🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
📕رمان #سپر_سرخ قسمت4⃣7⃣ ▫️هر دو نفرمان را وحشیانه در ماشین انداختند و همین که ماشین حرکت کرد،
رمان #سپر_سرخ
▪️قسمت 5⃣7⃣
▫️به نظرم مردی که کنارم بود با اسلحه به کمرم کوبید تا ساکت باشم و ریشخند زن گوشم را گزید: «نترس! این ایرانیها به این راحتی نمیمیرن!»
▪️صدای نحسش آشنا بود و فکرم کار نمیکرد که دوباره با فشار دست و قنداق اسلحه ما را هُل میدادند؛ فقط صدای درهایی را میشنیدم که پشت سر هم باز میشدند و اتاق آخر، زندان نهایی بود که ما را داخل اتاق انداختند و در را به رویمان بستند.
▫️جز نفسهای بریده مهدی صدایی نمیشنیدم؛ دستانم را بالا آوردم و به هر زحمتی بود، پارچه را از روی چشمانم باز کردم و تازه دیدم کجا هستیم.
▪️اتاق کوچکی با دیوارهای خاکستری و کف پوش سنگی سفید، بدون هیچ پنجرهای و تنها یک در چوبی که آن هم به رویمان قفل کرده بودند.
▫️مهدی کف اتاق از درد به خودش میپیچد؛ چشمانش را نمیدیدم اما انگار زخمش آتش گرفته بود که هر دو پایش را به شدت تکان میداد و زیر لب ناله میزد.
▪️با دستان بستهام به سرعت چشمانش را باز کردم و همینکه نگاهش به صورتم افتاد، لبخندی زد، با نگاه نگرانش سرتاپای قامتم گشت و بیرمق پرسید: «تو سالمی؟»
▫️پیراهنش از خون تنش سنگین شده بود، با دستان به هم بسته حتی نمیتوانستم تکهای از چادرم را پاره کنم و حیران چارهای بودم که مهدی بیصدا پرسید: «امروز گوشیات رو ازت گرفته بودن؟»
▪️همان لحظه به خاطرم آمد رانا گوشی را در تاکسی از دستم چنگ زد و تمام مدتی که در ویلا بودیم، دستش بود و مهدی تا تأیید نگاهم را دید، نفس کوتاهی کشید و حدس زد: «رو گوشیت ردیاب نصب کردن، ای کاش به من گفته بودی..» و دیگر نتوانست ادامه دهد که دوباره چشمانش را بست و به سختی نفس میکشید.
▫️رانا تهدید کرده بود اگر حرفی بزنم انتقام میگیرد اما فکر نمیکردم در فلوجه ما را پیدا کنند و تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم که درِ اتاق باز شد و من وحشتزده چرخیدم.
▪️خودش بود؛ با همان موهای طلایی و چشمان وحشی و صدایی که مثل گرگ گرسنه زوزه میکشید: «بهت گفتم بعد از اولین اشتباهت خیلی بهت فرصت نمیدم!»
▫️گوشی مهدی میان انگشتان کشیده و استخوانیاش بود و رو به من به تمسخر طعنه زد: «من فقط میخواستم اینو امشب ازت بگیرم، اگه برام اورده بودی الان سالم سرِ خونه زندگیتون بودید، خودت خواستی اینجوری بشه.»
▪️مهدی خودش را کنار اتاق کشیده و تلاش میکرد تکیه به دیوار بنشیند، از بارش عرق انگار صورتش را شسته بودند و یک سمت پیراهن و شلوارش غرق خون بود.
▫️من از ترس کنار مهدی به خودم میلرزیدم و منتظر انتقام رانا بودم اما او سرمست از این پیروزی، چند قدمی با غرور مقابل چشمانمان رژه رفت و با نیشخندی چندشآور ذوق کرد: «برای من که بهتر شد، حالا هم موبایلش اینجاست هم خودش...» و هنوز کلامش تمام نشده، در اتاق به ضرب باز شد و مرد جوانی داخل آمد.
▪️با چشمانی حیرتزده به من و مهدی و ردّ خون روی سنگ سفید کف اتاق نگاه کرد و دیدن همین صحنه برای عصبانی کردنش کافی بود که رو به رانا با حالتی عصبی فریاد زد: «چه غلطی کردی؟ واسه چی اینا رو اوردی اینجا؟»
▫️از لهجه حرف زدنش مشخص بود او هم از اهالی کردستان است که به سختی عربی صحبت میکرد و خشمش هر لحظه بیشتر میشد: «خونه اربیل کم بود لو دادید؟ حالا نوبت اینجاست؟ میخواید به ایرا گِرا بدید که این شبها دنبال هدف برای حمله میگرده؟»
▪️مهدی با چشمانی خیره به دقت نگاهشان میکرد و رانا میخواست مقابل رئیسش هنرنمایی کند که موبایل مهدی را مقابلش گرفت و با افتخار ادعا کرد: «انگار خبر نداری امشب چی شکار کردیم؟»
▫️مرد جوان موبایل را از دستش چنگ زد و عربده کشید: «به یه ساعت نرسیده، از در و دیوار این خونه میریزن تو. هر دوشون رو همینجا خلاص کن، باید همین الان جمع کنیم، بریم.»
▪️از شنیدن کلام آخرش، تمام تنم از ترس یخ زد و وحشتزده به سمت مهدی چرخیدم. صورتش به سپیدی ماه میزد و میخواست به جان من آرامش دهد که لبهایش را به سختی تکان داد و با امیدی که میان نفسهای زخمیاش پنهان بود، نجوا کرد: «یکم دیگه صبر کن...»
▫️مرد جوان به سرعت از اتاق بیرون رفت تا رانا کار ما را تمام کند و من همه ذرات بدنم میلرزید که رانا رو به مهدی اسلحه کشید و دنیا را پیش چشمانم سیاه کرد.
▪️با قدمهایی که از عصبانیت در زمین فرو میرفت، به سمت ما میآمد و طوری وحشت کرده بودم که دیگر به درستی نمیشنیدم چه میگوید و از مهدی چه میپرسد.
▫️کلتش را روی شقیقۀ مهدی فشار میداد و مثل مردها عربده میکشید: «حرف بزن!»
▪️از حرارت نفسهای مهدی احساس کردم آمادۀ کشته شدن شده و قلبش پیش من بود که با گوشۀ چشمان بیحالش نگاهم میکرد و از همین نگاه عاشقش، رانا فهمید چه کند که اسلحه را رو به من نشانه گرفت و همزمان با صدای شلیک گلوله، بازویم آتش گرفت...
📖 ادامه دارد...
🍃سلام و صلوات خدا بر دلیر مردی که میگفت:
« اگر بنا بودآمریکا را سجده کنیم انقلاب نمی کردیم ما بنده خدا هستیم و فقط برای او سجده می کنیم سر حرفمان هم ایستاده ایم اگر همهٔ دنیا ما را محاصره نظامی و تسلیحاتی کنندباکی نیست
سلاح ما ایمان ماست.ایمان بچه هاست که توی خلیج فارس با ناوهای غول پیکر می جنگند.حاضریم که همهٔ سختی ها را قبول کنیمفقط یک لحظه قلب امام عزیزمان شاد شود
« کسی که به خدا توکل داشته باشد به آمریکا سجده نخواهد کرد.
🌷🌷🌷_________🌷🌷🌷
صلواتی هدیه به ارواح مطهر و ملکوتی شهدای همدان
و شهید چیت سازیان که نابغه اطلاعات بود و فرمانده ای چالاک، جسور و زیرک
در سَر به راه کردن داش مشتی ها و
افرادِ خطاکار استاد بود و پیروزی را
در عبور از سیمخاردار نفس می دانست.
یادش گرامی .
🍁شبتون نورانی بهدعای شهدا🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎇شاهکارقرائت سوره:الفتح
آیه:4
🌺مقام رست
☸القاری:استاد:مصطفی اسماعیل
✅مناسب تقلید
🖤
🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
صُبحۍ ڪھ دلمـ درپۍ دیدار تُـو باشد
آن صُبح دلآرامـترین صُبحِ جھان است..
@shohadabarahin_amar
سلام ولی خیرخواه من،مهدی جان
چقدر خوب است که می دانم در پناه دعای توام.
چقدر خوب است که نور مقدس نگاهت هر روز مرا در برمی گیرد.
چقدر خوب است که زلال بارش یادت هر لحظه تازه ام کند.
چقدر خوب است که چشمه سار بی دریغ محبتت مدام سیرابم می کند.
چقدر خوب است که تو را دارم.
چقدر خوب است که با تو زنده ام.
چقدر خوب است که بیقرار توام.
🌴أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌴
🦋🦋🦋🍃🌷✨🍃🌷✨🍃🌷✨
@shohadabarahin_amar
گُفتَندزِندِگیتبࢪوِفقِمُـرادهَسٺ..؟
گُفتَمڪهزِندِگیمبِھشتاَست با حسین..!♥
@shohadabarahin_amar
16.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر صبح یک سلام✋
روزت را زیبا کن!
عادت سلام کردن به امام حسین علیه السلام را نشر می دهیم ...
@shohadabarahin_amar