#الماس_هستی
#صفحه_بیست_هفتم
ما مى خواهيم برايت از خودمان سخن بگوييم، آيا تو آماده اى؟
ما از خاندان پيامبر هستم، همه علم و دانش پيامبر نزد ما مى باشد.
فرشتگان نزد ما مى آيند و در خانه ما رفت و آمد دارند، فرشتگان خدمتگزاران ما هستند.
گاهى فرشتگان براى كسب علم و دانش نزد ما مى آيند، نمى دانم شنيده اى كه فرشتگان اوّلين شاگردان ما بوده اند، آن ها از ما توحيد را فراگرفته اند.
قبل از اين كه خدا اين دنيا را خلق كند، نور ما را خلق نمود، نور ما در عرش خدا بود، ما در عرش خدا بوديم و هنوز خدا هيچ فرشته اى را خلق نكرده بود.
وقتى خدا فرشتگان را آفريد، ما به آنان توحيد را آموختيم، ما به آنان ياد داديم كه چگونه خدا را به بزرگى ياد كنند:
سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر.
اين چهار شعار توحيد را ما به فرشتگان آموختيم. قبل از اين كه ما اين ذكر را به فرشتگان ياد بدهيم، آنان نمى دانستند چه بگويند و چگونه خدا را ياد كنند. وقتى ما اين ذكر را گفتيم همه فرشتگان شروع به تكرار اين ذكرها نمودند، آرى ما بوديم كه به آنان درس خداشناسى داديم.
شب قدر هم كه فرا مى رسد، فرشتگان نزد ما مى آيند، آنچه قرار است در طول يك سال براى بندگان خدا تقدير شود، بايد به دست ما تأييد شود.
💟💟💟💟💖💟💟💟💟
#شناخت_علی_علیه_السلام
#وفاطمه_سلام_الله
#من_حیدریم
#کانال_شهداء_ومهدویت
#کپی_آزاد
#نشر_حداکثری
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت30
نزدیک شدو سلام کرد.
بی تفاوت به سلامش پرسیدم:
– شما اینجا چیکار...
نگذاشت حرفم راتمام کنم.
–چیزی شده؟ چرا نموندید حرف بزنیم؟
ــ گفتم که کار دارم.
ــ سارا بهم گفت که از حرفش ناراحت شدید، ولی...
ــ اون حق داره، خب راست می گه، من بهش حق میدم.
سرش را پایین انداخت و لحظه ایی سکوت کرد.
منم از فرصت استفاده کردم و براندازش کردم، یک بلوزبافت توسی و سفید پوشیده بود که خیلی برازنده اش بود.
سرش را بالا آورد و نگاهم را شکار کرد.
یک لحظه دردلم سونامی شد، نگاهش همانطورناگهانی وویران گربود.
ــ بگیدساعت چند کارتون تموم میشه؟ میام دنبالتون حرف بزنیم.
–دختر خالم قراره بیاد دنبالم،
–خب پس کی...
می خواستم زودتر برود برای همین فوری گفتم:
–خودم بهتون پیام میدم، میگم. ایستادنمون اینجا درست نیست.
کمی عصبی اشاره کرد به خانه ی آقای معصومی وگفت:
– با یه مرد غریبه توی خونه بودن درسته؟
از نظر شما و دیگران اشکالی نداره؟
بااخم گفتم:
–من که قبلا دلیل اینجا کاردنم رو براتون توضیح دادم.
صدایم می لرزید انتظار همچین برخوردی رانداشتم، اصلا نباید از اول اجازه می دادم آنقدر بامن راحت باشد.
تا همین جاهم زیادی خودمانی شده بود.
سرم را پایین انداختم و راه افتادم. صدایش را شنیدم.
–منتظر پیامتون هستم.
از دستش دلخور بودم جوابش را ندادم.
تا در بازشد ریحانه پاهایم را بغل کرد وبعد دست هایش را به طرف بالا دراز کرد.
فوری بغلش کردم و چند بار بوسیدمش، واقعا زیباو بامزه بود و من خیلی دوسش داشتم.
آقای معصومی دست به سینه کنار کانتر آشپز خانه لباس پوشیده روی صندلی نشسته بود و با نگاه پدرانه ایی به من وریحانه لبخندمی زد.
موهای خرماییش را آب وجاروکرده بودو حسابی به خودش رسیده بود. کنارم ایستاد.
–یه کاری دارم میرم بیرون، چیزی لازمه از بیرون بخرم؟
ریحانه خودش را از بغلم آویزان بغل پدرش کرد. آخرهم موفق شد و پدرش درآغوش کشیدش وشروع به نوازشش کرد. بادیدن این صحنه بغضم گرفت. دلم پدری خواست مثل آقای معصومی حمایت گرو قوی، چهارشانه باسینهی ستبر، که سرم راروی سینه اش بگذارم واز دردهایم برایش بگویم.
آقای معصومی سوالی نگاهم کرد.
بغضم راخوردم وگفتم:
–الان چیزهایی که باید بخرید براتون می نویسم، صبرکنید یه نگاهی به آشپزخونه بندازم. کابینت مخصوص مواد غذایی و یخچال را نگاهی انداختم و لیست را نوشتم و دستش دادم.
بعداز رفتن او لباس عوض کردم و شروع کردم به مرتب کردن اتاق ریحانه، بعدکمی با ریحانه بازی کردم و شیرش را دادم خوردو خوابید.
من هم کمی درس خواندم وبعد بلند شدم تا چیزی برای شام آقای معصومی درست کنم.
در فریزرمقداری گوشت چرخ کرده بود. فکر کردم کباب تابه ایی خوب است. البته معمولا زهراخانم برای برادرش ناهاردرست می کرد، برای شامشان هم می ماند. ولی امروز خبری ازغذا نبود.
در حال پختن غذا بودم که دیدم آقای معصومی یا الله گویان کلید انداخت به در،و با کلی خرید وارد شد.
با خوشحالی وسایل را به سختی روی میز گذاشت.
یک جعبه شیرینی هم بین وسایل بود.
نگاهمان که به هم افتاد اشاره ایی به جعبه شیرینی کردو بی مقدمه گفت:
–حدس بزنید شیرینی چیه؟
نگاهی به جعبه انداختم و لبخند زدم و گفتم:
–شیرینی رفتن منه؟
حالت صورتش غمگین شد و دستی در موهاش کشید. روی یکی از صندلی های میز ناهار خوری نشست و گفت:
–نگید، بعد چشم به میز دوخت.
–اگه به من بود که هیچ وقت دلم نمی خواست برید.
ولی انصاف نیست که...
حرفش را قطع کردم وگفتم:
–شوخی کردم، بعد در جعبه شیرینی را باز کردم.
–تا من یه دم نوش دم کنم شمام بگیدشیرینی چیه.
سرش را بالا آوردو گفت:
–خدا مادرتون رو خیر بده که این دم نوش رو باب کرد توی خونه ی ما. واقعا عالیه. بعد آهی کشید وگفت فقط بعد از شما کی برامون دم نوش دم کنه.
با تعجب نگاهش کردم. چقدر تغییر کرده بود این آقا."یعنی این همان آقاییه که اصلا حرف نمیزد."
اشاره کردم به شیشه های انواع گیاها که کنار سماور گذاشته بودم و گفتم:
ببینید کاری نداره دقیقا مثل چایی دم میشه فقط چند دقیقه دم کشیدنش طولانیه، هر دفعه هم خواستید دم کنید یکیش رو بریزید.
سرش را به علامت متوجه شدن تکان دادوبه عادت همیشه اش دستش را روی بازویش گذاشت وکمی فشارداد.
بعد از یک سکوت طولانی گفت:
–راستش شیرینی ماشینه.
ــ مبارکه، پس ماشین خریدید؟ بعد مکثی کردم و گفتم:
– چطوری می خواهید رانندگی کنید؟
ــ دنده اتوماته،دوتا پا نیاز نیست برای رانندگی.
با خوشحالی گفتم:
–خدارو شکر.پس راحتید باهاش؟
ــ آره.می خواهید امشب برسونمتون خودتون ببینید.
"حالا امشب همه مهربان شدند و می خواهند مرا برسانند"
ــ امشب که نمیشه، چون دختر خالم میاد دنبالم باهم قرار گذاشتیم.
ان شاالله فردا شب.ــ همان دختر خاله سر به هواتون؟سرم را به علامت تایید تکان دادم. حق داشت که چشم دیدن سعیده را
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
@shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت31
سکوت کردو به طرف اتاقش رفت.
بعد از این که برای ریحانه باشیری که پدرش خریده بود فرنی درست کردم، یک استکان دم نوش ریختم و با یک پیش دستی پر ازشیرینی، برایش بردم.در باز بود، تقه ایی به در زدم و وارد شدم.کلا وقتی در بازاست معنیش این است که می توانم واردشوم.وقتی شاگردانش می آیندیاکاری دارد در را می بندد.روی تخت دراز کشیده بود و دست ها یش را زیر سرش گذاشته و به سقف زل زده بود. با دیدن من بلند شد نشست و گفت:–چرا زحمت کشیدید. می خواستم بیام با هم بخوریم.با حرفش برای گذاشتن سینی روی میزش به تردید افتادم.
وقتی تردیدم را دید گفت:–خودم میارم توی سالن، شما یه دم نوشم واسه خودتون بریزید تا من بیام.برگشتم و سری به ریحانه زدم. بیدار شده بود و با شیشه ی شیرش بازی می کرد.
بغلش کردم و دست وصورتش راشستم.
کلی سر حال شد، فرنی را آوردم و قاشق قاشق به خوردش می دادم که، بادیدن پدرش سینی به دست، بلندشد و آویزانش شد.
پدرش هم کلی قربون صدقه اش رفت و بعدبه سمت آشپزخانه راه گرفت.
فنجان به دست امد و روی صندلی نشست و دستش را زیر چانه اش گذاشت و نگاه پدرانه اش رابه غذا خوردن ریحانه دوخت.
کمی معذب شدم. البته نمی دانم چرا راحت بودم با آقای معصومی، شاید به خاطر برخوردهای موقرانهاش بود. ولی جدیدا گاهی معذب می شدم.–اجازه بدیدبقیه ی غذاش رومن بهش بدم.
بعدروبه ریحانه کرد.
–بابا یی بیا اینجا.ریحانه هم که انگار معطل همین ابراز محبت بود، به طرف پدرش دوید.
روی صندلی رو به روی آقای معصومی نشستم و او فنجان را که حاوی مایع گرم وخوش بو بود مقابلم گذاشت وگفت:–بفرمایید.تشکر کردم.
شیرینی را به طرفم گرفت و گفت:–البته این شیرینیه دوتا مناسبت داره.
یه شیرینی برداشتم وبا کنجکاوی گفتم:
–اون یکیش چیه؟–قراره از هفته ی دیگه برگردم سر کارم.
همانطور که به غذا دادن پدرانه اش نگاه می کردم با خوشحالی گفتم:–چقدر خوب. واقعا عالیه.ولی بعد یاد ریحانه افتادم و پرسیدم:–پس ریحانه چی؟
آهی کشید و گفت:–باید بزارمش مهد کودک دیگه.
نمی دانستم باید چه بگویم. دلم می خواست بگویم من می آیم و نگهش می دارم ولی نگفتم، چون هم دانشگاه داشتم، هم خیالم از طرف مادرم راحت نبود. شاید اجازه نمی داد. فکر کردم اصلا شاید درست نباشد بیشتر از این اینجا بیایم.وقتی سکوتم را دید، نگاهی به شیرینی روی میزانداخت وگفت:–چرانمیخورید نکنه روزه اید؟ سرم راپایین انداختم.–نه، می خورم. غذای ریحانه تمام شده بود.
بعدازاین که دست وصورتش راشست وخشک کرد در آغوشش گرفت و موهایش رانوازش کرد. ریحانه هم خودش را به پدرش سنجاق کرده بود. آنقدر هیکل تنومند و قدبلندی داشت که ریحانه درون آغوشش گم شده بود. روبه رویم نشست وریحانه را هم روی میزنشاند.
ریحانه فوری به طرفم آمد. پدرش بانگرانی گفت:
–نمی دونم با نبودنتون چطورمی خوادکناربیاد.
–میام بهش سر می زنم.
–واقعا؟ــ بله البته گاهی، خب خود منم اذیت میشم.
–اگه این کارو بکنید که واقعا خوشحالمون می کنید. دلم خواست بگویم من هم از محبتهای پدرانهات نمی توانم دل بکنم...
من هم دلم نمی خواهدمحبتهای دورا دورت را ازدست بدهم.بعد از خوردن شیرینی و جمع و جور کردن، ریحانه با پدرش به طرف اتاق رفتند. من هم زیر اجاق را خاموش کردم و وضو گرفتم. اذان شده بود.بعد از نماز صدای زنگ گوشیام بلند شد.سعیده بود.
سریع جواب دادم:–سعیده جان الان میام.
نگذاشت قطع کنم زود گفت:–اذان گفتن بیام بالا نماز بخونم.
ماندم چه بگویم، آقای معصومی با شنیدن اسمش اخمایش درهم رفت با دیدنش شاید ناراحت تر بشود.
برای همین گفتم:–برو مسجد سرخیابون منم میام اونجا برات توضیح میدم.نگذاشتم حرفی بزند. گوشی را قطع کردم و بلند شدم تا آماده شوم.
بادیدن سعیده که شالش را تا جلوی سرش کشیده بود و موهایش را پنهان کرده بود پقی زدم زیر خنده و گفتم:–به به خانم محجبه!
با دیدنم لبخند پهنی زدو شالش را عقب کشید و دوباره موهای قشنگش را بیرون ریخت و گفت:
–نماز بودم دیگه. بعد بغلم کرد.–دلم خیلی برات تنگ شده بود راحیلی.
من هم بوسیدمش و گفتم:–منم همین طور.ــ چرا گفتی بیام مسجد؟
ــ آخه عصری که بهش گفتم تو می خوای بیای دنبالم اخماش رفت تو هم، اونوقت بیای خونش شاید خوشش نیاد.
سعیده آهی کشید وگفت:–شایدم حق داشته باشه. احتمالا فکر می کنه عامل همه ی مشکلاتش منم.
ــ نباید اینجوری فکر کنه، هر کسی قسمتی داره. بی خواست خدا برگی از درخت نمیوفته.
سرش را به علامت تایید حرف هایم تکان داد و جلوتر از من به طرف ماشین راه افتادو گفت:
–اونور پارکش کردم بیا بریم.
شالش را از جلو زیاد تا کرده بود از پشت گردنش مشخص بود. پا تند کردم و خودم را به او رساندم و شالش را درست کردم و گفتم:– گردنت دیده میشه از پشت.لبخندی زدو گفت:–راحیل.–هوم.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
@shohada_vamahdawiat
#شهیدانه✨🔗
.
.
زنےآمدهبودکہپسرسومشرا،راهےجبهہکند.
خبرنگارگفت: ناراحتنیستید؟
زنگفت:خیلے ناراحتم.
خبرنگارگفت:شماکہ دوتا از پسر هایتان شهید شدهاند چرا رضایتدادیدسومےهم برود!؟
زن گفت: "ناراحتم چون پسر دیگرےندارم کہ بہ جبهہبفرستم"
خبرنگارمنقلبشد...
آن زن،مادر۳شهید خالقےپور و آن خبرنگار...
شهید آوینے بود.(:
🔹🔹🔹🍃🍃🍃
@shohada_vamahdawiat
#الماس_هستی
#صفحه_بیست_هشتم
بدان كه ما معدن مهربانى خدا هستيم، اگر به دنبال رحمت و مهربانى خدا هستى، به درِ خانه ما بيا كه خداوند خانه ما را جايگاه رحمت خود قرار داده است.
نمى دانم اين مطلب را شنيده اى يا نه، وقتى خدا رحمت و مهربانى خود را آفريد، آن را به 100 قسمت تقسيم نمود، 99 قسمت آن را به ما داد، و يك قسمت باقى مانده را ميان همه آفريده هاى خود تقسيم نمود.
آرى! خدا آن همه رحمت خويش را به ما داده است براى همين است كه ما معدن رحمت خدا هستيم. ما اساس و اصل مهربانى خدا هستيم، تو در هر كجاى دنيا كه مهربانى و عطوفت مى بينى بايد بدانى كه خدا و ما واسطه جارى شدن آن مهربانى هستيم.
وقتى خدا مى خواهد بر بندگان خود مهربانى كند، خير و بركتى را بر آنان نازل نمايد، آن رحمت را ابتدا نزد ما نازل مى كند، زيرا كه خداوند ما را واسطه ميان خود و بندگان خود قرار داده است، هيچ كس نمى تواند رحمت خدا را به طور مستقيم دريافت دارد، مگر اين كه لياقت و شايستگى خاصّى داشته باشد كه خدا اين شايستگى را فقط و فقط به ما داده است، ما واسطه فيض و رحمت خدا هستيم، پس ما اصل هر رحمتى هستيم كه بر بندگان خدا نازل مى شود.
ما مهربانى در حقّ ديگران را به بالاترين حدّ خود رسانده ايم، ما شيعيان خود را بسيار دوست داريم، هيچ كس نمى تواند تصوّر كند كه ما چقدر نسبت به شيعيان و دوستان خود مهربان هستيم، فرداى قيامت كه فرا برسد، آن روز همه خواهند ديد كه مهربانى ما چگونه خواهد بود، وقتى كه همه مردم از يكديگر فرار كنند و هيچ كس پناهى نداشته باشد، ما پناه شيعيان خود خواهيم بود و آنان را شفاعت خواهيم نمود.
🔷🔷🔷🔷♦️🔷🔷🔷🔷
#شناخت_علی_علیه_السلام
#وفاطمه_سلام_الله
#من_حیدریم
#کانال_شهداء_ومهدویت
#کپی_آزاد
#نشر_حداکثری
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#خطبه_غدیر
#صفحه_پنجاه_یکم
أَلا إِنَّهُ الْباقي حُجَّةً وَلاحُجَّةَ بَعْدَهُ وَلا حَقَّ إِلاّ مَعَهُ وَلانُورَ إِلاّعِنْدَهُ. أَلا إِنَّهُ لاغالِبَ لَهُ وَلامَنْصورَ عَلَيْهِ. أَلاوَإِنَّهُ وَلِي الله في أَرْضِهِ، وَحَكَمُهُ في خَلْقِهِ، وَأَمينُهُ في سِرِّهِ وَ علانِيَتِهِ.
آگاه باشيد! كه اوست حجّت پايدار و پس از او حجّتي نخواهد بود.(2) درستي و راستي و نور و روشنايي تنها نزد اوست. هان! كسي بر او پيروز نخواهد شد و ستيزنده ي او ياري نخواهد گشت. آگاه باشيد كه او ولي خدا در زمين، داور او در ميان مردم و امانتدار امور آشكار و نهان است.
منابع:
1. مصباح المتهجد وسلاح المتعبد، شيخ طوسي، به تصحيح اسماعيل انصاري زنجاني، ص694
2.اقبال الاعمال: رضي الدين ابوالقاسم علي بن موسي بن طاووس ص461
3. مصباح كفعمي ص695
4.بحارالانوار علامه ملا محمّد باقر مجلسي ج97،ص112
🌻🌻♦️🌻🌻
مَعاشِرَالنّاسِ، إِنّي قَدْبَيَّنْتُ لَكُمْ وَأَفْهَمْتُكُمْ، وَ هذا عَلِي يُفْهِمُكُمْ بَعْدي. أَلاوَإِنِّي عِنْدَ انْقِضاءِ خُطْبَتي أَدْعُوكُمْ إِلي مُصافَقَتي عَلي بَيْعَتِهِ وَ الإِقْرارِبِهِ، ثُمَّ مُصافَقَتِهِ بَعْدي. أَلاوَإِنَّي قَدْ بايَعْتُ الله وَ عَلِي قَدْ بايَعَني
هان مردمان! من پيام خدا را برايتان آشكار كرده تفهيم نمودم. و اين علي است كه پس از من شما را آگاه مي كند. اينك شما را مي خوانم كه پس از پايان خطبه با من و سپس با علي دست دهيد تا با او بيعت كرده به امامت او اقرار نماييد. آگاه باشيد من با خداوند و علي با من پيمان بسته
منابع:
1. مصباح المتهجد وسلاح المتعبد، شيخ طوسي، به تصحيح اسماعيل انصاري زنجاني، ص694
2.اقبال الاعمال: رضي الدين ابوالقاسم علي بن موسي بن طاووس ص461
3. مصباح كفعمي ص695
4.بحارالانوار علامه ملا محمّد باقر مجلسي ج97،ص112
🌻🌻🌻🌻♦️🌻🌻🌻🌻
🌹 #همه_جا
🌹 #جارمیزنم
🌹 #فقط_حیدر
🌹 #امیرالمومنین
🌹 #مولام
🌹 #علیست
🎁 #مسابقه_ویژه_غدیر
🎁🎁🎁🎁
@hedye110
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅در آخرالزمان، #شیطان از مسیر #سبک_زندگی غلط، باور به حضرت مهدی عجل الله فرجه را نابود میکند.
✅ #سبک_زندگی_منتظرانه،مجموع رفتار است نه تک تک رفتار.
✅با #اصل_تربیتی تأثیر ظاهر بر باطن، میتوانید بفهمیم #سبک_زندگی چه اهمیتی فوق العادهای دارد.
#استاد_ملایی
#سبک_زندگی_مهدوی
#انتظار_حقیقی
#امام_زمان
#آخرالزمان
#سخنرانی_کوتاه
@shohada_vamahdawiat