eitaa logo
🕊🌷کانال شهدا زنده اند 🌷🕊
411 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
10 فایل
توضیحات : «نغمه ملکوتی عشاق را جز عاشق نمی‌تواند بفهمد اگر عاشق باشی خواهی دید که نغمه پرندگان وادی عـشـق چیزی جز #شـهـادت نیست»
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷﷽شهدازنده اند ﷽🌷 💍انگشترت هنوز در دستت بود، زمانی که دشمن تو را به رساند. این انگشتر یادبودی از تو خواهد بود. از دلیری هایت، از شجاعت هایت، از ترس هایی که در دل دشمن نهادی. مبارک سردار بزرگ انقلاب.🌷💔 یک روز تا چهارمین سالگرد شهادتت 😭💔 🤲اِلٰهیِ بِدِمٰاءِ شُهَدٰائِنٰا؏َجِّل لِوَلیِّڪَ الفَرَجـْــ⛅️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🕊🌷کانال شهدا زنده اند 🌷🕊
...... از شدت هیجان چنان می لرزیدم که ترسیدم قلبم تاب نیاورد. آقا مرتضی را صدا کردم و با چشمانی اشکب
...... "بعد از شام مجلس را با حضور حاج قاسم سلیمانی، آقای خوشی، محمد زنگی آبادی و نجف زنگی آبادی آغاز کردیم. همرزمان حاج یونس حامل سلام از خیل دوستانی بودند که  نتوانسته بودند در این جلسه حضور یابند. من توضیح دادم که اداره جلسه با خود است. تمامی تصمیم گیری ها با خود اوست. در واقع او خود؛ نویسنده خاطراتش است. آقای خوشی گفت: اگر دستخط حاج یونس را ندیده بودم و اگر جوهرش به این تر و تازگی نبود  هیچکدام از این اتفاقات را باور نمی کردم. اما حالا هر چه بگویید باور می کنم . اگر بگویید اینجاست، شک نمی کنم. اگر بگویید الان ظاهر می شود و خود را به ما که آرزوی دیدارش را داریم، نشان می دهد. باور می کنم و به احترام حضو رش می ایستم و منتظر می مانم تا ظاهر شود. آنچه آقای خوشی گفت، مرا لرزاند و آن طور که آماده ایستاد که انگار قرار است حاج یونس ظاهر شود. به نظرم آمد که شدنی است. می شود. باور حضور فیزیکی آن قدر جدی شد که همه بر خواستند. حاج قاسم گفت: ما شک نداریم. نجف آقا گفت: دیدن چنین چیزی کم نیست. محمد آقا گفت: معجزه است. شانه های آقای خوشی از شدت گریه😭 بی صدا تکان می خورد. .صدای گریه زنها که از اتاق دیگر برمی خواست😭 ،او هم صدای گریه اش را رها کرد. همه بی اختیار نام را صدا می زدیم. من می گفتم: حاجی ...حاج یونس عزیز. نجف آقا فریاد می زد: :یونس جان ... آقا مرتضی می گفت: برادر. حاج قاسم او را حاجی جان می خواند. صدای همسر که او را حاج آقا خطاب می کرد اتمام حجتی بود بر باوری که تبدیل به یقین شده بود. و حالا فرزندان معصوم پدر را صدا می زدند. فاطمه حین دویدن به سمت اتاق زن ها با چشمانی گریان😭 می گفت: بابا...بابا... 😭 و مطصفی با دستهایش اشکهایش را پاک می کرد و زمزمه می کرد: بابا جان... بابا جان.... دیگر گریه زنان، شیون شده بود و صداهای ما فریاد.😭😭 من فریاد زدم :حاجی ...تو را به قسم که اگر اذن داری، خودت را برما نمایان کن. حتی یک لحظه. که ببینیمت ...لمست کنیم ...متبرک شویم ..." ⬇️⬇️⬇️