🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
🥀🥀 سطرهای ناخواندهی یک جنگ هشت ساله ... 🇮🇷🌷🇮🇷آخرین روزهای شهریور ۱۳۵۹ است که یکباره صدای غرش
5.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه نوستالژی حماسی براتون آوردم ..😍
✅ تیتراژ اخبار سراسری در دوران دفاع مقدس...
🇮🇷🇮🇷 و اما ادامه سطرهای ناخوانده یک حماسه
🥀نوجوان و جوان میرفت وصیت کند
میرفت سنگر تاریک که با یک فانوس روشن میشد، ناگهان یاد مادرش میافتاد که ناراحتی قلبی داشت، که از صدای موشک میترسید، که از صدای بمباران میترسید، و اشکهای روی گونههایش را باید از دوستانش مخفی میکرد...
🌷چه حماسهها که با چشم دیدم، چه ایثارها، چه دلتنگیها، چه عشقها، چه راز و نیازه ها با خدا...
و بگویند اصلا چرا شما جنگیدید...
چه دلت میگیرد!
بگویند چرا کشتید، چرا فریب خوردید، چرا زخمی شدید، چرا شهید شدید، چرا جبهه رفتید...
🥀 چه دلت میسوزد!بگویند سهمیه میخواستید! بگویند میخواستید بعد از جنگ منت سرمان بگذارید؟ امکانات میخواستید؟ پول نفت را میخواستید...
چه نفست میایستد! چه پشیمان میشوی گفتی تو هم آنجا بودی
چه زجری میکشی یاد آن بچهها را هم بخواهی دفن کنی...
همه آن عشقبازیها با خدا را
همه آن رشادتها و شجاعتها را
بهخاک بسپاری
که عدهای دیگر ظلم کردند!
که عدهای به نام آنها دزدیدند
عدهای به نام آن مظلومان، منت گذاشتند
چه دل میگیرد...
✍ادامهدارد.. این روایت انشاء الله
#دفاع_مقدس
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
5.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂پاسخ متفاوت #شهید_رئیسی به سؤال علیرضا پناهیان...
جبران نمیشوی هرگز حتی با اشکهای عمیق ...و چقدر این روزها با دیدن و شنیدن برخی خبرها بیشتر جای خالیت را احساس میکنیم...قدردان نبودیم نعمتت را خدای من ...😔
#شهید_جمهور
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴نمازباحضور قلب
چرا با دو رکعت نماز، خسته می شویم⁉️
حاج آقا مجتبی تهرانی (ره)
#التماس_دعای_ظهوروشهادت
نماز اول وقت سفارش مردان خدا 🌷🌷
🤲الهی من بی تو ناتوانم کمکم کن
یاریم کن لا اله الا الله بگویم برای هر ترسی ...ماشاءالله بگویم برای هر غمی ...
الحمدلله بگویم برای هر نعمتی ...
شکر لله بگویم برای هر آسایشی ...
استغفرالله بگویم برای هر گناهی ...و انا لله بگویم برای هر مصیبتی ...
آمین یارب العالمین .
#التماس_دعای_ظهوروشهادت
#نمازرا_به_نیت_ظهور_میخوانیم
معرفی شهید
🌷🇮🇷🌷#شهیدجستجوگربیژن_ابراهیمی_مقدم
بیژن دوران کودکی را پا به پای هم سن و سالانش در روستا پشت سر گذاشت و با رسیدن به سن 6 سالگی راهی مدرسه شد.
وی پس از پایان مقطع ابتدایی به دلیل نبود امکانات تحصیلی در روستا از ادامه تحصیل بازماند و از همان دوران نوجوانی به کمک پدرش شتافت و او را در کشاورزی و دامداری یاری رساند.
خصوصیات اخلاقی
بیژن با وجود این که تحصیلات کمی داشت اما بسیاری از مسایل دینی واقف بود، او که دلداده اهل بیت علیهم السلام بود در تمامی مراسم دینی شرکت فعال داشت و عشق به ائمه و توجه به مسائل دینی باعث شده بود که خلق نیکو و پسندیده ای در میان اطرافیان داشته باشد.
🥀وی دوران پر شور نوجوانی و جوانی خود را با کار کردن به خاطر خانواده گرانقدرش طی کرد در واقع او بهترین دوران زندگیش را فدای اعضای خانوادهاش کرده بود تا اینکه به سن خدمت مقدس سربازی رسید و به عضویت ارتش درآمد.
پس از پایان دوره آموزشی به قصر شیرین اعزام گردید، سرانجام روز بیست و هشتم شهریور ماه سال 1375 در منطقه قصرشیرین، حین ماموریت تفحص در اثر انفجار مین دعوت حق را لبیک گفت و به سوی معبود خود شتافت.
#سالروزشهادت
#نام_ویادش_گرامی
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂سعی کن مراقب چادرت باشی..
..🕊.. #شهید_محمدهادیامینی
.. 🌸 .. #حجاب_سفارش_همیشگی_شهدا
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱پارجه لباس پلنگے خریده بود، به یڪ خياطها داد و گفت: يڪ دست لباس كُردي برايم بدوز، روز بعد لباس را تحويل گرفت و پوشيد، بسيار زيبا شده بود، از مقر گروه خارج شد، ساعتي بعد با لباس سربازي برگشت!
پرسيدم: لباست كو!؟ گفت: يكي از بچه هاي كُرد از لباس من خوشش اومد من هم هديه دادم به او! ساعتش رو هم به یڪ شخص ديگر داده بود، آن شخص ساعت را پرسيده بود و ابراهيم ساعت را به او بخشيده بود! اين كارهاي ساده باعث شده بود بسياري از بچه ها مجذوب اخلاق ابراهيم شوند.
🚩#شهید_ابراهیم_هادی♥️
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
💥 #سپر_سرخ💥 🔻قسمت دوازدهم ▫️من نمیشناختم اما انگار نورالهدی به خوبی او را میشناخت و شاید انت
💥 #سپر_سرخ💥
🔻قسمت سیزدهم
▫️عامر پوشیده در کت و شلوار مشکی دامادی و پیراهن سفید، چند قدم آن طرفتر با تلفن همراهش مشغول صحبت بود و شاید کسی از دوستانش برای تبریک تماس گرفته بود که صورتش هرلحظه از خنده شکفتهتر میشد و سرانجام با هیجانی که به جانش افتاده بود، به سمت ما آمد.
▫️مادرم بالای سرم ایستاده و نورالهدی کنار من روی پله نشسته بود و عامر میخواست تنها با من صحبت کند که اشاره کرد نورالهدی برخیزد.
▪️هنوز نامحرم بودیم و فرهنگ سنتی خانوادهها اجازه نمیداد کنارم بنشیند که همان مقابل پله، روبرویم ایستاد و با چشمانی که از شادی برق میزد، مژده داد: «هدیه ازدواجمون قبل از عقد رسید!»
▫️و پیش از آنکه چیزی بپرسم، از خنده منفجر شد و با صدایی خفه فریاد کشید: «درخواستم برای دانشگاه میشیگان قبول شده!»
▪️مات و متحیر نگاهش میکردم و اصلاً نمیفهمیدم چه میگوید؛ فارغالتحصیل معماری بود و تا آن لحظه حتی یک کلمه از ادامه تحصیل در خارج از کشور حرفی نزده بود که به مِنمِن افتادم: «مگه... تو درخواست داده بودی؟... چرا به من چیزی نگفتی؟»
▫️صورت سبزهاش از شادی به کبودی میزد و نمیتوانست هیجانش را کنترل کند؛ مدام دور خودش میچرخید و کلماتش از شادی میرقصید: «واسه اینکه باورم نمیشد قبول کنن! یعنی هنوزم باورم نمیشه! یعنی واقعاً میتونم برم آمریکا و دانشگاه میشیگان درسم رو ادامه بدم؟! یعنی خواب نمیبینم؟! یعنی واقعاً بیدارم؟»
▪️او از حرارت آنچه باورش نمیشد، تب کرده بود و قلب من مثل تکهای یخ شده و سرما در تمام استخوانمهایم میخزید: «یعنی... یعنی میخوای بری؟»
▫️از اینهمه جنب و جوش و سر و صدا، توجه تمام اقوام به او جلب شده و من پلکی نمیزدم تا شاید حرف دیگری بزند و پاسخش، مسخره کردن من بود: «مثل اینکه نمیفهمی من چی میگم؟ مگه دیوونم که نرم؟ معلومه که میرم!»
▪️لباس عروس تنم بود و کنج صحن، منتظر خطبۀ عقدم بودم و نمیفهمیدم داماد این قصه چه میگوید که لبهایم به سختی تکان خوردند و از تمام حرف دلم، فقط دو کلمه بر زبانم جاری شد: «من چی؟»
▫️پیش از آنکه از اینهمه بیوفاییاش قالب تهی کنم، خندید و خواست پاسخم را بدهد که نورالهدی نزدیکمان آمد و با مهربانی خبر داد: «بلند شید! سید اومد.»
▪️بنا بود خطبۀ عقد توسط یکی از روحانیون سید آستان در همین اتاق کنج صحن خوانده شود و من هنوز منتظر پاسخ عامر بودم که خودش را کنار شانههایم رساند و زیر گوشم نجوا کرد: «مگه میشه بدون تو برم؟»
▫️اقوام همگی وارد اتاق شده بودند، نورالهدی بیخبر از آنچه من از برادرش شنیده بودم، اصرار میکرد عجله کنیم و باید تکلیف این سفر همینجا مشخص میشد که مستقیم نگاهش کردم و مصمم پرسیدم: «اگه من نخوام بیام، چی؟»
▪️جریان زندگی در نگاهش متوقف شد و رنجیدهتر از من بازخواستم کرد: «یعنی من همچین موقعیتی رو از دست بدم؟»
▫️تنها فرزند خانواده بودم که بعد از سالها انتظار و یک دنیا نذر و نیاز و توسل، خداوند مرا به پدر و مادرم داده بود و میدانستم تا چه اندازه به حضورم وابسته هستند.
▪️دلبستگی خودم هم به خانواده و وطنم کمتر از آنها نبود و نمیشد به این سادگی از همه چیزم بگذرم!
▫️حدود یکسال با عامر صحبت کرده بودم و در این مدت، حتی به اندازه یک کلمه به من اطلاعی نداده و حالا چند دقیقه مانده به عقد، خبر از سفری طولانی میداد و چطور میتوانستم همراهش شوم؟
▪️همان تماس تلفنی و خبر پذیرفته شدنش در دانشگاه میشیگان، سنگی بود که تمام آیینههای احساس و وابستگیمان را شکست و مراسم عقدمان به هم خورد.
▫️خانوادهها وساطت میکردند بلکه یکی از ما از خیر آنچه میخواهد بگذرد؛ اما نه او راضی میشد نه من!
▪️هر شب تماس میگرفت و ساعتها صحبت میکرد؛ عاشقانه تمنا میکرد و ترجیعبند تمام غزلهایش یک جمله بود: «آمال! باور کن من یجوری دوستت دارم که هیچکس تو این دنیا نمیتونه کسی رو اینجوری دوست داشته باشه! باور کن من بدون تو نمیتونم!»
▫️یک ماه تا پروازش بیشتر نمانده بود، در دریای عشقش در حال غرق شدن بود و به هر چه واژه به دستش میرسید چنگ میزد تا مرا هم با خودش به آمریکا ببرد و اعتراف میکنم در به دست آوردن دل من، به شدت مهارت داشت.
▪️هر شب که تماس میگرفت، تیغ مخالفتم کُندتر میشد و شکستن قفل قلعه قلبم راحتتر تا تیر خلاصش را زد: «به جون خودت که از همه دنیا برام عزیزتره، اگه نیای نمیرم!»
▫️شاید بلف میزد تا تسلیمم کند و همین بلف، پای ماندنم را لرزانده بود؛ میترسیدم دلبستگیام به عزیزانم و اصرارم برای نرفتن، او را از پیشرفتی که شایستگیاش را دارد، محروم کند و همین عذاب وجدان قاتل مقاومتم شده بود تا یک شب که پیش از تماس او، خبری خانه خرابمان کرد...
📖 ادامه دارد...
✍ نویسنده: فاطمه ولینژاد
برگی از خاطرات شهدا 🌷🌷
🥀آقارضا موتورسواری و رانندگی بلد نبود، ولی علاقه زیادی داشت میخواست با تمرین کردن یاد بگیره.
روی این مسئله خیلی تأکید داشت که من باید وقتی این رو یاد بگیرم که به ماشین یا موتور بیتالمال سازمان آسیبی نرسونم!
برای تمرین کردن یا از دوستانش اجازه میگرفته یا مثلا بیرونی شده موتورسواری و رانندگی رو یاد بگیره تا آسیبی به ماشین و موتور سازمان که بیتالمال هست نرسونه.
همیشه میگفت:« ماشین سازمان بیتالماله! مال من نیست که استفاده کنم. اگه از دوستانم بگیرم، مشکلی نداره خودمون با هم کنار میآیم.»
همهی اوضاع و احوال کاریش رعایت بیتالمال بود.
راوی:همرزم شهید
🌘🍁شب و عاقبتمون شهدایی🍁🌘