eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
كنيم.👇 به نام خدا يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنوا ما لَكُم إِذا قيلَ لَكُمُ انفِروا في سَبيلِ اللَّهِ اثّاقَلتُم إِلَى الأَرضِ ۚ ای کسانی که ایمان آورده‌اید! چرا هنگامی که به شما گفته می‌شود: «به سوی جهاد در راه خدا حرکت کنید!» بر زمین سنگینی می‌کنید (و سستی به خرج می‌دهید)؟! توبه/ ۳۸ 🌿🌿🌿 خِرَد رهنمای و خِرَد دلگشای خِرَد دست گیرد به هر دو سرای @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💢تیر به من بخوره ولی به سربازم ‌نخوره 🔹همیشه به فکر دیگران بود. حتی شهادتش هم به‌خاطر حفظ جان کس دیگری بود. هنگام حملة اشرار، وقتی به طرف ماشینشان تیراندازی کردند، تیری مستقیم به سمت پیشانی سرباز راننده می‌آمد.  🔹حسن به سرعت با دست چپش سر سرباز را پایین می‌کشد. جان سرباز را نجات می‌دهد اما گلوله از سر سرباز می‌گذرد و به حسن اصابت می‌کند. 🔹 در مراسم تشییع جنازه‌اش، آن سرباز می‌گفت: «اگر آقای زاهد سرمن رو پایین نمی‌کشید، الان مادر من عزادار بود!» موقع درگیری با قاچاقچیان، مردم در خیابان جمع شده بودند. قاچاقچی‌ها تیراندازی می‌کردند اما آقای زاهدی به‌خاطر حضور مردم نمی‌توانست مستقیم به اشرار شلیک کند. می‌ترسید در شلوغی و جمعیت به مردم آسیب برسد.  🔹عاقبت همین باعث شد که نتوانستند از خودشان دفاع کنند و قاچاقچی‌ها ماشینشان را تیرباران کردند. بعد از شهادت او، فرمانده استان آذربایجان ایشان را «شهید مردم‌دار» نامیدند. 🔹شهید مدافع وطن حسن زاهد ➥ @shohada_vamahdawiat
6 . هرگاه مؤمنى به سراغ شما آمد و از شما تقاضاى كمك كرد، بدانيد كه در واقع رحمت خدا به سوى شما رو كرده است و اگر به آن مؤمن كمك كنيد، در واقع آن رحمت خدا را قبول كرده ايد و اگر خداى ناكرده تقاضاى آن مؤمن را (با توانايى انجام دادن آن) رد كرديد در واقع رحمت خداوند را از خود دور كرده ايد! 7 . از رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) سؤال شد كه بهترين اعمال نزد خدا چه مى باشد؟ پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) در جواب فرمود: "بهترين اعمال نزد خدا، تلاش براى شاد نمودنِ دل مردم مسلمان است". سپس از آن حضرت سؤال كردند كه چگونه دل مسلمانى را شاد كنيم؟ آن حضرت فرمودند: "اگر گرسنه است، او را سير نماييد; اگر غم و غصّه به دل دارد، غم و غصّه اش را برطرف كنيد; اگر قرض دارد، قرض او را ادا كنيد". چه زيبا پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) به نيازهاى جسمى و روحى هر فرد اشاره كرده اند پس باور كنيم كه رفع اين نيازها از ديگران كه منجر به شادى دل آنها مى شود، بهترين كارى است كه خدا از ما مى خواهد. 💖🌹🦋💖🌹🦋💖🌹🦋 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
وقتی خبر شهادت شهید شیرودی را به حضرت امام(ره) رساندم، یک ربع به فکر فرو رفتند. حضرت امام در مورد همه شهدامی‌گفت خدا آنها را بیامرزد ولی در مورد شیرودی گفت او آمرزیده است شادی روح پاک همه شهدا @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو 💖💖💖 دعای روز شانزدهم ماه مبارک رمضان بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ وَفّقْنی فیهِ لِموافَقَةِ الأبْرارِ وجَنّبْنی فیهِ مُرافَقَةِ الأشْرارِ وأوِنی فیهِ بِرَحْمَتِکَ الی دارِ القَرارِبالهِیّتَکِ یا إلَهَ العالَمین. خدایا، مرا در این ماه به همراهی و همسویی با نیکان توفیق ده و از هم نشینی با بدان دور بدار و به حق رحمتت به خانه آرامش جایم ده، به خدایی خودت ای معبـود جهانیان. 💖🌹🦋💖🌹🦋💖🌹🦋
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ باز شوریست که در جان جهان افتاده عالم از حادثه ای در هیجان افتاده چشم نرگس به شقایق نگران افتاده عالم پیر دگرباره جوان افتاده #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🍃 🌈🍭🌈🍭🌈🍭🌈🍭🌈 @hedye110 😍✋ حسابی خسته بودم و چشمهام پر از خواب ... همیشه شنبه ها خسته کننده بود چون تا شب کلاس داشتم.... به خونه که رسیدم بدون شام روی تختم دراز کشیدم تا بخوابم .... حالم خیلی بهتر بود و دلهره های دیشب جاش رو به حس شیرین و خوبی داده بود که از وجودامیرعلے گرفته بودم! صبح که بیدارشده بودم امیرعلی نبود و من اول چقدر از عمه خجالت کشیده بودم و عطیه چقد باشوخی به من طعنه زده بود!! به خاطر فشرده بودن کلاسهام صبح با اس ام اس از امیرعلی تشکر کرده بودم و اون هم با اس ام اس احوالم رو پرسیده بود... یه لحظه تاریکی اتاقم من رو ترسوندو دلم پرواز کرد برای امیرعلی که برام امن ترینِ دنیا بود! با ویبره رفتن گوشیم بی حوصله از تخت جداشدم... با دیدن اسم امیرعلی روی گوشیم بلافاصله تماس و وصل کردم: -سلام.....!!! صداش مثل همیشه پر از مهربونی بودوپیش قدم شده بود برای سلام کردن! -سلام...خوبی؟ - ممنون...شما چطوری؟!بهتری؟ امروز سرم شلوغ بود نشد زودتر زنگ بزنم احوالت رو بپرسم... شرمنده!! پاهام رو توی شکمم جمع کردم و وسط صحبتش گفتم -دشمنت شرمنده! کمی مکث کردو ادامه داد _میدونستم کلاسهات پشت سرهمه و دیر میای خونه گفتم بزارم خستگیت دربره شام بخوری بعد بهت زنگ بزنم! حالا... سرم رو به پشتی تخت تکیه دادم بازم پریدم وسط حرفش - شام نخوردم! اینبار خندید به منی که صبر نمی کردم حرفش رو کامل بزنه و مثل بچه ها حرف میزدم! - حالا چرا شام نخوردی؟! حالت خوب نیست!؟ هنوزم... _خوبم امیرعلی ... گاهی ذهنم و مشغول میکنه ولی درکل حالم خیلی بهتره!! -خب خدا رو شکر...چیکار میکردی؟ -اومدم بخوابم امروز خیلی خسته شدم ..تو چیکار می کردی؟ - منم مثل تو امروز خیلی خسته شدم اومدم که بخوابم ولی با این تفاوت که من شام خوردم... کاش یه چیزی می خوردی دختر خوب دیروز که اصلا چیزی نخوردی مامان گفت صبح هم درست صبحانه نخوردی! معده ات داغون میشه ها!!! گرم شده بودم از دل نگرانیش که حتی احوال صبحم رو از عمه پرسیده بود!! - دلم چیزی نمی خواست ... االانم اشتها نداشتم... سکوت کرده بود و من حس میکردم لبخند میزنه: -راستی یه چیزی محیا! بیحال بودم ولی نمی تونستم جلوی قلبم و بگیرم که فرمان میداد به مغزم موقع صحبت با امیرعلی... لوس گفتم: _جونم؟! صداش رگه های خنده داشت -خاله لیلاتون زنگ زداحوالتو پرسید! توی ذهنم شروع کردم به گشتن و گیج گفتم: _خاله لیلام؟!...من که... هنوز حرفم و کامل نزده بودم که تلنگری به حافظه ام وارد شد _آهاااان خاله لیلا! به گیجی و بی حالی و شیطنتم که باهم قاطی شده بود بلند خندید: شیطون گفت: _ بله خاله لیلا... حسابی بنده خدا رو بردی تو شٌک ... البته اون که جای خود داره من باهمه دل نگرانیمم یه لحظه تعجب کردم! -چراآخه؟!! خب من خاله ندارم هر کی رو میبینم سریع برام میشه خاله!! -قربون دل مهربونت خانوم ... راستش اصلا فکر نمی کردم توی دیدار اول این قدر خودمونی برخورد کنی.... با خودم می گفتم یه ذره تردید شایدم... دلم لرزید از لحنش که یهویی تغییر کردو شد مهربون و نوازش گر شایدم پر تشکررر! از سکوتش استفاده کردم _شاید چی؟ آروم خندید - هیچی ... یکدفعه ای و بلند گفتم: _راستی خاله لیلا شماره ات و از کجا داشته؟! پرصدا خندید: - آروم ترم بپرسی جواب میدم ها.... گفت محمود آقا از عمو اکبر گرفته! آهان کشیده ای گفتم -یک کار دیگه هم داشت...ما رو برای عروسی دخترش دعوت کرد آخر هفته میای بریم؟! با تعجب گفتم: _ما رو؟ چرا آخه؟ -والا تو خودت و یه دفعه ای فامیل کردی من چه بدونم!... لحنش نشون از شیطنت و شوخی داشت ولی من هم الکی خودم رو زدم به دلخوری! -امیرعلی اذیت نکن دیگه! از ته دل خندید انگار به چیزی که می خواست رسیده بود... من هم با خودم فکر کردم چه دل بزرگی داره خاله لیلا! منی رو که فقط یک روز دیده بود دعوت کرده تا شریک شادی هاش باشم _چه خوب! -شوخی کردم خانوم گل چرا دلخور میشی... حالا میای!؟چون دیگه چهلم بابای نفیسه خانومم گذشته بی احترامی هم نمیشه! حالا چی کار کنیم بریم یانه؟! ذوق کردم... عاشق مهمونی های بودم که خودمونی تعارفت می کردن ... بازم فراموشم شد که مثلا دلخور بودم! -آخ جون عروسی... آره میام چرا که نه؟! -خوبه... عمو اکبرم دعوتن!! -چه عالی اینجوری دیگه من تنها نمی مونم خجالت بکشم... باصدای پرخنده ای گفت: _حسابی خواب و از سرت پروندم نه؟ لپهام رو باد کردم _نه خب من در هر موقعیتی خوابم بیاد می خوابم... خندید _پس دیگه بخواب شبت بخیر 🌈🍭🌈🍭🌈🍭🌈🍭🌈🍭🌈🍭 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
جهان... آقـــــــــا جانـــــــــ جهــــان حاشـــیه ی جــــذابی اســـت در حــــوالی تـــــــــو... @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سن شهادت: 16 سال هل شهرستان بهبهان ⃣ زردآلو 🍃به همراه تعدادی از بچه ها رفتیم برای گردش به یکی از روستاها. آنجا سرسبز بود و باغ های میوه زیادی داشت. همین جور که داشتیم می رفتیم، تعدادی زردآلو از درخت افتاده بود روی زمین. بچه ها شروع کردند به برداشتن و خوردن زردآلوها. من و حبیب الله هم برداشتیم. یکدفعه صاحب باغ با عصبانیت و داد و بیداد کرد و دوید به سمت ما. بچه ها همه فرار کردند. به حبیب الله گفتم فرار کن، الان بیاد تکه بزرگمون گوشمونه. 🍃خواستم برم حبیب الله دستم را گرفت. گفت بذار بیاد. بعد میوه ها را گذاشت کنار و گفت: پدر جان، من فکر می کردم این میوه ها ریخته بود روی زمین، فکر می کردم کسی بهشون کاری نداره و همه اش هم از بین میره. گفتم اسراف میشه که برداشتم. حالا که ماجرا را فهمیدم، دست نخورده گذاشتمش کنار. باغبان که متوجه شد جنس حبیب الله با بقیه فرق که فرار کردند فرق می کند، شرمنده شد و دیگه چیزی نگفت. 🍃بعد حبیب الله گفت: اما پدر جان، من در هر صورت اشتباه کردم بدون اجازه دست به میوه ها زدم، صدتا صلوات برای پدر خدا بیامرزت می فرستم و یک روزه مستحبی هم براش می گیرم. باغبان همینجور هاج و واج مانده بود. از باغبان خداحافظی کردم و آمدیم شهر. صدتا صلوات و یک روز روزه را هم برای پدر آن باغبان به جا آورد. نه در قبال خوردن حتی یک دانه زردآلو. فقط به خاطر اینکه بی اجازه دستش به میوه های آن باغبان خورده بود. 📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 42 الی 43 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌷در آرزوے شهادت🌷: ✍ میگفت: زهرا، باید کمتر کنیم انگار میدونست که قراره چه اتفاقی بیفته. گفتم : این که خیلی خوبه ۲ سال و ۸ ماه از زندگی مشترکمون میگذره، این همه به هم وابسته‌ایم و روز به روز هم بیشتر میشیم . گفت: آره، خیلی خوبه ولی اتفاقه دیگه ...! گفتم. آهاااان؛ اگه واسه خودت میترسی گفت: نه زهرا زبونتو گاز بگیر . اصلاً‌ منظورم این نبود ... حساسیت بالایی بهش داشتم . بعد شهادتش یکی از دوستاش بهم گفت: "حلالم کنید" پرسیدم: چرا؟!؟! گفت: با چند تا از رفقا شوخی میکردیم. یکی از بچه‌ها آب پاشید رو . امین هم چای دستش بود. ریخت روش ناخودآگاه زدم تو صورت امین چون ناخنم بلند بود، صورتش زخمی شد امین گفت: حالا جواب زنمو چی بدم گفتیم: یعنی تو اینقده گفته بود: نه… ولی همسرم💞 خیلی روم حساسه .... مجبورم بهش بگم شاخه درخت خورده تو صورتم ... وگرنه پدرتونو در میاره... از مأموریت بر‌گشته بود . از شوق دیدنش میخندیدم با دیدن خنده از لبام رفت. گفتم: بریم پماد بخریم براش ... میدونست خیلی حساسم مقاومت نکرد با خنده گفت: منم که اصلاً خسته نیستـــــــم گفتم: میدونم خسته‌ای، خسته نباشی . تقصیر خودته که مراقب خودت نبودی. بااااید بریم پماد بخریم ... هر شب خودم پماد به صورتش میزدم و هر روز و شاید هرلحظه جای خراشیدگی💔 رو چک میکردم و میگفتم: پس چرا 😔 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>