی آنلاین - چهار نشانه انسانهای بهشتی - استاد رفیعی.mp3
1.29M
♨️چهار نشانه انسانهای بهشتی 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ↘️💖🌻🌷 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 کمیل گفت خودم به مادر زنگ بزنم بهتر است. همین که صدایم را بشنود متوجه می‌شود که مشکلی نیست و خیالش راحت می‌شود. مادر و سعیده بابغض کنار تختم ایستاده بودند. مادر بغلم کرد، باتمام وجود عطر رازقی‌اش رابه مشامم فرستادم. مادرچه نعمت بزرگیست، مهربانیش، عطرش، وَهمین دلواپسی هایش. مادر مرا از خودش جدا کرد ونگاهم کرد، عمیق، طولانی، مهربان. بعدآهی کشید و زیرلب خداروشکرکرد. سعیده هنوز هم از کمیل خجالت می کشید و سعی می کرد از او کناره بگیرد، دستهایم رابه طرفش درازکردم و بغلش کردم وزیرگوشش گفتم: –چیزی نشده که، جلوی آقامون قیافته ات رو اینجوری نکن، خیلی زشت میشی. سعیده پقی زد زیر خنده و کمی عقب رفت و گفت: –ازخودت خبرنداری. من هم لبخندزدم. –مثل این که تصادف کردما، می خواستی اتوکشیده وادکلن زده باشم. سعیده دستم را گرفت. –راحیل میشه این قرار داد رو فسخ کنی تا کل خانواده یه نفس راحتی بکشن؟ همه سوالی به همدیگر نگاه کردیم وسعیده دنباله ی حرفش را گرفت: –بابا همین که هرسال تصادف می کنی دیگه. همه زدند زیرخنده. –خوبه خودت استارتش رو زدیا. همان لحظه کمیل اشاره کرد که بیرون می رود. فهمیدم برای نماز رفت. از اذان گذشته بود، ولی برای این که من تنهانباشم نرفت نمازخانه و پیشم ماند. سعیده گفت: –حالا من یه غلطی کردم تو چقدر بی جنبه ایی، من گفتم چند وقت دیگه سال تموم میشه ودیگه راحیل سربه راه شده وقصد تصادف نداره و خدا روشکر که امسال به خیرگذشته. یادته پارسالم همین موقع ها بود. اون موتوریه از روی پات رد شده بود. انگار کلا علاقه ی خاصی به تصادف پیدا کردیه، معتاد پوداد نشده باشی. دوباره لبخندزدم، اماتلخ، آن روز چه روزسختی بود. –آره، فکر کنم اعتیاد پیدا کردم، حالا برودعا کن سالی یه بارباشه، اعتیادم نزنه بالا. نوچ نوچ کنان گفت: – اعتیادت رو، به نظرم توگینس ثبت کن، اعتیادبه تصادف. اصلااعجایب هشت گانه میشه. خندیدم و گفتم: – حالاشوخی‌هات رو بزار واسه بعد، الان تخت روبده بالا، کمکم کن نمازم رو بخونم. –بی خیال راحیل، بااین وضع، حالا چه کاریه. مطمئن باش خدابهت مرخصی میده. –اتفاقا با این وضع می خوام نمازبخونم، تابه خدا ثابت کنم، من غلام قمرم. همانطورکه کمکم می کرد سرش را نزدیک صورتم آورد و به حالت مضحکی پرسشی گفت: –جانم! شما غلام کی هستید؟ ازکارش بلند خندیدم و موهایش را که از شالش بیرون بود را کشیدم. –بسه سعیده، من رو اوینقدر نخندون پام درد می گیره. –از کی تا حالا دهنت به پات وصله؟ بعد روبه مادر گفت: –خاله جان شما یه چیزی بگید، الان حالا با این اوضاع فلاکت بار نماز واجبه؟ مادر درحال پهن کردن جانماز روی میز جلوی تختم بود، جانماز کوچکی که همیشه همراهش بود. نگاهی به من وسعیده انداخت و بی‌حرف فقط لبخند زد. وَمن این لبخندش را صد جور در ذهنم تعبیر کردم. همین که کمیل برگشت بالا، با تُنگی که در دستش بود لبخند روی لبهای همه‌ی ما کاشت. یه تنگ بزرگ که تا نیمه پر بود از شنهای رنگی وداخلش گلهای رز سرخ چیده شده بود و اطرافش باخز پوشیده شده بود. خیلی قشنگ بود. تنگ راگذاشت روی میزکنارتختم وخیلی آرام با نگاه دلبرانه لب زد: –برای حورالعینم. بالبخند نگاهش کردم. مادر تشکرکرد و پرسید: –آقا کمیل امشب باید راحیل اینجا بمونه؟ –فکر نمی‌کنم حاج خانم. دکتر قراره بیاد معاینه کنه و جواب آزمایشش رو ببینه. اگر مشکلی نبود میریم خونه. مادر و سعیده هم برای نماز خواندن رفتند. کمیل کنارم روی تخت نشست و عمیق نگاهم کرد و گفت: –ان شاالله که جواب آزمایشها مشکلی نداشته باشه و مرخص بشی. نگاه ازمن برنمی داشت، سرخی گونه هایم را احساس کردم. نگاهم را به پتویی که رویم کشیده شده بود دادم وگفتم: –میشه اونور رو نگاه کنی؟ دستم را در دستش گرفت. –نوچ، محرم‌تراز تو کسی رو ندارم که نگاهش کنم، خانم خانما. بعدشم من که کاریت نداشتم تو خودت شروع کردی، وسط خیابون بغلم می‌کنی، حالا میخوای نگاهتم نکنم. دیگه نمی تونم ازچشمهات دل بکنم. بعد از تخت پایین امد و همانطور که دستم رانوازش می کرد گفت: –فکر کنم دکتر داره میاد. با آمدن خانم دکتر چنان متین و سربه زیر ایستاد که من یک لحظه شک کردم این همان کمیل چند دقیقه پیش است. گاهی فکرمی کنم این اوج از مهربانی‌اش را در کدام گاو صندوق پنهان کرده بود، چطوراینقدر بِکرحفظش کرده... ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐میگن شبا فرشته ها از 🌟آرزوی آدما...🌼🌿 💐قصه میگن واسه خدا 🌟خدا کنه همین حالا 💐رویای تو هر چی باشه 🌟گفته بشه پیش خدا 💐شب داستان ِ 🌟زندگی ماست🌼🌿 💐گاهی پرنور،گاهی کم نور 🌟میشود اما بخاطر بسپار💐 💐هر آفتابی غروبی دارد و هر 🌟غروبی طلوعی قرنهاست که 💐هیچ شبی بی صبح شدن..💐 🌟نمانده است به امید طلوع💐 💐آرزوهایتان شبتون بخیرو💐 🌟شادی وغرق در عطر گل💐 🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙
‌گل؛براے زندگے، نور را بهانہ مےڪند! و من؛تو را... ‌ و هر روز پنجره ے قلبم را بہ آسمانِ یادت مےگشایم... تا آفتابِ نگاهت در رگهایم جارے شود... ‌ ‌ با تو زنده مےشوم! سلام بهانہ ے زندگے #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ✋سلام آقا جان صبحت بخیر اے سپیده دَم عاشقان☀️❣❣❣❣ 🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹  ➡️🌷🌼💝 #حلول_ماه_شعبان #منتظر_می_مانیم #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #کانال‌شهداء‌و‌مهدویت @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
دوستان عزیزم سلام صبحتون بخیر دیروز به لطف خدا یک ختم قران کامل گرفته شد....۴۰۰۰💐صلوات گرفته شد... ان شاءالله از تک تک دوستان عزیزم قبول باشه.... لیست ختم قران هر روز فقط تو کانال کمال بندگی گذاشته و سنجاق می‌شود باز هم تاکید می‌کنم سعی کنید جاهای خالی رو پر کنید تا ختم قران منظم پیش برود... امروز سعی کنید جزء های ۹ تا ۲۸ رو انتخاب کنید💖 از همه ی دوستان التماس دعا دارم 🌹🌹🌹🌹 @kamali220           ↪️💖🌻🌹           @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
اباعبدالله الحسین علیه السلام🌹 شده ست خانه مولا على تماشايى فرشته اى دم در مى كند پذيرايى پيمبران به صفى ايستاده كنج حياط شنيده اند كه امشب ز راه مى آيى دو چشم را كه گشودى به روى اين دنيا شد آفريده به نور تو، حس بينايى برادران همه جا پشت شان به هم گرم است تو امدى كه در آيد حسن ز تنهايى تو خواستى كه كنار تو تا ابد زينب به عمر خويش نبيند به غير زيبايى تو را به فاطمه، او را جدا مكن از خود فراق نيست به آيين شور و شيدايى صدا صداى غريب تو بود: (انا العطشان) و خواند فاطمه با آب آب لالايى به اشك هاى پيمبر نگاه كن امشب كه يادش آمده از مردمان دنيايى كه دور راس شريف تو جشن مى گيرند در ان غروب غم انگيز صبر و سودايى كجاست مادر تو آن زمان كه مى برند يهوديان سر پاك تو را، به رسوایی در آن زمان كه نباشند مادر و پدرت تو مانده اى و زن و بچه ات به تنهايى حسين من چه قدر دير دفن خواهى شد به دست قوم بيابان نشين صحرايى ✋ پيمان طالبى ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 یک وقتهایی اتفاقی می افتد، یا کاری می کنی که برایت خیلی گران تمام می‌شود. هر روز تمام سعیت را می‌کنی تا به تلخی‌ ان اتفاق فکر نکنی، فراموشش کنی و به خودت امید بدهی که کم‌‌‌کم همه چیز درست می شود و بالاخره یک روزی خدا دستی را می‌فرستد تا تلخی ها را کنار بزند. شاید آن دست حتی گاهی دست خودت باشد. نباید فراموش کنم دستان زیادی کمکم کردند تا تلخی‌های زندگی‌ام کمرنگ شوند. قدر این دستها را دانستن خودش خوشبختیست. مادر می‌گوید بعضیها معنی خوشبختی را نمی‌دانند، برای همین احساس خوشبختی نمی‌کنند. او می‌گوید در اوج تلخیها هم می‌شود خوشبخت زندگی کرد به شرط آن که عامل ناکامیهایمان را به کسی نسبت ندهیم. این روزها چقدر حرفش را می‌فهمم. روی تختم درازکشیده بودم و کتاب می خواندم. آنقدرغرق کتاب بودم که متوجه ی ورودش به خانه نشدم. یاالله گویان وارد اتاق شد و باعث شد افکارم را از کتاب بیرون بکشم و با تعجب نگاهش کنم. خواستم از تخت پایین بیایم که مانع شد. با خودم گفتم "یعنی اینقدر غرق بودم که آمدنش را متوجه نشدم؟" کنارم روی تخت نشست وجواب سلامم را با لبخند داد و همانطور که آناناس تزیین شده ایی که در دستش بود را آرام روی میزکنار تختم می گذاشت گفت: –چقدرخوبه که اینقدرغرق کتابی. امروز حالت چطوره؟ نگاهم کشیده شد دنبال گلهایی که داخل آناناس کارشده بود، چقدرخلاقانه به جای تاج آناناس گل کارشده بود و برایش پایه ی شیشه‌ایی گذاشته شده بود. آنقدربرایم جذابیت داشت که گفتم: –خوبم. چقدر این قشنگ و خلاقانس! باخنده اشاره ایی به پیراهن تنش کرد و گفت: –گفتم منم هنرهام رو رونمایی کنم، فکرنکنی... حرفش رابریدم و با تعجب پرسیدم: –کارخودته؟ سرش راکمی کج کرد. –هی...محصول مشترکه باخواهرگرامی. دیشب درستش کردیم. –ممنونم، خیلی قشنگه. هنر مندی تو خیلی وقته به من ثابت شده. من به گرد پای تو هم نمیرسم. چرا سرکار نرفتی؟ چی شده بی‌خبر امدی؟ اونم صبح؟ دستش را لای موهای کوتاهم تابی داد، که با وسواس خاصی مرتبشان کرده بودم و بهمشان ریخت و با لبخند گفت: –قابل نداره، مو قشنگ من. به حاج خانم خبر داده بودم. یک ساعت دیگه باید جایی باشیم. –کجا؟ –دادگاه...قاضی به فنی‌زاده گفته موکلتم باید باشه میخواد یه سوالهایی ازت بپرسه. –ولی تو که گفتی... –آره گفتم، ولی گاهی نظر قاضیها متفاوته دیگه. چرا ناراحت شدی؟ چیزی نیست که...آروم باش من اونجا کنارتم. تصور دوباره دیدن فریدون بغض به گلویم آورد. –حالا فهمیدی چرا بی‌خبر از تو امدم. نمی‌خواستم زودتر بدونی و فکر و خیال کنی. استرس تمام وجودم را گرفت. لبهایم لرزید: –من از اون می‌ترسم. اصلا نمی‌خوام هیچ کدومشون رو ببینم. کی این کابوس تموم میشه؟ به چشم برهم زدنی سرم را روی سینه اش گذاشتم و بغضم را رها کردم. "خدایا کی گذشته‌ی من تمام می‌شود؟" با اشکهایم تمام لحظه های تلخ گذشته را باریدم، مثل باران اسیدی. تلخی های زندگی‌ام مثل اکسیدهای گوگرد و نیتروژن روی لباسش می چکید، ترسیدم ازاین که از این باران اسیدی آسیبی ببیند. سرش را روی سرم گذاشت وهمانطور که کمرم را نوازش می کرد، زمزمه وار گفت: –فکرکنم چند روز موندی خونه، سرکار نیومدی بهانه‌گیر شدیا. بعد از دادگاه میریم گردش، تا حالت عوض بشه. چقدرخوب بلد بود، به رویم نیاورد و چیزی نپرسد. سرم را شرم زده از روی سینه‌اش بلندکردم، ولی نتوانستم نگاهش کنم. صورتم را با دستهایش قاب کرد و گفت: –حق داری بترسی. من اونجا یک لحظه هم تنهات نمیزارم. نگاهم شد یقه‌ی لباسش. –کمیل. جوابی نداد، باتعجب نگاهش کردم. بالبخند اشکهایم را با انگشتهایش پاک کرد و چشم هایم را بوسید و گفت؛ –جان دلم. –قول بده هر اتفاقی افتاد هیچ وقت تنهام نزاری. مرا به سینه اش چسباند و گفت: –دلت روبسپار به خدا خانمم از تنهایی نترس. تاوقتی خدا رو داری تنها نیستی. تا خدا هست بنده‌ی خدا چیکارس. ان شاالله منم همیشه کنارتم. دوباره موهایم را بهم ریخت. – حالا پاشو آماده شو. –ریحانه کجاست؟ –تواونقدرکه به فکر ریحانه ایی، به فکرخودت هستی؟ از وقتی بابا اینا امدن کلا مهد نمیبرمش. پیش بابا ایناست. بهشون گفتم تاخانمم کامل خوب نشده نبایدشهرستان برگردن. چون من فعلا زیادوقت نمی کنم پیش ریحانه باشم، باید به همسرم برسم. بعد بلند شد و دستم را کشید. –یالا پاشو دیگه، زخم بستر گرفتی از بس خوابیدی. همین که بلند شدم جای من دراز کشید و دستهایش را به هم گره زد و گذاشت روی سینه اش وچشم هایش رابست. –تا من یه چرت بزنم آماده شو. گلهای روی میز را بو کردم و گفتم: –همین که خودت هر روز میای بهم سر میزنی کافیه، چرا هر دفعه اینقدر زحمت می‌کشی؟ با چشم‌های بسته گفت: –محض دلبری ازعیالم. نگاهم به حلقه‌ی دستش افتاد، یادم ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>