eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ عشـق یعنی ... که جهــان "غایب " و ... تـ❤️ـو "حـاضـر" قلبم باشی سلام غایبـ❤️ـ همیشه حاضر .... ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ ➥ @shohada_vamahdawiat
💙 :) 🌱 پسر محمد رسول االله لبخندش محو شد ... و اون شادي، جاش رو به چهره اي مصمم و جدي داد ... - شما، من رو زير نظر گرفته بوديد كارآگاه؟ ... دندان هام رو محكم بهم فشار دادم ... طوري كه ناخواسته گوشه اي از لبم بين شون له شد و طعم خون توي دهنم پيچيد ... - فكر كردم ممكنه تروريست باشي ... و سرم رو آوردم بالا ... بايد قبل از اينكه اون درد قبل برمي گشت حرفم رو تموم مي كردم ... - مي دونم انجام اين كار بدون داشتن مجوز قانوني جرم بود ولي ترسيدم كه سوء ظنم رو مطرح كنم در حالي كه بي گناه باشي ... حرفي رو كه وارد پروسه قانوني بشه و به اداره امنيت ملي برسه نميشه پس گرفت ... به خاطر كاري كه براي كشورم كردم شرمنده نيستم ... تنها شرمندگي من، از اشتباهم نسبت به شماست ... خيلي آرام بهم نگاه مي كرد ... نمي تونستم پشت نگاهش رو بفهمم ... و اين سكوتش آزارم مي داد . .. خودم رو كه جاي اون مي گذاشتم ... مطمئن بودم طور ديگه اي رفتار مي كردم ... اگه كسي مي خواست توي زندگي خودم سرك بشه و زير و روش كنه، در حالي كه من جرمي مرتكب نشده بودم ... بدون شك، اينطور آرام بهش خيره نمي شدم ... لبخند كوچكي صورتش رو پر كرد و براي لحظاتي سرش رو پايين انداخت ... چهره اش توي اون صحنه حالت خاصي پيدا كرده بود ... انگار از درون مي درخشيد ... و من در برابر اين درخشش ... توي اون تاريك روشن شب، حس كردم بخشي از اون سايه هاي تاريك شبم ... - اگه هدف تون رو از اين سوال درست متوجه شده باشم ... بايد بگم جوابش راحت نيست ... گاهي بعضي از پاسخ ها رو بايد با قلب و روح پذيرفت ... مصمم بهش نگاه كردم ... هر چند نفهميدنش برام طبيعي شده بود اما بايد جوابش رو مي شنيدم ... حتي اگر نمي تونستم يه كلمه اش رو هم درك كنم ... ولي باز هم نمي خواستم فرصت شنيدن اون كلمات رو از خودم بگيرم ... - همه تلاشم رو مي كنم ... كمتر شرايطي بود كه لبخندش رو دريغ كنه ... حتي زماني كه چهره اش جدي و مصمم بود ... آرامش و لبخند توي چشم هاش موج مي زد ... مكث و تامل كوتاهي رو چاشني اون لبخند مليح كرد ... من، همسرم و كريس ... از مدت ها پيش قصد داشتيم براي تولد امام مهدي به ايران بريم ... و اين روز بزرگ رو در كنار بقيه برادران و خواهران مسلمان مون جشن بگيريم ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ... جشن گرفتن براي تولد يك نفر چيز عجيبي نبود ... - اونطور كه حرفت رو شروع كردي ... انتظار شنيدن يه چيز عجيب رو داشتم ... لبخندش بزرگ شد ... طوري كه اين بار مي شد دندان هاي مثل برفش رو ديد ... - مي دوني اون مرد كيه؟ ... سرم رو تكان دادم ... - نه ... كيه؟ ... لبخند بزرگش و چشم هاي مصمم ... تمام تمركزم رو براي شنيدن جمع كرد ... - امام مهدي ا... ز نسل و پسر پيامبر اسلام هست ... مردي كه بيشتر از هزارسال عمر داره ... خدا اون رو از چشم ها مخفي كرده ... همون طور كه عيسي مسيح رو از مقابل چشم هاي نالايق و خائن مخفي كرد ... تا زماني كه بشر قدرت پذيرش و اطاعت از اين حركت عظيم رو پيدا كنه ... اون زمان . .. پسر محمد رسول االله ... و عيسي پسر مريم ... هر دو به ميان مردم برمي گردند ... و قلب ها از نور اونها روشن خواهد شد ... در نظر شيعيان ... هيچ روزي از اين مهم تر نيست ... اون روز براي ما ... نقطه عطف بعثت پيامبران ... و قيام عظيم عاشوراست ... «اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ‌ الفرج» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
┄┅─✵💝✵─┅┄ به نام خدایی که نزدیک است خدایی که وجودش عشق است و با ذکر نامش آرامش را در خانه دل جا می دهیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @delneveshte_hadis110
🔳روایتی از زندگی شهید فراجا 🔻سرگرد شهید ابوالقاسم فدایی در نوزدهم شهریور ماه سال 1340 در محله قلعه باغ شهرستان طبس چشم به هستی گشود. 🔻 دوره ابتدایی تحصیلات خود را در دبستان غیاثی و دوره راهنمایی را در مدرسه انوشیروان دادگر با موفقیت طی نمود و پس از آن با انگیزه کمک به امرار معاش خانواده خویش ترک تحصیل نمود و به دنبال کسب و کار رفت. در تاریخ 1359/07/15 در سن 19 سالگی و هم زمان با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به خدمت مقدس سربازی اعزام گردید و پس از اتمام آن دوره در تاریخ 1362/06/27به استخدام کمیته انقلاب اسلامی ایران درآمد و بلافاصله بعد از آن نیز با توجه به علاقه اش به حضرت امام خمینی (ره) و آرمانهای نظام جمهوری اسلامی راهی جبهه های کردستان و سوسنگرد گردید و شجاعانه به مبارزه با دشمن بعثی پرداخت. 🔻 بعد از پایان یافتن جنگ تحمیلی میدان مبارزه را ترک نکرد و با شور و اشتیاق در نیروی انتظامی شروع به خدمت نمود.او در دوران خدمت صادقانه خود بارها در عملیات گسترده ای که علیه قاچاقچیان مواد مخدر و اشرار کور دل برگزار می شد شرکت کرد و فرماندهی پاسگاه های مختلف از جمله : دیهوک ، نایبند ، کلانتری های 13 عشق آباد و طبس و ... را به عهده گرفت تا اینکه سرانجام زمانی که معاونت مواد مخدر شهرستان طبس را عهده دار بود در عملیاتی که در منطقه نایبند جهت دستگیری قاچاقچیان برگزار گردیده بود مورد اصابت تیری از جانب آن ازخدا بی خبران قرار گرفت و به شهادت رسید. شهید ابوالقاسم فدایي فرزند محمدعلي متولد 1340/06/19 محل تولد : طبس تاریخ شهادت : 1384/11/26 محل شهادت : کویر طبس ➥ @shohada_vamahdawiat
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷  🇮🇷 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
✍امام علی علیه السلام: هر کس در دادن پاسخ شتاب نماید، از دادن پاسخِ درست باز مانَد مَن أسرَعَ فِي الجَوابِ لَم يُدرِكِ الجَوابَ 📚غرر الحكم حدیث 8640 ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌷خــاطـره شــهــیــد حالم عجیب بود. صدای مردی که دائم با نگرانی می‌گفت: مادر فقط صورتش را ببینی کافی‌ست؛ در گوشم می‌پیچید. آرام کنار تابوتش نشستم. گفتم: عزیزم! مادر بدی بودم که دیر آمدی؟ پارچه‌ای که رویش انداخته بودند را کنار زدم. دیگر هیچ صدایی نمی‌شنیدم. چشم‌های زیبایش را بسته بود و مثل کودکی‌هایش آرام خوابیده بود. چقدر صورتش شبیه قرص ماه می‌درخشید. چندماهی می‌شد که ندیده بودمش. خیلی منتظر آمدنش بودم. به داخل تابوت خم شدم و دست بردم زیر سرش. دلم می‌خواست برای آخرین بار سیر در آغوشم بگیرمش. انگار او هم منتظر این لحظه بود که تا بلندش کردم سرش را به سینه‌ام چسباند. باز همان بوی عطر آشنا پیچید و مرا باخود به گذشته برد. به آن شبی که سه ماه بیشتر نمانده بود که به دنیا بیاید. همان شبی که برای نمازشب بیدارم کرد. شش ماهه باردار بودم و ساعت حدود سه شب، بچه‌ی در شکمم تکانی خورد و صدای بچگانه‌اش را شنیدم. از ترس بلند شدم. وضو گرفتم، سجاده را پهن کردم و به نمازشب خواندن مشغول شدم. برای سوره‌های خاصِ نماز سواد نداشتم، به جایشان ده بار سوره‌ی اخلاص را خواندم. تا چندساعت از شنیدن صدای کودکم در حیرت بودم، اما نه توهم بود و نه خیال..... 🌷وصــیـــت نـــامـــه چه خوش در وصیت‌نامه‌اش نوشته که من راه شهادت را با آگاهی کامل انتخاب کرده و از خداوند می‌خواهم که مرا در راه خودش شهید کند؛ زیرا من بهترین راه سعادت را در شهادت می‌بینم. تقوای خدا را پیشه کنند و فکر آخرت باشند و از ولایت فقیه حمایت کنند تا امام زمان(عجل الله) از آن‌ها راضی باشد 🌼شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان و شهید یحیی صادقی صـلوات🌼  🇮🇷 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
﷽❣ ❣﷽ عاقبت نور تو پهنای جهان میگیرد جسم بی جان زمین از تو توان میگیرد سالها قلب من از دوریتان مرده ولی خبری از تو بیاید ضربان میگیرد 💚 ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌼عهد نامه مولا جان! عهد می بندم در این زمانه پر ازسیاهی، تا آخرین لحظه و باتمام توان برای خدمت به شما تلاش وجانم را در این راه فدا کنم. امید است که به یاری خداوند متعال و با لطف و عنایت شما، بتوانم به عهدم پایبند باشم. آمین یا رب العالمین🤲 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 روایت بیست و یکم(زندگینامه پیامبر) ✨وقتی رسول خدا(صلی الله علیه و آله) سران قریش را از پذیرفته شدن هر گونه پیشنهاد مایوس نمود و آنها دیدند همه نقشه هایشان، نقش بر آب شد و هر روز بر تعداد مسلمانان افزوده می شود، ناچار شدند که برنامه را عوض نمایند و از نفوذ آیین محمد(صلی الله علیه و آله) به هر قیمتی که شده جلوگیری کنند و در این راه از هر وسیله ای استفاده نمایند. از این رو سران قریش به اتفاق آراء، رای دادند که با مسخره و استهزاء، آزار و اذیت، تهدید و ارعاب، او را از ادامه کار باز دارند. لذا به ناسزا گویی پیامبر(صلی الله علیه و آله) پرداخته و اراذل و اوباش را وادار می کردند، تا به آن حضرت و پیروانش اهانت کنند و از این ناحیه به آنان ضرر و آسیب فراوان می رسید. 🍁پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود: هیچ پیامبری در راه خدا، به اندازه من، اذیت و آزار ندید. از کسانی که بیشتر به آزار و اذیت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) می پرداختند، ابولهب و همسرش امّ جمیل بود. نمونه هایی از اذیت و آزار قریش در صفحات تاریخ ثبت شده که ما برای پرهیز از اطالهٔ کلام، خوانندگان را به آنجا ارجاع می دهیم. شکنجه و آزار قریش نسبت به مسلمانان بی پناه و بردگان شدت یافت و هر قبیله ای به اذیت و آزار افراد مسلمانان خود پرداختند و آنان را به حبس کردن و زدن و گرسنگی و تشنگی شکنجه می دادند از جمله: ✨(سمیّه) مادر عمّار بن یاسر عَنْسی، نخستین کسی است که در راه اسلام به شهادت رسید و ابوجهل او را با نیزه ای شهید کرد و یاسر پدر عمار که نیز در مکه به شهادت رسید. همچنین عبدالله بن یاسر، برادرش نیز در مکه زیر شکنجه قریش از دنیا رفت و بِلال حَبشی که برده (اُمَیَّة بن خَلَف جُمَحی) بود، این شخص هنگام ظهر که هوا به شدّت گرم می شد، بِلال را در صحرا و بیابان مکّه به پشت می خوابانید و سپس دستور می داد قطعه سنگی بزرگ بر سینه او نهاده شود و آن گاه به او می گفت: به خدا سوگند! به همین وضع خواهی ماند، تا جان دهی و یا از آیین محمد(صلی الله علیه و آله) دست برداری و لات و عزّی را پرستش نمایی. بِلال با وجود اینکه شکنجه می شد می گفت:((اَحَد، اَحَد، خدا یگانه است)) و... 🌷بدین ترتیب تعداد زیادی از مومنین گرفتار ضرب و شتم و گرسنگی و تشنگی شدند، به گونه ای که برخی از آنها در اثر شدت اذیت و ناراحتی که دیده بودند، قادر بر صاف نشستن نبودند، در این هنگام رسول خدا(صلی الله علیه و آله) آیاتی از قرآن که بر او نازل شده بود، برای آنها تلاوت می کرد و این سبب می شد که از درد و رنج آنها کاسته شود و دل های آنها را قوی نگه دارد. البقره أَمْ حَسِبْتُمْ أَن تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَلَمَّا يَأْتِكُم مَّثَلُ الَّذِينَ خَلَوْا مِن قَبْلِكُم مَّسَّتْهُمُ الْبَأْسَاءُ وَالضَّرَّاءُ وَزُلْزِلُوا حَتَّىٰ يَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ مَتَىٰ نَصْرُ اللَّهِ أَلَا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ ﻧﻜﻨﺪ ﺧﻴﺎﻝ ﻛﺮﺩﻩ‌ﺍﻳﺪ ﺑﻲ‌ﺁﻧﻜﻪ ﻣﺜﻞ ﮔﺬﺷﺘﮕﺎﻥِ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺳﺨﺘﻲ ﺑﻜﺸﻴﺪ، ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﻲ‌ﺭﻭﻳﺪ؟! ﺑﻠﻪ، ﺁﻧﺎﻥ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﻲ‌ﻫﺎ ﻭ ﺭﻧﺞ‌ﻫﺎی ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﻲ ﺩﺳﺖ‌ﻭﭘﻨﺠﻪ ﻧﺮم ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺟﺎﻳﻲ ﺑﻪ ﻫﻮﻝ‌ﻭﻫﺮﺍﺱ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺑﻮﺩ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺍﻥ ﻭ ﭘﻴﺮﻭﺍﻧﺸﺎﻥ ﺑﮕﻮﻳﻨﺪ: «ﻳﺎﺭی ﺧﺪﺍ ﭘﺲ ﻛِﻲ ﻣﻲ‌ﺁﻳﺪ؟!» ﺑﺪﺍﻧﻴﺪ ﻛﻤﮏ ﺧﺪﺍ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺍﺳﺖ! (٢١٤) العنكبوت أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُوا أَن يَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا يُفْتَنُونَ ﻧﻜﻨﺪ ﻣﺮﺩم ﺧﻴﺎﻝ ﻣﻲ‌ﻛﻨﻨﺪ ﻫﻤﻴﻦ‌ﻛﻪ ﺍﺩﻋﺎ ﻛﻨﻨﺪ «ﺍﺳﻠﺎم ﺁﻭﺭﺩﻩ‌ﺍﻳﻢ»، ﺑﻪ‌ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺭﻫﺎ ﻣﻲ‌ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﭘﺲ ﻧﻤﻲ‌ﺩﻫﻨﺪ؟! (٢) العنكبوت وَلَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَلَيَعْلَمَنَّ الْكَاذِبِينَ ﻣﺮﺩمِ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻛﺮﺩﻩ‌ﺍﻳﻢ. ﺧﺪﺍ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﻲ‌ﮔﻮﻳﻨﺪ، ﺣﺘﻤﺎً ﻣﻌﻠﻮم ﻣﻲ‌ﻛﻨﺪ ﻭ ﺩﺭﻭﻏﮕﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺣﺘﻤﺎً ﻣﻌﻠﻮم ﻣﻲ‌ﻛﻨﺪ.* (٣) 🍁زمانی که رسول خدا(صلی الله علیه و آله) دید که خود با عنایت پروردگار و حمایت عمویش ابوطالب(علیه السلام) از آزار و شکنجه قریش تا حدودی در امان است، ولی اصحاب بی پناهش سخت گرفتار و در فشارند و نمی توانند از ایشان حمایت کند به آنان گفت: کاش به سرزمین حبشه بروید و در آن جا پادشاهی است، که نزد وی بر کسی ستم نمی رود و آنجا سرزمین راستی و صداقت است، تا این که خداوند گشایشی فرموده و شما را از این دشواری ها برهاند. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💙 :) 🌱 پیچش سرنوشت شوك شنيدن اون جملات كه تموم شد ... بي اختيار و با صداي بلند خنديدم ... خنده هايي كه بيشتر شبيه قهقهه هايي از عمق وجود بود ... چند دقيقه، بي وقفه ... صداي من فضا رو پر كرد ... تا بالاخره تونستم هي كم كنترل شون كنم ... - من چقدر احمقم . .. منتظر شنيدن هر چيزي بودم جز اين كلمات ... دوباره خنده ام گرفت ... اما اين بار بي صدا ... - تو واقعا ديوونه اي ... خودتم نمي فهمي چي ميگي ... يه مرد هزارساله؟ ... و در ميان اون تاريكي چند قدم ازش دور شدم ... افرادي كه با فاصله از ما ... اون طرف خيابون بودن با تعجب بهمون نگاه مي كردن ... خنده هاي من بلدتر از چيزي بود كه توجه كسي رو جلب نكنه ... - تو ديوانه اي ... يعني ... همه تون ديوانه ايد ... فكر كردي اگه اسم عيسي مسيح رو بياري حرفت رو باور مي كنم؟ ... برگشتم سمتش ... - من كافرم ساندرز ... نه فقط به خداي تو و عيسي ... كه به خداي هيچ دين ديگه اي اعتقاد ندارم ... ولي شنيدن اين كلمات از آدمي مثل تو جالب بود ... تا قبل فكر مي كردم خيلي خاص هستي كه نمي تونم تو رو بفهمم ... اما حالا مي فهمم ... اين جنونه ... تو ... همسرت ... كريس ... و همه اون برادر و خواهران مسلمانت عقل تون رو از دست داديد ... واسه همينه كه نمي تونم شما رو بفهمم ... چهره ام جدي شده بود ... جملاتم كه تموم شد ... چند قدم همون طوري برگشتم عقب ... در حالي كه هنوز توي صورتش نگاه مي كردم ... و چشم هام پر از تحقير نسبت به اون بود ... و حس حماقت به خاطر تلف كردن وقتم ... بدون اينكه چيزي بگم ... چرخيدم و بهش پشت كردم و رفتم سمت ماشين ... همون طور كه ايستاده بود ... دوباره صداي آرامش فضا رو پر كرد ... - اگه اين جنون و ديوانگي من و برادرانم هست ... پس چرا دولت براي پيدا كردن اين مرد توي عراق ... داره وجب به وجبش رو شخم مي زنه؟ ... پام بين زمين و آسمون خشك شد ... همون جا وسط تاريكي ... از كجا چنين چيزي رو مي دونست؟ ... اين چيزي نبود كه هر كسي ازش خبر داشته باشه ... و من ... اولين بار از دهن پدرم شنيده بودم ... وقتي بهش پوزخند زدم و مسخره اش كردم ... وقتي در برابر حرف هاي تحقيرآميز من چيز بيشتري براي گفتن نداشت و از كوره در رفت ... فقط چند جمله گفت ... - ما دستور داريم هدف مهمتري رو پيدا كنيم ... و الا احمق نيستيم و با قدرت اطلاعاتي اي كه داريم ... از اول مي دونستيم اونجا سلاح كشتار جمعي نيست ... هميشه در اوج عصبانيت، زبانش باز مي شد و چند كلمه اي از دهانش در مي رفت ... فقط كافي بود بدوني چطور مي توني كنترل روانيش رو بهم بريزي ... براي همين با وجود درجه اي كه داشت ... جاي خاصي در اطلاعات ارتش بهش تعلق نمي گرفت و هميشه يك زير مجموعه بود ... اما دنيل ساندرز چطور اين رو مي دونست؟ ... و از كجا مي دونست اون هدف خاص چيه؟ ... هدف محرمانه اي كه حتي من نتونسته بودم اسمش رو از ز ري زبون پدرم بيرون بكشم ... اگر چيزي به اسم سرنوشت وجود داشت ... قطعا سرنوشت هر دوي ما ... به شدت با هم پيچيده شده بود 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
خیلے درس‌ میخواند؛‌ هلاك‌میکرد‌ خودشو… هربار کہ‌ بهش‌ میگفتم -بسہ‌ دیگہ!‌ چرا‌ انقدر خودتو اذیت‌ میکنـے؟! میگفت -اذیتے نیست(: اولاًکہ‌ خیلے‌ هم‌ کیف‌ میده... دوماً هم‌ وظیفمونہ! باید‌ اینقدر درس‌ بخونیم‌ کہ‌ هیچ‌ کسے نتونہ‌ بگہ‌ بچہ‌ مسلمونا‌ بیسوادن‼️ ◍شهید محمدعلے رهنمون ♥️¦⇠ 🍃اَللّٰھُم‌؏َـجَل‌َلَوِلیِّڪ‌َالفَࢪَجِ🍃 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 قُطام خوشحال مى شود، پيشانى تو را مى بوسد، نمى دانم اين بوسه با تو چه مى كند. لحظاتى مى گذرد، تو ديگر نمى توانى اينجا بمانى، خودت گفتى كه بايد يك شب فكر كنم، قُطام تو را به سمت در خانه راهنمايى مى كند. افسار اسب خود را مى گيرى و مى خواهى بروى. قُطام تا آستانه در براى بدرقه كردن تو مى آيد. او به تو مى گويد كه در انتظارت مى ماند. تو آخرين نگاه خود را به قُطام مى كنى و در سياهى شب فرو مى روى. صبر كن! با تو هستم! آيا فكر كرده اى كه چقدر عوض شده اى؟ تو انسان ديگرى شده اى. كاش وارد اين خانه نمى شدى. عصر كه به اين خانه رسيدى كه بودى و اكنون كه هستى!11 * * * خواب به چشمت نمى آيد، آرام و قرار ندارى، معلوم است هر كس خاطرخواه شود ديگر روى آرامش را نمى بيند، "كه عشق آسان نمود اوّل ولى افتاد مشكل ها". صبح زود به سوى خانه قُطام مى روى و با او سخن مى گويى. خداى من! تو به او قول مى دهى كه هر سه شرط را انجام بدهى! چگونه باور كنم؟ مرد! تو ديوانه شده اى؟ چه مى خواهى بكنى؟ به قُطام مى گويى كه بايد شرط اوّل را فراهم كنم، سه هزار سكّه سرخ طلا! بايد به وطن خود، يمن بازگردم تا بتوانم اين پول را براى تو فراهم كنم، من به زودى به كوفه باز خواهم گشت با شمشير خود! قُطام از تو مى خواهد تا قبل از سفر با بعضى از بزرگان خوارج كه در شهر مخفيانه باقى مانده اند، ملاقات كنى تا آنها تو را بشناسند و بدانند كه تو هم از آنها هستى. من باور نمى كنم كه تو اين همه عوض شده باشى. تو وقتى از يمن آمدى نماينده آن مردم بودى، مردم تو را براى چه به اينجا فرستادند؟ اكنون كوفه را ترك مى كنى در حالى كه به چيزى جز كشتن على(ع) فكر نمى كنى! بيچاره آن مردمى كه به استقبال تو خواهند آمد و روى تو را خواهند بوسيد. تو با عشق على(ع) به اين شهر آمدى و اكنون با كينه و بغض على(ع) مى روى! چه بد معامله اى كردى! ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
‌. رفتھ بود تهران درس بخونه ، سال آخر دبیرستان دوستش از یِ کوچه میرفت مدرسه ، علی از یه کوچه‌ی دیگه ..! به دوستش می‌گفت : اون کوچه مسیرِ مدرسه دخترونه است من نمیام :))🌱'  🇮🇷 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
4_5875506181367139501.mp3
12.06M
یاعلی ابن موسی الرضا علیه السلام اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَاالْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏ ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
﷽❣ ❣﷽ سلام مولای من ، مهدی جان سلامی از ذره به خورشید ... سلامی از فرش به عرش ... سلامی از قفس به پرواز ... سلامی از التهاب به آرامش ... سلامی از طوفان به ساحل ... سلامی از درد به طبیب ... سلامی از رنج به نجات ... ✋سلامی از من به شما ... 💚 ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ ➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💝✵─┅┄ آغاز سخن یاد خدا باید کرد خود را به امید او رها باید کرد ای با تو شروع کارها زیباتر آغاز سخن تو را صدا باید کرد الهی به امید تو💚 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
وصیت شهدا شهید احمد علی نیری خوشا به حال کسانی که شناختند وجود خویشتن را در دنیا و عمل میکنند به وظایف خود،به امید تزکیه نفس و ترفیع درجه ولذت درعبادت و خشوع قلب. کسی به آن می‌رسد که مراقبت های سختی بر اعمال و گفتار خود داشته باشد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ قدردان خون مطهر شهدا باشیم اللهم عجل لولیک الفرج اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای برای ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و شادی ارواح طیبه شهدا و روح مطهر امام راحل ره و سلامتی مقام معظم رهبری صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ➥ @shohada_vamahdawiat
💙 :) 🌱 بازجو برگشتم سمتش ... در حالي كه هنوز توي شوك بودم و حس مي كردم برق فشار قوي از بين تك تك سلول هاي بدنم عبور كرده ... - تو از كجا مي دوني؟ ... با صلابت بهم نگاه كرد ... - به نظر مياد اين حرف براي شما جديد نبود ... همچنان محكم بهش زل زدم ... و به سكوتم ادامه دادم ... تا جايي كه خودش دوباره به حرف اومد ... - زماني كه در حال تحقيق درباره اسلام بودم ... با شخصي توي ايران آشنا شدم و ا ني آشنايي به مرور به دوستي ما تبديل شد ... دوست من، برادر مسلماني در عراق داره ... كه مدت زيادي رو زندان بود ... بدون هيچ جرمي ... و فقط به خاطر يه چيز ... اون يه روحاني سيد شيعه بود ... و بازجو تمام مدت فقط يه سوال رو تكرار مي كرد ... بگو امام تون كجاست؟ ... نفسم توي سينه ام حبس شده بود ... تا جايي كه انگار منتظر بودم چهره اون بازجو رو ترسيم كنه تا بگم ... خودشه ... اون مرد پدر منه ... بي اختيار پشت سر هم پلك زدم ... چند بار ... انگشت هام يخ كرده بود ... و ديگه آب دهنم رو نمي تونستم قورت بدم ... درست وسط حلقم گير كرده بود و پايين نمي رفت ... اين حرف ها براي هر كس ديگه اي غير قابل باور بود ... اما براي من باورپذير ترين كلمات عمرم بود ... تازه مي فهميدم پدر يه احمق سرسپرده نبود ... و براي چيز بي ارزشي تلاش نمي كرد ... ديگه نمي تونستم اونجا بايستم ... تحمل جو برام غيرقابل تحمل بود ... بي خداحافظي برگشتم سمت ماشين ... و بين تاريكي گم شدم ... سوار شدم ... بدون معطلي استارت زدم و راه افتادم ... ساندرز هنوز جلوي در ورودي ايستاده بود و حتي از اون فاصله مي تونستم سنگيني نگاهش رو روي ماشيني كه داشت دور مي شد حس كنم ... چند بلوك بعد زدم كنار ... خلوت ترين جاي ممكن ... يه گوشه دنج و تاريك ديگه ... به حدي دنج كه خودم و ماشين، هر دو از چشم ديگران مخفي بشيم ... نه فقط حرف هاي ساندرز ... كه حس عميق ديگه اي آزام مي داد ... حس همدردي عميق با اون مرد ... حتي اگه اون بازجو، پدر من نبوده باشه ... باز هم پذيرش اينكه اون روحاني بي دليل شكنجه و بازجويي شده ... كار سختي نبود ... دست هام روي فرمان ... سرم رو گذاشتم روي اونها ... ذهنم آشفته تر از هميشه بود ... درونم غوغا و تلاطمي بود كه وسطش گم شده بودم و ديگه حتي نمي تونستم فكر كنم ... چه برسه به اينكه بفهمم داره چه اتفاقي مي افته ... دلم نمي خواست فكر كنم ... نه به اون حرف ها ... نه به پدرم ... نه به اون مرد كه اصلا نمي دونستم چرا بهش گفت سيد ... و سيد يعني چي؟ ... چه اسمش بود يا هر چيز ديگه اي ... يه راست رفتم سراغ اون بار هميشگي ... متصدي بار تا بين شلوغي چشمش بهم افتاد ... با خنده و حالت خاصي مسير پشت پيشخوان رو اومد سمتم ... - سلام توماس ... چه عجب ... چند ماهي ميشه اين طرف ها نمياي ... فكر كردم بارت رو عوض كردي ... نشستم روي صندلي ... - چاقو خورده بودم ... به زحمت از اون دنيا برگشتم ... دكتر گفت حتي تا يه مدت بعد از ريكاوري كامل نبايد الكل بخورم ... و ابروهام رو با حالت ناراحتي انداختم بالا ... - اما امشب فرق مي كنه ... نمي خوام فردا صبح، مغزم هيچ كدوم از چيزهاي امشب رو به ياد بياره ... از پشت پيشخوان يه ليوان برداشت گذاشت جلوم ... - اگه بخواي برات مي ريزم ... اما چون خيلي ساله مي شناسمت رفاقتي اينو بهت ميگم ... خودتم مي دوني الكل مشكلي رو حل نمي كنه و فردا همه اش چند برابر برمي گرده ... دردسرهات رو چند برابر نكن ... تو كه تا اينجاي ترك كردنش اومدي... بقيه اش رو هم برو ... چند لحظه بهش نگاه كردم و از روي صندلي بلند شدم ... راست مي گفت ... من بي خداحافظي برگشتم سمت در ... و اون ليوان رو برگردوند سر جاي اولش ... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷  🇮🇷 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
﷽❣ ❣﷽ 🔹️السَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَحْمَدُ وَ تَسْتَغْفِرُ... 🔹️سلام بر تو هنگامي كه سپاس و استغفار مي نمايي 📚فرازی از زیارت آل یاسین 💎 سلام آقا جانم 💎 سلام بر تو آنگاه که زلال حمد الهی را در بستر تشنه ی نماز جاری میسازی! و سلام بر تو و گریه های تو در کُنج غربت، که هر روز برای گناهان امّتی که فراموشت کرده‌اند استغفار می‌کنی! ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ ➥ @shohada_vamahdawiat
💙 :) 🌱 پرده هاي ابهام هر چي مي گذشت سوال هاي ذهنم بيشتر مي شد ... ديگه حتي نمي تونستم اونها رو بنويسم ... شماره گذاري يا اولويت گذاري كنم ... يا حتي دسته بندي شون كنم ... هر چي بيشتر پيش مي رفتم و تحقيق مي كردم بيشتر گيج مي شدم ... همه چيز با هم در تضاد بود ... نمي تونستم يه خط ثابت يا يه مسير صحيح رو ... وسط اون همه ابهام تشخيص بدم ... تا بتونم مطالب رو باهاش بسنجم ... خودكارم رو انداختم روي برگه هاي روي ميز و دستم رو گرفتم توي صورتم ... چند روز مي گذشت ... چند روزِ بي نتيجه ... و مطمئن بودم تا تموم شدن اين تعطيلات اجباري ... امكان نداشت به نتيجه برسم ... اين همه سوال توي اين دنياي گنگ و مبهم ... محال بود با اين ذهن درگير بتونم برگردم سر كار ... و روي پرونده هاي پر از رمز و راز و مبهم و بي جواب كار كنم ... ليوانم رو از كنار لب تاپ برداشتم و درش رو بستم ... رفتم سمت آشپزخونه و يه قاشق پر، قهوه ريختم توي قهوه ساز ... يهو به خودم اومدم ... قاشق به دست همون جا ... - همه دنبال پيدا كردن اون مرد هستن ... تو هم كه نتونستي حرف بيشتري از دهنت پدرت بكشي ... جریانی که سعي دارن جلوش رو بگيرن ... چرا وقتي حق باهاشونه همه چيز طبقه بندي شده است ... و دارن روي همه چيز سرپوش ميزارن و تكذيبش مي كنن؟ ... چرا همه چیز رو علني نمي كنن؟ ... توي فضاي سرپوش و تكذيب ... تا چه حد این چیزهايي كه آشكار شده مي تونه درست باشه و قابل اعتماده؟ ... جواب این سوال ها هر چیزي كه هست ... توي این سايت ها و تحليل ها نيست ... يا نهایتا پر از سرپوشن اونها حتي از مطرح شدن رسمي اون مرد از طرف خودشون واهمه دارن ... و الا اون كه بین مسلمون ها شناخته شده است ... پس قطعا جواب تمام سوال ها و علت تمام این مخفي كاري ها پيش همون مرده ... اون پیدا بشه پرده هاي ابهام كنار ميره ... بيخيال قهوه و قهوه ساز شدم ... سريع لباسم رو عوض كردم و از خونه زدم بيرون ... رفتم سراغ ساندرز ... تعطيلات آخر هفته بود ... اميدوار بودم خونه باشه ... مي تونستم زنگ بزنم و از قبل مطمئن بشم ... اما يه لحظه به خودم گفتم ... - اينطوري اگه خونه هم بوده باشه بعد از شنيدن صداي تو پاي تلفن قطعا اونجا رو ترك مي كنه ... خيلي آدم فوق العاده اي هستي و باهاش عالي برخورد كردي كه براي ديدنت سر و دست بشكنه؟ ... زنگ رو كه زدم نورا در رو باز كرد ... دختر شيرين كوچيكي كه از ديدنش حالم خراب مي شد ... و تمام فشار اون شب برمي گشت سراغم ... نگاه كردن بهش هم برام سخت بود چه برسه به حرف زدن ... كمتر از 30 ثانيه بعد بئاتريس ساندرز هم به ما ملحق شد ... - سلام كارآگاه منديپ ... چه كمكي از دست من برمياد؟ ... - آقاي ساندرز خونه هستند؟ ... - نه ... يكشنبه است رفتن كليسا ... چشم هام از تحير گرد شد ... كليسا؟! ... - اون كه مسلمانه ... لبخند محجوبانه اي چهره اش رو پوشاند ... - ولي مادرش نه ... آدرس كليسا رو گرفتم و راه افتادم ... نمي تونستم بيشتر از اون صبر كنم ... هم براي صحبت با ساندرز ... و هم اينكه نورا تمام مدت دم در كنار ما ايستاده بود ... و بودنش اونجا به شدت من رو عصبي مي كرد ... از خانم ساندرز خداحافظي كردم و به مسيرم ادامه دادم ... به كليسا كه رسيدم كشيش هنوز در حال موعظه بود ... ساندرز و مادرش رو از دور بين جمعيت پيدا كردم ... رديف چهارم ... از سمت راست محراب ... آروم يه گوشه نشستم و منتظر تا توي اولين فرصت برم سراغش ... «اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ‌ الفرج» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat