eitaa logo
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
1.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
34 فایل
در ایــن کـانـــال یاد میگیریم کـــ چگونھ #شہیدانــھ زندگے کنیم ٵندَکے شࢪٵیِــِطٓ @sharaete80
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صفحه 198 ʝơıŋ➘ |❥ @shohadae80 《🥀شهدای دهه هشتادی🥀》
بھ‌میدان‌گناھ‌ڪہ‌‌رسیدے مردانہ‌قدم‌بردار ! میخواھم‌زودتر‌ببینمٺ . . . امضا:↯ شهید‌گمنام :)💔!' @Shohadae80
🕊 + خیلی سخته اون لحظات...! وقتی طرف میخواد شهید بشه خدا ازش میپرسه ببرم یا نبرم...؟! کنده شدی از دنیا...؟ اون وقته که مثه فیلم تمام لحظات شیرین زندگی از جلوی چشمات رد میشه...! @Shohadae80
اینقدرےکہ‌توفضاےمجازے‌ رو قمہ‌کشےیہ‌دخترنوجوون‌‌ مانور داده‌میشہ.. روچاقوخوردن‌یہ‌پسرجوون‌ واسہ‌نجات‌دختر‌مردم‌داده‌نشد..🚶🏻‍♂️ .. امروز روز ضربه زدن ناجوانمردانه یک ناجوانمرد به یک جوانمرد هست ۲۵ تیر ۱۳۹۰ در خیابون‌ های تهران 🥀🍂 البته دیروز بود✋ @Shohadae80
صـدا زد:مـامـان! مـادرش اومـد گفـت:ایـن سِـرُم رو از دسـتـم درمـیـاری؟ مے خـوام بـرم دستـشویے! مـادرش ڪمڪ ڪرد،رفـت وضـو گـرفـت گفـت:مـامـان بغـلم مے کـنـے؟؟ مـادرش بغـلش کـرد...... تـمـوم شـد پــــروازڪـرد....🕊 ❣شهید علی خلیلی ❣ 🌱|Shohadae80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{🍃❤️🌱} 💔 یادماݩ بآشد ↴ گناه ڪه‌ڪردیم°•○ آݩ را به حساب جوانی ݩگذاریمـ×°• میشود↷ 🌱°•جوانی ڪرد به عشق مهدے(عج) به شهادت رسید فدای مهدے(عج)•° شہیدبابڪ‌نورے♥️ 🌱|Shohadae80
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
#قسمت‌پانزدهم #مینویسم‌تا‌بماند🌸🌿 از لحجه ی ها گفتنش فهمیدیم ایرانیه محدثه بهش گفت اسمت چیه خانوم
🌿🌸 در حالی ک هنوز سر پا بودیم اذان تموم شد و همه قامت بستن برای اقامه نماز ظهر . بعد نماز وقتی دقت کردم بیشتر جمعیتی ک اینجا میدیدم ایرانی بودن و شیعه چ خوب میتونست عمر و سرنوشتشو از علی ابن ابی طالب آغاز و در همین راه هم اون رو به پایان برسونه در قصه عاشورا کنار همه شهدایی که از کربلا می‌شناسیم و در ماتم و عزاداری‌هامون پای روضه‌ها براشون اشک ریخته‌ایم؛ می‌شود آدم‌هایی را پیدا کرد که قصه نبرد و هم رکابی‌شان با سیدالشهدا (علیه السلام) کمتر به گوشمان رسیده، آن‌هایی که صدای هل من ناصر ینصرنی امامشان را شنیده‌اند و داستان زندگی‌شان را با شهادت تمام کرده‌اند. روایت عاشورا همیشه روایت نبردهای مردانه بوده. اما شاید کمتر کسی شنیده باشد که میان همه جنگاوری‌ها و مبارزه‌های مردانه در میدان بشود روایت زنانه‌ای از جنگیدن برای سپاه امام حسین (علیه السلام) را هم پیدا کرد. هانیه یا همان «ام وهب بنت عبد» در میان شخصیت‌های کربلا به عنوان تنها زن شهید این روز به شمار می‌رود. او نوعروس «وهب بن عبدالله کلبی» بود؛ مسیحی تازه مسلمان شده‌ای که در واقعه عاشورا حدود هفده روز از ازدواجشان نگذشته بود. ماجرای شهادت این تازه عروس از جایی شروع شد که در روز عاشورا وقتی همسرش به میدان رفت، هانیه هم عمودی آهنین برداشت تا در کنار وهب بجنگد. وهب با دیدن او در میدان جنگ از او خواست تا نزد زنان سپاه برگردد. اما ام وهب در جواب این درخواست گفت: «تو را رها نمی‌کنم تا آنکه در کنار تو و همراه تو بمیرم.» هانیه در بازگشت عبدالله از میدان، در حالی که انگشتان دست شوهرش قطع شده بود خطاب به وهب گفت: «عبدالله! عزیزم! میثاق را فراموش نکن!» اما وهب در محاصره اشقیا گیر افتاد و دست راستش قطع شد. هانیه عمودی از خیمه برداشت و به میدان نبرد رفت، او درست لحظه‌ای به بالین همسرش رسید که دست و پاهای او در جنگ قطع شده بود. هانیه وقتی صورت خونین شوهرش را کنار زد و پیشانی مردانه‌اش را بوسید، تازه دامادش را تحسین کرد و خطاب به او گفت: «پدر و مادرم فدایت باد که از پاکان و ذریّه پیامبر دفاع کردی. بهشت گوارای وجودت! از خدا بخواه مرا نیز با تو هم‌سفر کند.» در این بین عمرسعد، سردار سپاه دشمن که از رجز و حرف‌های هانیه به هراس افتاده بود و نگران تأثیرگذاری این صحنه و حرف‌های همسر وهب برلشکریانش شده بود، به شمر دستور داد تا این دختر ۱۸ ساله را به شهادت برسانند. وقتی که عمود آهنین بر سر ام‌وهب نشست، لحظه‌ای بعد هانیه در کنار پیکر همسرش به شهادت رسید. و قصه ی عاشورا رو میتونیم در همین زمان و در سوریه مشاهده کنیم و هنوز هم پیدا میشوندزنان و مردانی که شجاعانه در صحنه نبرد حضور دارند با بلند شدن صدای مکبر من هم از کنار دروازه ی فکر و خیال بلند شدم ونیت کردم برای نماز عصر... اونروز برای نهار برگشتیم هتل و بعدعصریش به سمت مقام حضرت صاحب الزمان حرکت کردیم نیمی از راهو رفته بودیم درست کنار جاده قدم بر میداشتیم عقیله سمت چپ و محدثه سمت راستم بود موتور و ماشین هایی ک از کنارمان میگذشتند احتمال درگیری در اطراف شهر را میدادند زیرا ک تعداد کثیری سرباز همراه با اسلحه مهمان این ماشین ها بودند و به جهت مخالف ما میرفتند . نگاهم را از آنها گرفتم و گفتم با اینکه آفتاب کم و بیش نیست ولی هوا گرمه... محدثه دستی به پیشونیش کشید و گفت:این آقای یک رنگی هم چی میشد یه ماشین میگرفت... عقیله سرعتش را کمتر کرد و گفت: وای که خسته شدم ما هم یواش تر حرکت کردیم نفسی تازه کردم وگفتم : این رنگ رنگی هم معلوم نیست خودش کجاست یهو از پشت سرمون ظاهر شد با هم جیغ خفیفی کشیدیم که گفت: ساکت برین برین ای ماشالله در تعجب بودیم که یعنی مکالمه و صدا زدن فامیلش که رنگ رنگی خطابش کرده بودیم رو شنیده؟! از آب سرد کن کنار شط آبی خوردیم و با عقیله وارد شدیم محدثه اون موقعه همراهمون نبود و نمیدونم کجا غیبش زد... وقتی وارد شدیم بعد از زیارت عقیله گفت میره مهر بیاره ، روی صندلی که جلویم بود نشستم و بعد از دو رکعت نماز یه دور دیگه برای زیارت مقام رفتیم و اونجا محدثه رو دیدیم ولی چیزی نگفت عقیله به دنبالش رفت و بهش گفت -چرا ناراحتی چیزی شده ؟! +نه شما با هم باشین من باهاتون قهرم و دیگه نذاشت ک عقیله چیزی بگه و همراه مامانش رفت. عقیله بر گشت پیشم و قضیه رو گفت و در حالی ک روی چیز پله مانندی مینشستم گفتم اشکال نداره ، وقتی دیدیمش از دلش در میاریم ک ناراحتیش برطرف شه و دلیل اصلی رو ازش میپرسیم. بوی اسپند و رایحه ی خوب گِشتِه تماما فضا را در بر گرفته بود، بعد از بیرون اومدن به سمت مسیر بین الحرمین به راه افتادیم... ادامه دارد...