eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 مادر شهیدان مصطفی، مرتضی و محمد پالیزوانی در بیمارستان فوت می‌کند اما توسط سه فرزند شهیدش به دنیا باز‌ می‌گردد.🕊 داستان را از زبان برادر شهیدان بشنوید.🎋 @shohada_vamahdawiat                      
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ❣سلام مولاجان✋ ✨سلام می‌دهم و دلخوشم که فرمودید: هر آن‌ که در دلِ خود یاد ماست، زائر ماست. 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت پنجم ✨مولا خلیل سر تکان داد. _حق با توست سیندخت و من این را دیر فهمیدم. وقتی فهمیدم که دیدم شاهین را میان جوانان قبیله رها کرده ام و او چرخی زد و روی شانه هیچکدام ننشست. تا آنکه مقابل تو فرود آمد و آنقدر رامت شد تا تو را بر خود سوار کرد و به سوی شرق بال گشود. 🍁بعد از این رویای صادقه، دانستم که تو ماندنی نیستی و دیدم و دارم می بینم که چگونه به ناگهان رفتنی شدی. باشد، برو دخترم! برو اما این را بدرقه راهت داشته باش که تو را شاهین بخت با خود می برد. تو به راهی می روی که نهایت ندارد. به راهی که تمامش حقیقت است. اما... اما راستش خودم حیران شده ام... پیرمرد درست می گفت اما گفتنش را ادامه نداد. حیران بود و نمی خواست این پریشانی را بر زبان بیاورد. عمرو روی در روی پدر ایستاد و مشکی پر از آب مقابل سیندخت گرفت. _شاهزاده! زاد و راحِله سفر شما را کاروان به عهده گرفته، اما این مشک آب را از چشمه ای در دل کوه پر کرده ام. با خود داشته باشید تا تشنگی بر شما راهی نیابد. سیندخت مشک را در آغوش گرفت. _به من گفته اند که وقتی سمندم با یال های خونینش به قبیله شما پناه آورده، همین چهل روز پیش را می گویم، شما اولین کسی بوده اید که شمشیر از نیام کشیده و سوار بر سمندم به نجاتم شتافته اید. بعضی دِین ها را نمی شود جبران کرد. به قول مولا خلیل: اجرتان با خدای محمد(صلی الله علیه و آله) و به زبان من پاداشتان با اهورامزدا. عمرو دست بر سینه گرفت و به رسم ادب سر خم کرد. مردی میانسال خود را به جمع آنها رسانده و رو به مولا خلیل کرد. _ارباب قبیله! اهل کاروان من، قدردان میزبانی شما هستند و خواسته اند این کیسه زر را به نشان سپاسی از قریش، تقدیمتان کنند. اگر در سرزمین ایران امری باشد، امانت دار شما خواهیم بود. پسران قبیله، یکی یکی، دورتادور آنها حلقه زدند. مولا خلیل وزن استخوان هایش را روی عصا رها کرد و به مرد خیره شد. _جانم به فدای مولایم علی بن موسی(علیه السلام). هستی ام به قربان فرزندان موسی بن جعفر(علیه السلام). چند ماه قبل بود که کاروان خواهرشان از این قبیله عبور کرد. اکنون هم شما به سوی مولایم در سفر هستید. امانتی که دارم این دختر عجمی است که می خواهم دستش را در دست گمشده اش بگذارید. او باید به مَرو برسد؛ همان مقصدی که شما در پیش دارید. مرد به سیندخت نگاهی انداخت و چشمانش را در دور دست بیابان، به تماشایی بلند سپرد. _چنین خواهد شد و این امانت به یاری مولایم به مقصد خواهد رسید. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🗣| راوي :كرامات شهدا 📚|منبع :كتاب كرامات شهدا بار آخري كه از جبهه آمد، موي سر و صورتش بلند شده بود. به او گفتم: «حاجي! موي سر و ريشت خيلي بلند شده، اصلاح كن». در جوابم گفت: «مي خواهم آن را خضاب ببندم». خنديدم و گفتم: «از رنگ قرمز حنا خوشم نمي آيد». در جوابم گفت: «اين موها و ريش ها مي خواهند با خون سرخ خضاب بسته شوند». وقتي پيكر مطهر شهيد را برايمان آورده بودند، ريشش با خون خضاب شده بود. راوي : همسر شهيد حاج حسين بصير @shohada_vamahdawiat                      
بسیجی با اخلاص و بی ریا نوجوان شهادت: ۱۳۶۱/۱۱/۲۹ فکه؛ عملیات والفجر مقدمّاتی بخشی از توبه نامه شهید علیرضا محمودی(۲)؛ شهید سیزده ساله دفاع مقدس: «پناه می‌برم به خدا از این که: 🔸از این که عفت زبانم را به لغات بیهوده آلودم 🔸از این که در سطح پایین ترین افراد جامعه زندگی نکردم 🔸از این که منتظر بودم تا دیگران به من سلام کنند 🔸از این که شب بهر نماز شب بیدار نشدم 🔸از این که دیگران را به کسی خنداندم، غافل از این که خود خنده‌دارتر از همه هستم ... 🔸از این که ... » @shohada_vamahdawiat                      
📨 🌹شهید مدافع‌حرم 🦋همسر شهید نقل می‌کنند: یک روز وحید ناراحت از سر کار به خانه آمد و مستقیم به آشپزخانه رفت و وسایل را جدا می‌کرد؛ نصف وسایل را برداشت. بهش گفتم: «وحید این وسایل را چه‌کار میخواهی بکنی؟» گفت: «دوستم تازه ازدواج کرده، در منزلشان هیچی ندارند. از لوازم منزل، آنهایی که از نظرم اضافه است را جمع کردم تا به آنها بدهم.» 🦋در آن مدتی که در بندرعباس بودند، این کار وحید سه‌مرتبه تکرار شد. حتی موتورش را به یکی از دوستانش بخشید تا دوستش و همسرش به گردش بروند و زندگی مشترک‌شان نابود نشود. هدیه به روح مطهر شهید صلوات اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🤚🕗 ارباب ما تو هستی و سلطان ما تویی خورشید مشرقی خراسانِ ما تویی رازی میان چشم تر و گنبد طلاست آقا دلیل چشمِ گریان ما تویی السَّلامُ عَلَیکَ یٰا أبَاالجَواد یٰا عَلیِّ بنِ مُوسَی الرِّضٰا 💚 ❤️ ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ 🌱هزار بار هم که بهار بیاید کافی نیست! 🌱تویی...ربیع الأنام همان بهار که قرار است تیشه ای باشد برای شکستنِ انجماد دل هایی، که سالهاست یخ زده اند! به گمانم حلول تو،نزدیک است! 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت ششم ✨یاسر با شانه های لرزان مقابل مرد زانو زد؛ طوری که سیندخت با دهانی نیمه باز در تماشای او غرق شد. 🍁_برادر! من هم امانتی دارم. امانت من و قبیله ام دل هایی است که از یک سال و نیم پیش در ماتم فرو رفته است. از طرف ما به بانو بگو که بیشتر از یک سال است که از رفتن کاروان برادرتان می گذرد. از روزی که مأمون ایشان را به سوی خود خواند، برکت از سرزمین ما رفت. من و برادرانم بارها نشستیم و بی وفایی کوفیان را در عهد امام حسین(علیه السلام) مرور کردیم. نکند این حاصل کوتاهی ما باشد که برادر شما را به تبعیدگاه مامون بردند. مردی که یاسر، پیش پایش سر فرود آورده بود، پلک بر هم نهاد و از عمق جان، آه کشید. آهی جانسوز که هُرم آن را سیندخت به وضوح در جان خود دریافت. خورشید رو به غروب بود و قافله در میانه صحرا به آبادی کوچکی نزدیک می شد. سیندخت، سوار بر سمندش، در انتهای کاروان آرام می آمد. آمدنی که یَله(رهابودن) ماندن سرش را روی شانه، پنهان داشته بود. پلک بر هم نهاده و نشسته بر سمند، به خواب رفته بود. خواب، او را در یکنواختی صحرا ربوده بود. خواب رافعه را می دید؛ زن سبزه سیمای عرب که پدر به عنوان کنیز برای سالروز تولدش به او هدیه کرده بود. وقتی اخم هایش را در هم کشیده و گفته بود: _پدر! تو که می دانی من از اعراب خوشم نمی آید! پدر لبخند زده و گفته بود: _آری و به همین خاطر کنیزی عرب به تو هدیه می دهم تا معلم عربی ات باشد. تو باید در کنار او بر زبان اعراب مسلط شوی. از هر چه بیزاری، خود را در آن بیاویز تا ریشه نفرتت، تو را از حقیقت باز ندارد. داشت رافعه را می دید که برایش سیبی پوست می کَند. سیبی سرخ و آبدار که اشتهای او را به طرز مرموزی برانگیخته بود. رو به رافعه گفت: _پوستش هم خوردن دارد. این همه وسواس برای کندن پوست، لازم نیست. رافعه خندید؛ طوری که سفیدی دندان هایش در میان سیاهی پوست صورتش درخشید. _بانو سیندخت! باید پوسته ها را کنار بزنی تا شهد سیب را بهتر بنوشی. همین لحظه صدای شیهه سمند در گوشش پیچید. چشم گشود و سرش را بر شانه راست کرد. مردی جوان خود را به او رسانده بود. _ساعت هاست که زیر آفتاب بر اسب نشسته اید. می توانید همچون دیگر بانوان، به کجاوه ای روی شتری پناه ببرید. سیندخت حریر روی صورتش را کنار زد و با ابروان در هم گره شده، به مرد چشم دوخت: _برای سمندم هم کجاوه ای داری؟ اگر او را هم در کجاوه ای جای دهی، همچون زنان دیگر زیر سایه بان خواهم رفت. هرچند این یک قافله خانوادگی است و من را شوقی برای ورود به حریم دیگران نیست. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
👈 بـرای خـدا ڪار ڪنید 🍁یاد بخیر ڪه پول قرض الحسنه به دیگر نیروها میداد و میگفت وام است و وقتی میگفتند دفترچه قسطش را بده میگفت ڪسی دیگر پرداخت میڪند. 🍁یاد بخیر ڪه یڪی از دوستانش تعریف میڪرد ڪه : دیدم صورتشو پوشونده و پیرمردی رو به دوش کشیده ڪه معلوله ... شناختمش و رفتم جلو ڪه ببینم چه خبره ڪه فهمیدم پیرمرد رو برا استحمام میبره !! 🍁یاد بخیر ڪه قمقمه آبش را در حالی ڪکه خودش تشنه بود به همرزمانش میداد و خودش ریگ توی دهانش گذاشت ڪه کامش از تشنگی به هم نچسبه !! 🍁یاد بخیر ڪه انبار دار به مسئولش گفت : میشه این رزمنده رو به من تحویل بدی، چون مثل سه تا کارگر ڪار میڪنه طرف میگه رفتم جلو دیدم فرمانده لشگر مهدی باڪریه ڪه صورتشو پوشونده ڪسی نشناسدش و گفت چیزی به انباردار نگه !! 🍁آره به خیر ڪه خیلی چیزها به ما یاد دادند ڪه بدون چشم داشت و تلافی ڪمڪ ڪنیم و بفهمیم دیگران رو، اگر کاری میکنیم فقط واسه باشه و 👌هـر چیزی رو به دید خودمون تفسیـر نڪنیم !! @shohada_vamahdawiat                      
. 🌷برای شهید حجت‌الله امیدوار (حاج‌صادق امیدزاده) از نسل "رِجالٌ صَدَقوا" بودی تو در راه خدا دمی نیاسودی تو چون "راضِيَةً مَرْضِيَه" در خون خفتی در بزم وصال دوست خشنودی تو ✍️، ۱۴۰۲/۱۰/۳۰ @shohada_vamahdawiat                      
✨ساعت ۸ به وقت امام هشتم✨ من آمدم من آمدم خندان وگریان آمدم دارالشفای من تویی، سوی خراسان آمدم رو برنگردانم دمی از گنبد و گلدسته ات شاها نظر کن بر زائر دل خسته ات 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ چشمان تو پایان پریشانی هاست دست تو کلید قفل زندانی هاست ای یوسف گمگشته کجایی برگرد!؟ دیدار تو آرزوی کنعانی هاست 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت هفتم ✨مرد شگفت زده از او دور شد. از خیره سری دختر در همین یکی دو روز همسفری، چیزهایی شنیده بود اما اینک به چشم خود می دید که او به راستی مردی است مقاوم در هیبت یک دختر ماهرو! 🍁شنیده بود که این دختر عجم که قبیله مولا خلیل به اسم شاهزاده می شناسندش، بازمانده کاروان شبیخون زده است. زخم های بازویش همچنان روی پیراهن حریر، با پارچه ای کتانی بسته شده بود و مرد به چشم خود می دید که با این وجود، دختر چگونه مردانه اسب می راند و گاه تیری در چله کمان نهاده و دل به شکاری می سپارد. آنچه در زیباروی عجم دیده بود، هرگز حتی درباره شیرزنی از قریش هم تصور نداشت. هرچند از مقام زنان برگزیده ای در میان قوم خویش آگاه بود؛ با این همه دلش در گرو عظمت بانویی بود که ماه ها قبل، کاروانی به اراده او از مدینه راهی مرو شده بود. همان دختر والا مقام عرب که سرسپردگی بزرگ مردان قبیله به او را به چشم خود دیده بود. همان بانویی که بعد از رفتنش آرام و قرار از زندگی او رفت. رفتن بانو همزمان شده بود با زایمان همسرش. نوزاد که به زندگی جوان پا نهاد، همسر جوانش بی قرار شد. شوق مادری را در فراق بانو از یاد برده بود. ماه ها بود که التماسش می کرد تا او را به دیدار بانویش برساند و اینک این مرد، در کاروانی کوچک، شیفتگان فرزندان موسی بن جعفر(علیه السلام) را به سوی سرزمین مرو همراهی می کرد. مردی میانسال، جوان را به سوی خود خواند: _بلد این کاروان تو هستی! به رای تو امشب را در این آبادی اتراق کنیم یا پیش تر برویم؟ خنکای صحرا رسیده است. با وجود خستگی، قدرت ادامه دادن راه را داریم. جوان درنگی کرد و پاسخ داد: جناب عبدالله! من شک دارم تا پیش از نیمه شب، به آبادی بعدی برسیم. عبدالله افسار شتر را به دست جوان داد. _باید به همسفران خبر دهم که تا دقایقی بعد، به منزلگاه می رسیم. سیندخت سخنان آنها را شنیده و چشم بر آبادی پیش رو دوخته بود. طعم سیب سرخی که در خواب، رافعه به دستش داده و هنوز نچشیده بود، تمام ذائقه اش را سرشار کرده بود؛ سرشار اشتهایی برای جویدن سیب آبدار! هوسی غریب بود. شاید هم ریشه اش به دلتنگی بازمی گشت. دقایقی بود که در خود، دلبستگی عمیقی به رافعه کشف کرده بود. به راستی، کنیزش نه فقط معلم، که پیش مرگ او شده بود. یادش آمد که خونی که از پهلوی رافعه فواره زده بود، چنان سر سیندخت را غرق کرد که حرامیان گمان بردند او مرده است. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این روزا به امیرالمؤمنین علیه السلام زیاد سلام کنید😭😭 حضرت علی علیه السلام به فاطمه فرمودند: زهرا جان این مردم نه تنها به علی سلام نمی‌کنند بلکه جواب سلام علی رو هم نمی‌دهند.😭😭 السلام علیک یا امیرالمؤمنین 💚 @shohada_vamahdawiat                      
یک روز در خانه نشسته بودیم که گوشی موبایلش زنگ خورد؛ به صفحه نمایش گوشی نگاه کرد و گفت: ای وای دوباره این زنگ زد! دیده بودم که گاهی اوقات بعضی از شماره ها را جواب نمی دهد. پرسیدم: کیه مگه؟ چیکار داره؟ گفت: میخواد یه ماشین به من بده! با تعجب پرسیدم: ماشین؟ مهدی که تعجب ام را دید گفت: قاچاق گازوئیل رد می کنه. می دونه فردا لب مرز هستم از من خواسته که چشم پوشی کنم و بذارم رد شه بره میگه در عوضش یه ماشین به شما می دم! این را گفت و گوشی را جواب داد: برادر من؛ من اهل این کار نیستم، لقمه حروم سر سفره زن و بچه ام نمیارم. شما هم دیگه به من زنگ نزن... راوی: همسر شهید 💚 🕊🌱 @shohada_vamahdawiat                      
~🕊 🍃 این انگشتر رو می بینی خانوم؟! دُرّ نجفه، همیشه همراهمه، شنیدم اون هایی که انگشتر دُرّ نجف میندازن روز قیامت حسرت نمی خورن، باید برم نگین این انگشتر رو نصف کنم، یه رکاب بخرم که تو هم انگشتر دُرّ نجف داشته باشی، دلم نمیاد روز قیامت حسرت بخوری!🙂 📚یادت باشد ♥️🕊 @shohada_vamahdawiat                      
﷽❣ ❣﷽ دستم‌چرا به گوشه‌ی‌دامان نمی‌رسد؟! پایم چرا به خیمه‌ی جانان نمی‌رسد؟! در طول عمــر، درد زیادی چشیــده‌ام دردی به تلخـی غـم هجـران نمی‌رسد 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 ❣السلام علیک یا حسن بن علی (علیه السلام) ✋ 🥀هشدار که ماتم عظیم است امروز دلها همه با غصه ندیم است امروز 🥀بر صاحب عصر تسلیت باید گفت که آن دُر گرانمایه یتیم است امروز ✨شهادت مظلومانه آقا امام حسن عسکری(علیه السلام) را به فرزند بزرگوارشان حضرت حجة بن الحسن العسکری(عجل الله تعالی فرجه) تسلیت عرض می کنیم. آجرک الله یا صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه) 😔 @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت هشتم ✨سیندخت از تیری که بر بازویش نشسته بود، زخمی نشد. این خون رافعه بود که در هیاهوی کارزار راهزنان، او را زنی غلتیده در خون جلوه داد و باعث شد که نیمه جان در صحرا رهایش کنند و دشنه خلاص را در قلبش فرو ننشانند. 🍁همان دشنه های خلاصی که شش دزد ناجوانمرد به یکباره بر پیکر پدر فرود آوردند و چون گوشتی سلاخی شده، پیکر او را مقابل چشمان سیندخت بر تن صحرا دریدند. حتی فرصتی نشد که سیندخت آخرین کلام پدر را بشنود و از او وصیتی برگیرد. وصیت؟! کسی فکرش را هم نمی کرد که حتی یک مرد کاروان تجاری از دست حرامیان جان زنده به در برد تا چه رسد به ماهروی سیمین تنی چون سیندخت که نفسش به جان سلطان بهادر بند بود و از اندیشه احدی، حتی خودش هم، نمی گذشت که قادر باشد شبی را بدون پدر روی زمین به صبح برساند. اینک اما همین سیندخت بود که حدود دو ماه از آن حادثه بزرگ بی پدر شدن، زنده مانده و زخم های بازویش التیام گرفته و در کاروانی از اعراب، راهی سرزمین فارس بود. صدای زنگوله شتران، این بار خبر از توقف کنار چشمه کم رونق آبادی می داد. مردان، شتران را به سینه خوابانده و کجاوه ها را بر زمین می نهادند. سیندخت مشتی آب در دست گرفته و به دهان سمند نزدیک کرد. _بنوش! تا تو ننوشی، سیندخت را میلی برای فرونشاندن عطش نیست. جمله اش را آهسته گفته بود اما اسب تا کُنه آن را دریافت. وقتی از میان دست های سفید سیندخت، جرعه های آب را می نوشید، چشم بلد کاروان در تماشای او حیران مانده بود. با خود می اندیشید چه عشقی است که این دختر به مادیان خود دارد. هر چه اسب را برانداز کرد، ویژگی خاصی در او نمی دید. اسبی سفید با یال های بلند و پرپشت و قامتی به نسبت بلند و کشیده، نه آن چنان جوان که سینه بیابان ها را نتاخته باشد و نه آنقدر پیر که امیدی به همسفری اش نرود! اما ندیده بود که سواری با مشت، از لب چشمه، به مادیانش آب بدهد. صدای الله اکبر، نگاه بلد کاروان را به سوی صفوف نماز بازگرداند. از لب چشمه در حالی وضو می ساخت که در زلالی آب، تصویر سیندخت و اسبش را تماشا می کرد. سیندخت سر بالا گرفته و صفوف جماعت را می نگریست. طوری نگاه می کرد که گویی تا به حال چنین صفوفی ندیده است. بلد، این بار مستقیم به چشمان بسته او خیره شد. سیندخت دست بر سینه نهاده و با چشمان بسته زیر لب ذکری می خواند. ذکری که حتی کلمه ای از آن به گوش بلد آشنا نیامد. اسب اما شیهه کشید؛ شیهه ای از سر شوق. شوقی که تنها سیندخت معنایش را فهمید. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم 🌹 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه به شهداي کربلا و ۱۴ معصوم، علیه‌السلام ...... 🌺 🌹🌹🌹🌹 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
آقای سامـرا چقـدر ناتـوان شدی خیلی‌شبیه مادر‌خود قدکمان‌شدی عمری اسیرطعنه و زخم‌زبان شدی تبعیـدی مجـاور یک پادگان شدی @shohada_vamahdawiat