eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🤚🕗 ارباب ما تو هستی و سلطان ما تویی خورشید مشرقی خراسانِ ما تویی رازی میان چشم تر و گنبد طلاست آقا دلیل چشمِ گریان ما تویی السَّلامُ عَلَیکَ یٰا أبَاالجَواد یٰا عَلیِّ بنِ مُوسَی الرِّضٰا 💚 ❤️ ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
سـلامـ مهدےجانمـ🌷🤚🏻 دلتنـگ حضوریم مــه هـــر دو جهــان را بی نــور تو ڪوریم همه جا و مڪان را با مقــدم خــود نمــا ڪرم بر همــہ عالم روشــن بنمـــا دل همــه پیــر و جــوان را ‌‌‌‌‌‌‌‍ ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 پاییز سال ۹۳ هر دو دانشگاه می رفتیم، معمولا عصرها حمید پشت کامپیوتر می نشست و دنبال مقاله و تحقیق و کارهای دانشگاهش بود. نیم ساعتی بود که حمید پشت سیستم نشسته بود، داخل اتاق رفتم و کمی اذیتش کردم، نیم ساعت بعد دوباره رفتم داخل اتاق و این بار چشم هایش را بستم. گفتم: کافیه حمید، بیا بشین پیش من، این طوری ادامه بدی خسته میشی، می خواستم با شوخی و خنده درس خواندن را برایش آسان کنم. من هم که پشت کامپیوتر می نشستم همین ماجرا تکرار می شد، حمید هر نیم ساعت از داخل پذیرایی صدایم می کرد: عزیزم بیا میوه بخوریم، دلم برات تنگ شده! کمی که معطل می کردم می آمد کامپیوتررا خاموش می کرد، دنبالش می کردم می رفت داخل راهرو قایم می شد، می گفت: «خب من چه کار کنم؟ هر چی صدات می کنم میگم دلم تنگ شده نمیای!». حمید ترم های آخر رشته حسابداری مالی بود، درس های هم را تقریبا حفظ بودیم، حمید به کتاب ها و درس های من علاقه داشت و گاهی از اوقات جزوات من را مطالعه می کرد. من هم در درس ریاضی سر رشته داشتم، گاهی از اوقات معادلات امتحانی را حل می کرد و به من نشان می داد تا آنها را با هم چک کنیم. موضوع پروژه پایان ترمش در خصوص «نقش خصوصی سازی در حسابرسی های مالی» بود، بعضی از هم دانشگاهی هایش با دادن مبالغی پروژه های آماده را کپی برداری می کردند، نمره ای می گرفتند و تمام می شد. ولی حمید روی تک تک صفحات پروژه اش تحقیق و جستجو کرد. چون دوره پایان نامه نویسی را گذرانده بودم تا جایی که می توانستم به او کمک کردم. بین خودمان تقسیم کار کرده بودیم، کارهای میدانی و تحقیق و پرسشنامه ها با حمید و کار تایپ و دسته بندی و مرتب کردن موضوعات با من بود. بعد از تلاش شبانه روزی وقتی کار تمام شد ماه عسل کار را به استاد خودمان نشان دادم، اشکالات کار را گرفتیم، حمید پروژه را با نمره بیست دفاع کرد، نمره ای که واقعا حقیقی بود. فردای روزی که حمید از پروژه اش دفاع کرد هر دوی ما سرما خورده بودیم، آبریزش بینی و سرفه عجیبی یقه ما را گرفته بود. دکتر برایمان نسخه پیچید، داروها را که گرفتیم سوار تاکسی شدیم که به خانه برویم، راننده نوار روضه گذاشته بود، ما هم که حالمان خوب نبود، دائم یا سرفه می کردیم یا بینی خودمان را بالا می کشیدیم. راننده فکر کرده بود با صدای روضه ای که پخش می شود گریه می کنیم! سر کوچه که رسیدیم حمید دست کرد توی جیب تا کرایه بدهد، راننده گفت: «آ سید! مشخصه شما و حاج خانم حسابی اهل روضه هستین، کرایه نمیخواد بدین، فقط ما رو دعا کنین». حتى توقف نکرد که ما حرفی بزنیم، بعد هم گازش را گرفت و رفت، من و حمید نشستیم کنار جدول نیم ساعتی خندیدیم. نمی توانستیم جلوی خنده خودمان را بگیریم، حمید به شوخی می گفت: «عه حاج خانم کمتر گریه کن!». تا این را می گفت یاد حرف راننده می افتادیم می زدیم زیر خنده، رفتار و ظاهر حمید طوری بود که خیلی ها مثل این راننده فکر می کردند. طلبه است، یا «آ سید» صدایش می کردند. البته حمید همیشه به من می گفت من سیدم، چون از طرف مادربزرگ پدری نسب حمید به سادات می رسید. ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣دعا در صلوات و درود بر رسول خدا و بیان اوصاف آن حضرت فراز👇 ✨﴿۱۷﴾ حَتَّى اسْتَتَبَّ لَهُ مَا حَاوَلَ فِي أَعْدَائِكَ تا جایی که راه آنچه دربارۀ دشمنانت با چاره‌جویی و دوراندیشی، در هدف به دست آوردنش بود، برای او هموار شد. ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌷حرکت شهید محمود کاوه بسوی شهادت 🌷 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 در قرارگاه کماکان با محمود بر سر جلو نرفتن چانه می‌زدیم و او قبول نمی‌کرد اما ناگهان در کمال ناباوری نظرش برگشت و گفت باشه قبول، من جلو نمیرم و توی قرارگاه میمانم منصوری!تو هم نمی‌خواد بری مجید!تو هم همین جا بمون خود فرمانده گردان ها میرن توی محور هاشون عملیات رو انجام میدن نفس راحتی کشیدیم، انگار دنیا را بما داده بودند،خیال مان راحت شد محمود همه ی لشکرما بود و اگر اتفاقی برای او می افتاد لشکر ویژه شهدا از هم می‌پاشید. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و با حالی خوش به محمود گفتم، همین که نمی ری جلو عملیات برای من پیروز شده به حساب می آد. دیگر فکرم آزاد شد،آستین هایم را بالا زدم و از سوله فرماندهی بیرون زدم،کنار یکی از تانکرها نشستم و مشغول گرفتن وضو شدم حین وضو چند نفر را در حال بیرون آمدن از قرارگاه دیدم. آنها به طرف خط حرکت کردند. تاریکی شب اجازه نداد چهره شان را تشخیص بدهم.اما از آنتن های بیسیم هایشان حدس زدم، مسئول محورها هستند. بعد از وضو داخل سوله آمدم منصوری نشسته بود نماز مغرب را شروع کردم، در حین نماز صدای محمود را که از گوشی بیسیم بیرون می آمد شنیدم حسابی حواسم را پرت کرد،اصلا نفهمیدم نماز را چطور تمام کردم،سلام را گفته و نگفته به منصوری نهیب زدم،«محمود کجاست مرد حسابی؟!»عاجزانه گفت:رفت حالم خراب شد، با تشر گفتم «کی. آخه چرا گذاشتی بره» مگه قرار نبود نره جلو؟این ها را که گفتم منصوری از کوره در رفت و داد زد «مگه کسی از پس این آدم بر می آد؟مگه کسی میتونه جلوشو بگیره؟هر کاری کردم نره فایده ایی نداشت، منو پس زد و رفت. دیدم وضع او از من بدتر است، تازه شصتم خبر دار شد که چه رودستی خوردیم. محمود برای آنکه ما زیاد پاپیچش شده بودیم،سر کارمان گذاشته بود.آن چند نفر هم که من در تا یکی دیدم محمود و چند تا بیسیم چی بودند، مثل یخ در زمین وا رفتم، کار از کار گذشته بود، محمود به محور «گردان امام سجاد علیه السلام»رفته بود و حالا در نوک پیکان عملیات و حمله قرار داشت. (راوی : سید مجید ایافت) •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈ @shohada_vamahdawiat                      
دوستان یه مریض توی کما براش التماس دعا گفته اند @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
ای شهدا برای ما حمدی بخوانید که شما زنده اید و ما مرده … ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
❣ 🌱عاقبت نور تو پهنای جهان می‌گیرد... 🌱جسم بی‌جان زمین از تو توان می‌گیرد... 🌱سال‌ها قلب من از دوریتان مرده ولی... 🌱خبری از تو بیاید ضربان می‌گیرد... ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 سه چهار ماه آخر سال ۹۳ برادر زاده های حمید یکی یکی به دنیا آمدند. کوثر دختر حسن آقا برادر بزرگتر حمید هشتم آذر، نرگس دختر سعید آقا برادر دوقلوی حمید بیست و دوم آذر درست شب اربعین و محمدرضا پسر حسین آقا هم هفتم اسفند به دنیا آمدند. وقتی دور هم جمع می شدیم صدای بچه ها قطع نمی شد. حال و هوای جالبی بود، تا یکی ساکت میشد آن یکی شروع می کرد به گریه کردن. حمید تا آن موقع حرفی از بچه دار شدن نمیزد، اما با به دنیا آمدن این برادر زاده ها خیلی علاقه مند شده بود که ما هم بچه دار شویم. این شوق حمید به بچه دار شدن من را خیلی امیدوار می کرد، حس می کردم زندگی ما شبیه یک نهال نوپاست که می خواهد شاخ و برگ بدهد و ما سال های سال کنار هم زندگی خواهیم کرد. یک روز بعد از تولد نرگس، حمید برای یک مأموریت پانزده روزه سمت لوشان رفت، معمولا از مأموریت هایش زیاد نمی پرسیدم، مگر اطلاعات کلی که با زیرکی چند تا سوال می پرسیدم تا اوضاع چند روزی که مأموریت بود دستم بیاید. شده با شوخی و خنده از حمید اطلاعات جمع می کردم، به شدت قلقلکی بود، بی اندازه! این بار هم که از لوشان برگشته بود با قلقلک سراغش رفتم، قلقلک میدادم و سؤال می پرسیدم. گفتم: «حمید تو دست داعش بیفتی کافیه بفهمن قلقلکی هستی، همه چی رو دقیقه اول لو میدی!» البته حمید هم زرنگی کرد، وقتی با قلقلک دادن از او پرسیدم: «فرمانده سپاه کیه؟»، گفت: «تقى مرادی!»، گفتم: «فرمانده اطلاعات کیه؟»، گفت: تقی مرادی!» هر سؤالی می پرسیدم اسم پدرم را می گفت. با خنده گفتم: دست پدرم درد نکنه با این داماد گرفتنش، تو باید اسم پدر زنت رو آخرین نفر لو بدی نه اولین نفر! حمید هم خندید و گفت: «تا صبح قلقلک بدی من فقط همین یه اسم رو بلدم!» . بعضی اوقات هم خودش از آموزش هایی که دیده یا نکاتی که در آن مأموریت یاد گرفته بود صحبت می کرد. دوره لوشان بهشان گفته بودند: اگر گاوی رو دیدین که به سمتی میره بدونین اونجا چیز مشکوکیه، چون گاو ذاتا حیوان کنجکاویه و هر طرف که حرکت میکنه اون سمت لابد چیز خاصیه. برعکس گاو گوسفندها هستن، هر وقت گوسفند از جایی دور بشه باید به اونجا شک کرد، چون گوسفند ذاتا حیوان ترسوییه و با کوچکترین صدایی که بشنوه یا چیزی که ببینه از اونجا دور میشه. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
🌼عهد نامه مولا جان! عهد می بندم در این زمانه پر ازسیاهی، تا آخرین لحظه و باتمام توان برای خدمت به شما تلاش وجانم را در این راه فدا کنم. امید است که به یاری خداوند متعال و با لطف و عنایت شما، بتوانم به عهدم پایبند باشم. آمین یا رب العالمین🤲 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣روایت شصت و چهار(زندگینامه پیامبر) ✨جنگ حُنین(حُنَین سرزمینی است در نزدیکی شهر طائف،و چون این جنگ در آنجا واقع شد،به نام غزوه حُنین معروف گردید): پس از فتح مکه، مردم هَوازِنْ و ثقیف که قبیله ای بزرگ بودند و در طائف(دوازده فرسخی جنوب شرقی مکه) و اطراف آن زندگی می کردند، از این ماجرا آگاه و باخبر شدند. رئیس طائفه هوازن به نام مالک بن عَوف نَصْری آنها را جمع کرد و به آنها گفت: ممکن است محمد(صلی الله علیه و آله) پس از فتح مکه به جنگ با ما برخیزد. آنها گفتند پیش از آنکه او با ما نبرد کند، صلاح در این است که ما پیش دستی کنیم. 🍁مالک بن عوف از همه قبایل اطراف، نیرو جمع کرده و همه غرق در اسلحه، آماده جنگ و حرکت به سوی مکه شدند. وقتی لشکریان آماده شدند، مالک فرمان داد تا زنان و فرزندانشان را به همراه آورند، تا به هنگام درگیری با مسلمانان، هیچکس فکر فرار در سر نپروراند. وقتی که سپاه سی هزار نفری دشمن و هوازِن به سرزمین اَوطاس رسیدند، همان جا را برای میدان جنگ مناسب دیدند و انتخاب کردند. هنگامی که این خبر به گوش پیامبر(صلی الله علیه و آله) رسید به مسلمانان دستور دادآماده حرکت به سوی سرزمین قبیله هوازن شوند. 🍁اداره امور شهر و امامت در مسجد را به عَتّاب بن اُسَیْد که مرد با کفایتی بود سپرد، و از صفوان بن امیّه که مشرک بود مقداری اسلحه خواست، سپس با ده هزار نفر از مسلمین که از مدینه همراه آن حضرت به مکه آمده بودند، و دو هزار نفر تازه مسلمانان از مردم مکه، جمعا با دوازده هزار نفر عازم سرزمین حُنَین گردید(پس از پانزده روز اقامت در مکه، در آخر ماه رمضان یا ماه شوال سال هشتم هجرت، شبانه از مکه حرکت کردند و صبح زود، پس از نماز وارد سرزمین حُنین شدند.) و پرچم بزرگ سپاه اسلام را، علی(علیه السلام) به دست گرفته بود. مالک بن عوف نصری فرمانده لشکر دشمن که شخص شجاع و بی باکی بود، به قبیله خود دستور داد غلاف های شمشیر را بشکنند و در شکاف های کوه و دره های اطراف، لابه لای درختان، بر سر راه سپاه اسلام، کمین کنند و هنگامی که در تاریکی اول صبح، مسلمانان به آن جا رسیدند، یکپارچه به آنان حمله ور شوند و لشکر را در هم کوبند. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عباس موزون در برنامه به افق فلسطین : یکی از کودکانی که چندین ساعت زیر اوار بوده و بعد از چند ساعت نجات پیدا کرده گفته که تمام مدت فرشته ای در کنارش مراقب کودک بوده و زمانی رفته که گروه نجات امد. فیلم این دختر رو که شبکه الجزیره پخش کرده ببینید 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🏡این کانال خیلی به درد ما مذهبیا میخوره👌 همسرانه های مذهبی👫چه خانوم؛چه آقا👫 http://eitaa.com/joinchat/87949681Cc1dbfcc56c اگه میخوایی هزاران رمز خوب و رو بشناسی👈یه سر بزن 😊👆 ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕️مسائل شرعی زناسویی متاهلین(احکام اتاق خواب) "اتــاق_خــواب"_«بدون سانسور» eitaa.com/joinchat/2371223552Ca5be77fd53 ⭕️《معـدنِ استـوریـاۍِ سیـاسـۍمذهبـۍ》جانمونۍ بچھ شیعھ‌ھ‌ھ eitaa.com/joinchat/2560098398Cacc4602d2d ⭕️گنجـــــهاے معنـــــوے eitaa.com/joinchat/3198681104C2fc8fb24a4 ⭕️ذکری که مثل بلدوزر زندگیت رو صاف میکنه eitaa.com/joinchat/2994601997C52c0bdbc8a ⭕️محتوای فرهنگی پرورشی معلمان و مربیان eitaa.com/joinchat/85983330C7210d6f841 ⭕️تلنــــــگر مــذهبـــی eitaa.com/joinchat/1740898305C1b457154a7 ⭕️احادیث۱۴معصوم، تفسیرآیه‌به‌آیه‌قرآن اعمال و دعاهای روزانه، داستانهای‌معنوی eitaa.com/joinchat/2067857410C2adc10030d ⭕️حـس آرامـش بـا یـاد خـدای مهـربان eitaa.com/joinchat/1993277442Ce1e0ec17d2 ⭕️آموزش روخوانی و روانخوانی قرآن کریم eitaa.com/joinchat/505479184C4108af7ddd ⭕️باخدا رفیق باش 1 eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a ⭕️قشنگیآت مذهبۍوعاشقان شھادٺ eitaa.com/joinchat/2395799651C5ed5bfd5f1 ⭕️آموزش انگلیسی از پایه تا دوازدهم eitaa.com/joinchat/2525823115C97c170fce7 ⭕️فتنـــه_های_آخـــرالزمان eitaa.com/joinchat/3596812291C5bffef7aba ⭕️معدنِ دستور ڪیـــــــــک و دسرهای شکلاتی و ساده کافه ای eitaa.com/joinchat/2559836309C06c85bb166 ⭕️آموزش دلبری بدون سانسوروسیاستهای همسرداری ودعاهای عزیزشدن eitaa.com/joinchat/766377995Cae42414a21 ⭕️ازصفر تا صد گل‌های خانگی eitaa.com/joinchat/1435238543Cef0113d163 ⭕️تعبیر خواب روزهای قمر در عقرب eitaa.com/joinchat/1562050661Ca783c7a21d ⭕️عـاقـبت شـوخی بـا نـامـحرم!! eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59 ⭕️بدون سانسور و خجالت(ازدواج وزناشویی) فقط متاهلین eitaa.com/joinchat/3560439879C0e9ded2d08 ⭕️حکایات ملانصرالدین وبهلول‌وسخن بزرگان وتاریخچه ضرب المثلها eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 ⭕️راز عاقبت بخیری از زبان سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f ⭕️بانک جزوه، تلخیص و کتب حوزوی eitaa.com/joinchat/922091681C1b5ada3ae8 ⭕️آیت‌الله‌بهجت‌ره: هرکس این عمل را انجام دهد و به نرسد مرالعن‌کند!! eitaa.com/joinchat/711917615C57c733ee60 ⭕️مجموعه دعاهای سریع الاجابه ودعای چهل کلیدازحضرت زهراس eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ⭕️جدول روزهایه قمر در عقرب ، روزشمار ایام خاص eitaa.com/joinchat/3681681410C3e9cfb4859 ⭕️بچه ات نماز نمیخونه؟نمازت سروقت نیست؟ eitaa.com/joinchat/332070913C6cfce71bab ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ‌‌💟خیرات همیشه باعث رونق گرفتن زندگی شده ✨ اگر دوست دارید به جمع کوچک اما با نیتی بزرگ🌱 بپیوندید تقاضا دارم که روی لینک زیر کلیک کنید👇🏻💕 eitaa.com/joinchat/1901071Ce18caf6876 قطعا حضورتون اتفاقی نیست شما دعوت شده هستید👌💚 ➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖ لیست‌ویژه‌ 24 آبــان؛ @Listi_Baneri_110
یا صاحب الزمان درقید غمم ، خاطرِ آزاد کجایی؟ تنگ است دلم، قوّت فریاد کجایی؟ کو هم نفسی..؟! تا نفسی، شاد برآرم؟ ای آن که نرفتی دمی از یاد کجایی؟ امام خوب زمانم هر کجا هستی با هزاران عشق سلام ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 ❤️بعد از کلی احوال پرسی عکس هایی که طی ماموریت لوشان انداخته بود را نشانم داد. این اولین باری بود که می دیدم حمید این همه عکس در مدل های مختلف مخصوصا با بادگیر آبی انداخته است. داخل عکس ها چسب اتوکلاوی که بعد از مسابقه کاراته به انگشت پایش بسته بودم مشخص بود. 🍀 غرق تماشای عکس ها بودم که با حرف حمید دیگر نتوانستم باقی عکس ها را ببینم. به من گفت: این عکس ها رو برای شهادتم گرفتم، حالا که داری نگاهشون می کنی ببین کدوم خوبه بنر. دلم هری ریخت، لحن صحبت هایش ته جدی بود نه شوخی، همین میانه صحبت کردن من را اذیت می کرد. نمی دانستم جوابش را چه بدهم، از دوره نامزدی هر بار که عکس های گالری موبایلش را نگاه می کردم از من می پرسید کدام عکس برای شهادتم خوب است. 🌺زیاد جدی نمی گرفتم، هر بار با شوخی بحث را عوض می کردم، ولی این بار حسابی جا خوردم و دلم لرزید. دوست نداشتم این موضوع را ادامه بدهد، چیزی به ذهنم نمی رسید، پرسیدم: «پات بهتر شده، آب و هوا چطور بود؟ سوغاتی چیزی نگرفتی؟» کمی سکوت کرد و بعد با لبخندی گفت: «آن قدر آنجا دویدیم که پام خوب خوب شده، تا من برم به مادرم سر بزنم تو از بین عکس ها یکی رو انتخاب کن ببینم سلیقه همسر شهید چه شکلیه!» وقتی برای دیدن عمه رفت با پدرم تماس گرفتم و گفتم: 🌹«بابا جون، حمید تازه از مأموریت برگشته خسته است، امروز باشگاه نمیاد، خودتون زحمت تمرین شاگردا رو بکشید» این حساسیت من روی حمید شهره عام و خاص شده بود، همه دستشان آمده بود، پدرم از پشت گوشی خندید و گفت: «حمید خواهرزاده منه، اون موقعی که من اسمش رو انتخاب کردم تو هنوز به دنیا نیومده بودی، ولی الآن انگار تو بیشتر هواشو داری! کاسه داغتر از آش شدی دختر!». خداحافظی که کردم دوباره رفتم سراغ عکس ها، با هر عکس کلی گریه کردم. اولین باری بود که حمید را این شکلی می دیدم، نور خاصی که من را خیلی می ترساند، همان نوری که رفقای پاسدار و هم هیئتی به شوخی می گفتند: «حمید نور بالا می زنی، پارچه بنداز روی صورتت!» 🌷آن قدر این حالات در چهره حمید موج می زد که زیر عکس هایش می نوشتند «شهید حمید سیاهکالی» یا به خاطر شباهتی که چشم های با حیایش به شهید «محمدابراهیم همت» داشت او را «حمید همت» صدا می کردند. یکی از دوستانم که حمید را می شناخت همیشه به من می گفت: «نمی دونم چه موقعی، ولی مطمئنم شوهر تو شهید میشه، اگر شهید نشه من به عدالت خدا شک می کنم!» 💐 خودش هم که عاشق این کارها بود، ولی من می گفتم خیلی زود است، خیلی زود است حتی بخواهی حرفش را بزنیم. بعد از مأموریت لوشان کم کم زمزمه های رفتن سوریه و عراقش شروع شد. می گفت: «من یا باید برم عراق یا برم سوریه، اینجا موندنی نیستم» بعد از هفت سال عضویت قراردادی تازه در سپاه نیروی رسمی شده بود، در جواب این حرف ها فقط به زبان پاسخ مثبت می دادم که خیالش راحت باشد،. ولی ته دلم نمی توانستم قبول کنم، ما تازه داشتیم به هم عادت می کردیم، تازه همدیگر را پیدا کرده بودیم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣دعا در صلوات و درود بر رسول خدا و بیان اوصاف آن حضرت فراز👇 ✨﴿۱۸﴾ وَ اسْتَتَمَّ لَهُ مَا دَبَّرَ فِي أَوْلِيَائِكَ . و آنچه در مورد دوستانت، سنجیده و نظام داده بود، برایش کامل گشت. ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💢علاقه به کارهای مذهبی 🔹چند سالی هست نقل مکان کردیم، محله جدید مسجد ندارد 🔹سالهای اخیر با همکاری همسایه ها در ماه مبارک رمضان پارکینگ منزل را حسینیه کردیم، نماز جماعت و سفره افطار برگزار می‌کنیم. 🔹امین برای این کار خیلی فعال بود. مخصوصا سال دوم که مرخصی نداشت و با دوستانش جابجا میکرد که حتما برای افطار برسه و افطاری هارو تقسیم میکرد 🔹شهید امین سربندی از سربازان انتظامی شازند استان مرکزی بیست و چهارم آبان ۹۶ در درگیری با قاچاقچیان به شهادت رسید 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
❣ 🌱عاقبت نور تو پهنای جهان می‌گیرد... 🌱جسم بی‌جان زمین از تو توان می‌گیرد... 🌱سال‌ها قلب من از دوریتان مرده ولی... 🌱خبری از تو بیاید ضربان می‌گیرد... ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 ❤️حمید کنار بخاری سخت مشغول مطالعه کتاب «علل الشرایع، شیخ صدوق بود، کتابی که مدت ها به دنبالش بود تا این که من پیدایش کردم و به عنوان هدیه برایش خریدم. در حالی که داشتم میوه های پوست کنده را توی بشقاب آماده می کردم زیر چشمی نگاهم به حمید بود. هر صفحه ای که می خواند دستش را زیر محاسنش می برد و چند دقیقه ای به فکر فرو می رفت. 🌻طول زمستان از بخاری جدا نمی شد، به شدت سرمایی بود، کافی بود کمی هوا سرد شود خیلی زود سرما می خورد. هر وقت از سر کار می آمد دست هایش را مستقیم می گذاشت روی بخاری گاهی وقتها که از بیرون می آمد از شدت سرمازدگی یک راست روی بخاری می نشست! می گفتم: حمید یک روز سر همین کار که می نشینی روی بخاری، لوله بخاری در میاد، متوجه نمی شیم، شب خدای نکرده خفه میشیم. 💐 حمید می گفت: «چشم خانوم، رعایت می کنم، ولی بدون عمر دست خداست». میوه های پوست کنده را کنار دستش گذاشتم، نگاهش را از کتاب گرفت و گفت: «این طوری قبول نیست فرزانه، تو همیشه زحمت می کشی میوه ها رو به این قشنگی آماده می کنی دلم نمیاد تنهایی بخورم، برو روی میل بشین الان میام با هم بخوریم». تازه مشغول خوردن میوه ها شده بودیم که گوشی حمید زنگ خورد، تا گوشی را جواب داد گفت: سلام، به به متأهل تمیز!» 🌷 فهمیدم آقا بهرام رفیق صمیمی حمید که تازه نامزد کرده پشت خط است، از تکه کلام حمید خنده ام گرفت. با رفقایش ندار بود، اوایل من خیلی تعجب می کردم، می گفت: «این ها رفقای صمیمی من هستن، اونهایی که نامزد می کنن رو این طوری صدا می کنم که بقیه هم زودتر به فکر ازدواج باشن». کافی بود یکی از دوستانش نامزد کرده باشد، آن وقت حسابی آنها را تحویل می گرفت. از وقتی که آقا بهرام نامزد کرد ارتباط خانوادگی ما شروع شد. کل نامزدی این خانواده با ما گذشت، به گردش و تفریح می رفتیم، مسافرت های یک روزه یا حتی چند ساعته. 🌹 مجتمع تفریحی طلاییه سمت باراجین زیاد می رفتیم و قایق سوار می شدیم یا غذا می پختیم و آنجا می بردیم. آقا بهرام پیشنهاد داد جمعه دور هم باشیم، حمید گفت جوجه بگیریم برویم سنبل آباد، روز جمعه بساط جوجه را برداشتیم، کلید منزل پدری حمید در سنبل آباد را گرفتیم و راه افتادیم. زمستانها الموت معمولا هوا برفی و به شدت سرد است، وقتی رسیدیم برای گرم کردن اتاق ها چراغ نفتی روشن کردیم، خیلی وقت بود کسی آنجا نرفته بود انگار همه چیز یخ زده بود، آدم ایستاده قندیل میبست. 🌹حمید و آقا بهرام داخل حیاط آتش روشن کرده بودند تا بساط جوجه راه بیندازند، من و خانم آقا بهرام داخل اتاق زیر پتو کنار چراغ می لرزیدیم. از بس شعله چراغ را زیاد کرده بودیم دود می کرد، به حدی سردمان شده بود که اصلا متوجه نشدیم که همه اتاق را دود گرفته است. وقتی حمید داخل اتاق آمد با دلهره گفت: «شما دارین چکار میکنین، الآن خفه میشین!» 🌺توی چشم ها و بینی ما پر از دوده شده بود، تا چند روز بوی دود می دادیم. وقتی ناهار را خوردیم از آنجا بیرون زدیم، احساس می کردم اگر راه برویم بهتر از این است که یکجا بنشینیم. داخل حیاط یک سگ نگهبان بود که مدام نگاهش سمت ما بود، من و خانم آقا بهرام به شدت از سگ می ترسیدیم، تا یک قدم سمت ما می آمد از ترس به سمت دیگر حیاط می رفتیم. حمید و آقا بهرام زیر دلشان را گرفته بودند و می خندیدند، کار ما هم شده بود فرار کردن! بعد از ناهار، حمید باقی مانده غذاها را برای این که اسراف نشود به سگها داد. 🌸همیشه همین عادت را داشت، وقتی بیرون می رفتیم غذایی که اضافه می ماند را زیر دیوار یا زیر درخت می ریخت یا وقتی گوشت چرخ کرده می گرفتیم یک تکه از بهترین جای گوشت جدا می کرد و روی پشت بام برای گربه ها می ریخت. همیشه هم می گفت: «به نیت همه اموات». در برنامه سمت خدا از حاج آقای عالی شنیده بود که وقتی می خواهید چیزی را خیرات کنید به نیت همه اموات باشد . 🍀چون از اول خلقت تا آخر به همه اموات ثواب یکسان می رسد و این که هر کسی برای اموات خیرات و احسان بیشتری داشته باشد روز قیامت زودتر به حسابش رسیدگی می شود تا کمتر معطل شود. برای همین هیچ وقت غذایی که اضافه مانده بود را توی سطل آشغال نمی ریخت. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم بعضی از عزیزان یادشون رفته که😊😊 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیه‌السلام 🌸🌸🌸 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣دعا در صلوات و درود بر رسول خدا و بیان اوصاف آن حضرت فراز👇 ✨﴿۱۹﴾ فَنَهَدَ إِلَيْهِمْ مُسْتَفْتِحاً بِعَوْنِكَ ، وَ مُتَقَوِّياً عَلَى ضَعْفِهِ بِنَصْرِكَ پس در حالی که از کمک دهی‌ات، خواستار پیروزی بود و از یاری‌ات به جبران ناتوانی‌اش درخواست نیرو داشت، ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان های عبرت آموز ۴۰۱(تلنگر آمیز) خاطره جالب رهبر انقلاب از مجلسی که علامه طباطبائی، امام خمینی(ره) را استاد خود خطاب کرد @shohada_vamahdawiat