شیعیان خواب بس است برخیزید!!!
در عاشورای زمان ما،
این #غفلت و #گناه مردم، این پس زدن امام زمان ارواحنافداه از اجتماع و زندگی را ببینید که سالهاست یوسف فاطمهی زهرا سلاماللهعلیها باید از ما درخواست کنند برای فرج من هم دعا کنید!!!
🔸چنان غفلتی ما را گرفته که از خود سؤال نمیکنیم امروز که گذشت امام زمانِ من چه شد؟! چرا نیامد؟! چرا باز هم یک روز بر غیبتهایش رقم خورد؟!
⬅️ لذا اگر میخواهید در این زمانه که غفلت دارد عجیب جلو میآید و همه جا را تیره و تار میکند، گرد و غبار غفلت را از روحتان بزدایید و دچار غفلت نشوید؛ هر شب که #وضو میگیرید و میخواهید به رختخواب بروید یک کلمه از خودتان بپرسید؛
⁉️ چرا امروز آقایم نیامد؟
⁉️نکند من مانع بودم و نگذاشتم؟!
📌همین یک چرا را از خودت سؤال کن، مابقیاش را دیگر کار نداشته باش.
بعد ببین با دلت چه میکند! دیگر میتوانی بخوابی؟!
🖋حاج آقا زعفری زاده
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
10.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷🌷اهمیت نماز در کلام حاج قاسم سلیمانی....
#نمازاول_وقت_سیره_مردان_الهی
#نمازرا_به_نیت_ظهور_میخوانیم
🌷🌷قطعاً شهادت گل رُز زیبایی است که
هنگامی که فکرمان به آن نزدیک میشود
آرزویِ مشاهدهیِ آن را داری
و زمانی که شهادت را مشاهده میکنیم
آرزو داریم رایحهیِ خداوند را استشمام کنیم
و هنگامی که آن رایحهیِ الهی را
استشمام کردیم،صفحاتِ روحمان به جهانِ
جاودانگی کشیده میشود و این میتواند
یک آغاز باشد..
#شهیداحمدمحمدمشلب
#شهیدمقاومت
#شهادت_هنرمردان_خداست
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
🌷🌷مادر دو شهید...
در بستر بیماری.....با فرزندان و نوه هاش
از مشهد خودشو به نماز جمعه تهران رسوند ....
#جمعه_نصر
#مادران_شهدا
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
13.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀روایتی کوتاه از لحظات شهادت رزمندگان اسلام در جبهه های نبرد ...بچه های گروه تخریب ...
#سلام_خدابرشهیدان
#شهادت_هنرمردان_خداست
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
🇮🇷✌️🇮🇷
امروز حضرت آقا برای ما نمازجمعه خوند برای براندازها نماز میت ..😍
رهبری با تأکید بسیار میفرمایند ما در مقابله با اسرائیل نه تعلل میکنیم نه شتابزده عمل میکنیم.
این سخن بسیار عمق و پیام داره
یعنی در این زمینه فقط و فقط گوش به فرمان فرمانده ✅
و هیچ تفسیر دیگری نداشته باشیم.
#جمعه_نصر
#لبیک_یا_خامنهای
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گذر زمان ....
این کلیپ هرچه دیده شود باز کم است...
#جمعه_نصر
#لبیک_یا_خامنهای
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
💥 #سپر_سرخ💥 قسمت 4⃣2⃣ ▪️نورالهدی و ابوزینب در خوزستان همچنان مشغول خدمت بودند و من با دلی که روی
💥 #سپر_سرخ💥
قسمت5⃣2⃣
▫️بیتفاوت نگاهش میکردم و این موضوع دل او را سوزانده بود که با غصه آغاز کرد: «دفعه اولی که رفت آمریکا، همیشه فکر تو بود و نتونست ازدواج کنه اما بعد از اینکه تو رو دوباره دید و فهمید دیگه دوسش نداری، برگشت آمریکا و با یه دختر مهاجر سوری ازدواج کرد.»
▫️احساس میکردم دلش برای عروسشان بیشتر میسوزد که آهی کشید و با لحنی غرق غم ادامه داد: «دختره از آوارههای سوری بود که اومده بود آمریکا تا درسش رو ادامه بده اما عامر...»
▪️حالا نه به هوای سرنوشت عامر که میخواستم بدانم چه بلایی سر همسرش آمده است و نورالهدی بیتعارف همه چیز را تعریف کرد: «عامر خیلی اذیتش میکرد، کتکش میزد. دختره هر بار زنگ میزد به من، درد دل میکرد ولی من هرچی به عامر میگفتم بدتر میکرد و آخرم طلاقش داد.»
▫️روزهای آخر عصبی بودن عامر را به چشم دیده و دلم برای دختر بینوا میسوخت که نگاهم غمگین به زیر افتاد.
▪️انگار حرفهای دیگری هم روی دل نورالهدی سنگینی میکرد و دیگر خجالت کشید ادامه دهد که قصۀ غمبار عامر را در چند کلمه خلاصه کرد: «ای کاش هیچوقت نرفته بود آمریکا...»
▫️حرفی برای گفتن نداشتم که همین رفتن او، باعث شد سختترین روزهای زندگیام را سپری کنم و نمیدانستم ساعتهایی از این سختتر در انتظارمان نشسته که همان شب ابوزینب به خانه آمد.
▪️دخترانش از دیدن پدرشان بعد از چند روز، پَر درآورده و نورالهدی از خوشحالی گریه میکرد و خبر نداشتیم همین امشب، دنیا را روی سرمان خراب میکنند.
▫️با آمدن ابوزینب و آرامش نورالهدی، باید فردا صبح آمادۀ رفتن میشدم و همین که خواستم با پدرم تماس بگیرم، زمین زیر پایمان لرزید و شیشههای خانه همه در هم شکست.
▪️من وحشتزده از اتاق بیرون دویدم و در میان خاک و دودی که خانه را پُر کرده بود، دیدم نورالهدی کنج آشپزخانه پناه گرفته و دو دختر کوچکش از ترس در آغوشش میلرزند.
▫️رنگ از صورتش پریده بود، با بدن باردار و سنگینش نمیتوانست تکان بخورد و دلواپسِ همسرش، با لب و دندانهایی لرزان التماسم میکرد: «ابوزینب کجاس؟»
▪️نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده است؛ خرده شیشهها کف فرش پاشیده و صدای نالۀ ابوزینب از حیاط میآمد که سراسیمه تا حیاط دویدم و دیدم غرق خون، میان باغچه افتاده است.
▫️شاخههای گل همه زیر تنش شکسته و بدن او از شدت زخم و جراحت رنگ گل شده بود و تا چشمش به من افتاد، مردانه حرف زد: «نترس! نارنجک انداختن تو حیاط!»
▪️از وحشت آنچه پیش چشمانم بود و نارنجکی که میان خانه انداخته بودند، تمام استخوانهای بدنم میلرزید و جیغهای وحشتزدۀ نورالهدی را میشنیدم که پشت سرم خودش را به حیاط رسانده و از دیدن همسر مجروحش، داشت قالب تهی میکرد.
▫️نمیدانستم چه کسی به قصد کشتن اهالی این خانه با نارنجک به جانمان افتاده است، گریۀ دختران نورالهدی و نالههای خودش دلم را زیر و رو میکرد و فقط تلاش میکردم با دستهای لرزانم با اورژانس تماس بگیرم.
▪️ابوزینب نگران همسر و کودکانش، تمنا میکرد به آنها برسم و من میدیدم ترکشهای نارنجک چه با بدنش کرده است که پشت تلفن خودم را به در و دیوار میزدم: «من نمیدونم چی شده... نارنجک انداختن تو خونه... یکی اینجا زخمی شده... فقط توروخدا زودتر آمبولانس بفرستید... خیلی خونریزی داره...»
▫️نورالهدی توانش تمام شد که در پاشنۀ در روی زمین نشست، با همان حال زارش تلاش میکرد دخترانش را آرام کند و من میخواستم تا آمدن اورژانس، خونریزی ابوزینب را کم کنم که در تاریکی حیاط و نور زرد لامپ کوچکی که به دیوار آویخته بود، روی بدنش دنبال کاریترین زخمها میگشتم.
▪️یکی از ترکشها شانهاش را شکافته و خونریزی همین یک زخم کافی بود تا جانش را بگیرد که تلاش میکردم با مچاله کردن لباسش، راه خونریزی را ببندم و همزمان صدای آژیر آمبولانس، سکوت ترسناک کوچه را شکست.
▫️نورالهدی نفسی برای همراهی نداشت که خودم چادر عربیام را به سر کشیدم و کنار برانکارد ابوزینب، سوار آمبولانس شدم.
▪️نورالهدی با گریه التماسم میکرد مراقب همسرش باشم و ابوزینب با جانی که برایش نمانده بود، زیرلب زمزمه میکرد: «عزیزم! آروم باش! فدات بشم نترس!»
▫️کنار بدن مجروح ابوزینب در آمبولانس نشسته و میشنیدم از شدت درد زیرلب حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزند.
▪️دعا میکردم زودتر به بیمارستان برسیم و انگار این مسیر انتها نداشت که هر چه آمبولانس ویراژ میداد، به جایی نمیرسیدیم و در یکی از خیابانها ماشین متوقف شد.
▫️هیچ چیز نمیدیدم جز هیاهوی ترسناک افرادی که دور آمبولانس را گرفته بودند، ضربات محکمی که به بدنۀ ماشین میخورد و قدرتی که تلاش میکرد درِ آمبولانس را باز کند...
📖 ادامه دارد...
✍ نویسنده: فاطمه ولینژاد