eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت هجدهم ✨پیرمرد به غلامی که عقب تر از همه نشسته بود و به دعبل نگاه نمی کرد، اشاره کرد. _آن یکی. نامش ثقیف است. مغربی است. بر پشتش ماه گرفتگی کوچکی دارد. برخی نمی پسندند. اگر این عیب را نداشت، صد دینار می ارزید. در عوض زرنگ و مطیع است. با دستان آویخته نماز می خواند. لابد شیعه است. زبان ما را خوب حرف نمی زند که مایه تفریح است. زود یاد می گیرد. اشاره کرد که ثقیف نزدیک آید. ثقیف با دست صورتش را پوشاند و با بی رغبتی برخاست و پیش آمد. دعبل به جمع کنیزان نگاه کرد و دید که یکی شان بی صدا اشک می ریزد. دست ثقیف را آرام کنار زد. گونه هایش خیس بود. هلال خواست به او پس گردنی بزند که دعبل دستش را گرفت. هلال گفت: غلامی که اشکش دَم مشکش باشد، مفتش هم گران است! _عاشق نبوده ای، عاشق هم ندیده ای؟ دعبل به کنیز زیبا نگاهی انداخت. این نگاه خداحافظی بود. انگشت به طرف کنیزی گرفت که گریه می کرد. _نام آنکه می گرید چیست؟ _ثَمَن. _همدیگر را دوست دارند. درست است؟ _هر دو مغربی اند. با هم نسبتی دارند. پسر عمو، دختر عمو هستند یا پسر عمه و دختر دایی یا دختر عمه و پسر دایی یا همچو چیزی. ثواب دارد اگر هر دو را بخری. دعبل به کنیز زیبا گفت: امیدوارم یکی که زیباتر از من و ثروتمند باشد، تو را بخرد و هر چه را در من امید داشتی، بهترش را در او بیابی! شانس آورده ای که تو را نمی خرم! کسی که با من زندگی کند، زندگی ندارد! ستاره اقبال من، لابد از این دنباله دارهاست که همیشه آواره و سرگردانم! به پیرمرد گفت: ثمن را هم می خواهم. ثمن با خوشحالی پیش آمد و کنار ثقیف ایستاد. دعبل گفت: شما از لحظه ای که به تملک من درآمدید، زن و شوهرید و تا من زنده ام از هم جدا نخواهید شد. ثقیف و ثمن همدیگر را در آغوش گرفتند و گریستند. دعبل به سختی جلوی اشکش را گرفت. ثقیف را از ثمن جدا کرد. _صبر کن بچه! هنوز که نخریدمت. کیسه سکه را به هلال داد و راه افتاد. _چانه زدن با تو. درهمی هم به آن پسرک که کنار گاری ایستاده بده. رفت و به درختی تکیه داد. وقتی دید کسی مراقبش نیست، با گوشه دستار، اشک خود را پاک کرد. به یاد او افتاده بود. خواست دستی برای کنیز زیبا تکان دهد؛ اما او سرش به آیینه و شانه گرم شده بود. دعبل روز بعد به کوفه سفر کرد و پدر و مادر و عموهایش را دید. یک هفته آنجا ماند و با پولی که همراه داشت، دستی به خانه ای کشید که در آن به دنیا آمده بود. موقع رفتن، مادرش گفت: باز هم به سراغ مان بیا. نمی خواهم دیدارمان به قیامت بیفتد. دعبل گفت: اگر سر و سامانی گرفتم برمی گردم و شما را با خودم می برم. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
﷽❣ ❣﷽ دیدن روی شما کاش میسّر می‌شد شام‌هجران شما‌کاش که آخر‌‌ می‌شد بین ما فاصله ها فاصله انداخته اند کاش این‌فاصله‌با آمدنت سر می‌شد شهرمابوی‌خدا داشت،دوباره ای‌کاش باظهورت‌نفس‌شهرمعطّرمی‌شد 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم 🌹 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و پیروزی رزمندگان اسلام در تمامی جبهه های حق علیه باطل و ثواب صلوات ها هدیه به شهداي کربلا و ۱۴ معصوم، علیه‌السلام ...... 🌺 🌹🌹🌹🌹 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت نوزدهم ✨توی مدرسی از یک مدرسه بزرگ، دعبل تاریخ شعر عرب را درس می گفت. سی نفری از جوانان مقابلش نشسته بودند و یادداشت می کردند. ثقیف نیز در جمع شان بود. درس که تمام شد، دعبل کتاب را بست و روی دو کتاب دیگر گذاشت. _یادتان نرود که خود را به آزادگی و راستی عادت دهید. به مذاق حق و حقیقت بسرایید، نه به طمع صله و درهم و دینار. کاری از این پلیدتر نیست که مکارمی را به خبیثی ببندید که نسبتی با آن ندارد. بدترین نوع کذب است. این همان خودفروشی است، اما با کلمات موزون و خیال انگیز. طبع لطیف و خداداد را خرج خدا کنید وگرنه مغبون خواهید شد. ثقیف کتاب ها را برداشت و راه افتادند. از مدرسه بیرون آمدند. از خیابانی اصلی سر در آوردند که در دو طرف تا دور دست ها ادامه پیدا می کرد. رفتند تا به یک میوه فروشی رسیدند. گاری کهنه ای کنارش ایستاده بود. صاحبش کدوتنبل های توی آن را خالی می کرد. الاغ گاری، برگ های چغندری را که جلویش ریخته بود به دهان می کشید. اسب سواران و پیاده ها در رفت و آمد بودند. شرطه ها آن دورها، روی پل قدم می زدند. دورتر از پل، عمارت هایی پلکانی بود که انگار از سر و کول هم بالا رفته بودند. عصر روشنی بود و باران ریزی می بارید. آسمان مثل مرمری درخشان بود با نقش بال های پرنده ای در حال پرواز. دعبل کدوی بزرگی برداشت و از ثقیف که لباس مرتبی به تن داشت پرسید: ثمن بلد است قلیه کدو بپزد؟ ثقیف دنبال کلمه هایی مناسب گشت. _تویش می ریزند لوبیا، تویش می ریزند دارچین؟ همین؟ _پس بلد است. خوب شد. _بلد هست. بله. خوب شد. شما دوست دارید همین قلیه؟ دعبل سر تکان داد و وارد میوه فروشی شد. میوه فروش که مردی پُرمو و چشم ریز بود و بوی تند عرقش، آزار دهنده بود، کدو را از دست دعبل گرفت و توی سینی ترازو که از بندهایی چرمی آویخته بود غلتاند. توی سینی دیگر یک سنگ بزرگ و دو سنگ کوچک گذاشت. کفه ها برابر ایستادند. _خوش آمدی برادر! کدو گرچه طبع سردی دارد، اما ملایم ومُلیّن و خلط آور و ضد عطش است. دافع اَخلاط خونی است. برای بَرَص و بواسیر و زخم مثانه و یرقان و اسهال و صفرا و واریس، نافع است. برای رنگ و لعاب چهره، عالی است! تا می توانی به همسران و کنیزان و غلامانت بخوران. اگر چیزی تهش نماند، غصه نخور، تخمه اش را بخور، برای انگل مفید است. بلند و تمسخر آمیز خندید و دندان های زردش را آشکار کرد. دعبل گفت: تو خودت کجایش را می خوری که چنین پُر پشم و مویی؟ لابد پوستش را! ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
خدایا بہ رد پاهایشان بہ قطره قطره خونشـان بہ قلب پر اضطرابمـــان بہ اشتیاق قلبشــــان قسم مےدهیم عاقبتــ ‌مارا ختم به شهادتــ ڪن! @shohada_vamahdawiat                      
شهـــــادت مقصد نیست ! راه است ... مقصــــد حسیـــن (ع) است و شهادت نزدیڪ ترین راه رسیدن بہ حســیـــن حسیــن جــــان ؛ چقدر فاصلہ دارد سر منو سر تو ... @shohada_vamahdawiat                      
از شهید دفاع مقدس تا مدافع حرم : شهادت خوب است اما تقوا بهتر،تقوایی ڪ در قلب باشدو دررفتار بروز کند : شهادت فوزی است عظیم،خداوند به هرڪ بخواهدمیدهد @shohada_vamahdawiat                      
پنجشنبه ها چه خوشحال میشوند عزیزانی که دستشان از دنیا کوتاه است و منتظر قلب پرمهرتان هستند چیز زیادے نمیخواهند جز یک فاتحه شادی روح تمام اموات و 🍃🌼 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🌼🍃 💝 بسته هدیه اموات💝 ✨شادی روحشان صلوات✨ 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
کبوتر گر رسد اینجا هواگیر حرم گردد اگر آهو بیاید در برش، حصن حصین دارد بنازم نام این سلطان که رأفت آنچنان دارد بنازم بخت آن کشورکه سلطان اینچنین دارد ❤️ 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ بی تو یک روز نشد خوب به فردا برسد یا دعا از سرِ سجاده به بالا برسد زندگی سخت نفس می‌کشد اینجا بی تو کی به آخر، نَفَسِ این شب یلدا برسد؟ چشمِ باران‌زده‌ی کوچه به راه است هنوز کاش آهنگ قدم‌هات به اینجا برسد سیزده قرن، زمین چشم‌به‌راهت مانده نکند کار، دوباره به اگر ها برسد؟! درد دیرینه‌ی یک قوم تو را می‌خواند با تو این زخم قدیمی به مداوا برسد 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیستم ✨میوه فروش خنده اش را فرو خورد و همراه با سرفه ای، آهسته پرسید: چند کنیزک داری ناقلا؟ دعبل پاسخ نداد. _انبه و هلوی خوبی هم دارم. توی سبدها و انبان ها و روی طاقچه ها پر بود از انواع میوه و سبزی. عقب دکان، پستویی بود که از کنار درش جعبه های انگور و هلو و سبدی انجیر سیاه دیده می شد. در انتها چند خمره بزرگ بود. کنار خمره ها شلغم و چغندر تلنبار شده بود. دعبل سکه ای داد و میوه فروش کدو را مانند کودکی توی بغلش گذاشت. _این قِسم کدو، طعم شیرین و مطبوعی دارد. نوش جانت! من سه کنیز و دو همسر دارم، یکی از دیگری زشت تر و بداخلاق تر! نمی دانم چه گناهی کرده ام که گرفتارشان شده ام! حاضرم همه شان را با ماه رویی مهربان، بده بستان کنم. _آن ماه روی مهربان چه گناهی کرده که باید گرفتار یکی مثل تو شود! با همان ها که داری بساز برادر. بالاخره در و پنجره باید به هم بیاید. دعبل خواست بخندد که در همین لحظه دختری که چادری سفید با حاشیه ای طلادوزی شده به سر و لباس گران قیمتی به تن داشت، سراسیمه وارد مغازه شد. نفس نفس می زد و سعی می کرد با دستمالی ابریشمین و نقش دار، صورتش را بپوشاند. به میوه فروش گفت: به خاطر خدا، مرا جایی پنهان کن که دست ماموران به من نرسد! دعبل جایی ایستاده بود که دختر او را ندید. کدو در دست، خشکش زده بود. او همان سلما بود. باورش نمی شد. میوه فروش هم نمی توانست نگاه از او بردارد. انگار لال شده باشد، سلما را با اشاره دست، به سوی پستو هدایت کرد. هر طور بود زبان باز کرد و زیر لب گفت: جل الخالق! همان است که آرزویش را کردم! همه همسران و کنیزانم به فدای قد و بالای تو! دختر با چابکی درون خمره ای گِلی که خالی بود پرید. در آن لحظه که می خواست درون خمره بنشیند، چرخید و دعبل را کنار جعبه های هلو و انار دید. او را شناخت و تعجب کرد که در آن موقعیت می بینیدش. صدای سُم اسبی شنیده شد، سلما در خمره پنهان شد و میوه فروش سبد انجیر را روی خمره گذاشت. دست ها را لحظه ای بالا گرفت و شکر گفت. مأموری سواره که اسبش را به چرخیدن واداشته بود، به دکان اشاره کرد. سه شرطه از راه رسیدند و بی درنگ به گوشه و کنار دکان سرک کشیدند و حصیری لوله شده را با پا کنار زدند تا زیرش را ببینند. پشت جعبه ها را نگاه کردند. اسب سوار به شرطه هایی دیگر اشاره کرد که دکان های بعدی را بگردند. _تکان بخورید! نمی تواند زیاد دور شده باشد. همین حوالی است، وای به حال تان اگر بگریزد. خوب بگردید! هر زاویه و سوراخی را بکاوید! ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
- پـیامبراکـرم ﷺ: اگر مؤمن،آیةالکرسی را قرائت کند و ثواب قرائت آن را برای اهل قبور قرار دهد،خداوند متعال آن آیه را داخل قبر هر میّتی می‌کند،و درجه خواننده آن‌ را هفتاد مرتبه بالا برده و خداوند از هرحرف آیةالکرسی،فرشته ای را خلق می‌کند که تا روز قیامت برای او تسبیح کنند..! •📚 مستدرك‌الوسائل|ج‏۲• @mahman11