eitaa logo
🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
1هزار دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
7.4هزار ویدیو
18 فایل
ابرگروه( براهین )پاسخگویی به شبهات‌مذهبی وسیاسی روز در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/925368339Ca1732dd521 کانال《 براهین 》👈 @barahin کانال همراه باشهدا تا آسمان @shohadabarahin_amar آیدی مدیران @Sotoudeh2 @Janemanoseyedali
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
قسمت بیست و‌ یکم 📖 ″برشی از خاطرات″ شهید محمد علی رهنمون #نام_ویادش_باصلوات #سلام‌بـــَر‌شُهَـد
قسمت بیست و دوم 📖 ″برشی از خاطرات″ شهید امیر لطفی🌷🌷 🥀 به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید ┏━━━━━━━━🌷🍃━┓ @shohadabarahin_amar ┗━━🌷🍃━━━━━━━┛
🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
🌷🌷خاطرات شهید سید#مجتبی_علمدار قسمت نهم زیارت_عاشورا 🌷مدتی از شهادت سید گذشته بود. قبل از محرم در
خاطرات شهید سید قسمت دهم‌ 🌷🌷شب یازده نیمه شعبان بود. جشن میلاد حضرت علی اکبر(ع) بود. سید بعد از مدح حضرت علی اکبر(ع) شروع به خواندن اشعاری در وصف حضرت ولی عصر(عج) کرد. بعد هم در همان حال گفت: «چند روز دیگر میلاد امام زمان (عج) است. شاید من در بین شما نباشم!! پس از فرصت استفاده می کنم و این چند بیت را به ساحت مقدس آقا امام زمان (عج) تقدیم می کنم.» نمی دانم!؟ شاید سید فهمیده بود. شاید می دانست لحظه عروج نزدیک است. سید بی تاب پرواز شده بود. 🌷غروب سیزده آبان هم پیشش بودم. سید بعد از خواندن دعای توسل، ضمن دعا عرض ارادت ویژه ای به محضر حضرت ولی عصر (عج) داشت. بعد هم عذرخواهی کرد و گفت: «کسی چه می داند، شاید تا شب میلاد آقا نبودیم!» من مبهوت این سخن شدم. دیگر او را ندیدم تا از رفقا خبر بیماری و بستری شدنش را شنیدم. ادامه دارد... کتاب علمدار، صفحه 175 الی 177 🥀 به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید ┏━━━━━━━━🌷🍃━┓ @shohadabarahin_amar ┗━━🌷🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جانم حسین جانم.mp3
11.27M
🍁آرزوی نوکرت، که پیش آقاش بیاد بزار بیام کربلا ،حالم سرجاش بیاد 🍁خودت میدونی دلم کجا گیره نزاری دنیا منو بازی بگیره 🍁آروم تو گوشت میگم، دارم میرم از دست آروم تو گوشم بگو حواسم بهت هست... 🎙 کربلایی حسین طاهری 🌱حسین جانم گوشه چشمی که حرف هادارم ،😭دلم گرفته فقط "شوق"کربلادارم توسرپناه منی یک نگاه کن اقا مگربه غیرحسینیه من کجادارم؟ 🥀 به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید ┏━━━━━━━━🌷🍃━┓ @shohadabarahin_amar ┗━━🌷🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷 فرازی از وصیت‌نامه شهید عمر ملازهی، شهید اهل سنت مدافعان حرم: خدایا! مرا به ولایت مولایم علی بمیران خدایا! من نه بهشت می‌خواهم نه شهادت، من ولایت می‌خواهم؛ ولایت مولایم علی. مرا به ولایت مولایم علی بمیران و آن جناب را در شب اول قبر به فریادم برسان. 🥀 به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید ┏━━━━━━━━🌷🍃━┓ @shohadabarahin_amar ┗━━🌷🍃━━━━━━━┛
شب جمعه است دلم کرب و بلا میخواهد در حرم حال مناجات و بکا میخواهد ☘شب جمعه ست دلم شوق پریدن دارد بوسه بر پهنه ی ایوان طلا میخواهد ☘حال و احوال دلم خوب نمیباشد چون خفقان دارد و از عشق هوا میخواهد ☘آه ای کرببلا سخت تر از هجران چیست ؟ دل من آمده در صحن تو جا میخواهد ☘اغنیا کعبه خود را به تو ترجیح دهند کربلا، حضرت ارباب گدا میخواهد؟ ☘روح مجروح من از نوح حرم کرده طلب مرهمی مرحمتم کن که دوا میخواهد ☘تنگدستم ولی از برکت آقا شاهم بی نیاز است ولی باز مرا میخواهد 🌷🌷ای شهدا یادتان هستیم یادمان باشید...🌷🌷 🥀 به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید ┏━━━━━━━━🌷🍃━┓ @shohadabarahin_amar ┗━━🌷🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
داستان«ماه آفتاب سوخته» قسمت9⃣4⃣ 🌟اجساد لشکر کوفه دفن شدند و سرهای مطهر شهدای کربلا از پیکر مبارکش
🌜«ماه آفتاب سوخته»🌝 قسمت0⃣5⃣ 🌟دوازدهمین روز از محرم است، کاروان اسیران بعد از دو روز راهپیمایی با دستان بسته و در زیر نور داغ خورشید،با چهره هایی آفتاب سوخته و کبود از ضرب تازیانه به کوفه می رسند، همه جا را آذین بسته اند و کوفه سرمست از جام پیروزیست،زنان و کودکان هلهله کنان منتظر رسیدن اسیرانی هستند که به آنها گفته اند اینها کافرند و از اسلام خارج شده اند. 🌟کاروان اسرا وارد شهر میشوند کوچک و بزرگ هلهله کنان آنها را هوو می کنند و مردان این شهر با چشمانی هیز به زنانی نگاه می کنند که بدون معجر و چادر به پیش میروند. زینب پس از بیست سال وارد این شهر هزار رنگ شده، او زمانی را به یاد می آورد که زنان کوفه در مجلس درس این عارفهٔ کامله شرکت می کردند و بعد از کلاس، ایشان را تا منزلشان همراهی می کردند، آنان که جوان هستند زینب را به خاطر نمی آورند اما میانسالان هم بی شک او را نمی شناسند،آخر آن زینب با معجر و چادر و قدی برافراشته کجا و این زینب بدون چادر و قد خمیده کجا؟! 🌟کودکان ،آنها را به یکدیگر نشان میدهند و نیشخند میکنند و گاهی سنگی از طرفی پرتاب میشود، در این ما بین، زنی که ایمان بر قلبش سایه افکنده از پشت بام فریاد می زند:شما اسیران که زنان و کودکانی بیش نیستید، که هستید و اهل کجایید؟ یعنی مردان ما به جنگ با شما آمده اند و اینک سرمست از پیروزی بر کاروانی از زن و کودک هستند؟! 🌟صدای زنی از بین کاروان بلند میشود و‌میگوید:«ما همه از خاندان رسول الله هستیم، ما دختران پیامبر خداییم» آن زن درحالیکه روی می خراشد می گوید:وای من! شما دختران پیامبر خدایید و نامحرمان اینگونه به شما نگاه میکنند و همانطور که بر سر میزند از بام خانه پایین می آید، هر چه روسری و پارچه و چادر در خانه دارد، می آورد و بین زنان پخش می کند تا موی خود را با آن بپوشانند. 🌟همه در حق این زن دعا می کنند و انگار با همین تلنگر، مردم غفلت زدهٔ کوفه بیدار میشوند یکی میگوید: اینها حرم پیامبرند دیگری می گوید: باز ابن زیاد ما را فریفته برخی زنان تا میفهمند که این کاروان خاندان پیامبرند، در چهرهٔ اسرا خیره میشوند و سرانجام معلم سالهای جوانیشان را میشناسند،یکی از میان فریاد میزند: به خدا قسم که آن بانوی قد خمیده زینب دختر علی ست، همانکه به ما قرآن می آموخت.. 🌟کم کم صدای هلهله جایش را به گریه و شیون میدهد، در این هنگام امام سجاد دستان زنجیر شده اش را نشان میدهد و میفرماید:«آیا شما بر ما گریه می کنید؟!بگویید بدانم،مگر کسی غیر از شما پدر و عزیزان ما راکشت؟!» کاروان نزدیک قصر ابن زیاد است و موج جمعیت زیاد شده و صدای شیون و فریاد هم به آسمان بلند شده، ناگاه زینب قد علم میکند،انگار فاطمه است که می خواهد خطبه بخواند، دستش را بالا میبرد و با صدایی محکم فریاد میزند: ساکت شوید.. به یکباره سکوت همه جا را فرا میگیرد،جمعیت خفه شده اند و پلک نمی زند و گویی صدای علی است که از حلقوم زینب بیرون می آید... ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀برگی از خاطرات شهدا 🌱 ازمین و آسمان تیر و ترکش و بمب و موشک می بارید. عملیات بدر؛ عملیات سختی بود. دشمن هرچه در دسترس داشت بر سر بچه ها می ریخت. از زمین و آسمان تیر و ترکش و بمب و موشک می بارید. عملیات بدر؛ عملیات سختی بود. 🥀دشمن هرچه در دسترس داشت بر سر بچه ها می ریخت. رشادت بچه ها در ان لحظات دیدنی بود. میانه عملیات مجروح شدم. آرام آرام خودم را به عقب می کشیدم. سر چهارراه خندق به شهید برونسی برخوردم. داشت نیروهایش را هدایت می کرد. جنگیدن و شجاعتش دیدنی بود. تا آن زمان اینگونه ندیده بودمش. سر و صورتش  خاکی و از گوش هایش خون جاری بود. 🥀 اثر شلیک زیاد آر پی جی بود. با این حال، او فقط به نیروهایش فکر می کرد. رفتم جلو و سلام کردم. بعد از احوالپرسی نگاهی به من کرد و پرسید: چه شده سیّد؟ گفتم: چیزی نیست، پایم تیر خورده. دارم کم کم به عقب تر می روم. با نگاه معصومانه همیشگی گفت: خب! از همین مسیر برو عقب. بچه ها عقب تر هستند. 🌷بعد مکثی کرد و گفت: نمازت را خوانده ای؟! گفتم: نه!گفت: اول نمازت را بخوان بعد برگرد عقب.برام جالب بود. در آن کوران عملیات آن هم عملیات سختی چون بدر او نماز را فراموش نکرده بود. گویا این آخرین توصیه شهید عبدالحسین برونسی بود. هنوز از اورژانس عبور نکرده بودم که خبر رسید، سردار شهید عبدالحسین برونسی؛ فرمانده تیپ جوادالأئمه(ع) به سوی معبودش پر کشید. راوی: سیدحسن کریم نژاد 🕊عاقبتتون ختم به شهادت 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا