✨خواب عجیبی دیدم در آن خواب خودرویی را دیدم که حامل شهدا بود و به سمت جمعیت می آمد. من هم آشفته به دور آن می چرخیدم. انگار دنبال کسی می گشتم. در آن هنگام مدام همسرم را صدا می زدم. در همین لحظه مردی به طرف من آمد و گفت :«بلند شو؛ شوهرت تو خونه س و این دفه با شهدا نیس.» من به حرف او اعتنایی نکردم و به کار خود ادامه دادم. دوباره آن مرد به طرف من آمد و گفت :«شوهرت تو خونه س و این دفه با شهدا نیس!»این کار تا سه مرتبه ادامه داشت که ناگهان صدای زنگ در خانه بلند شد. من از خواب پریدم و سراسیمه به سمت درب خانه رفتم و تا درب را باز کردم علی را در مقابل خود دیدم. لباس هایش خاک آلود بود و مشخص بود با عجله به مرخصی آمده است او وارد خانه شد و ساکش را در اتاق انباری گذاشت. چند باری که به طور اتفاقی از درب انباری رد می شدم، متوجه بوی عطر عجیبی که از انباری می آمد شدم. از روی کنجکاوی از علی پرسیدم :« این چه بوییه که از انباری بلند میشه؟» علی گفت:« دیشب که از عملیات بر می گشتم، در راه چیزی روی زمین دیدم که بوی خوشش نظرم را جلب کرد. وقتی جلوتر رفتم، دیدم یه جانمازه که رو زمین افتاده. اونو برداشتم تا به عنوان هدیه برا تو بیارم . » من تصمیم گرفتم آن جانماز را به همراه لباسهای علی بشویم. به محض اینکه شیر آب را باز کردم و آب روی لباس ها و جانماز ریخته شد فضای خانه پر از بوی خوش عطر گردید. علی بعد از یک هفته دوباره به جبهه بازگشت و دو ماه قبل از اتمام مأموریتش به شهادت رسید . بعدها که به پشت جانمازی که شوهرم به من هدیه کرده بود نگاه کردم دیدم که تاریخ شهادت علی در پشت آن درج گردیده بود.
🌹#شهید_علی_رفیعی
هدایت شده از 🇮🇷شهدای شهرستان بشرویه🇮🇷
✨خواب عجیبی دیدم در آن خواب خودرویی را دیدم که حامل شهدا بود و به سمت جمعیت می آمد. من هم آشفته به دور آن می چرخیدم. انگار دنبال کسی می گشتم. در آن هنگام مدام همسرم را صدا می زدم. در همین لحظه مردی به طرف من آمد و گفت :«بلند شو؛ شوهرت تو خونه س و این دفه با شهدا نیس.» من به حرف او اعتنایی نکردم و به کار خود ادامه دادم. دوباره آن مرد به طرف من آمد و گفت :«شوهرت تو خونه س و این دفه با شهدا نیس!»این کار تا سه مرتبه ادامه داشت که ناگهان صدای زنگ در خانه بلند شد. من از خواب پریدم و سراسیمه به سمت درب خانه رفتم و تا درب را باز کردم علی را در مقابل خود دیدم. لباس هایش خاک آلود بود و مشخص بود با عجله به مرخصی آمده است او وارد خانه شد و ساکش را در اتاق انباری گذاشت. چند باری که به طور اتفاقی از درب انباری رد می شدم، متوجه بوی عطر عجیبی که از انباری می آمد شدم. از روی کنجکاوی از علی پرسیدم :« این چه بوییه که از انباری بلند میشه؟» علی گفت:« دیشب که از عملیات بر می گشتم، در راه چیزی روی زمین دیدم که بوی خوشش نظرم را جلب کرد. وقتی جلوتر رفتم، دیدم یه جانمازه که رو زمین افتاده. اونو برداشتم تا به عنوان هدیه برا تو بیارم . » من تصمیم گرفتم آن جانماز را به همراه لباسهای علی بشویم. به محض اینکه شیر آب را باز کردم و آب روی لباس ها و جانماز ریخته شد فضای خانه پر از بوی خوش عطر گردید. علی بعد از یک هفته دوباره به جبهه بازگشت و دو ماه قبل از اتمام مأموریتش به شهادت رسید . بعدها که به پشت جانمازی که شوهرم به من هدیه کرده بود نگاه کردم دیدم که تاریخ شهادت علی در پشت آن درج گردیده بود.
🌹#شهید_علی_رفیعی
ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و از هر دو جهانم بستان
با هر چه دلم قرار گیرد بی تو
آتش به من اندر زن و جانم بستان
دفترچه یادداشت شهید والامقام:
🌹#شهید_علی_رفیعی
📿شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
🆔 @shohadaboshroyeh