eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 یک به تمام معنا امرایی 🔺 عضو نیروی قدس سپاه بود، اما در میان مأموریت‌ها و مشغله‌هایش در بسیج هم فعالیت می‌کرد و فرمانده پایگاه بسیج مسجد سیدالشهدا(ع) بود. 🔺 فعالیت‌های فرهنگی و اجتماعی علی امرایی که رویکردی انه داشت، نقطه عطف زندگی او به شمار می‌رود. 🔺در همین خصوص پدر شهید پرده از مسائلی می‌گشاید که شاید راز شهادت علی امرایی را باید در همان‌ها جست‌وجو کنیم: «بعد از پسرم فهمیدیم که او یک به تمام معنا هم بود. ♦️همان اولین روزهای شهادتش مقابل در ایستاده بودم که دیدم یک پیرزن آمد و با دیدن اعلامیه علی خیلی تأسف خورد. بدون اینکه بداند پدر هستم با حالت خاصی از من پرسید این جوان کی شهید شد؟ پرسیدم علی را از کجا می‌شناسی؟‌ پیرزن شروع کرد به گریه کردن و گفت: زمستان دو سال پیش ما بخاری نداشتیم و از سرما به زحمت افتاده بودیم. نمی‌دانم شهید از کجا فهمیده بود بخاری نداریم که یک بخاری برای‌مان خرید و به خانه‌مان آورد.» @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... خود ی که به سمن داده بود ، شاید حکایت از عشقی می کرد ، که اکنون در سینه ی من می تپید و خاطره ها موج موج در سرم میجوشید. از خانه بیرون زدم . چند روزی بود که کارگاهها را رها کرده بودم. و حالا کلی کار داشتم. تازه اول صبح بود و ساعت حول و حوش صبح که گوشی موبایلم زنگ خورد . با یک نگاه ، شماره آیدا را تشخیص دادم. چند ثانیه ای فقط به شماره اش خیره شدم. باز حتماً میخواست زبان درازی کند و به اسم درد و دل ، حرف های چرت و پرتش را برایم بگوید. اما با یادآوری همین فکر ، یادم آمد که قبل از خواندن دفتر خاطرات ارغوان ، دعوای ما سر آمدن آیدا به خانه بود. و حرفهایی که ارغوان نگفت ، اما منیر خانم کمی از آنها را بازگو کرد ، از اینکه به خودش جرات داده بود تا با کفش به خانه ی من بیاید و همین یه کار ، فارغ از هر حرفی که شاید زده بود ، حرصی ام کرد. به همین دلیل تماس را وصل کردم. _الو رادوین جان ....خوبی ؟ حالی از من نمیپرسی ... نمیگی دلم برات تنگ میشه؟! میگم ، کی میتونم ببینمت ؟ ... حالم خیلی بده باید باهات حرف بزنم. _ به نال ببینم چی میخوای بگی؟ _عزیزم .... چرا ناراحتی ؟چیزی شده ؟ با زنت دعوات شده؟ _تو به نال ببینم چی شده از چی ناراحتی ؟ _ من که ناراحت نیستم فقط عینک دودیمو توی ماشینت جا گذاشتم . _ کجای ماشین ؟ ... من که چیزی ندیدم. _ توی داشبورد. دست دراز کردم سمت داشبورد و در داشبورد رو به جلو کشیدم. راست میگفت عینکدودی مارکش ، درون داشبورد بود. اما هیچ کس عینک دودی اش را درون داشبورد ماشین کسی جا نمی گذاشت مگر اینکه واقعاً قصد داشته باشد عینک دودی اش را جا بگذارد. عینک را برداشتم . با یک نگاه به روی عینک ، مارک آن را خواندم و بی تفاوت و شاید هم از روی عمد ، از اینکه چرا باید عینکش را درون داشبورد ماشین من جا بگذارند، از پنجره ، به بیرون پرت کردم، که همان لحظه گفت: _ کی ببینمت عینکم رو ازت پس بگیرم؟ _ مگه الزمش داری؟ _ آره بابا ....خیلی .... مارکه ، کلی پول براش دادم. با پوزخند گفتم: _ جدی ! ... یکم دیر گفتی ... با نگرانی پرسید: _چطور؟ _همین الان از پنجره ماشینم پرتش کردم بیرون. عصبانی شد و صدایش باال رفت: _رادوین چیکار کردی ؟! .... اون عینک مارک بود ! ... میدونی چقدر پولش رو داده بودم ؟! و من بی تفاوت جواب دادم : _فرشهای خونه ی منم ، دستبافه... میدونی چقدر پولشو دادم ؟.... واسه چی با کفش اومدی رو فرش های خونه من ؟ به جای اینکه من عصبی باشم ،انگار آیدا عصبی بود . فریاد کشید: _ آهان ... پس اون عفریته خانم یه چیزی گفته. همان یک کلمه کافی بود تا خون به مغزم هجوم بیاورد . شاید این اولین باری بود که در مقابل یک نفر ، میخواستم از ارغوان دفاع کنم . متقابالً فریاد کشیدم: _ خفه شو ، دهنتو ببند ... وقتی نمیدونی چطور حرف بزنی ، بهتره لال باشی. صدایش بغض آلود شد: _ آفرین رادوین .... حالا دیگه واسه یه دختر چادری روستایی ، سر من داد میکشی؟ نگاهم به خیابان بود و حرصم از دست حرف های آیدا زیاد. _ ببین چی میگم آیدا ... بلند شدی اومدی با من حرف زدی ، چرت و پرت گفتی ، هیچی نگفتم ، تو ذوقت نزدم ...گفتم بزار درد و دل کنه اما این که بلند شدی رفتی خونه ی من ، به زنم گفتی ، من و تو همدیگرو دوست داریم ، این دیگه خیلی مزخرفه .... حالا یا خفه خون میگیری یا بیام خفه ات کنم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
آخوند علی رجبی: و بدانيد، خوب انسان را از فحشاء و منكر دور مي‌كند، نماز را با حضور قلب اقامه كنيد... @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
آرامش شب نصیب کسانی که دعا دارند ، ادعا ندارند نیایش دارند ، نمایش ندارند حیا دارند ، ریا ندارند رسم دارند ، اسم ندارند شبتون خوش 🏴🌟✨🌙🏴
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ بیچاره دلــم طالب دیدار تو باشد درمانده و افتاده چنان پاے تو باشد من در قفسے؛ منتظر روز وصالم آن روز ڪہ دلــها همہ دریــاے تو باشد.. #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید 💖🌹🦋🏴🏴🏴🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... صدای گریه اش از پشت تلفن بلند شد: _ رادوین باور نمیکنم ... تو داری دروغ میگی .... دیوونه اون دختر چی داره که سال از عمرت رو صرفش کردی؟! _ اون دختر ، همه زندگی منه ... اون دختر ، زن منه ، اون دختر ، مادر پسر منه ... حالا فهمیدی یا بازم بگم؟ صدای هق هقش از پشت خط می آمد که ادامه دادم: _ حالا خوب بشین با خودت فکر کن ببین چه غلطی کردی که لایق این هستی که مثل سگ ناله بزنی .... یه بار دیگه هم بخوای توهم عشق و عاشقی بزنی ، میام مثل یه دیوونه روانی ، جلوی خاله توران ، عشق و عاشقی رو یادت میارم . با همان گریه ای که بند نمی آمد گفت : _تو قبلنا صد تا دختر دور و برت بود... حالا چی میشه ما باهم باشیم. انگار نفهم تر از اون بود که فکر میکردم : _ آیدااااا ... اون موقع ارغوان تو زندگیم نبوده ، اگه هم هر غلطی کردم ، دیگه حالا اهلش نیستم ، چون نمیخوام زنمو از دست بدم ، فهمیدی یا نه ؟ و تماس قطع شد .نفس بلند کشیدم و سینه سنگین شده از احساسات فوران کرده ام را با همان نفس عمیق خالی کردم . هنوز تب و تاب تپش های قلبم که از عصبانیت بود ، نخوابیده بود که ارغوان زنگ زد . نمی خواستم با او بد حرف بزنم اما شاید اگر همان لحظه جواب میدادم این اتفاق ناخواسته میافتاد . پس رد تماس کردم اما طاقت نداشتم . اینکه چه چیزی یا چه حرفی باعث تماسش شده بود ، داشت فکر مرا مشغول میکرد . بالاخره طاقتم تمام شد و دقیقه بعد از تماسش ، دوباره خودم به او زنگ زدم . یک کلام گفتم الو و او او با احساس و آرامش ، که عادت همیشگی اش بود ، جواب داد: _رادوین جان ...عزیزم این چیه برای من نوشتی؟! چی نوشته بودم جز یک بیت شعر که مخفیانه احساسم را میگفت . میگفت از نگرانی هایم . از روزی که دیگر او را نداشته باشم . مکثی کردم و جواب دادم: _ فقط یک بیت شعره. خندید و گفت: _ یک بیت شعر ساده نیست ... اسم من توشه. دلم میخواست بگم خیلی وقته حتی عاشق اسمت شدم! اما نمی شد . من هنوز درگیر شکستن این قفل محکم روی زبانم بودم . لعنتی شکستنی هم نبود . فقط برای رد گم کنی ، گفتم : _زیاد جدی نگیر ... همینجوری نوشتم . اما او با ذوق گفت : _ ارغوان فدات بشه ... بازم همین جوری بنویس. و بی اختیار زیر لبم آمد: _خدا نکنه. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... 󠀼ارغوان یک بیت شعر ساده ، به اندازه ی کل ثانیه های عمرم ، به من انرژی بخشید. رادوین هیچ وقت از احساسش حرف نمیزد. من هم اصرار نمیکردم. اعتقادم این بود که اعترافی که با اصرار بیان بشه ، با اختیار هم انکار میشه. اما وقتی صبح اونروز ، از خواب بیدار شدم و همون یک بیت شعرش رو که توی دفترخاطراتم نوشته بود خوندم ، لبریز از شوق شدم. انگار هزار هزار پروانه دوره ام کردند و با بالهای رنگینشون ، دور سرم چرخیدند. حالم قابل وصف نبود اصلا ... من بعد از شش سال زندگی پر درد سر و البته مشترک ، داشتم یک بیت شعر ساده از همسرم میدیدم که عمدا توی دفترچه خاطراتم نوشته بود تا بخوانم. شاید هزار بار همان بیت تکراری را با خودم زمزمه کردم ، بلکه از میان کلماتش به حس و حال درونی رادوین برسم. اما چیزی از کلمات این شعر به ذهنم نمی رسید جز ارغوان ، ارغوان ، ارغوان . تمام حسم این بود که ، اسم من برای رادوین ، شاید نمادی از عشق باشد اما این که ، حس رادوین نسبت به من چه بود ، هنوز از آن خبر نداشتم . با انرژی که ، از آن بیت شعر گرفته بودم صبحم را آغاز کردم . به مادر زنگ زدم و حال رادین را پرسیدم . امروز باید سراغ رادین میرفتم. دلم برای رادین تنگ شده بود . با آن که فقط یک روز و نصفی پیش مادر بود ، اما انگار او را به اندازه یک هفته ندیده بودم . چندین بار به موبایل رادوین زنگ زدم اما جواب نداد و در آخر پیام دادم : " سالم عشقم .... من میرم خونه مادرم دنبال رادین ، تو هم بیا دنبال ما ، بعد از ظهر رادین رو ببریم پاساژ بازی ، بهش قول دادی ، منتظرتم . " و بعد راهی شدم . مادر بیشتر از من نگران بود و آن دو روز خیلی خودش را نگه داشته بود که به من زنگ نزد . اما با دیدنم ، اولین چیزی که پرسید این بود: _حال رادوین خوبه ؟ و من جواب دادم : _بله خدا را شکر ... حالش خوبه و امروز رفته کارگاه. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
•{ شهادت، اجر کسانی است که در زندگی خود مدام در حال درگیری با نفس اند و زمانی که نفس سرکش خود را رام نمودند، خداوند به مزد این جهاد اکبر، شهادت را روزی آنان خواهد کرد ...🕊🌹}° 🌷 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
📌 ♨️واسه امام زمانت چی کار کردی⁉️ 🔸حواسمون باشه، حواستون باشه؛ من و شما مسئولیم؛ به خدا قسم باید جواب بدیم در مورد حق امامِ وقت؛ یعنی اون دنیا جلومونو می گیرن، می گن واسه امام زمانت چی کار کردی؟ ➖در مورد حق امام زمان... ➖حق مالیش که تو جیبمونه... ➖حق زمانی که چقد وقت می ذاریم برای ایشون، برای شناخت ایشون، معرفت ایشون... ➖حقی که در مورد شیعیان امام داریم... ➖ناظر بدونیم خدا رو بر خودمون... 🔸شیشه ی رفلکس دیدی؟ خدا می بینه؛ امام زمان می بینه؛ امیدش به من و توئه؛ مگه کل زمین ۷ میلیاردی چندتا شیعه داره؟ میبینه و میگه ای وای، اینم خراب کرد؟! این که قول داده بود؟ سبک زندگیتو درست کن؛ خدا داره می بینه... 🖋 استاد رائفی پور @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
امام وضو مى گيرد و از خانه خارج مى شود. بيا ما هم همراه آن حضرت برويم؟ امام به سوى "مسجد الحرام" مى رود. همه ياران، همراه آن حضرت مى روند. نگاه كن! امام كنار درِ خانه خدا به نماز مى ايستد و بعد از نماز، دست هاى خود را به سوى آسمان مى برد و چنين مى گويد: "خدايا، آن چه خير و صلاح مسلمانان است براى ما مقدّر فرما". سپس قلم و كاغذى مى طلبد و براى مردم كوفه نامه اى مى نويسد. اكنون امام مى گويد: "بگوييد پسر عمويم، مسلم بن عقيل بيايد". آيا مسلم بن عقيل را مى شناسى؟ او پسر عموى امام حسين(ع) است. مسلم، شخصى شجاع، قوّى و آگاه است و براى همين، امام حسين(ع) او را براى مأموريّتى مهم انتخاب كرده است. امام به بزرگان كوفه رو مى كند و به آنها مى فرمايد: "من تصميم گرفته ام مسلم را به عنوان نماينده خود به شهر شما بفرستم و از او خواسته ام تا اوضاع آنجا را براى من گزارش كند. وقتى گزارش مسلم به من برسد به سوى كوفه حركت خواهم كرد". بزرگان كوفه بسيار خوشحال مى شوند و به همديگر تبريك مى گويند. آنها يقين دارند كه مسلم با استقبال باشكوه مردم روبرو خواهد شد و بهترين گزارش ها را براى امام حسين(ع) خواهد نوشت. همسفرم! آيا دوست دارى نامه اى را كه امام براى مردم كوفه نوشت برايت نقل كنم: "بسم اللَّه الرَّحمـن الرَّحيم; از حسين به مردم كوفه: من نامه هاى شما را خواندم و دانستم كه مشتاق آمدن من هستيد. براى همين، پسر عمويم مسلم را نزد شما مى فرستم تا اوضاع شهر شما را بررسى كند. هرگاه او به من خبر دهد، به سوى شما خواهم آمد". امام، مسلم را در آغوش مى گيرد. صداى گريه امام بلند مى شود. مسلم نيز اشك مى ريزد. راز اين گريه چيست؟ سفر عشق براى مسلم آغاز شده است. امام نامه را به دست او مى دهد و دستانش را مى فشارد و مى فرمايد: "به كوفه رهسپار شو و ببين اوضاع مردم شهر چگونه است. اگر آن گونه بودند كه در نامه ها نوشته اند، به من خبر بده تا به سوى تو بيايم و در غير اين صورت، هر چه سريع تر به مكّه باز گرد" <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
❗️ ✅حضرت آیت الله بهجت قدس سره: آقای عزیز، ظلم نکن ... معصیت هم ظلم به نفس است، معصیت مانند آن است که انسان لب چاه هزارمتری برود و بگوید: می‌توانم خود را به داخل چاه بیندازم، و به نظرش معصیت کار آسانی است، ولی عاقبت و فرجام آن، چه؟ و چه‌بسا انسان را به اسفل‌سافلین و دَرَکات جهنم برساند. 📚 در محضر بهجت، ج1، ص191 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>