eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
💢همیشه فکر سربازهایش بود. 🔹 توی پاسگاه هم همیشه به فکر سربازاش بود. حتی کولرگازی خونه رو برای اتاق استراحت سربازها برد و گفت: کولرشون خرابه و هوا خیلی گرم شده گناه دارند 🔹 شهید مدافع وطن فرمانده پاسگاه شوش دانیال بیست و دوم دی ماه ۹۴ در درگیری با اشرار مسلّح در شوش به شهادت رسید. ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... چشمانم را برایش ریز کردم و گفتم: _زبون دراز شدی.... درستت می کنم. از ته دل خندید. یا تهدید های من دیگر تهدید نبود ، یا او ترسی از من دیوانه نداشت. بیخودی انگار میخواستم تنها باشم. با او که بودم حالم بهتر بود. خوب شد که نگران شدم و برگشتم. وقتی هم حال او هم حال من ، با این با هم بودن ، خوب بود ، چرا از او دور میشدم ؟ شام خوردیم . این طعم خوب غذایش همیشه حالم را خوب میکرد. اما امشب من رادوین همیشگی نبودم. همون موقعی که غذا را با تعامل می جویدم همان موقعی که نگاهم گاه و بی گاه به صورت ارغوان دوخته میشد و گاهی نگاهم را شکار می کرد و می گفت؛ کم نمکه ؟خوشمزه شده ؟چیزی شده رادوین ؟ همان لحظات داشتم در ذهن مشغول و پر دغدغه ام ، به خیلی چیزها فکر میکردم. یکی مثل این زندگی پر آشوب ، که تنها وجود ارغوان آرامشش بود .چرا ناشکر بودم ، چرا ناسپاس شده بودم . خود وجود ارغوان شده بود برای من مساوی با تمام زندگی من . منی که شاید حالا فهمیده بودم گذشته ام چگونه بی خانواده و حمایتش ، بی آرامش و عشق ، بی محبت و توجه گذشت ، اما حالا داشتم تک تک این خوشبختی ها را ملموس لمس می کردم . کسی جلوی من نشسته بود که نگاهش هر لحظه به من بود . برای کوچکترین اخمم می پرسید؛ چی شده ، برای کوچکترین ناراحتی ، حالم را جویا میشد . من خیلی ناسپاس بودم . آه غلیظی سر دادم که باعث شد ارغوان توجه اش به من جلب شود. _رادوین جان چیزی شده؟ نفسم را از بین لبانم فوت کردم و گفتم: _نه . اما قانع نشد . همچنان که نگاهش روی صورتم سایه انداخته بود ، باز پرسید: _حالت خوبه ؟ از غذا خوشت نیومد؟ انگار سیر شده بودم ، اشتهایم کور شد . دلم میخواست فقط نگاهش کنم . حالا من ، منی که خودش درد بی پناهی و بی کسی را کشیده بود ، حالا تمام زندگیش ، خوشبختی اش ، آرامشش در گرو کسی بود ، که خودش میخواست کنارم بماند . با همه سختی ها یا شاید هم با همه ی بلاهایی که سرش آورده بودم. قاشق و چنگال را درون بشقاب رها کردم و از پشت میز بلند شدم . سر ارغوان هم با بلند شدن من از پشت میز سمت بالا آمد: _کجا ؟ _میخوام برم بخوابم ، خسته ام ... تو هم زودتر بیا .... بدون تو خوابم نمیبره . لبخندش تمام لبانش را صاحب شد 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋🌟 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
خاطره.mp3
1.59M
💢 🎤 برادر مجید صمدیان شبتون شهدائی 🌟✨🌙🏴🖤
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 التماس دعای فرج @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ از اهل بیت نبی(ص) جز تو یادگاری نیست به غیر پرچم عدل تو اعتباری نیست بیا که جز تو ز امواج فتنۀ شیطان پناهگاه و حریم و ره فراری نیست ز دست رفت شکیب و قرارِ اَیوبان بیا بیا که دگر پای بردباری نیست #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💝✵─┅┄ ✨صبحتان متبرك بہ اسماء اللہ یا اللہ و یا ڪریم یا رحمن و یا رحیم یا غفار و یا مجید یا سبحان و یا حمید ‌ سلاااام الهی به امیدتو💖 🌹💖🦋🏴🏴🏴🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... و با چشمکی رو به من گفت: _ خوابت نمیبره ؟ اما واقعاً آن شب فقط میخواستم کنارش باشم . هیچ هوسی نبود . هیچ خواهشی نداشتم . دلم میخواست به قدر تمام روزهایی که قدرش را ندانستم ، همان شب او را محکم در بغلم بفشارم . من که خودم به او اجازه رفتن داده بودم ، و او نرفت ، وکالت طلاق دادم و او طلاق نگرفت ، پس اگر خودش بودن کنار مرا میخواست ، من با تمام وجودم او را میخواستم. سمت اتاق خواب رفتم. تیشرتم را در آوردم و خودم را روی تخت انداختم. دو کف دستم را زیر سرم گذاشتم و در سفیدی رنگ سقف اتاق ، خیره شدم به افکار پی در پی ای که به ذهنم هجوم می آورد. طولی نکشید که ارغوانم آمد. می دانستم که ظرف ها را نشسته رها کرده ، شاید تمیزی گاز و جمع و جور کردن آشپزخانه را هم به حال خودش گذاشته ، تا کنارم باشد . از این اخلاقش خیلی خوشم میامد . همین که وقتی میدانست حالم با او خوب میشود ، از هیچ ثانیه ای دریغ نمی کرد . همه کارها را کنار می گذاشت . اولویت با من بود . با من و آرامش من . پایین تخت ایستاد و نگاهم کرد : _حالت خوبه ؟ چقدر این سوال را می پرسید. حال من برای کسی مهم بود " حال تو با چی که تا حالا یک بار هم از او نپرسیده بودم خوب میشه ؟ " وقتی جواب ندادم با اخم ریزی که بیشتر از نگرانی بود خیره ام شد و پرسید : _واقعاً داری نگرانم میکنی ، چته؟ یک دستم را از زیر سرم بیرون کشیدم سمتش دراز کردم همچنان که نگاهم در چشمانش بود تنها گفتم : _بیا بی قهر و منت آمد ، کنارم دراز کشید. باز با سرپنجه های کشیده ی انگشتان دستش ، موهایم را نوازش کرد و زمزمه ی آرامش را در گوشم جاری کرد و انگار من را برد به دوران کودکی ام. به روزهایی که وقتی یک دل سیر کتک می خوردم و بغض ، بغض روی گلویم سنگینی میکرد و درد ، درد تمام بدنم را در هم می شکست ، مادرم ، کسی که واقعاً مادر من نبود ، اما برایم مادری کرده بود ، کنارم دراز میکشید و موهای سرم را اینگونه آرام نوازش می کرد. چقدر این آرامش های اندک کودکیم را دوست داشتم و حالا ارغوان همانگونه بود. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... دلخوش به همان نوازشهای آرامش بخش ، چشم بستم . با همان لحن آرام ، با محبت ، باآن رگه هایی از عشق ، در گوشم نجوا کرد: _ عزیزم .... رادوین جان ... اگه بدونی امروز چقدر نگرانت بودم ، اگه بدونی دیروز چقدر فکر کردم تا فهمیدم تو رفتی ویلای چالوس ... چرا اینقدر اذیتم می کنی ؟ ... چرا به من نگفتی کجا میری ؟ ... نمیگی نگرانت میشم ؟ جوابی از من نشنید و باز آرام ادامه داد: _دیگه نبینم بگی ... از زندگی برم یا اصلا اسم اون وکالتنامه طلاق رو پیش من بیاریا.... دلم میخواست فقط گوش کنم به تک تک کلماتی که بوی عشق میداد . بوی نگرانی . چقدر من ناسپاس بودم که این خوشبختی ها را نمی دیدم . ناسپاس بودم که حالا خودم هم پدر بودم، همسر بودم، صاحب خانواده بودم و انگار همه اینها را فراموش کرده بودم. گفت و گفت و گفت و من زیر نوازش دستانش آرام آرام آرام در رویای بی دغدغه خواب فرو رفتم. خسته بودم .خسته راه ، خسته از زندگی اما وجود ارغوان مثل یک مُسکن قوی بود که همه خستگی ها را از تن میربود. صبح وقتی از خواب بیدار شدم ، نگاهی به ارغوان که غرق در خواب بود ، انداختم . چند ثانیه از عمرم را وقف نگاهش کردم . دفتر خاطراتش هنوز همراه بود ، اما باید این دفتر را به او بر می گرداندم. باید باز هم می نوشت تا باز هم میخواندم . نامرد بودم . شاید هم بدجنس . عطش خواندن احساساتش را ، با آنکه همیشه بهم میگفت و برای خودش مینوشت ، در وجودم شعله میکشید. از خوندن دفترش لذت میبردم. شاید بهتر بود بگویم دزد احساس بودم . احساسش را ربوده بودم و احساس خودم را پنهان میکردم . دفتر خاطراتش را جلوی میز آرایش گذاشتم . حتماً وقتی بیدار می شد آن را می دید . اما نمی دانم چرا نمی توانستم به همین راحتی از این دفتر جدا شوم. خودکار سر جیب پیراهنم را برداشتم و بر روی برگ آخر دفتر ، که خاطراتش را نوشته بود ، مکث کردم . چند ثانیه ای فقط فکر کردم در حد نوشتن یک جمله کوتاه اما با احساس . چیزی به خاطرم نرسید جز اسم خود ارغوان و به دنبال اسمش یک بیت شعر به ذهنم خطور کرد. " ارغوان ی به سمن خواهد داد چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد " و حتی یک کلمه دیگر هم ننوشتم . همین و همین و همین. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 خاطره آیت الله رییسی از دیدار با حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس در مناطق سیل زده خوزستان... @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اكنون مكّه، يك امير دارد آن هم امام حسين(ع) است. امام براى قيام عليه يزيد، به مكّه آمده است. افرادى كه براى انجام عمره به مكّه آمده اند، وقتى به شهر خود باز مى گردند اين خبر را به همشهريان خود مى رسانند. خبر در همه جاى جهان اسلام مى پيچد. عده زيادى از آزادانديشان خود را به مكّه مى رسانند. حلقه ياران روز به روز گسترده تر مى شود. مردم كوفه با شنيدن اين خبر خوشحال مى شوند. آنها كه زير ستم بنى اُميّه، كمر خم كرده بودند، اكنون به رهايى از اين همه ظلم و ستم مى انديشند. مردم كوفه، كينه اى سخت از حكومت بنى اُميّه به دل دارند. به همين دليل با شنيدن خبر قيام امام حسين(ع)، فرصت را غنيمت شمرده و تصميم مى گيرند تا امام را به شهر خود دعوت كنند. آنها صد و پنجاه نفر از بزرگان خود را همراه با نامه هاى بسيارى به سوى مكّه مى فرستند، تا امام حسين(ع) را به شهر خود دعوت كنند. آيا موافقى با هم به خانه امام حسين(ع) سرى بزنيم. اين جا چقدر شلوغ است. حتماً بزرگان كوفه خدمت امام هستند. آنجا را نگاه كن! چقدر نامه روى هم جمع شده است. موافقى آنها را با هم بشماريم؟ خسته نباشى، خواننده عزيزم! دوازده هزار نامه!! اينها، نامه هاى مردم كوفه است. در يكى از نامه ها نوشته شده است: "اى حسين! ما جان خود را در راه تو فدا مى كنيم. به سوى ما بيا، ما همه، سرباز تو هستيم". در نامه ديگر آمده است: "اى حسين! باغ هاى ما سرسبز است. بشتاب كه همه ما در انتظار تو هستيم. در شهر ما لشكرى صد هزار نفرى خواهى يافت كه براى يارى تو سر از پا نمى شناسند. ديگر كسى در كوفه به نماز جمعه نمى رود. همه ما منتظر تو هستيم تا به تو اقتدا كنيم". آيا مى دانى در آخرين نامه اى كه به امام رسيده، چه نوشته شده است: "اى حسين! همه مردم اين شهر، چشم انتظار شما هستند. آنها امامى جز شما ندارند، پس بشتابيد". امام حسين(ع) هنوز جواب اين نامه ها را نداده است. او در حال بررسى اين مسأله است. اين صد و پنجاه نفر خيلى اصرار مى كنند كه امام دعوت آنها را بپذيرد. آنها به امام مى گويند: "مردم كوفه شيعيان شما هستند. آنها مى خواهند شما را يارى كنند تا با يزيد بجنگيد و خليفه مسلمانان شويد". امام در فكر است. نمى دانم به رفتن مى انديشد يا به ماندن؟ آيا در اين شرايط، باز بايد ترديد كرد؟ آيا مى توان به مردم كوفه اعتماد كرد؟ نگاه كن! امام از جا برمى خيزد. اى مولاى ما، به كجا مى روى؟ <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef