#سلام_اربابم ✋❤️
سلام آقا بازم این دل بی قراره
دوباره این چشما شوق بارون داره
سلام آقا باز اومدم دست خالی
منم و دل، این دل حالی به حالی
#اللهم_الرزقنا_ڪربلا💔
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع💚
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
4_6037141984152390228.mp3
15.67M
حکایت سید بحرالعلوم.
سخنرانی بسیار شنیدنی 👌👌👌
@shohada_vamahdawiat
💢متن تابلوی اتاق شهید رخ بین چه بود؟
🔹از کلمه شهید و شهادت در خانه به عنوان یک آرمان بزرگ یاد می کرده است و همیشه این سخن امام راحل (ره)که می فرمود ((شهید سعد است و شهادت سعادت)) را سر لوحه کار خود داشت.
https://bit.ly/2XC6WI6
https://bit.ly/30zZPSJ
➥ @shohada_vamahdawiat
Narimani-ma-basijiha (1).mp3
5.81M
🎧شور #شهدایی
🔸ما #بسیجیها پیرو خط دین و قرآنیم
🔹تا ابد پای عهد دلهامان با #شهیدانیم
🎤🎤 #سیدرضا_نریمانی
#حتما_بشنوید👌👌
🍃🌹🍃🌹
@shohada_vamahdawiat
🌸🌱
⭐️تمام #گرفتاریهای ما،
در همین نامهــــا هســـتند...
🌟واینرا #شهیدگمنام
خوب فهمیده است••
🍃🌹🍃🌹
@shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت20
مامان درحال شستن ظرف ها بود و من و اسرا هم نشسته بودیم به حرف زدن.
مامان با یه پیش دستی که چند تا لیمو ترش قاچ شدهداخلش بود وارد سالن شدو گفت:
–راحیل یکی دوتا از این برش ها رو بخور یه وقت از ریحانه سرما خوردگی اش رو نگرفته باشی. حالا اسفندهم دود می کنم.
ــ ممنون مامان جان.
ــ راحیل.
ــ هوم.
ــ می گم مامان خیلی خوشگل و خوش هیکل و جوونه؟یا من زیادی درشتم که سنم رو بالا نشون میده.
ــ چطور؟
ــ آخه اون روز که با مامان رفته بودیم مسجد، یه خانمه که ما رو نمی شناخت، پرسید خواهرتونه؟ وقتی گفتم مامانمه، اونقدر تعجب کرد روش نشد شاخاش رو بهم نشون بده.
لبخند موزیانه ایی زدم و گفتم:
–هم مامان ما خوشگل و خوش هیکله، هم تو استخون درشتی.
آهی کشید و گفت:
–مثل تو خوش شانس نبودم که به مامان برم.
ــ شوخی کردم بابا، خیلیم خوبی، بعدنفس عمیقی کشیدم.
– طفلی مامان، خیلی زود تنها شد. دلم براش میسوزه.
ــ اسرا
ــ بله
ــ می گم این که الان مامان تنها داره کار می کنه نشونه ی چیه؟
با خونسردی گفت:
–دور از جون شما آبجی گلم، نشونه ی بی معرفتی دختراش.
ـــ خب؟
ــ هیچی دیگه دوباره دختر کوچیکه طبق معمول باید معرفت به خرج بده. بعدهم بلندشدوسمت آشپزخانه رفت.
با رفتن اسرا مامان را صدا زدم که بیاد.
مامان بااسفنددودکن واردشدوکلی دود اسفند تو حلقم کردو کنارم نشست.
ــ خب خبر جدید چی داری؟
من هم قضیه ی تلفن زدن آرش رابرایش تعریف کردم.
ــ از روز اول واسه مامان همه چیز رادر مورد آرش تعریف کرده بودم.
ــ قصد این پسره چیه؟نکنه نظرش دوستیه؟
ــ من که اهلش نیستم مامانم.
ــ می دونم دخترم، ولی مواظب باش.
گاهی وقت ها این پسرا فکرایی دارن تو سرشون، قاپ دخترا رو می دزدن بعد می شینن دختره بره دنبالش.
کمی دیرگفتی مامان جان. ولی من که اهل دنبال کسی رفتن نیستم.
اسرا با سه تا دم نوش وارد شدو رو به من گفت:
–من رو فرستادی که خودت بشینی به پچ پچ؟
مامان دیگه حرفی نزدو خندید.
ــ نه بابا منم الان می خوام پاشم کمک مامان یه کم خونه تکونی.
رو به مامان کردم و گفتم:
– الان سه تایی آشپزخونه رو شروع کنیم تا آخر شب تموم میشه ها.
ــ خسته ایی دخترم، حالا انجام میشه.
ــ این دم نوش رو بخورم حله.
تا دیر وقت به کمک مامان و اسرا همه ی کابنت ها و کف آشپز خونه و... رو برق انداختیم و تمیز کردیم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
#شهداء_ومهدویت
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#سیره_شهدا 🌷
♻️اگر میخواهید #نذر کنید فقط نذر کنید که گناه 🔞نکنید... ❌
مثلا نذر کنید ، یک روز گناه نمی کنم هدیه به آقا #صاحب الزمان (عج) ازطرف خودم.
♻️یعنی از طرف #خودتان عملی را برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج) انجام میدهید که یکی از #مجربترین کارها برای آقا است....
مدافع حرم
#شهید_مجید_سلمانیان🌷
اللهم عجل لولیک الفرج🌸🍃
🍃🌹🍃🌹
@shohada_vamahdawiat
#الماس_هستی
#صفحه_بیست_دوم
فدك ! تو چه مى دانى كه فدك چيست ! فدك ، سرزمينى آباد و حاصلخيز است ، اين سرزمين ، چشمه هاى آب فراوان و نخلستان هاى زيادى دارد ، فاصله آن تا مدينه حدود دويست و هفتاد كيلومتر است .
ماجراى فدك اين چنين است: يهوديانِ قلعه خيبر دور هم جمع شدند و تصميم گرفتند تا به مدينه حمله كنند ، امّا پيامبر از تصميم آن ها باخبر شد و با سپاه بزرگى به سوى خيبر حركت كرد . قلعه خيبر به محاصره نيروهاى اسلام در آمد .
سپاه اسلام به سوى قلعه نزديك شد ، امّا برق شمشير "مَرحَب" ، پهلوان يهود ، همه را فرارى داد . سپاه اسلام مجبور به عقب نشينى شد و سرانجام پيامبر تصميم گرفت تا على(ع) را به جنگ پهلوان يهود بفرستد .
صداى على(ع) در فضاى ميدان طنين افكند: "من آن كسى هستم كه مادرم مرا حيدر نام نهاد"
جنگ سختى ميان اين دو پهلوان در گرفت و سرانجام "مَرحَب" به قتل رسيد . على(ع) به قلعه حمله كرد و آن را فتح كرد . خيبر منطقه آبادى بود ، نخل هاى خرما و زمين هاى سرسبزى داشت و پيامبر همه غنيمت هاى اين سرزمين را در ميان رزمندگان اسلام تقسيم كرد .
در نزديكى هاى خيبر ، گروهى ديگر از يهوديان ، در فدك زندگى مى كردند . آن ها نيز با يهوديانِ خيبر همدست شده بودند ، پيامبر منتظر بود تا سپاه اسلام استراحت كنند و از خستگى بيرون بيايند و با روحيّه بهترى به جنگ با يهوديان فدك بروند .
در اين ميان پيرمردى كه فرستاده مردم فدك بود به سوى اردوگاه اسلام آمد و سراغ پيامبر را گرفت ، يارانِ پيامبر، او را نزد آن حضرت بردند .
او پيام مهمّى را براى پيامبر آورده بود . به پيامبر گفت: "اى محمّد ، مردمِ فدك مرا فرستاده اند تا من از طرف آن ها با شما پيمان صلح را امضاء كنم ، آن ها حاضرند نيمى از سرزمين خود، فدك را به شما ببخشند تا شما از حمله به آن ها صرف نظر كنى" .
پيامبر لحظاتى فكر كرد و لبخندى بر لب هاى او نشست ، او با اين پيشنهاد موافقت كرد .
پيمان صلح نوشته شد ، سپاهيان اسلام همه خوشحال شدند ، ديگر از جنگ و لشكركشى خبرى نبود ، آرى ، سرزمين فدك بدون هيچ گونه جنگ و لشكركشى تسليم شد .
در اين ميان جبرئيل فرود آمد و آيه ششم سوره "حشر" نازل شد:
(وَ مَآ أَفَآءَ الله عَلَى رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَمَآ أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْل وَ لاَ رِكَاب)، آن غنائمى كه در به دست آوردن آن ، لشكر كشى نكرده ايد، از آنِ پيامبر است.
خدا فدك را به پيامبر بخشيد ، فدك ، مالِ پيامبر شد . اين حكم قرآن بود و هيچ كس با آن مخالف نبود و همه با دل و جان ، حكم خدا را پذيرفتند .
اين هديه خداوند به پيامبر بود به پاس همه زحماتى كه در راه او متحمّل شده بود.
پيامبر شخصى را در فدك به عنوان كارگزار خود قرار داد و به سوى مدينه بازگشت .
امروز هم خدا فدك را به فاطمه(س) بخشيد و پيامبر مى خواهد همه مردم را از اين ماجرا باخبر كند.
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
#شناخت_علی_علیه_السلام
#وفاطمه_سلام_الله
#من_حیدریم
#کانال_شهداء_ومهدویت
#کپی_آزاد
#نشر_حداکثری
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
••🕊
#چفیه
غواص به فرمانده اش گفتـــــ:
اگر رمز را اعلام کردے و تو آب
نپريدم ،من رو هول بده تو آب!
فرمانده گفتـــ اگه مطمئن نيستے
ميتونےبرگردے.
غواص جواب داد: نه ، پاے حرف
امام ايستادم . فقطـ مے ترســـــم
دلم گير خواهر کوچولوم باشه.آخه
تو يک حادثه اقوامم رو از دست
دادم و الان هم خواهرم راسپردم
به همسايه ها تا درعمليات شرکت کنم.
والفجر8،اروند رود وحشے،فرمانده
تا داد زد يا زهرا ،غواص قصه ي
ما اولين نفرے بود که توے آب پريد !
و اولين نفرے بود که به شهادت رسيد!
من و شما چقدر پاي حرف امام ايستاده ايم؟
...شهید گمنام ...
#آےشھدا...💚
@shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احترام سربازان عراقی به زائرین ایرانی
زائرینی که به صورت غیرقانونی وارد خاک عراق شده اند را در بیابان های مرز پیدا میکنند که در حال عزاداری بوده اند .هیچ اقدامی انجام ندادند صبر میکنند عزاداریشان تمام شود و سپس با اب و میوه و غذا به استقبالشان میروند و انهارا با احترام به مکانی برده و بعد از ۲ساعت عزاداری با قربانی گوسفندانی برایشان غذا اماده کردند. سربازان قصد داشتند که انهارا برای زیارت به عتبات برده اما گویا دستور بازگردانی انها به ایران را داشته اند و مجبور میشوند با شرمندگی انهارا به ایران برگردانند و به مرزبانی تحویل دهند.
@shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت21
با صدای زنگ گوشی ام از توی کیفم بیرون کشیدمش، سوگند بود.ــ سلام
ــ سلام خوبی؟ هیچ معلوم هست کجایی؟
ــ چه عجب یادت افتاد یه زنگی بزنی رفیق شفیق.ـوای ببخشید باور کن همش یادت بودم ولی وقت نشد. الان کجایی؟ امروز میای دانشگاه؟ــ آره، تو راهم.ــ این پسره من رو کچل کرد اینقدر سراغت رو گرفت. خودت رو برسون الان استاد میادا.ــ نزدیکم، دیشب دیروقت خوابیدم، صبح خواب موندم.ــ زود بیا تعریف کن ببینم چه خبر بوده.بعداز خداحافظی، فکر آرش واین که بارهاسراغم راازسوگندگرفته است تپش قلبم رازیادکرد.(یعنی خاااک همه ی عالم برسرت راحیل که آنقدربی جنبه هستی که حتی حرف زدن درموردش هم حالت را خراب می کند. یک عمر منم منم کردی حالا که نوبتت خوب خودت را نشان می دهی. روزه که چیزی نیست تو رو باید حلق آویز کرد.)با استاد با هم رسیدیم، شانس آوردم که بعدش نرسیدم.رفتم طرف صندلی ام وخواستم سرجایم بنشینم، ولی چشمهایم را نمی توانستم کنترل کنم، دودو زدنشان در لحظه به استرس انداختم، چند روز ندیده بودمش و بد جور دلتنگ بودم، به خودم نهیب زدم.(یادت باشه چرا روزه ایی راحیل.) سرم را پایین انداختم و چشمهایم را بستم و سر جایم نشستم.از همان اول نگاه سنگینش را احساس کردم و تمام سعی من در بی تفاوت نشان دادن خودم بود و این درآن لحظه سخت ترین کار دنیا بود.بعد از کلاس با سوگند به محوطه ی دانشگاه رفتیم و ماجرای نیامدنم را برایش توضیح دادم.در بوفه ی دانشگاه چای و نسکافه می فروختند و کنار بوفه چند تا میزو صندلی چیده بودند.سوگند به یکی از میزها اشاره کردو گفت –توبشین من برم دوتا چایی بگیرم بیارم.ــ اولا که من چایی خور نیستم. دوما روزه ام.ــ عه، قبول باشه، پس یدونه می گیرم.او چاییش را می خورد و من هم از محبت های اخیر آقای معصومی برایش می گفتم و این که جدیدا زیاد باهم، هم کلام می شویم وازاین که اینقدرتحویلم می گیرد حس خوبی دارم. مثل شاگردی که موردتوجه استادش قرارگرفته.سوگند با دستهایش دور لیوان حصاری درست کردو گفت:–نکنه آقای معصومی بهت علاقه پیدا کرده راحیل، ولی نمی تونه بهت بگه به خاطر شرایطش.ابروهام روبالا دادم وگفتم:
–شایدم این روزهای آخر رو می خواد مهربون باشه.سارا با لبخند به ما نزدیک شدو گفت:
–سوگند تنها تنها؟سوگند آخرین جرعه ی چاییش را هم سر کشید ورو به سارا گفت:–می خوری برات بگیرم؟ــ پس راحیل چی؟ــ روزس؟
ــ ای بابا توام که همش روزه ایی ها چه خبره؟
لبخندی زدم و گفتم:–تف به ریا در ماه دو سه روز که همش نیست.ــ چه کاریه خودت رو عذاب می دی؟خندیدم و گفتم:–عذاب نیست، بعد چشمکی زدم و گفتم:–یه لذت محوی داره.
دستهایش رابالا برد و رو به آسمان گفت:
–خدایا از این لذت محوها به ما هم اعطا کن، حداقل بفهمیم اینا چی می گن.سه تایی زدیم زیر خنده.درحال خنده بودم که چشمم به آرش افتاد. با دوستش و بهارنشسته بودند سر میز روبه رویی ما، و آرش زل زده بود به من، نگاههایمان به هم گره خورد و این چشم های من به هیچ صراطی مستقیم نبودند.مجبور شدم بلند شوم.
سارا با تعجب گفت کجا؟– می رم دفتر آموزش کار دارم بعدشم کلاس دارم. فعلا.هنوز به سالن نرسیده بودم که با صدایش برگشتم.–خانم رحمانی... می خواستم باهاتون صحبت کنم.
چقدر جذاب تر شده بود توی آن پلیور و شلوار سفید.نگاهش را سر دادروی زمین و گفت:–اگه میشه امروز بعد از دانشگاه بریم کافی شاپ نزدیک دانشگاه...حرفش را قطع کردم و با صدای لرزانی که نتیجه ی تپش تند قلبم بودگفتم:
–نه من کار دارم باید برم.ــ خب پس، لطفا فردا بریم.ــ گفتم نه لطفا اصرار نکنید.ــ با تعجب نگاهم کردو گفت: –چرا؟ــ چون از نظر من کافی شاپ رفتن با همکلاسی کار درستی نیست.اگه حرفی دارید لطفا همین جا بگید.چینی به پیشانیش انداخت و گفت:–خب اگر آدم بخواد با یه دختر بیشتر آشنا بشه برای...یه کم مِن و مِن کردوادامه داد:–برای ازدواج، از نظر شما کجا باید حرف بزنن؟یک لحظه با چشم های از حدقه در آمده نگاهش کردم و بعد با خجالت و جراتی که نمی دانم چطور جمع شد سر زبانم، گفتم؟
–خب احتمالا اون دختر خانواده داره باید ...
توی حرفم پرید و گفت:–خب اگه اول بخواد خیالش از طرف دختر راحت باشه چی؟
ــ هول کردم، دستم می لرزید، حتما سرمای هوا هم تشدیدش کرده بود.چشم هایم راپایین انداختم و گفتم:–خب اول باید قصدش رو، دلیل کارش رو، به اون بگه. در ضمن این حرف زدن ها با دو، سه جلسه نتیجه گیری میشه، نیازی به...
دوباره حرفم را قطع کرد.–پس لطفا چند جلسه می خوام باهاتون حرف بزنم.سرخ شدم، (یعنی الان از من خواستگاری کرد؟)دیگر نتوانستم بایستم. سرم را پایین انداختم و به طرف سالن راه افتادم. اوهم همانجا خشکش زده بود.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
💐 #شهداء_ومهدویت
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f5
#یا_صاحب_الزمان_عج❤️
دیده بی آب اصلا کور باشد بهتر است
این دل بی عاطفه در گور باشد بهتر است
من خجالت می کشم پیشت بیایم خوب من
سجده بر پای تو دورادور باشد بهتر است
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_فرج_صلوات💚
➥ @shohada_vamahdawiat
💦شهید مصطفی صدرزاده هنگام دفن پیکرش نشانیای به همسرش داد
🌱همیشه به من میگفت که او را از زیر قرآن رد کنم. تصمیم گرفتم هنگام دفن برای آخرین بار او را از زیر قرآن رد کنم.
🌸وقتی تربت امام حسین «علیه السلام» را در قبر گذاشتند و پرچم گنبد حضرت را روی مصطفی انداختند، قرآنم را درآوردم و به عموی مصطفی که داخل قبر بود دادم. گفتم که این قرآن را روی صورت مصطفی بگذارند و بردارند.
🌼به محض اینکه قرآن را روی صورت مصطفی گذاشتند، شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده بود که دهان و چشم مصطفی بسته شد.
🌹همان جا گفتم: «میخواستی در آخرین لحظه، «عند ربهم یرزقون» بودنت را نشانم دهی و بگویی که شهدا زنده هستند؟ همه اینها را میدانم. من با تو زندگی میکنم مصطفی».
منبع: تسنیم
#شهید_صدر_زاده ( از عاشقان شهید ابرهیم هادی بودند)
#صلواتی_نثار_روح_این_شهید_عزیزمان
@shohada_vamahdawiat
تلنـگــــــــر 🔔🔔
♦️رفتند تا بمانیم!
اینکه استاد پناهیان گفتند:
شاید بزرگترین اثری که #شهید برای ما
دارد،این است که ما را به #فکر وا می دارند!
فکر...
فکر...
فکر...
فکر اینکه قربانی کردند #خودشان را!
و #خدا قربانی کرد آن ها را...
این که شهیدی آلبوم عکس های خود را از بین میبرد که نکند حالا #بعدشهادت،اسمش بر سر زبان ها بیفتد و دیده شود😔...
و یا شهیدی پلاکش را پرت کند در کانال #پرورش_ماهی!که در فکرش تشییع با شکوهی برای خودش متصور شد!
#شهوت_شهادت_بخشکاند...
و #فرماندهان شهیدی که حاضر شدند!
در جمع سربازان سینه خیز بروند...
در پوتین بسیجی ها آب بخورند...
و ...
درس #قربانی_کردن_خود است!
برای خدا شدن آسان نیست!
چون
نباید #هوای قدرت داشتن، داشت...
نباید #هوای دیده شدن داشت...
و برای ما سخت است قربانی کردن
#هوای_نفس
چون برای ما #لذت تقرب به خداوند
از لذت های کم ارزش دنیــا #کمتر است...
حالا ما چه کار ها که نکردیم
برای #دیده_شدن⁉️
و #شهدا از آن سو به ما بیچارگان میخندند😊!
و شاید اشک 😭میریزند؛که در #خودمان ماندیم!و لباس #هوای_نفس را از تن در
نیاوردیم...
در #خود ماندیم...
به قول #حاج_حسین_یکتا:
و هنوز گیر یه قرون و دو زار #شهوت این دنیاییم که یکی بیاد نگاهمون کنه...
شهدا #شهوت_شهادت میخشکوندند!
که یوسف زهرا نگاشون کرد...
جان به هر حال قرار است
که #قــربان بشود✅...
پس چه خوب است
که قربانـی #جانــان بشود
🌹✨ @shohada_vamahdawiat✨🌹
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام شهدا شهدای عزیز من ازتون کمک میخوام که زندگیم رو خوب کنید این وری ها همش میگن هر کی میاد حاجت می گیره هرکی از شما کمک بخواد شما کمکش می کنید می گین یک حال و هوای هست واقعا راسته حال و هوات عوض میشه پس من خطا کارو هم نگاه کن کمک کن بابام راضی بشه من یا سجاد ازدواج کنم کمک کن که زندگی منو سجاد خوب بشه داداشی تو درساش موفق باشه یه کار خوب پیدا کنم و یک جا مشغول باشم ازتون ممنونم من به خوبی شما یقین دارم کمکک کنین از تون ممنونم منم قول می دم که حجاب و خودم رعایت کنم گناه هم دیگه نکنم خواهش می کنم.
@shohada_vamahdawiat
تا که نامتـ❤️ـ می برم ...
این عقده ها وا می شود
ای ولـ❤️ـی الله اعظم ...
قلبم احیا می شود
تا که نامتـ❤️ـ می برم
در این هیاهوی زمان
قسمتم آرامشی ...
در موج دریا می شود
مولایم مهـ❤️ـدی سلام ؛
روزم بنام تو ....
#سلام
#شعر_مهدوی
#امام_زمان
@shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلتنگی
عشق...
درست وقتی سراغت میاد...
که یه دل نه؛
صددل وابستهت میکنه!
عشق...
برای ما که هنوز
خودمون رو نمیشناختیم...
با نام حسین شروع شده و...
با گریه بر حسین!
نابرده رنج، گنج به ما دادهای؛
حسین!
📌نماهنگ چشماتو ببند...
🎤حاج امیرکرمانشاهی
#پیشنهاد_دانلود
➥ @shohada_vamahdawiat
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
#دلنوشته
✨ســـــلام مــــولاےخوبمـ ...
✨این روزها که همچون باد میگذرد
✨هر لحظـہ اش نبودنت را
به رخ دلــــ♥ـــمـ میکشد...
✨دلــ♥ــمـ بین نبــودن و بـودنت ســــرگردان است ...
✨نیستے و نمے بینمت، هستے و حست میکنم...
✨هر سہ شنبـہ در توسل هاےدلتنگے ...
✨هر جمعـہ در ندبـہ هاے فراق ...
✨هر روز ؛ هر لحظــہ سخت است مولا ...
✨سخت است این که تو باشے همین اطراف
✨و من محروم باشم از تو ...
از دیدنت ... از شنیدن صدایت و ...
✨خستــہ ام...
خستـہ از غرق شدن در روزمرگـــے ها...
✨و ترس از غفلت از شما...
خستـہ از شهرے خاکسترے ؛
✨ آقـــــاے من ...
گاهے حس وصلہ اے ناجـــــور را دارم...😔
✨مےترسم از "جــــور" شدن با این دیار ...
این دیارِ بے تو ...
✨مولاے نازنینم ... مهربانم!
دلـــــــ♥ـــــمـ گرفتــہ از اینجا
دلــــــ♥ــــمـ فقط تـــو را میخواهد ...
فقط تو را ...
🕊🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹🕊
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت22
ساعت بعد حرف های آرش را برای سوگند تعریف کردم.با تعجب نگاهم کردو گفت:–اونوقت نظرت؟سرم راپایین انداختم.–چی بگم ما هیچ جوره به هم نمی خوریم.ــ خب پس بهش خیلی راحت بگو.سکوت کردم و زل زدم به انگشتای گره شدهام.سوگند دخترخوبی بود و من خیلی قبولش داشتم، با این که دوست صمیمیام بود، ولی بازهم خجالت میکشیدم همه چیز را برایش بگویم.بعد از سکوت کوتاهی ناگهان هینی کشید، که وادارم کرد هراسون نگاهش کنم.–چی شد؟
چشمهایش اندازه گردو شده بود. وقتی ترس مرا دید گفت:–راحیل!نگو که... من فقط سرم را به علامت مثبت تکان دادم.با گفتن خدای من سرش را بین دستایش جا داد و من چقدر یک لحظه احساس حقارت کردم از داشتن همچین دل سرکشی.سوگند سرش را بلند کرد و وقتی حال بدمن را دید، رنگ عوض کرد.–البته آدم ها عوض میشن عاشقی که جرم نیست، شاید به خاطر تو عقایدشم تغییر کنه. بعد چهرهاش راجمع کرد و ادامه داد:–یه وقتایی استثناهم پیش میاد. امیدوارم آرش از اون دسته باشه.می دانستم به خاطر من این حرف ها را می زند، وگرنه حرفی که زد نیاز به معجزه داشت.نگاهش کردم.– نامزد خودت یادت رفته؟ افکارش عوض شد؟
آهی کشید.– خب من سادگی کردم، بعدشم مگه همهی آدم ها یه جورن؟ وقتی عاشقی از سرم پرید تازه چشم هایم باز شد و خیلی چیزها را دیدم که اصلا قبلا نمی دیدمشان.
همش با خودم می گفتم چرا من اون موقع توجهی نکرده بودم به این رفتارهاش. حالا نمی دونم به خاطر سنم بود که این همه کوته فکر بودم یا دلم یه محبت می خواست از اون جنس، گاهی می گم شاید چون پدر یا برادری بالاسرم نبوده اینقدر زود باختم، ولی وقتی به تو نگاه می کنم می بینم توام شرایط من رو داری ولی خیلی سنجیده تر عمل می کنی. حداقل زود وا نمیدی، خود داری. از حرفهایش بیسترخجالت کشیدم، "یه لحظه فکر کردم در حال سقوط به قعر زمینم، ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد."ــ من اینجوری که تو فکر می کنی نیستم سوگند. منم باهاش چند بارحرف زدم.راستش من بهت نگفتم، یه بار از دانشگاه تا ایستگاه مترو رو پیاده باهم رفتیم، چون می خواست سوار ماشینش بشم ولی این بار هر چی اصرار کرد قبول نکردم، گفت پیاده بریم که حرف بزنیم. تو راه خیلی حرف زدیم ومن بیشتر متوجه تفاوت هامون شدم.
یه بارم می خواستم برم نماز خونه واسه نماز، گفت می خواد حرف بزنه، وقتی گفتم آخه الان باید نماز بخونم، پوزخندی زدوگفت، خودتو اذیت نکن خدا محتاج نماز ما نیست.با نامحرمم که دیدی چطوری دست میده و شوخی میکنه.
امروزم که ازم خواست بریم کافی شاپ ولی من قبول نکردم. البته به نظرمن حرف زدن بانامحرم بارعایت بعضی مسائل اشکالی نداره، ولی هرکس ازدل خودش بهترخبرداره.تمام مدتی که داشتم حرف می زدم سوگند نگاهم می کرد.آهی
کشیدوگفت:–خوب پس اگه اینجوریه به نظر من دفعه ی بعد آب پاکی رو بریز روی دستش، دلیلت رو هم بهش بگو شاید متوجه شد.
ــ می دونی سوگند همیشه دلم می خواست همسر آینده ام از نظر مذهبی از من جلوتر باشه و باعث رشدم بشه.ــ خب اینم امتحان توئه دیگه، بعدش خنده ایی کردو گفت:–خدا به دادت برسه چه امتحان جذابی هم نصیبت کرده، کیه که بتونه ازش بگذره. حالا که فکر می کنم می بینم مال من زیادم جذاب نبود ولی من نتونستم با فکر تصمیم بگیرم، امیدوارم تو بتونی. هر کمکی هم از دستم بربیاد برات انجام میدم..
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
💐 #شهداء_ومهدویت
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59