خدایا امروز روز شیرخوارگان حسینی ست به حق این اطفال معصوم و حضرت علی اصغر دوستان کانال رو حاجت روا بگردان🙏🙏🙏
مداحی_آنلاین_امام_زمان_عج_رو_برا_چی_میخوایی؟_استاد_رفیعی.mp3
3.36M
♨️امام زمان عج رو برا چی میخوایی؟
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #رفیعی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
#شهداءومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
➥ @shohada_vamahdawiat
#سلام_مولایمن
🍂ای آخرین سلالهی زهرا تبارها
ای وارث شکسته دلِ ذوالفقارها...
🍂بی تو چهار فصلِ دلِ من، خزانی است
چشم انتظارِ آمدنِ تو بهارها...
🍂آقا فدای شال عزای محرمت
چشم تو خون شده ز غمِ روزگارها...
#امام_زمان
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#شهداءومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
➥ @shohada_vamahdawiat
*شهید حسن اسماعیلی
تاریخ ولادت:۱۳۳۸/۳/۶
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۱۲/۱۲
برگی از خاطرات 🥀:
اسماعیلی توی سپاه آمل مشغول کار بود.گزارش رسید عده ای منافق توی یکی از کوچه های پرپیچ و خم آمل،مشغول نقشه کشیدن و خراب کاری هستند.بعدها معلوم شد آنها بنا داشتند طی نقشه ای،بچه های سپاه آمل را ترور کنند.اسماعیلی به مسئولین وقت سپاه آمل پیشنهاد کرد:
_اگر صلاح بدانید،داخل تیم منافقین نفوذ کنم.
با پیشنهادش موافقت شد.باترفندی،اعتماد منافقین را به خود جلب کرد.مدت دو هفته ای را کنار آنها به سر برد.بعداز چند روز مسئول تدارکات تیم شد.یک روز وقت شام،از فرصت استفاده کرد و برای این که نمازش قضا نشود،رفت مسجد نزدیک خانه ی تیمی.یکی از منافق ها شک کرد.تعقیب اش کرد و وارد مسجد شد.دیگر قضیه لو رفته بود و برای آن منافق معلوم شده بود که حسن جاسوس است.خانمی توی مسجد متوجه شد یکی دارد دایی حسن را تعقیب میکند.نماز دایی که تمام شد،موضوع تعقیب آن آدم مشکوک را به او اطلاع داد.با نشانه هایی که خانم از آن آقا داد،دیگر برای دایی حسن یقین شد که او یکی از همان منافقین خانه ی تیمی است.دیگر به آن خانه نرفت.دست به کار شد و خودش را به سپاه رساند و قبل از اینکه منافق ها آنجا را تخلیه کنند،مکان آنها را لو داد.بچه های سپاه هم در یک عملیات موفقیت آمیز،همه ی اعضای آنجا را دستگیر کردند.
#شهید_حسن_اسماعیلی
#شهداءومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
➥ @shohada_vamahdawiat
*شهید نادر خضری
تاریخ ولادت: ۱۳۴۰/۸/۲۵ (آمل)
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۹/۱۰ (شلمچه)
برگی از خاطرات🥀:
بعد از شهادت برادرش قادر،نادر به اتفاق دوستاناش رفت جنگل.
گزارش رسید نادر شهید شد.پدر و مادرش هم نگران بودند.بعضی از بچه ها تصمیم گرفتند بروند جنگل،جنازهاش را بیاورند.می گفتند:
_اگر امشب جنازه را نیاورند،حیوانات وحشی،جسد نادر را تکه پاره می کنند.
خلاصه آن شب گذشت.فردای آن روز درِ منزل مان به صدا درآمد.رفتم دم در.
_بله؟
_باز کنید حاج آقا! نادرم.
پیش خودم گفتم:«نادر که شهید شد.»
دوباره گفتم:
_شما؟
_نادر هستم؛نادر خضری.
در را باز کردم.راستی راستی نادر بود.ناباورانه نگاهش کردم.نشست.
گفتم:
_نادر!مگر تو شهید نشدی؟تعریف.کن ببینم.
_حاج آقا!مستقیم از جنگل آمدم خانه ی شما.به خانه ی خودم هم نرفتم.
راستش بعدازظهر که رفتیم جنگل،گروهک ها از دل جنگل شروع کردند به تیراندازی.محاصره شدیم.همان وقت تیری به سرعت به سمت من شلیک شد و به تنه ی درختِ کنار من اصابت کرد.گفتم الآن است که به سراغ من بیایند و مرا بکشند.با صدای بلند گفتم:«آخ!مردم.»و بعد خودم را روی زمین ولو کردم.
آنها خیال کردند تیر به من اصابت کرد و کارم تمام شد.جلو آمدند.وقتی دیدند روی زمین افتادهام،بیخیالم شدند و رهایم کردند.همین که هوا تاریک شد،بلند شدم و خودم را هرطوری که بود به جاده رساندم و حالا هم اینجا هستم.
حرف اش که تمام شد،گفتم:
_نادر!خیلی کلکی!
#شهید_نادر_خضری
#عملیات_کربلای_۵
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat