🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
💥 #سپر_سرخ💥 🔻قسمت هجدهم 🥀اما همین خبر و یادآوری آن شب برای عصبیتر کردن عامر کافی بود که سینه
💥 #سپر_سرخ💥
قسمت9⃣1⃣
▫️کلامم به آخر نرسیده دیدم تمام وجودش در هم شکست؛چند لحظه فقط نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که تا آن روز شبیهش را ندیده بودم و انگار باور کرد چیزی برای از دست دادن ندارد که شبیه ماری زخم خورده، زهرش را پاشید: «عاشق اون پسره شدی که منو پس میزنی؟»
▪دیگر مجازاتش از یک کشیده گذشته و نمیدانستم جواب اینهمه بیحیایی و بیرحمیاش را چطور بدهم که خیره به چشمانش، دنبال کلمهای برای کوبیدن بر دهانش میگشتم و سرانجام با صدایی شکسته حرف دلم را زدم: «یادته روزهایی که تو فلوجه گیر افتاده بودم؟پدرم التماست میکرد بیای فلوجه و من و مادرم رو با خودت از شهر ببری ولی تو از ترس جونت منو تنها گذاشتی و رفتی آمریکا! ادعا میکردی عاشق منی ولی حاضر نشدی حتی روزهایی که تردد تو فلوجه آزاد بود، من رو نجات بدی!»
▫با چشم خودم دیده بودم آن جوان برای نجات یک دختر غریبه بر لبۀ تیغ مرگ راه میرفت؛ میدانست ممکن است اسیر شود و اگر میفهمیدند از نیروهای ایرانی است، به مرگش راضی نشده و با وحشتناکترین روشها زجرکشش میکردند اما مردانه به میدان خطر زده بود که صادقانه شهادت دادم: «تو به خاطر من حاضر نشدی تا فلوجه بیای ولی اون برای نجات من...»
▪و پیش از آنکه شرحم به آخر برسد ابوزینب رسید. نیاز به هیچ توضیحی نبود که عامر روبرویم ایستاده و چشمان من غرق بغض و نفرت بود و همین صحنه، کافی بود تا ابوزینب رو به عامر صدایش را بلند کند: «چرا دست از سر این دختر برنمیداری؟ چی از جونش میخوای؟ برو دنبال زندگی خودت!»
▫اما همان حرفهای آخرم عامر را دیوانه کرده بود که با صدای بلند خندید و در پاسخ ابوزینب حرفی زد که از خجالت دنیا روی سرم خراب شد:«من میرم دنبال زندگی خودم ولی تو به فکر این دختر باش که عاشق رفیق ایرانیات شده!»
▪نمیدانستم نقشی از خطوط بههم ریختۀ چشمانم خوانده یا فقط میخواهد آزارم دهد و هر چه بود،دردناکترین روش را برای شکنجه معشوقه قدیمیاش انتخاب کرده بود.
▫️ابوزینب هم فهمیده بود کار جنون عامر از یک کشیده گذشته که با هر دو دست، یقۀ لباسش را چنگ زد و حکمش را صادر کرد:«والله اگه یک کلمه دیگه حرف بزنی...»
▪️دیگر نمیفهمیدم ابوزینب چه میگوید که عامر با همین چند کلمه قلبم را متلاشی کرده و نفسم را گرفته بود. دلم میخواست یکبار دیگر او را ببینم و حالا حرف عامر طوری دلم را زیر و رو کرده بود که حالم از همه چیز حتی احساس خودم به هم میخورد.
▪ابوزینب با فشار دست، عامر را به سمت انتهای کوچه هُل میداد و نمیخواست صدایش بیش از این بلند شود که در گلو فریاد میکشید تا عامر حرفی نزند و بهخدا من دیگر نمیشنیدم چه میگوید تا بلاخره از میدان دیدم ناپدید شد، ابوزینب برگشت و من در خلوت ماشینش در خودم فرو رفتم.
▫خجالت میکشیدم سرم را بالا بگیرم یا کلمهای بگویم و او حال دلم را خوب میفهمید که پس از دقایقی سکوت و همین که وارد جاده فلوجه شدیم، شروع کرد:«مهدی اونروز رفته بود برای شناسایی، قرار بود قبل از غروب برگرده اما تا آخر شب ازش خبری نشد.تو فرماندهی همه نگرانش بودیم و تقریباً مطمئن شدیم گرفتار شده تا بلاخره برگشت.»
▪از بهخاطر آوردن لحظه بازگشت رفیقش، لبخندی زد و به شیرینی ادامه داد:«ما فقط صورتش رو میبوسیدیم و میگفتیم خدا رو شکر سالمی اما اون گفت کار شناسایی طول کشیده و هیچی از این قصه نگفت.»
▫در سکوتی ساده چشمم به زمینهای کشاورزی اطراف جاده بود و دوباره هوایی حضورش شده بودم که دلم بیهوا میلرزید.
▪ابوزینب نفس بلندی کشید و شاید او هم از حرفهای عامر دلش سوخته بود که آهسته نجوا کرد:«بیشتر از یک ساله مهدی رو میشناسم. از نیروهای حاج قاسم و از بهترین رفیقای منه! اهل نماز شب و دعا و قرآنه و هروقت فرصتی پیش میاد میره کربلا زیارت. شجاعتش بین بچهها معروفه اما دیگه فکر نمیکردم همچین کاری کنه!»
▫بهقدری بیریا از رفیقش میگفت که دلم میخواست به او بگویم فرصتی برای دیدارمان فراهم کند و با اینهمه تهمتی که عامر به من و او زده بود، دیگر مجالی برایم نمانده و همین حسرت باعث میشد بیشتر از عامر متنفر شوم.
▪مطمئن بودم دیگر او را نخواهم دید و باید فراموشش می کردم اما هر چه میکردم خاطرش از خیالم نمیرفت و حتی نمیتوانستم به کس دیگری فکر کنم.
▫حالا سه سال از آن روزها سپری شده و من با پای خودم به خوزستان آمده بودم و خبر نداشتم در همین سفر، دوباره او را خواهم دید.
▪صدای اذان همچنان از بلندگوی ماشین سپاه بلند بود و من در تیزی تیغ آفتاب سرِ ظهر شادگان، با چشمان پریشانم دنبال او میگشتم.
▫گفته بود بعد از نماز برای بردن این کودک بیمار به چادر ما بازخواهد گشت و در انتظار همین لحظه آن هم بعد از سه سال، جان من داشت به گلو میرسید...
📖 ادامه داردانشاء الله ...
نویسنده: فاطمه ولینژاد
دفترچه گناهان یک شهید ۱۶ ساله !!!
🌿 در تفحص شهدا ، دفترچه یک شهید ۱۶ ساله که گناهان هر روزش را می نوشت پیدا شد.
گناهان یک هفته او اینها بود :
شنبه : بدون وضو خوابیدم .
یکشنبه : خنده بلند در جمع .
دوشنبه : وقتی در بازی گل زدم
احساس غرور کردم .
سه شنبه : نماز شب را سریع خواندم .
چهارشنبه : فرمانده در سلام کردن
از من پیشی گرفت .
پنجشنبه : ذکر روز را فراموش کردم .
جمعه : تکمیل نکردن ۱۰۰۰ #صلوات
و بسنده به ۷۰۰ #صلوات .
🌿 راوی که یکی از بچه های تفحص شهدا بوده می نویسد :
دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم...
🥀 شهدا واقعا" شرمنده ایم 😔
#الّلهُمَّارْزُقْنٰاشَهادَتَفیسَبیلِک
شب و عاقبتتون شهدایی 🌷🌷
2_144238335562621962.mp3
19.02M
✨نهجالبلاغه✨
#حکمت_۲۰۸_۱
#محاسبه_اعمال...🕊️🥀
#تقدیم_به_روح_پاک_شهدای_خدمت
#شهید_سیدابراهیم_رییسی_ویارانش
#شهدا_خدمت🥀
#شهدا🥀
#باشهداگم_نمیشویم ...🦋
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
2_144238335562464023.mp3
4M
✨نهجالبلاغه✨
#حکمت_۲۰۸_۲
#محاسبه_اعمال...🕊️🥀
#تقدیم_به_روح_پاک_شهدای_خدمت
#شهید_سیدابراهیم_رییسی_ویارانش
#شهدا_خدمت🥀
#شهدا🥀
#باشهداگم_نمیشویم ...🦋
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
2_144238335562367768.mp3
4.9M
#دفترچه_گناهان_شهید_۱۶_ساله📋
# قصه ای که به سررسید..🥀
#قصه
#شهدا🕊️🥀
#باشهدا_گم_نمیشویم 🥀
#یاد_امام_شهدا🕊️🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
#سلام_امام_زمانم❣
السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا مُحْیِیَ مَعَالِمِ الدِّینِ وَ أَهْلِهِ...
🍃سلام بر تو و نَفَس مسیحایی تو
که روح زندگی را در کالبد مرده ی نشانه های دین خدا می دمد
تا قلب اهالی ایمان با تپشی عاشقانه زندگی حقیقی را از سر بگیرند.
#اللهــمعجـللـولیکالفــرج
7.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروزبهیادامامزمانت بودی؟💔
#السلام_علیک_یا_حجت_الله