eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم بعضی از عزیزان یادشون رفته که😊😊 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیه‌السلام 🌸🌸🌸 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
4_5875506181367139501.mp3
12.06M
یاعلی ابن موسی الرضا علیه السلام اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَاالْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏ ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💖السلام علیــــــک یا بقیه الله هی گنه کردم و هی جار زدم یار بیا(: من ندانم چه شود عاقبت کار بیا💔 خود بگفتی دعا بهر ظهورت بکنیم خواندمت خسته ام ای یار بیا😢 ‌‌🍂✨🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 💐از آن موقع به بعد هر بار حمید می خواست از پله ها پایین برود چند باری یا الله می گفت تا اگر ورودی طبقه پایین باز بود حواسشان باشد. یک حدیث هم از امام باقر (ع) کنار در ورودی چسبانده بود که هر صبح موقع بیرون رفتن از خانه آن را می خواند. نقطه مشترک طبقه بالا با طبقه پایین صدای بچه هایی بود که در طول روز از کوچه می آمد. خانه ما در محله پرتردد قزوین یعنی خیابان نواب بود، داخل کوچه همیشه بازی و شیطنت و دعوای بچه های محل به راه بود. ❤️تازه فصل امتحانات شروع شده بود، نشسته بودم و کتابم را مرور می کردم، از بس سروصدا زیاد بود یک صفحه را پنج بار می خواندم ولی متوجه نمی شدم. از صدای بچه ها حواسم به كل پرت می شد و نمی توانستم روی مطالب کتاب تمرکز کنم، کتابم را پرت کردم و نشستم یک دل سیر گریه کردم، گفتم: «اینجا جای درس خوندن نیست» دوره مجردی هم همین طور حساس بودم، گاهی مواقع شب هایی که امتحان داشتم و مهمان می آمد می رفتم داخل انباری درس می خواندم! این طور مواقع حمید نقش میانجی را بازی می کرد، شروع می کرد به صحبت: 🌺«آروم باش خانم، آخه این بچه ها این طوری با نشاط بازی کنن خوبه یا خدای ناکرده مریض باشن و توی خونه افتاده باشن؟ این طوری پر جنب و جوش باشن خوبه یا برن سراغ بازی های کامپیوتری و موبایل؟ فردا بچه های ما هم بخوان بازی کنن همین حرف رو میزنی؟» با حرف هایش آرامم می کرد، کم کم دستم آمده بود که بهترین ساعت مطالعه و درس خواندن نیمه شب است. موقع امتحانات ساعت دوازده شب به بعد شروع می کردم به درس خواندن، چون این ساعت ها از سروصدای داخل کوچه خبری نبود. 🌹 با همین روش توانستم برای اولین امتحانم کتاب ۶۰۰ صفحه ای را مرور کنم، بعد از امتحان خوشحال از اینکه توانستم به اکثر سوالات جواب درست بدهم راهی خانه شدم. وقتی به خانه رسیدم متوجه شدم كل اتاق ها و آشپزخانه را دود گرفته است، گفتم حتما حمید اسپند دود کرده، ولی این دود خیلی بیشتر از یک اسپند دود کردن بود! با رفتن به آشپزخانه شصتم خبردار شد که حمید دسته گل به آب داده است. دیدم بله! گوشه فرش آشپزخانه سوخته است، پرسیدم: «حمید این دود برای چیه؟ گوشه فرش آشپزخونه چرا سوخته؟»، 🌸جواب داد: «دوست داشتم تا قبل از این که تو بیای اسپند دود کنم، ولی یهو اسپند دونی از دستم روی فرش افتاد و گوشه فرش سوخت». دعوا کردن هایم بیشتر حالت شوخی و خنده داشت، گفتم: چشمم روشن، تو جهازم رو ناقص کردی، باید جفت همین فرش رو بخری. سوختن فرش به کنار، تا دو روز حوله به دست این دود را از پنجره هابیرون می دادم، هر کس می آمد خانه ما فکر می کرد کل خانه آتش گرفته است. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
🌼عهد نامه مولا جان! عهد می بندم در این زمانه پر ازسیاهی، تا آخرین لحظه و باتمام توان برای خدمت به شما تلاش وجانم را در این راه فدا کنم. امید است که به یاری خداوند متعال و با لطف و عنایت شما، بتوانم به عهدم پایبند باشم. آمین یا رب العالمین🤲 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣روایت شصت و سه(زندگینامه پیامبر) ✨سپس پیامبر(صلی الله علیه و آله) با صفوف لشکریان اسلام حرکت کرد، تا به نقطه ذی طویٰ رسید، همان نقطه مرتفعی که از آنجا خانه های مکه نمایان است. پیامبر(صلی الله علیه و آله) به یاد روزی افتاد که به اجبار از مکه مخفیانه بیرون آمد، ولی می بیند امروز با این عظمت وارد مکه می شود، لذا پیشانی مبارک را به فراز جهاز شتر گذاشت و سجده شکر به جا آورد. 🍁سپس در حُجون(یکی از محلات مرتفع مکه، که قبر خدیجه(سلام الله علیه) در آنجا است) فرود آمد و غسل کرد و با لباس رزم و اسلحه، بر مرکب نشست، در حالی که سوره فتح قرائت می فرمود، وارد مسجدالحرام شد و تکبیر گفت. سپاه اسلام نیز همه تکبیر گفتند، به گونه ای که صدایشان همه ی دشت و کوه را پر کرد و سپس از شتر خود فرود آمده و برای نابودی بت ها نزدیک خانه کعبه آمد، بت ها را یکی پس از دیگری سرنگون می کرد و می فرمود: جاٰءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباٰطِلَ اِنَّ الْباٰطِلَ کاٰنَ زَهُوقاٰ (حق آمد و باطل نابود شد همانا باطل نابود شدنی است سوره مبارکه اسراء آیه ۸۱) 🍁چند بت بزرگ بر فراز کعبه نصب شده بود، که دست پیامبر(صلی الله علیه و آله) به آنها نمی رسید، امیر مومنان علی(علیه السلام) را امر کرد، پای بر دوش مبارکش نهد، و بالا رود و بت ها را بر زمین انداخته بشکند. علی(علیه السلام) این امر را اطاعت کرد، سپس کلید خانه کعبه را گرفت و در را بگشود و عکس های پیغمبران را که بر در و دیوار داخل خانه کعبه ترسیم شده بود محو کرد. بعد از این، پیامبر(صلی الله علیه و آله) دست در حلقه درب خانه کعبه کرد و رو به اهل مکه که در آنجا جمع شده بودند فرمود: شما چه می گویید؟ و چه گمان دارید درباره شما چه دستوری بدهم؟ عرض کردند: ما جز خیر و نیکی از تو انتظار نداریم، تو برادر بزرگوار و فرزند برادر بزرگوار مائی! و امروز به قدرت رسیده ای، ما را ببخش. 🍁اشک در چشمان پیامبر(صلی الله علیه و آله) حلقه زد، صدای گریه مردم مکه نیز بلند شد. پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود: من درباره شما، همان می گویم که برادرم یوسف(علیه السلام) گفت، امروز هیچگونه سرزنش و توبیخی بر شما نخواهد بود. خداوند شما را می بخشد و ارحم الراحمین است.(سوره یوسف آیه ۹۲) همه را عفو کرد و فرمود: همه آزادید، هر کجا که می خواهید بروید و به این ترتیب مکه بدون خونریزی فتح شد(روز بیستم ماه رمضان سال هشتم هجرت، مکه به دست مسلمین فتح شد) و جاذبه این عفو و رحمت اسلامی که هرگز انتظار آن را نداشتند، چنان در دل ها اثر کرد که مردم گروه گروه آمدند و مسلمان شدند و صدای این فتح عظیم در تمام جزایر عربستان پیچید و آوازه اسلام، همه جا را فراگرفت و موقعیت اسلام و مسلمین از هر جهت تثبیت شد. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
خدایا ... خدايا؛ خودت را به من بشناسان، زيرا اگر خودت را به من نشناساني تو و پيامبرت را نمي شناسم. خدايا؛ پيامبرت را به من معرفي فرما، زيرا اگر پيامبرت را به من نشناساني حجت تو را نخواهم شناخت. خدايا؛ حجتت را به من بشناسان، زيرا اگر حجتت را به من نشناساني نسبت به دينم گمراه مي گردم. خدايا؛ مرا به مرگ جاهليت نميران و پس از آنکه هدايتم نمودي قلبم را دچار انحراف و ترديد مساز. خدايا؛ مرا بر دين خودت ثابت بدار و مرا بر طاعت خويش بکار گير و قلبم را براي صاحب امرت مطيع و نرم کن و مرا در عرصه هاي امتحان هايي که از بندگانت به عمل مي آوري عافيت ببخش. خدايا؛ به واسطه دراز شدن زمان غيبتش و قطع شدن خبرش از ما، يقين ما را زايل مگردان و از ياد ما مبر يادش را و انتظارش را.  🌸🌺🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💚 تو لحظه‌‌لحظه به‌ما فكر مى‌كنى اما به‌فكرِما كه مگر جمعه‌ها خطور كنى... دليل غيبت طولانى‌ات اگر مائيم خدا كند كه بميريم تا ظهور كنى... 💔 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
سلام مولای من💚 یوسف زهرا! شنیده‌ام از ما دلتنگ‌تری برای آمدنت شنیده‌ام نگران مایی… شنیده‌ام گریه می‌کنی برای ما … کی تمام می‌شود … غروب‌هایی که دل ما گیر دلتنگی‌ات است آقـــــــــــــا... تسبیحی بافته‌ام نه از سنگ … نه از چوب… نه از مروارید من بلور‌های اشکهایم را به نخ کشیده‌ام تا برای ظهورتان دعا کنم🥺 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 🌻ایام محرم با اینکه هوا تقریبا سرد شده بود با موتور شب ها می رفتیم هیئت خودمان. شب تاسوعا به شدت هوا سرد شده بود، ولی با این حال باز هم با موتور راهی شدیم. حمید به شوخی گفت: «الآن کسی رو با لانچیکو بزنن از خونه در نمیاد، اون وقت ما با موتور داریم میریم هیئت» 🌷 دستش را گذاشت روی زانوی من گفت: «فرزانه پاهات یخ زده؟ غصه نخور خودم برات ماشین می گیرم دیگه اذیت نشی» دستم را گذاشتم داخل جیب های کاپشن حمید، حمید هم یک دستش را گذاشت روی دست من. کنار سرما و سوز شبانه هوای پاییزی قزوین تنها چیزی که دلم را گرم می کرد محبت دست های همیشه مهربان حمید بود. 💐 آن شب هم مثل همه شب های دیگری که به هیئت می رفتیم خیلی سینه زده بود، میاندار هیئت خیمه العباس بود، به حدی سینه می زد که احساس می کردم جسم حمید توان این همه سینه زنی را ندارد. وقتی از هیئت بیرون آمد صدایش گرفته بود و چشم هایش سرخ شده بود، با همان صدای گرفته اولین جمله ای که گفت همین بود: "قبول باشه" خیلی هم سعی می کرد مستقیم به چشم های من نگاه نکند که من متوجه سرخی چشم هایش نشوم. 🌹 اهل مداحی شور و بالا پایین پریدن نبود، ولی حسابی سینه می زد، بیشتر مداحی های آقای مطیعی را دوست داشت. حتی وقتی هیئتشان کلاس مداحی برای نوجوانها گذاشته بود به مربی سفارش کرده بود: «به اینها شور یاد نده، روضه خوندن یاد بده که بتونن وسط جلسه اشک بگیرن». شب حضرت عباس(س) یک شب ویژه برای حمید بود، موقع برگشت سوار موتور که شدیم گفت: «دوست دارم مثل آقام حضرت ابوالفضل (س) مدافع حرم بشم و دست و پاهام فدایی حضرت زینب (س) بشه». 🌸 وقتی این همه سینه زدن و تغییر حالت چهره حمید را دیدم گفتم: «حمید کمتر سینه بزن، یا حداقل آروم تر سینه بزن، لازم نیست این همه خودت رو اذیت کنی». جوابش برایم جالب بود، گفت: « فرزانه این سینه به خاطر همین سینه زدن هیچ وقت نمی سوزه، چه این دنیا چه اون دنیا». بارها این جمله را در مورد سینه زدن هایش تکرار کرد، بعدها من متوجه راز این حرف حمید شدم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣دعا در صلوات و درود بر رسول خدا و بیان اوصاف آن حضرت فراز👇 ✨﴿۱۵﴾ وَ شَغَلَهَا بِالنُّصْحِ لِأَهْلِ دَعْوَتِكَ و خود را به خاطر خیرخواهی، نسبت به پذیرندگان دعوتت، در عرصۀ کار و کوشش گذاشت. ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
♨️زنان در آخرالزمان 💠امام علی علیه السلام می‌فرماید: «یَظْهَرُ فِی آخِرِ الزَّمانِ وَ اقتِرَابِ السَّاعَةِ وَ هُوَ شَرُّ الاَزمِنَةِ نِسْوَةٌ کَاشِفاتٌ عَارِیاتٌ مُتَبَرِّجاتٌ مِنَ الدِّینِ دَاخِلاتٌ فِی الفِتَنِ مَائِلاتٌ اِلَی الشَّهَواتِ مُسرِعاتٌ اِلَی اللَّذَّاتِ مُستَحِلّاتٌ لِلْمُحَرَّمَاتِ فِی جَهَنَّمَ خَالِداتٌ.» 📚(من لا یحضره الفقیه، ج 3، ص 390.) 🔹در آخِرُالزّمان و نزدیک شدن قیامت - که بدترین زمان‌ها است - زنانی ظاهر می‌شوند که برهنه و عریان هستند! زینت‌های خود را آشکار می‌سازند، به فتنه‌ها داخل می‌شوند و به سوی شهوت‌ها می‌گرایند! به سوی لذت‌ها می‌شتابند، حرام‌های الهی را حلال می‌شمارند و در جهنم جاودانه خواهند بود.» @shohada_vamahdawiat                      
🌻یک‌ مبارز‌ وقتی‌ نور خدا در او ساکن‌ می‌شود می‌شود! زندگے ریاضت تدریجے برای رسیدن‌ به‌ مرگ است! گوارای وجودتان. 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اَلسَلامُ.عَلَیکَ.یاصاحِبَ.ال٘زَمان😍✋ ❤مهدیا منتظرانت همه در تاب و تبند، 💞همه اهل جهان، جمله گرفتار شبند... ❤چو بیایی غم و ظلمت برود از عالم، 💞شاد گردد دل آنان که گرفتار غمند... ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 از یک زمانی به بعد از پیامک دادن خوشم نمی آمد. دوست داشتم با خط خودم برایش بنویسم، یادداشت های کوچک می نوشتم. چون معمولا حمید زودتر از من از خانه بیرون می رفت و زودتر از من به خانه بر می گشت. هر کاغذی که دم دستم می رسید برایش یادداشت می نوشتم، می گفتم تا چه ساعتی کلاس دارم، ناهار را چجوری گرم کند، مراقب خودش باشد. ابراز علاقه یا حتی یک سلام خالی!، هر روز یک چیزی می نوشتم و می گذاشتم روی اوپن یا کنار آینه، خیلی خوشش می آمد. می گفت نوشته هایت هر چند کوتاه است اما تمام خستگی را از تنم بیرون می برد، به من می گفت یک روز با این نوشته ها غافلگیرت می کنم! برای شرکت در دوره یک روزه باید به تهران می رفتم، برای ناهار حمید لوبیا پلو درست کردم و بعد در یادداشتی برایش نوشتم: «حمید عزیزم سلام، امروز میرم تهران برای غروب برمی گردم، وقتی داری غذا رو گرم می کنی مراقب خودت باش، سلام منو حسابی به خودت برسون!». یادداشت را روی در یخچال چسباندم و از خانه بیرون زدم، دوره زودتر از زمان بندی اعلام شده تمام شد. ساعت حوالی شش بود که داخل کوچه بودم، بچه ها داخل کوچه فوتبال بازی می کردند، پیرمرد مسن همسایه هم مثل همیشه صندلی گذاشته بود و جلوی در نشسته بود. از کنارش که میخواستم رد بشوم یاد حرف حمید افتادم و با او سلام و احوال پرسی کردم. پیش خودم گفتم حتما الآن حمید خوابیده برای همین زنگ در را نزدم، کلید انداختم و آمدم بالا، در را که باز کردم عینهو دودکش کارخانه دود بود که زد توی صورتم. داشتم خفه می شدم، چشم چشم را نمی دید، چون پاییز بود هوا زود تاریک می شد، تنها چیزی که می دیدم تور کامپیوتر داخل اتاق بود. وقتی داخل اتاق شدم حمید را دیدم که بی هوا پشت کامپیوتر نشسته بود، من را که دید سرش را بلند کرد و تازه متوجه این همه دود شد. گفتم: «حمید اینجا چه خبره؟ حواست کجاست آقا؟ این دود برای چیه؟ غذا خوردی؟»، گفت: «نه غذا نخوردم» بعد یکهو با گفتن اینکه «وای غذا سوخت دوید سمت آشپز خانه. از ساعت دو و نیم که حمید آمده بود اجاق گاز را روشن کرده بود تا غذا گرم بشود، بعد رفته بود سر کامپیوتر و پروژه دانشگاهش، آن قدر غرق کار شده بود که فراموش کرده بود اجاق گاز را روشن کرده است. غذا که جزغاله شده بود هیچ! قابلمه هم سوخته بود، شانس آورده بودیم خانه آتش نگرفته بود، می دانستم چون غذا لوبیا پلو بود فراموش کرده، و گرنه اگر فسنجان بود مهلت نمی داد غذا گرم بشود، همان جا سر اجاق گاز می‌خورد. ادامه دارد... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣دعا در صلوات و درود بر رسول خدا و بیان اوصاف آن حضرت فراز👇 ✨﴿۱۶﴾ وَ هَاجَرَ إِلَى بِلَادِ الْغُربَةِ ، وَ مَحَلِّ النَّأْيِ عَنْ مَوْطِنِ رَحْلِهِ ، وَ مَوْضِعِ رِجْلِهِ ، وَ مَسْقَطِ رَأْسِهِ ، وَ مَأْنَسِ نَفْسِهِ ، إِرَادَةً مِنْهُ لِإِعْزَازِ دِينِكَ ، وَ اسْتِنْصَاراً عَلَى أَهْلِ الْكُفْرِ بِكَ . و برای تبلیغ دینت، به سرزمین‌های غربت و جا و مکان دور از وطن و دور از خانه و منزلش و جدای از مرکز سکونت و محلّ تولّد و آرامگاه جانش، هجرت کرد. این هجرت اراده و خواست او بود برای نیرومند شدن دینت و یاری جستن برضد کافران به حضرتت. ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌷 🌷 .... 🌷هر هفته با شهید احمدعلی نیری به زیارت مزار شهدا می‌رفتیم. یک‌بار سر مزار شهیدی رسیدیم که او را نمی‌شناختم. همانجا نشستیم فاتحه‌ای خواندیم. اما احمدآقا حال عجیبی پیدا کرده بود. در راه برگشت پرسیدم: «احمدآقا این شهید را می‌شناختی؟» پاسخ داد: «نه.» پرسیدم: «پس چرا سر مزار او آمدیم؟» اما جوابی نداد. فهمیدم حتماً یک ماجرایی دارد. اصرار کردم. 🌷وقتی پافشاری من را دید آهسته به من گفت: «این‌جا بوی امام زمان (عج) را می‌داد. مولای ما قبلاً به کنار مزار این شهید آمده بودند.» البته می‌گفت: «اگه این حرف‌ها را می‌زنم فقط برای این است که یقین شماها زیاد شود و به برخی از مسائل اطمینان پیدا کنی و تا زنده‌ام نباید جایی نقل کنی!» 🌹خاطره ای به یاد معزز احمدعلی نیری 📚 کتاب "عارفانه" ♥️اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌ لِوَلیــِـــڪَ الفَـرَجــــ @shohada_vamahdawiat                      
دلها ز هجر روی مهت چون شکسته اند چشمان به راه آمدنت بس که خسته اند خیل عظیم منتظــران با تمــام عشـــق از عمق دل به یـاد ظهــورت نشستـه اند @shohada_vamahdawiat                      
🤚🕗 ارباب ما تو هستی و سلطان ما تویی خورشید مشرقی خراسانِ ما تویی رازی میان چشم تر و گنبد طلاست آقا دلیل چشمِ گریان ما تویی السَّلامُ عَلَیکَ یٰا أبَاالجَواد یٰا عَلیِّ بنِ مُوسَی الرِّضٰا 💚 ❤️ ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
سـلامـ مهدےجانمـ🌷🤚🏻 دلتنـگ حضوریم مــه هـــر دو جهــان را بی نــور تو ڪوریم همه جا و مڪان را با مقــدم خــود نمــا ڪرم بر همــہ عالم روشــن بنمـــا دل همــه پیــر و جــوان را ‌‌‌‌‌‌‌‍ ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 پاییز سال ۹۳ هر دو دانشگاه می رفتیم، معمولا عصرها حمید پشت کامپیوتر می نشست و دنبال مقاله و تحقیق و کارهای دانشگاهش بود. نیم ساعتی بود که حمید پشت سیستم نشسته بود، داخل اتاق رفتم و کمی اذیتش کردم، نیم ساعت بعد دوباره رفتم داخل اتاق و این بار چشم هایش را بستم. گفتم: کافیه حمید، بیا بشین پیش من، این طوری ادامه بدی خسته میشی، می خواستم با شوخی و خنده درس خواندن را برایش آسان کنم. من هم که پشت کامپیوتر می نشستم همین ماجرا تکرار می شد، حمید هر نیم ساعت از داخل پذیرایی صدایم می کرد: عزیزم بیا میوه بخوریم، دلم برات تنگ شده! کمی که معطل می کردم می آمد کامپیوتررا خاموش می کرد، دنبالش می کردم می رفت داخل راهرو قایم می شد، می گفت: «خب من چه کار کنم؟ هر چی صدات می کنم میگم دلم تنگ شده نمیای!». حمید ترم های آخر رشته حسابداری مالی بود، درس های هم را تقریبا حفظ بودیم، حمید به کتاب ها و درس های من علاقه داشت و گاهی از اوقات جزوات من را مطالعه می کرد. من هم در درس ریاضی سر رشته داشتم، گاهی از اوقات معادلات امتحانی را حل می کرد و به من نشان می داد تا آنها را با هم چک کنیم. موضوع پروژه پایان ترمش در خصوص «نقش خصوصی سازی در حسابرسی های مالی» بود، بعضی از هم دانشگاهی هایش با دادن مبالغی پروژه های آماده را کپی برداری می کردند، نمره ای می گرفتند و تمام می شد. ولی حمید روی تک تک صفحات پروژه اش تحقیق و جستجو کرد. چون دوره پایان نامه نویسی را گذرانده بودم تا جایی که می توانستم به او کمک کردم. بین خودمان تقسیم کار کرده بودیم، کارهای میدانی و تحقیق و پرسشنامه ها با حمید و کار تایپ و دسته بندی و مرتب کردن موضوعات با من بود. بعد از تلاش شبانه روزی وقتی کار تمام شد ماه عسل کار را به استاد خودمان نشان دادم، اشکالات کار را گرفتیم، حمید پروژه را با نمره بیست دفاع کرد، نمره ای که واقعا حقیقی بود. فردای روزی که حمید از پروژه اش دفاع کرد هر دوی ما سرما خورده بودیم، آبریزش بینی و سرفه عجیبی یقه ما را گرفته بود. دکتر برایمان نسخه پیچید، داروها را که گرفتیم سوار تاکسی شدیم که به خانه برویم، راننده نوار روضه گذاشته بود، ما هم که حالمان خوب نبود، دائم یا سرفه می کردیم یا بینی خودمان را بالا می کشیدیم. راننده فکر کرده بود با صدای روضه ای که پخش می شود گریه می کنیم! سر کوچه که رسیدیم حمید دست کرد توی جیب تا کرایه بدهد، راننده گفت: «آ سید! مشخصه شما و حاج خانم حسابی اهل روضه هستین، کرایه نمیخواد بدین، فقط ما رو دعا کنین». حتى توقف نکرد که ما حرفی بزنیم، بعد هم گازش را گرفت و رفت، من و حمید نشستیم کنار جدول نیم ساعتی خندیدیم. نمی توانستیم جلوی خنده خودمان را بگیریم، حمید به شوخی می گفت: «عه حاج خانم کمتر گریه کن!». تا این را می گفت یاد حرف راننده می افتادیم می زدیم زیر خنده، رفتار و ظاهر حمید طوری بود که خیلی ها مثل این راننده فکر می کردند. طلبه است، یا «آ سید» صدایش می کردند. البته حمید همیشه به من می گفت من سیدم، چون از طرف مادربزرگ پدری نسب حمید به سادات می رسید. ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣دعا در صلوات و درود بر رسول خدا و بیان اوصاف آن حضرت فراز👇 ✨﴿۱۷﴾ حَتَّى اسْتَتَبَّ لَهُ مَا حَاوَلَ فِي أَعْدَائِكَ تا جایی که راه آنچه دربارۀ دشمنانت با چاره‌جویی و دوراندیشی، در هدف به دست آوردنش بود، برای او هموار شد. ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌷حرکت شهید محمود کاوه بسوی شهادت 🌷 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 در قرارگاه کماکان با محمود بر سر جلو نرفتن چانه می‌زدیم و او قبول نمی‌کرد اما ناگهان در کمال ناباوری نظرش برگشت و گفت باشه قبول، من جلو نمیرم و توی قرارگاه میمانم منصوری!تو هم نمی‌خواد بری مجید!تو هم همین جا بمون خود فرمانده گردان ها میرن توی محور هاشون عملیات رو انجام میدن نفس راحتی کشیدیم، انگار دنیا را بما داده بودند،خیال مان راحت شد محمود همه ی لشکرما بود و اگر اتفاقی برای او می افتاد لشکر ویژه شهدا از هم می‌پاشید. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و با حالی خوش به محمود گفتم، همین که نمی ری جلو عملیات برای من پیروز شده به حساب می آد. دیگر فکرم آزاد شد،آستین هایم را بالا زدم و از سوله فرماندهی بیرون زدم،کنار یکی از تانکرها نشستم و مشغول گرفتن وضو شدم حین وضو چند نفر را در حال بیرون آمدن از قرارگاه دیدم. آنها به طرف خط حرکت کردند. تاریکی شب اجازه نداد چهره شان را تشخیص بدهم.اما از آنتن های بیسیم هایشان حدس زدم، مسئول محورها هستند. بعد از وضو داخل سوله آمدم منصوری نشسته بود نماز مغرب را شروع کردم، در حین نماز صدای محمود را که از گوشی بیسیم بیرون می آمد شنیدم حسابی حواسم را پرت کرد،اصلا نفهمیدم نماز را چطور تمام کردم،سلام را گفته و نگفته به منصوری نهیب زدم،«محمود کجاست مرد حسابی؟!»عاجزانه گفت:رفت حالم خراب شد، با تشر گفتم «کی. آخه چرا گذاشتی بره» مگه قرار نبود نره جلو؟این ها را که گفتم منصوری از کوره در رفت و داد زد «مگه کسی از پس این آدم بر می آد؟مگه کسی میتونه جلوشو بگیره؟هر کاری کردم نره فایده ایی نداشت، منو پس زد و رفت. دیدم وضع او از من بدتر است، تازه شصتم خبر دار شد که چه رودستی خوردیم. محمود برای آنکه ما زیاد پاپیچش شده بودیم،سر کارمان گذاشته بود.آن چند نفر هم که من در تا یکی دیدم محمود و چند تا بیسیم چی بودند، مثل یخ در زمین وا رفتم، کار از کار گذشته بود، محمود به محور «گردان امام سجاد علیه السلام»رفته بود و حالا در نوک پیکان عملیات و حمله قرار داشت. (راوی : سید مجید ایافت) •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈ @shohada_vamahdawiat                      
دوستان یه مریض توی کما براش التماس دعا گفته اند @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
ای شهدا برای ما حمدی بخوانید که شما زنده اید و ما مرده … ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59