eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت نود و هشت ✨با دست پاچگی به قنواء گفتم: خواهش می کنم کمک کن! مسرور دارد از دارالحکومه بیرون می رود. 🍁_مسرور دیگر کیست؟ چی شده؟ به کنار پنجره آمد. مسرور را که به طرف درِ خروجی می رفت، نشانش دادم. _مسرور همان است که دیروز او را توی حمام ابوراجح دیدیم و اسب ها را به او سپردیم. شاگرد ابوراجح است. _حالا چرا نگرانی؟ آمدنش به دارالحکومه چه اهمیتی دارد؟ _یکی را بفرست او را برگرداند. باید بفهمم برای چه به اینجا آمده. اگر ابوراجح او را به دنبال من فرستاده، پس چرا کسی خبرم نکرده؟ _احتمال دارد برای کار دیگری آمده باشد. _نمی دانم چرا دیدن او اینجا، نگرانم کرده. آدم قابل اطمینانی نیست. کارهایش مشکوک است. خواهش میکنم یک کاری بکن. قنواء قبل از آنکه با امینه بیرون برود، گفت: آرام باش! لازم نیست او را برگردانیم. یکی را می فرستم تا از سندی بپرسد. از یکی دو نگهبان دیگر هم می پرسیم. _از هر دوی شما ممنونم. آنها رفتند. نتوانستم توی اتاق بمانم. در سرسرا و کنار نرده ها قدم زدم. آمدن مسرور به دارالحکومه معمایی بود که هیچ جوابی برای آن به ذهنم نمی رسید. دیدن یک فیل در حیاط دارالحکومه، نمی توانست آنقدر متعجبم کند. از نظر سندی، مسرور یک بی سر و پا بود. چرا او را به داخل راه داده بود؟ آیا مسرور برای دادن مالیاتِ حمام آمده بود؟ نه، ابوراجح مالیات آن سالش را داده بود. اگر ابوراجح کاری با دارالحکومه داشت، باید به من می گفت. احتمال داشت موضوع مهمی نباشد و باعث خنده و تفریح قنواء و امینه شود. قنواء و امینه برگشتند. امید داشتم بخندند و مرا به خاطر وحشت بیهوده ام، دست بیندازند. اما چهره شان جدی بود. قنواء گفت: سندی و نگهبان ها می گویند که مسرور با وزیر کار داشته. مسرور گفته که باید خبر مهمی را به اطلاع وزیر برساند. امینه گفت: موفق هم شده با وزیر صحبت کند. دل شوره ام بیشتر شد. به قنواء گفتم: حق داشتم نگران شوم! یعنی او با شخصی مثل وزیر چه کار داشته؟ خواهش می کنم به من کمک کن تا حقیقت را بفهمم. حس بدی دارم. _چیزی از وزیر دستگیرمان نمی شود. باید با رشید حرف بزنیم. امینه گفت: او معمولا همراه پدرش است و در کارها کمکش می کند. از پله ها پایین رفتیم. پس از گذشتن از عرض حیاط، به طرف ساختمانی رفتیم که اتاق های تو در تویی داشت. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
4_5974542676899402969.mp3
13.2M
🔸امید وصال حکایاتی از تشرف‌یافتگان به محضر امام عصر علیه‌السلام 📚 🔘 باغبان بهشت @shohada_vamahdawiat                      
به هر نوشته‌ی دیگر مقدم است هنوز کسی‌که هرچه بگوییم از او کم است هنوز علاج هجر به‌جز صبح بودن او نیست که بزم هر شب ما طالب غم است هنوز خودش وحید و فرید و طرید خوانده شده ولی پناه و امید دوعالم است هنوز به انتقام عزیزان دین می‌آید او که روی گنبد اسلام ‌پرچم است هنوز اگرچه نیست، ولی لحظه‌لحظه با یادش بساط عاشقی ما فراهم است هنوز برای شستن درد فراق کافی نیست که روی گونه‌ی ما اشک نم‌نم است هنوز؟ به سینه‌ها نفس روزگار بند آمد به بازدم نرسیده جهان، دم است هنوز خدا کند که به او مژده‌ی ربیع دهند که صبح‌وشام برایش محرم است هنوز. @shohada_vamahdawiat                      
🌹 پیکری که در بر جای ماند.... 🌷بسیجی شهید شهادت عملیات والفجر 1 جمعه 26 فروردین 1362 🔰 محسن از پایگاه یاسر اعزام شد با پسر خاله اش شهید احمد کیایی در گردان خیبر لشگر27 و گروهان خندق برای عملیات سازماندهی شد. و گردان در محور ابوغریب برای تصرف ارتفاع 147 به دشمن یورش برد و روز جمعه 26 فروردین بر اثر اصابت ترکش خمپاره دشمن به سر و بدنش از روی ارتفاع 147 به معراج رفت و پیکر مطهرش در معرکه نبرد بر جای ماند... امکان تخلیه پیکرش مطهرش به پشت جبهه نبود و هنگام عقب آمدن از پیکر مطهرش به ثبت رسید و بعد از محسن فلکی میهمان ارتفاع 147 ابوغریب است. به وقت شهادت 16 ساله بود .... 🌷روحش شاد و هم اغوشی با ملائک نوش جانش باد. 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
❣ ســلام دلیل زندگیم سلام غریب عالم... لذت شعر به آن است که والا باشد هدف شعر ظهور گل زهـــــرا باشد جان ناقابل ما نذر شما مهدی جان علت هستی ما حضرت مـولا باشد مــولای مـــن العجل دلیل تپش های قــلبمـــ صبح ات بخــیر دلیل زنــدگیمـــ✨❤️ 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت نود و نه ✨چند نفر در این اتاق ها روی تشک های کوچکی نشسته بودند و به کارهای اداری و دفتری رسیدگی می کردند. 🍁جلوی هر کدام، میزی کوچک و دفترهایی بود. کنار هر یک از آنها، دو سه نفر نشسته بودند تا کارشان انجام شود. به درِ مشبک و بزرگی رسیدیم که شیشه های کوچک و رنگارنگی داشت. نگهبانی جلوی آن ایستاده بود. قنواء به من و امینه اشاره کرد که بایستیم. خودش به طرف نگهبان رفت و چیزی به او گفت. نگهبان تعظیم کرد و ضربه آرامی به در زد. دریچه ای میان در باز شد و پیرمردی عبوس، چهره پر از آبله خود را نشان داد. با دیدن قنواء، لبخندی تملق آمیز را جانشین اخم خود کرد و چند بار به علامت تعظیم، سر تکان داد. قنواء چند جمله ای با او صحبت کرد. پیرمرد باز سر تکان داد و از دریچه فاصله گرفت. قنواء به طرف ما آمد و گفت: برویم. بیرون از اینجا با رشید صحبت می کنیم. از همان راه که آمده بودیم، برگشتیم. موقع بیرون رفتن، چشمم به چند نفر افتاد که آنها را با زنجیر به هم بسته بودند. از قنواء پرسیدم: اینها کی اند که نگهبان ها این طور تحقیر آمیز با آنها رفتار می کنند؟ _نمی دانم. شاید دسته ای از راهزن ها هستند و یا تعدادی دیگر از شیعیان. چهره شان شبیه افراد شرور نبود. آنها را در گوشه ای، تنگ هم نشانده بودند و نگهبان ها با ضربه های پا و غلاف شمشیر، مجبورشان می کردند که بیشتر در هم فرو بروند و کوچکتر بنشینند. پیرمردی خوش سیما میان آنها بود که بینی اش خونی شده بود. زیر لب ذکر می گفت. عجیب بود که به من خیره شد و لبخندی روی لب هایش نشست. کنار آب نمای میان حیاط ایستادیم. آفتاب ملایم بود. آب از چند حوض سنگی تو در تو مثل پرده نازکی فرو می ریخت. در بزرگترین حوض، چند اردک و غاز و پلیکان شنا می کردند. اطراف حوض، باغچه هایی بود پوشیده از بوته های باطراوت و انبوه و گل های رنگارنگ. قنواء دست دراز کرد تا کیسه زیر منقار یکی از پلیکان ها را لمس کند. پلیکان روی آب چرخید و از او فاصله گرفت. امینه خندید. از نگاه هایش به ورودی ساختمان، معلوم بود که آمدن رشید را انتظار می کشد. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
مداحی_آنلاین_رابطه_امام_زمان_با_شیعیان_استاد_عالی.mp3
1.92M
♨️رابطه امام زمان(عج) با شیعیان 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @shohada_vamahdawiat                      
🌷طلبه شهید ، روز شهادت امام هادی(ع) به دنیا آمد ، اسمشو گذاشتن هادی ، به امام هادی(ع) علاقه زیادی داشت و در شهر امام هادی(ع) سامرا به شهادت رسید. یه قانون تو دنیا هست که میگه تو زندگی عاشق هر چی باشی مثل همون میشی.. حواسمون باشه تو زندگیامون به چی دلبستگی داریم!!! نگاه کنیم به زندگی شهدا ببینیم اونها عاشـق چی بودن...!؟؟؟ @shohada_vamahdawiat                      
4_5962929218475004474.mp3
13.11M
🔸امید وصال حکایاتی از تشرف‌یافتگان به محضر امام عصر علیه‌السلام 🔘 به امام زمانت سلام کن @shohada_vamahdawiat                      
📖السَّلامُ عَلَيْكَ يا خَليفَةَ رَسُولِ الله صَلَّى الله عَلَيْهِ وَآلِهِ... سلام بر تو ای گل نرگسِ گلستان رسول الله. ای که با ظهورت مشام جهان از عطر محمدی آکنده خواهد شد. 📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها ای مهربان من تو کجایی که این دلم مجنون روی توست که پیدا کند تو را ای یوسف عزیز چو یعقوب صبح و شام چشمم به کوی توست که پیدا کند تو را 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
4_5983284842312239616.mp3
2.36M
♨️روزگار حکومت امام زمان(عج) 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام @shohada_vamahdawiat