eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت سی و یک ✨آغاز مبارزه سیندخت با دلش به همان روز بازمی گشت. روزی که هدیه کیارش را دید و عبارت روی آن را خواند. عبارت همان حدیثی بود که کنار دروازه نیشابور شنیده بود. 🍁دیروقت بود وگرنه همان شب سوار بر سمندش خود را به مغازه سنگ تراشی می رساند و عتابش می کرد که (برای دختر سلطان بهادر، سنگ نوشته ای از حدیث علی بن موسی(علیه السلام) می فرستی؟!) آن شب دیر وقت بود و صبح فردا دیرتر. صبحی که برای دیدار کیارش به اندازه فرسنگ ها دیر شده بود؛ دیر و دور! کیارش رفته بود. این را نه فقط صاحبکارش وقتی که صورت برافروخته سیندخت را دید گفت، که حتی اردشیرخان هم به پدر خبر داده بود که نابغه فیروزه تراش، شبانه به بیابان زده و نامه ای روی میز کارش به جا گذاشته که به بردگی ولیعهد مامون شتافته است. صاحبکار پشت سر هم او را نفرین می کرد و شماتت. _جوان احمق! آبت کم بود یا نانت؟ به تازگی نامت بر سر زبان تاجران افتاده و تراش فیروزه هایت در اقصی نقاط غرب، مشتری یافته. پشت پا به بخت خودت زدی و در پی درباریان رفتی که چه شود؟ اردشیرخان اما تحسینش کرده بود. _از همان اول دیدم که اقبال بلندی دارد سلطان بهادر! این جوان نور اهورامزدا را در وجودش داشت. از زرتشت و مسلمان، کسی در نیشابور نیست که بدش را دیده باشد. این پسر همه وجودش خیر بود. گرچه شاید من و تو مشتری هایمان را از دست بدهیم اما او تصمیم اشتباهی نمی گیرد. من که قبلا هم گفته بودم که ولیعهد مامون، جوانمرد است. سیندخت، پدر را دید که مدهوشانه در برابر جملات پیوسته اردشیرخان سکوت کرده است. سکوت پدر را نمی دانست اما خاموشی خودش، سراسر تایید سخنان اردشیرخان بود. از آن روز سیندخت بود و غروب های نیشابور که سوار بر سمند مقابل مغازه شش متری توقفی می کرد و به میز خالی کیارش چشم می دوخت. اولین قافله تاجران که از اندلس رسیدند و فیروزه های تراش خورده را نپسندیدند، سیندخت گرد نارضایتی را بر سیمای پدر دید. برای او اما تجارت و زیان حاصل از رفتن کیارش معنایی نداشت. در نظر او تنها میز خالی کیارش بود که عرصه زندگی را برایش تنگ کرده بود. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
22.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍مادر شهید از سید حسن می گوید... 🔸انتشار برای اولین بار به مناسبت رحلت مادر شهید سید حسن موسوی... @shohada_vamahdawiat                      
حسیـن ایرلو بچه تهران بود از آن داش مشتی هــا... شده بود فرمانده تحریب لشکر المهدی(عجل الله)... می گفت دوست دارم جوری شهید بشم که یک وجـبم از من هم نمـونه... گلوله مستقیم تانک خورد به سینه اش، تکه تکه شد.... بعد از حسیــن، کاکا علی شـد فرمانده تخریـب... دیدم همیشــه یک لباس منـدرس و کهنه به تن دارد. گفتـم کاکا علی این چـیه پوشیدی زشتـه! گفـت: لباس شهیـد ایرلوِ! گفتم: حسین هیکلش دو برابر تو بود؟ گفت:دادم خیاط بـرام اندازش کـرده. روی آسـتین جای یک پارگی بود. گفـتم: این چـیه، چرا این را ندوختـی؟ گفت: جای ترکـشیه که به بازوی ایرلو رفته. هر وقت خسـته میشـم. دلم می‌گیره سرم رو می‌گذارم رو این پارگی آروم میشم (کاکا علی) فرمانده گردان تخریب لشکر 33 المهدی(عجل الله) @shohada_vamahdawiat                      
یکی از دوستان شهید بابایی خاطره‌ای از او را اینطور تعریف می‌کند: در طول مدتی که من با عباس در آمریکا هم اتاق بودم، همه تفریح عباس در آمریکا در سه چیز خلاصه می‌شد: ورزش، عکاسی و دیدن مناظر طبیعی. او همیشه روزانه دو وعده غذا می‌خورد، صبحانه و شام. هیچ وقت ندیدم که ظهرها ناهار بخورد. من فکر کنم عباس از این عمل، دو هدف را دنبال می‌کرد؛ یکی خودسازی و تزکیه نفس و دیگری صرفه جویی در مخارج و فرستادن پول برای دوستانش که بیشتر در جاهای دوردست کشور بودند. بعضی وقت‌ها عباس همراه شام، نوشابه می‌خورد، اما نه نوشابه‌هایی مثل پپسی و ...که در آن زمان موجود بود. بلکه او همیشه فانتای پرتقالی می‌خورد. چند بار به او گفتم که برای من پپسی بگیرد، ولی دوباره می‌دیدم فانتا خریده. یک بار به او اعتراض کردم که چرا پپسی نمی‌خری؟ مگر چه فرقی می‌کند و از نظر قیمت که با فانتا تفاوتی ندارد. آرام و متین گفت: «حالا نمی‌شود شما فانتا بخورید؟» گفتم: «خب، عباس جان برای چه؟» سرانجام با اصرار من آهسته گفت: «کارخانه پپسی متعلق به اسرائیلی‌هاست به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را تحریم کرده‌اند.» به او خیره شدم و دانستم که او تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و در دل به عمق نگرش او به مسایل، آفرین گفتم. سرتیپ خلبان شهید عباس بابایی🌹 @shohada_vamahdawiat                      
﷽❣ ❣﷽ 🌼‌خیال سیر جمالت، طواف حُسن خداست... ندیده هم، مه رویت، چراغ دیده ماست... 🌼‌قسم به صبح ظهور و به لحظه فرجت... که طول غیبتت از شوق ما نخواهد کاست... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت سی و دو ✨در اتاق خود به سنگ سفید تراش خورده چشم می دوخت و با خود می اندیشید: چرا آخرین کارش در نیشابور، فرستادن این سنگ برای من بوده است؟ کیارش می خواست چه چیزی را به من بگوید؟ آیا با فرستادن این سنگ، از من خواسته که منتظرش بمانم؟ آیا خواسته به من بفهماند که این عشق همچنان دوسویه است و باقی خواهد ماند؟! این حِصن و شرط و... چه ربطی به عشق من و کیارش دارد؟ 🍁سیندخت به چشمان اُم مسعود زل زد. اشکی بر گونه خود دریافت. پلکی زد و دوباره به اتاق خود در تجارت خانه نیشابور بازگشت. بارها تصمیم گرفته بود که شبانه مسیر مرو را در پیش بگیرد. برود و جواب همه معماهایش را در دیدار کیارش بازجوید. بارها خواسته بود بی خبر برود اما هربار، دلش برای پدر سوخته بود. حتی یک بار نیمه شب، دزدانه دهانه سمند را به سوی کوه های اطراف نیشابور کشاند و در کوچه های خالی شهر به سوی دروازه تاخت. کمتر از فرسنگی از شهر دور نشده بود که صدای پدر را با گوش جانش شنید؛ شنید که صدایش می کند و آب می خواهد. نتوانست. افسار سمند را کشید. بازگشت و در راه خود را ملامت کرد: هربار کسی پدر را سرزنش کرد که پسری برای میراث داری خود ندارد، این سلطان بهادر بود که سرفرازانه پاسخشان داده بود: من دختری دارم که وفایش من را از حس احتیاج به هر پسری بی نیاز ساخته است. این کجایش به وفای دخترانه می ماند که نیمه شب پدر را در تجارت خانه رها کنم و به سوی کیارشی بتازم که اصلا نمی دانم تا چه اندازه خواهان من است؟ کیارشی که پشت پا به تمام هنر و سرمایه و اعتبارش زده و به دنبال ولیعهد مامون سر به بیابان نهاده. اصلا از کجا معلوم، آن چنان که صاحبکارش می گفت، به طمع دربار به مرو نرفته باشد؟ از کجا معلوم که سودای فیروزه تراشی برای زنان حرمسرا و اهل دربار او را از نیشابور نرانده باشد؟! صدای خدیجه با آهنگی از اندوه در هم آمیخته بود: _من نمی دانم میان کیارش تو و مولای ما چه گذشته شاهزاده. نمی دانم چه قول و قراری در کار بوده اما این را ایمان دارم که علی بن موسی(علیه السلام) کیارش را از تو نگرفته. یقین دارم که او قاعده عشق میان تو و کیارشت را برهم نزده است. سیندخت سر بر چوبه محمل نهاد. _ثابت کن! برایم حجتی بیاور. از هر کسی که می خواهی؛ چه از زرتشت من و چه از محمد(صلی الله علیه و آله). به هر زبانی که می خواهی؛ چه عربی خودت و چه پارسی من! اُم مسعود، برقعش را بر صورت انداخت و سر از پرده محمل بیرون برد. کسی را صدا کرد. گویی قصد رفتن از کجاوه کرده بود. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
بارها و بارها این خاطرات را بخوانیم 🌹 خاطره ای از ۱۸ سال اسارت سیدالاسراء، شهید سرلشگر خلبان حسین لشگری، اولین اسیر ایرانی در جنگ تحمیلی و آخرین اسیری که آزاد شد. 🔺وقتی بازگشت از او پرسیدند: این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی؟ و او گفت: برنامه ریزی کرده بودم و هرروز یکی از خاطرات گذشته ام را‌ مرور می کردم. سالها در سلول های انفرادی بود و با کسی ارتباط نداشت، را کامل حفظ کرده بود، زبان انگلیسی می دانست و برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود. 🌹حسین می گفت: از هیجده سال اسارتم ده سالی که تو انفرادی بودم سالها با یک "مارمولک" هم صحبت میشدم! 🌹بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می خورد می خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت ها از این مسئله خوشحال بودم، این را بگویم که من مدت ۱۲ سال ( نه ۱۲روز یا ۱۲ ماه)در حسرت دیدن یک برگ سبز و یک منظره بودم، حسرت ۵ دقیقه آفتاب را @shohada_vamahdawiat                      
پیشواز تلفن همراه آقا محسن قطعه‌ ای از سخنان شهید حاج احمد کاظمی بود که با این جمله شروع می شد: ما اهل اینجا نیستیم... راوی: همسر شهید 💚 🕊🌱 @shohada_vamahdawiat                      
همه‌ی ما روزی غروب‌ خواهیم‌ کرد؛ کاش‌ آن‌ غروب‌ را بنویسند شهادت... 💔 @shohada_vamahdawiat                      
آن روزهای آخر قرار بود که شیرودی به پاس خدمات منحصر به فردش دوباره ارتقا بگیرد و سروان شود. هرچند هیچ گاه درجه و مقام برایش مهم نبود. او هیچ گاه درجه ی خود را روی لباسش نصب نکرد. چند نفری از دوستان برای عرض تبریک آمده بودند، اکبر خیلی جدی گفت: تبریک را به زمان دیگری موکول کنید؛ زمانی که در اجرای فرمان امام و رسیدن به خدا شهید شوم. @shohada_vamahdawiat                      
آخر الزمان حلال گران شد، و حرام، مفت و مجانی... حمله به اصل خانواده و جلوگیری از تشکیل خانواده یکی از بزرگترین فتنه های زمانه امروز است .. والدین عزیز لطفا شرایط سخت برای ازدواج جوانان تعیین نکنید، سعی کنید شرایطی فراهم کنید تا جوانان به راحتی بتوانند ازدواج کنند زندگی حلال را غیر ممکن نکنید رضای الهی در ازدواج آسان است❤️ @shohada_vamahdawiat                      
🤚🕗 ارباب ما تو هستی و سلطان ما تویی خورشید مشرقی خراسانِ ما تویی رازی میان چشم تر و گنبد طلاست آقا دلیل چشمِ گریان ما تویی السَّلامُ عَلَیکَ یٰا أبَاالجَواد یٰا عَلیِّ بنِ مُوسَی الرِّضٰا 💚 ❤️ ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat