『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
#قسمتسیوششم #مینویسمتابماند🌿🌸 حیف که نمیشد بیرون رفت... پسره آخرین ظرف رو به سمتم گرفت که م
#قسمتسیوهفتم
#مینویسمتابماند🌿🌸
-مگه کی رفته؟!
+سمیه میگفت ما رفتیم،
-نمیدونم خبر نداشتم
محدث تو هم نرفتی؟!
+نه بابا خواب بودم تعداد کمی رفتن حتما...
سری تکون دادم و گفتم دیشبی یادتونه چقد شلوغ بود ؟!
عقیله در حالی که انگار سعی میکرد آخرین تصویر از اینجا رو به خاطر بسپاره گفت :
اره بر عکس الان که هیچ کس نیست...
محدثه که انگار متوجه اشاره رنگ رنگی شده بود رو به ما لب زد:
بریم جلو که این میترسه ما دوباره گم شیم
سرعتمونو زیاد تر کردیم و ما بین بقیه قدم برداشتیم ...
وایساده بودیم که اقای یکرنگی اشاره کرد به اون سمت خیابون بریم.
بعد از درب آهنی که به ظاهر قابل باز و بسته نبود به دورهمی اتوبوسا بر خوردیم .
با ایستادن رنگ رنگی جلوی یه اتوبوس همه به اون طرف رفتیم .
با دیدن اتوبوس همه تعجب کردن
زیرا که اتوبوس قبلی نبود .
بعضی ها زبون به اعتراض بلند کردن که وسایلشون کجاست و همه اونجا بوده ..
که رنگ رنگی گفت: همه وسایل ها سر جاشه و همه انتقال داده شده به توی این اتوبوس.
همه سر جای قبلیشون بشینن که وسایلشون همونجا جاهای قبلی گذاشته شده..
چشم از بیرون گرفتم و پرده رو انداختم ...
نگاهی به عقیله کردم و گفتم:
-یه چیزی بگو ن
+چی بگم ...
-یه چیزی
+مثلا؟!
-امممم نمیدونم یه چیـ
قبل از اینکه حرفمو کامل کنم انگار چیزی یادش اومده بود که روشو کامل طرفم کرد و گفت:
واااای اون لحظه که میخواستیم بیایم طرف اتوبوس
-کی
+،ای بابااااا همین دم درکه میخواستیم سوار شیم
-اها ، خب؟!
+همتون زود تر رفتین اگه متوجه شده باشی چند تا سگ دم در بودن...
-نه حواسم نبود...
+ایییییش حواست کجا بود توهم!
-پی یار
+مسخره
-خبه الاع،بگو چیشد
+هیچی
-برا هیچی این همه ذوق نشون دادی؟!
+کم و بیش
😐👌🏻-
+وقتی وارد شدیم شما جلو تر بودین این سگ ها هم یه طوری وحشتناک داشتن نگاه میکردن که آدم دلش میخواست جیغ بکشه
-از اون جیغای بنفش که تو رمانا میگن؟!
+دقیقا
-خب بعد
+هیچی دیگه با نذر ونیاز رسیدم به اتوبوس
-یادم باشه ولت نکنم
+فکر نکنم یادت بمونه
-ینی اینقدر فراموش کارم؟!
+اره ،چطور؟!
-هیچی راحت باش
+راحتم
-به سلامتی
+سلامت باشی
-راستی میخوای چی بخونی؟!
+اممم تا الان که به این نتیجه رسیدم دبیر ادبیات شم
-خوبه روت میاد
+میدونم ، و تو؟!
-پرستاری رو دوس دارم ولی میدونم نمیشه
تا وقتی انتخاب رشته کنم هم یه سال مونده تا ببینم چی میشه
+خیره
-اهوم
+چ خبر دیگه چیکار کردی چیکار نکردی کجا ها رفتی!
-ببینم تب نداری؟!
+نه چطور؟!
-اخه من کل این چند روزو باهات بودم هر چی دیدم و شنیدم و رفتم تو هم بودی ک... بعد میگی چ خبر؟!
مامان بشرا صورتشو طرف ما کرد و گفت شما چی میگید این همه
عقیله در حالی که به سختی روی صندلی میچرخید تا مثل بچه آدم بشینه گفت:
داریم خاطراتو زنده میکنیم...
شما خاطره ای ندارید زنده کنید؟!
مامان بشرا خنده ای کرد و گفت: خاطرات که زیادن خودت هم بعضی جاهاش بودی که...
+اره
خب اگه حوصله دارین تا بگم به قول سمیه باید این خاطرات رو نوشت.
سری تکون دادم و گفتم اگه بتونم حتما همه چیز رو به قلم میزنم...
انشاءالله ایی گفت: و شروع کرد به گفتن قسمتی از خاطرات بشرا خانومه ما
تو کربلا که بودیم بشرا و معصومه اینقدر اذیت میکردن ک نمیذاشتن لباس عوض کنیم همون موقعه هم رنگ رنگی دم درب های اتاقا رو میزد و میگفت بیاین پایین
حالا معصومه رو یه چیزی دادن دستش ساکت شد ، بشرا اینقد گریه کرد که آخر مجبور شدم یه کتک هم بزنم ، که بشرا به طرف بیرون رفت، اومدم بگیرمش که دیدم پیش اقای یکرنگی وایساده و بهش یه چیزایی میگه... وقتی رفتم کنارش و بعد از معذرت خواهی اومدم بشرا رو ببرم اتاق که اقای یکرنگی دستشو گرفت و گفت بشرا رو کی دعوا کرده که بشرا تو گریه گفت عمه معصومه زده
یعنی موندم چی بگم اون لحظه ...
عقیله خندشو مهار کرد و گفت:دیگه شب اول تو کربلا بودیم فکر کنم با معصومه و زینب و حبیبه و چند نفر دیگه رفتیم نمیدونم کجا که روضه هم میخوندندخیلی طول کشید بشرا هم خوابش برد موقعه برگشت اونجا که رفته بودیم پله داشت از پله ها میخواستیم بیایم بالا بشرا نمیومد بعد حبیبه رو به گنبد امام حسین کرد و گفت: بخدا ببخشید من اینو میزنم قول داده بودم تو کربلا دست رو بشرا بلند نکنم ولی خودش نمیزاره و بعد بلافاصله یه کتک حواله ی بشرا کرد
نفس گرفت گفت اها صبر کنین یه چیزی دیگه...
مامان بشرا خندید و گفت: بگو
و عقیله شروع کرد به تعریف:
یبار دیگه من و حبیبه و زینب میخواستیم بریم خرید کنیم تو کربلا ظهر بعد از ناهار بود به بشرا گفته بودیم میخوام بریم آرایشگاه ما رفتیم و اومدیم سمیه گفت وقتی رفتین رنگ رنگی اومد گفت آماده شین بریم حرم از بشرا پرسیده مامانت کجاست که بشرا گفته رفته آرایشگاه بعد رنگ رنگی گفته عععع خانوما کربلا هم دست از آرایشگاه بر نمیدارن...
ادامه دارد...
『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
#قسمتسیوهفتم #مینویسمتابماند🌿🌸 -مگه کی رفته؟! +سمیه میگفت ما رفتیم، -نمیدونم خبر نداشتم محدث
#قسمتسیوهشتم
#مینویسمتابماند🌿🌸
یعنی به طور رسمی آبرو مون رو هوا معلق مونده بو هاااا
با خنده ما خاله معصومه هم بیدار شدو گفت:چیشده؟
رو بهش گفتم داریم خاطره میگیم ...
که مامان بشرا گفت: بفرمایین شما هم کم خاطره نداری هاااا
عقیله خندید و گفت : به جمع ما خوش اومدی دختر عمه...
جان؟!
دختر عمه؟! چطور یادم نبود بپرسم...
ینی خاله معصومه دختر عمه عقیله ست
ینی عقیله میشه دختر دایی خاله معصومه
و بعد داداش عقیله عبدالله میشه پسر دایی خاله معصومه
چطور نفهمیده بودم اصلا پس چرا زود تر عقیله رو نشناخته بودم؟!☹️
ای وااااع چقدر تو در تو شد.
با دستی که جلو صورتم تکون میخورد از افکار بیرون اومدم و گفتم واقعا خاله معصومه دختر عمته؟!
خندید و گفت نه من محض دلجویی میگم😐
تو بهت بودم که عقیله گفت خبه الاع تو فکر نرو سکته میکنی...
خنده ای کردم که خاله معصومه گفت: قضیه تلفن تو جوراب چطوره تعریف کنم؟!
که صدای خاله سمیه هممون رو وادار کرد به سمتش برگردیم
خاله معصومه گفت : مگه تو خواب نبودی ؟!
خواب دیدی میخندی؟!
خاله سمیه در حالی که سعی داشت از حالت خمیده در بیاد و رو صندلی درست بشینه گفت: گفتی گوشی تو جوراب خندم گرفت خب
خاله معصومه برو بابایی حواله ی خاله سمیه کرد و گفت: بزار بگم حالا تا یادش زنده باشه همون وقت که از نجف اومدیم بیرون رفتیم مسجد سهله نمیذاشتن گوشی ببریم داخل اخر هم گوشه مال خودم و دادا سمیه رو کردم تو جورابم رفتیم داخل
کم کم داشت به خیر میگذشت سمیه رفت داخل منو هم تپتیش کردن اومدم برم که دادا سمیه نگاهی به پام کرد و خندید خانومه هم مشکوک شد و دوباره منو تپتیش کرد که گوشی ها رو پیدا کرد .
اصلا یه وضعی بود...ازم پرسید ایشون هم داره گفتم نه بخدا ، خلاصه ک...
مامان بشرا کامل از رو صندلیش چرخید و گفت:نجف که بودیم دمای اتاق از بس سرد بود
هی زنگ میزدیم کلر رو روشن کنن هی خاموش تا اخر شب بود که کولر خراب و دیگه روشن نشد...اخر هم اتاقو عوض کردن مرده میگفت چیه هی میگین روشن هی خاموش برا همینه کولر رو خراب کردین
هنوز خنده ی پشتیبانه ی جملش تموم نشده بود که گفت: صفا سیتی رو کی یادشه...
و همه زدن زیر خنده پرسیدم : صفا سیتی؟!
کجا بود؟!
عقیله دهن باز کرد و گفت : همونجا ک خیلی قبر بود ...وقتی از مسجد کوفه بر گشتیم اقای یکرنگی گفت میریم چنین جایی اسمش تقریبا مثل صفا سیتی بود خلاصه که سمیه اومد گفت رنگ رنگی گفته بعد از ظهر میریم صفا سیتی ... همه خوشحال که میخوان برن بگردن ... بعدش متوجه شدن منظور سمیه وادی السلام بوده...🙇هیچی دیگه مشهور شد به صفاسیتی .
دستمو به پیشونیم زدم و همزمان گفتم خدااااا
خاله سمیه در حالی که میخندید گفت:ما چه بفهمیم اسمش چیه یه جوری عجیب غریبه این عربا هم چ زبانی دارن هااا
و ادامه داد همه چی یادم بره یه چیزی یادم نمیره...
خاله معصومه پرده رو کنار زد و گفت:چی؟!
که خاله سمیه با خنده ادامه داد.. رقصیدن حسنا تو بین الحرمین و یهو همه زدن زیر خنده
الهی العفوووووو واقعا
حسنا خانم ما یه کمی کم عقلی کرد خودت ببخشش
خاله سمیه در حالی که سعی داشت خندشو پس بزنه و حرفشو به زبون بیاره گفت: همون شب که قهر کرده بود و نمیومد که به زور اوردیمش حرم بعد از اینکه قهراش تموم شد ودست از زدن خودش و غلت زدن وسط بین الحرمین ورداشت از رو زمین بلند شد بعد لحظاتی دیدیم حسنا داره میرقصه حالا مونده بودیم چی بگیم بهش.
مامان بشرا تک خنده ای کرد و گفت: حسنا که تو نجف هم رقصید تو راهرو یادتونه
مامان ماشینی سرشو از صندلی بیرون اورد و گفت جلو اینو نمیشه گرف .خود امام حسین به دادش برسه
خاله سمیه گفت:
هاع راستی همون شب اخریه کربلا برا وداع ک یادتونه
خانم خانوما قهر کرد عکس دسته جمعی نگرفت
یهو خاله معصومه خندید و گفت: همش تقصیر جناب رنگ رنگیه میگفتم یکم ما بریم زیارت و بیایم اجازه نمیداد مگه زیارت رفتن چقدر طول میکشید که این نمیذاشت بریم منم دلم گرفت نشستم به گریه کردن..
خاله سمیه سری تکون داد و با خنده گفت حالا...
عقیله گفت حالا اینها به کنار معصومه سایبون هارو هم میخاست زیارت کنه
سوالی نگاهی به عقیله انداختم که ادامه داد...
نجف بودیم معصومه رو به اقا یکرنگی گفت:اینا چیه؟! و اشاره کرد به چیزای ایستاده مثل چتر بعد حبیبه بهش گفت زیارت کردی؟!
که معصومه جواب داد: نه 😢
یهو اقا یکرنگی گفت اینا سایبونه ک...
مردیم از خنده وسط صحن...
از کلمه خنده وسط صحن یاد سخن های حاج اقا پناهیان افتادم که میگفت:
رفتی حرم اهل بیت بخند وقتی تو میری زیارت اهل بیت زیارت امین الله رو میخونی صفحه اول میگی خدایا منو راضیم کن صفحه دوم که میخونی میگی خدایا من راضیم چقدر اوضاع خوبه...
بهش بگو برو دم حرم وایسا بگو من راضیم
میگه اِ اگه راضی بودم که این همه راه نیومده بودم...
ادامه دارد...
『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
#قسمتسیوهشتم #مینویسمتابماند🌿🌸 یعنی به طور رسمی آبرو مون رو هوا معلق مونده بو هاااا با خنده
#قسمتسیونهم
#مینویسمتابماند🌿🌸
از جمله خنده وسط صحن یاد سخن های حاج اقا پناهیان افتادم که میگفت:
رفتی حرم اهل بیت بخند وقتی تو میری زیارت اهل بیت زیارت امین الله رو میخونی صفحه اول میگی خدایا منو راضیم کن صفحه دوم که میخونی میگ خدایا من راضیم چقدر اوضاع خوبه...
بهش بگو برو دم حرم وایسا بگو من راضیم
میگه اِ اگه راضی بودم که این همه راه نیومده بودم...من شاکیم
تو ماشین در حال رفتن به حرم با رفقا گپ بگو بخند دم حرم که میرسن میگن خب بچه ها اینجا دیگه سنگین باشین ...
حالا احساس معنویش ببینیم چیه؟! مثلا زیارت امام رضا...
یا امام من بد بختم...
نامرد تو تا همین چند دقیقه پیش داشتی بگو بخند میکردی
همچین به امام رضا رسیدی داری میگی بد بختم؟!
کی به تو گفته این احساس خوش و معنویه؟!
شاید تو اقا و خانومی تو هیئت تو منبر گفته ای گرفتارا
خب معنیش این نیست که امام رضا گرفتارو فقط میخره و عزیز تر هستند...
خب مگه دل شکسته ها رو نمیخرن؟
بابا تو چرا بر عکس داری بر داشت میکنی ...
وقتی امام رضا دل شکسته ی تو رو میخره برا اینه که شادیه تو رو میخواد .
مثلا یه بچه دستش بریده میاد پیش مامانش اونم نازشو میخره میگه وای عزیز دل من معناش این نیست که بقیه بچه ها هم دستاشونو ببرن بیان پیش مامان...
مامان بچه های سالمو میخواد...
وارد حرمم که میشی بخند لبخند بزن و بگو اقا امام رضا مشکلاتم فدای سرت اینا هیچی نیس غصه منو نخوری هااا
آقا امام رضا فدای تو بشم الهی چقدر که تو مهربونی
به نظرتون وقتی بری تو حرم و بگی من راضیم اقا نمیفهمه که تو دردت چیه؟!
چی فکر کردی توع؟!
شاد باش آقا کیف کنه از قیافت..
عقیله گفت: همه چیو گفتیم تقریبا به جز ...
با هم گفتیم چی؟!
حالا میگم خودتون بفهمین
نجف از حرم ک بیرون اومدیم من و معصومه و سمیه داشتیم اجناس رو نگا میکردیم😀 بعد سمیه و معصومه اشاره ب یک مغازه لوازم آرایشی و بهداشتی کردند و گفتند بریم ببینیم کرم دوچهره داره یانه🤦♀️منم پشت سرشون ب راه افتادم سمیه و معصومه داشتند به اون مرد مغازه دار ک عرب بود به فارسی میگفتند کرم دوچهره دارید؟!اون بیچاره هم هردفعه ک مامیگفتیم یه نوع کرم رو میاورد و ما میگفتیم نه این نیست آخر سمیه گف عقیله تو ک عربیت از ما یکم بهتره بگو من موندم کرم دوچهره ب عربی چی میشه ک گفتم بزار با اشاره بهش بگم اول یه اشاره ب کرما و بعد دستمو نشونه ی صورتای سمیه و معصومه گرفتم ک ینی کرم دوچهره از اونطرف معصومه و سمیه خنده میزدند وقتی خودم متوجه شدم ک چی گفتم دنبالشون زدم زیر خنده😂
با صدای آقای یکرنگی که ندای پیاده شدن میداد همه بیرون رفتن و طبق معمول با عقیله و محدثه جز آخرین نفرات پیاده شدیم
انگار تو کویر باشیم باد گرم و به قول ما بندری ها لِوار میومد البته در چنین چیزایی سر رشته ندارم واقعا، هوا خشک بود و گرماش پوست آدمو میسوزوند.
به سمت سرویس بهداشتی رفتیم . شیر آب را باز کردم که آب به طرفم حمله ور شد دنده عقب رفتم و در حال سقوط به سمت زمین بودم که محدثه از پشت مرا گرفت و عقیله شیر آب را بست و رو به من گفت:
+قبل از اینکه شیر آب رو باز کنی یه پرس و جو دربارش کنی بد نیست.
-دقیقا من باید از کجا بفهمم که شیر خرابه
+من میدونستم
-میدونستی؟!
+اره
-پس چرا نگفتی
+نپرسیدی
-قانع شدم😐
+خداراشکر
وارد سالن که شدیم طرفی آشپز خانه و طرفی هم موکت پهن شده بود .
مهر را از دست عقیله برداشتم و خواستم نمازم را شروع کنمکه دیدم در حال بیرون رفتن است با صدایی که بشنود گفتم کجا میری؟! الان میامی گفت و از نظرم خارج شد..
به نماز ایستادم دو رکعت نماز ظهر را خواندم که عقیله را کنارم دیدم رو به او گفتم :
-کجا رفتی یهو...
+سنگ اوردم نماز بخونم ...
-مهر نبود مگه؟!
+مهرای اونجا هم کم و بیش شکسته بود شکسته بود همین یکی که بهت دادم فقط تونستم لا ب لاش پیدا کنم..
-بیا مال منو وردار...
+مگه تموم شد نمازت؟!
-فقط عصر
+حالا تو بخون که منم دو رکعتو با سنگ میخونم عیب نداره...
-باشه ای گفتم و سریع نمازم را شروع کردم
رنگ رنگی رو به کاروان گفت: غذا تو ماشین میخورین یا اینجا !
ازبس گرم بود و فقط پنکه بزرگی در سالن قرار داشت همه رأی شون براین بود که در اتوبوس نهار بخورند... و خود رنگ رنگی هم گفت برای اینکه زود تر به مرز برسیم باید در اتوبوس بخوریم زیرا که اتوبوس بعدی در مرز ایران منتظر ماست...
خلاصه که همه سوار شدن و رنگ رنگی و دستیارش(داداش محدثه) غذا ها رو تقسیم کردند،نان تا یک صندلی جلوتر از ما رسید و باید از اول میاوردند...رنگ رنگی از همانجا صدا زد و گفت : به کی ندادیم!!؟
خاله سمیه در جوابش گفت: از سلفی های گروه به بعد
ماشین از موانعی گذر کرد که موجب تکان اتوبوس شد اقای یکرنگی دستش را به صندلی تکیه داده و گفت:کجا نشستند حالا، که با حرفش عقیله کمر راست کرد و من سرم را خم کردم و من...
ادامه دارد...
『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
#قسمتسیونهم #مینویسمتابماند🌿🌸 از جمله خنده وسط صحن یاد سخن های حاج اقا پناهیان افتادم که میگ
#قسمتچهلم
#مینویسمتابماند🌿🌸
و من سرم را خم کردم به طرف راهرو اقای یکرنگی باشه ای گفت و تکه های نان را در دستش جا داد و به طرفمان آمد... و نان ها را بین اعضای باقی مانده تقسیم کرد...
محدثه ظرف غذایش را بر داشت و کنار خاله خدیجه که درست روی صندلی های کناری ما بود نشست.
بعد از حدود ۳یا چهار ساعت به مرز رسیدیم چمدان ها با اینکه سنگین بودند با هر باد گرمی که میوزید جهت حرکت خود را تغییر میدادند
عقیله جلو تر از ما قدم بر میداشت و با چادرش و چمدان در دستش درگیر بود
دایی جان متوجه اش شد و چمدان را از دستش برداشت .به زور خودم را در این هوا کنترل میکردم که زیر پای کسی نروم و تندی باد مرا روی زمین نیندازد خوب بود فقط کیف روی دوشم و پایه در دستم بود وگر نه اگر چیز دیگری همراهم بود ده باری در این راه زمین مرا به طرف خود کشیده بود...
بلاخره به خیر گذشت و به سالن رسیدیم از آنجا هم بعد از مراحل طی شده به بیرون رفتیم و سوار اتوبوس شدیم خاله سمیه و مامان ماشینی، خاله معصومه و مامان خاله سمیه روی صندلی های ردیف اخر
دو تا صندلی سمت راست من و عقیله
دو تا صندلی سمت چپ خاله خدیجه و حسنا
بعدش دوباره بعد ما صندلی مامان معصومه و آن طرفش بشرا و مادرش بودند.
محدثه و مامانش هم صندلی بعد از بشرا اینا نشسته بودند...
اقای یکرنگی وسط راهرو ایستاد و گفت: برای شام چی میخورین؟!
کسی چیز به خصوصی نگفت: که رنگ رنگی ادامه داد جوجه یا قورمه سبزی؟!
بعضی ها اولی و بعضی ها دومی را ترجیح دادند که من جزو دسته ی دوم یعنی قورمه سبزی بودم...
شب دوازدهم مرداد بود و سالگرد ازدواج حضرت علی (ع)و حضرت فاطمه زهرا(س)
با پیشنهاد بقیه که میگفتند شب را مولود بخوانیم موافقت کردیم.
با محدثه و عقیله گفتیم که به عنوان پذیرایی هم اگر شد چیزی تهیه میکنیم که از شانس ما مغازه ها دم اذانی بسته بود...
اتوبوس برای اقامه نماز ایستاد اونجا هم با یه دنگ و فنگی نماز رو وسط یه عالمه آدم تو نماز خونه خوندیم و به راه افتادیم...
در سکوت اتوبوس هر کس کار خودش را انجام میداد ، عقیله استوری ها را نگاه میکرد..
تبلت را باز کردم و وارد آهنگ ها شدم...
آهنگ حامد زمانی را که مخصوص چنین روز یا شبی بود از بین مداحی ها پلی کرده و هندزفری را وارد گوشم کردم..
چه صاف و ساده شروع شد،چه عاشقونه و زیبا،حکایت دو تا عاشق ،حکایت دو تا دریا
میباره نقل و ستاره،از آسمون شبستون
فرشته ریسه میبنده،تو کوچه و تو خیابون
صبوی سبز جحازش،پر از شرب طهوراست
بلور شاخه نباتش،هزارتا شاخه طوباست
شب کرامت ماهه،شب سخاوت خورشید
عروس خونه مولالباس عروسش رو بخشید
برکت این زندگی تا ابد. موندگاره آیه آیه محبت تو سفره میباره آسمون خونه امشب عجب نوری داره بارون بارونِ ستاره
...
فکری به سرعت وارد ذهنم شد و برنامه کلیپ ساز را باز کردم و کلیپی ساختم و استوری کردم
تبلتو خاموش کردم رو به عقیله گفتم:
-من سنت رو نمیدونم🙄😅چند سالته؟!
+متولد ۸۴
-واقعا؟!چند ِ۸۴؟!
+ ۲۳ابان تو چی؟!
-منم ۸۴ ام از نوع شهریورش روز ۱۱
+پس میشه دو ماه فاصله سنی درسته؟!
-اره فک کنم
+پس چرا تو امسال نهم میری؟!
-نیمه اولیم اگه مهر به بعد بودم همکلاس میشدیم...
+اها
-بله
گوشیش رو طرفم گرفت و گفت اینو ببین 😂
نگاهی به صفحه انداختم که پیام رو دیدم...
نکنه دختر سرهنگ سلامتیه
رو بهش گفتم برا اولین بار وقتی کسی میشنوه فامیلمو همین فکرو میکنه...
سری تکون داد و گفت: راستی کلیپ درست میکردی تموم شد؟!
با سر تایید کردم و گفتم اره و همزمان تبلت رو طرفش گرفتم...
برداشت و گفت:
+پس جواب خواهرمو بده بی جواب نمونه ...
-چی بگم بهش؟!
+هر چی دوست داری
منم از بین استیکر ها یکی رو انتخاب کردم و فرستادم و اونم همینطور ...
بعد گفت چ خبر کی میرسید به سلامتی؟!
طبق گفته ی اقای یکرنگی قرار بود فردا ظهر تو میناب باشیم همینو براش تایپ کردم که بعد از تایید گفت همه خوبن خودت خوبی؟!
نگاهی به عقیله انداختم که با لبخند به صفحه تبلت زل زده بود نوشتم الحمد الله هستیم شما چطورین و به یاد حرف عقیله افتادم که شوهرش حاج اقاست برای همین در ادامش نوشتم خودت چطوری حاج اقا چطوره؟!
که چند تا استیکر فرستاد و اخرین بازدیدش در زیر اسمش نمایان شد...
گوشی را به سمت عقیله گرفتم و سرم را به صندلی تکیه دادم ...
با هم مولودی بر لب فرشته های اسمونی زمزمست رو میخوندیم که رنگ رنگی اومد و گفت:مسافرای جلویی شاکین اگه میشه یواش تر و رفت، دوباره دایی جان اومد و گفت: هنوز وفات تموم نشده...بزارین واسه اخر شب الان هنوز وفاته خاله سمیه گفت: اذان مغرب که تموم شده و وفات هم شکسته... ولی دایی جان گفت نمیشه فعلا دست نگه دارین...
با عقیله و مامان ماشینی حسنا و خاله معصومه و خاله سمیه دور میز نشستیم و بعد از لحظاتی قورمه ها را جلویمان گذاشتند. عقیله بعد از دو لقمه یا شایدم هیچ سرش را روی میز گذاشت...
ادامه دارد...
『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
#قسمتچهلم #مینویسمتابماند🌿🌸 و من سرم را خم کردم به طرف راهرو اقای یکرنگی باشه ای گفت و تکه های
#قسمتچهلویکم
#مینویسمتابماند🌿🌸
سرم را طرفش سوق دادم و گفتم چیشده؟!
که با صدایی خیلی ضعیف گفت دلم درد میکنه: مامانی ماشینی هم همین سوال را تکرار کرد که در جوابش گفتم دل درد دارم... مامانی توصیه کرد همراه غذایش سبزی نعنا بخورد...
خلاصه که نتوانست غذایش را به پایان برساند خاله سمیه گفت: اگر بعدا میخوری تا ظرف بگیرم غذا تو بریزی تو ظرف...
گفت : ن و بلند شد به طرف اتوبوس رفت حسنا تکه کبابی که از دایی جان گرفته بود را طرفم گرفت که با دست پس زدم و به سمت بیرون رفتم...
عقیله کنار درب اتوبوس ایستاده بود و نگاهش به لاکپشت در دستان راننده بود اما نفس های عمیق و پی در پی میکشید..
کنارش ایستادم و گفتم بهتر نشدی ؟! سری به معنی بله تکان داد و از پله های اتوبوس بالا رفت: بعد از چند دقیقه سر و کله ی حسنا هم پیدا شد که گفتمش پایه ام را میشود بیاورد تا وارد اتوبوس شوم... اول گوش نکرد ولی انگار دلش رحم اومد که دوباره پایه را بر زمین گذاشت: مچکری تحویلش دادم و از پله ها بالا رفتم کنار عقیله ایستادم و گفتم واقعا خوبی یعنی؟!
چیزی نگفت و سرش را به شیشه چسپاند ..
وقتی چیزی نگفت حتما خود خلوت کرده بود... منم چیزی نگفتم و سر جایم نشستم بعد از دقایقی همه سوار شدند. و اتوبوس شروع به حرکت کرد. پاهایم را در راهرو حرکت میدادم و به پنجره ی پیش رویم خیره بودم همه جا تاریک بود و مثل تو فیلما فقط چندین ستاره به رنگ سفید آسمان را زینت بخشیده بودندبا صدای مامانی از آسمان دل کندم و سرمو به طرفش گرفتم: از عقیله بپرس هنوز دلش درد میکنه...
پاهامو به داخل صندلی بردم و دیدم عقیله هنوز سرش رو شیشه هست و چشاش بسته دلم نیومد بیدارش کنم . برا همی به مامانی گفتم خوابیده هر وقت بیدار شد باشه...
همین که برگشتم و نگاهی به عقیله انداختم از گوشه چشمش قطره ای اشک غلت خورد و روی گونش افتاد... اروم بهش گفتم هنوز درد میکنه؟! که با سر تایید کرد و خودشو بیشتر جمع کرد و سرشو دوباره به شیشه چسپوند
رو به مامانی گفتم هنوز درد میکنه
چیکار کنیم؟!
که صدای زهرا زد و گفت از تو سبد مامان بزرگت دو تا لیمو بیار...
لیمو رو آغشته به نمک کرد و داد دستم
به دهنش نزدیک کردم و گفتم بخور خوب شی و هی سرشو عقب میبرد بلاخره یه تیکه از لیمو رو خورد.
مامان محدثه یکی از لیمو هارو از مامانی گرفت و گفت موسی(داداش محدثه) حالش به هم میخوره...
و بطری حاویه عرق نعنا رو طرفم گرفت و گفت بده به عقیله خوبه برا دل درد اینو همیشه همراهم دارم .
عرق نعنا رو گرفتم و ممنونی گفتم.
دربش را باز کردم و استکانی از مامانی گرفتم و عرق نعنا رو درونش سرازیر کردم...
به طرفش گرفتم که باز ناز کرد و نخورد 😕
بعد از اسرار زیاد یه استکان و خورد و دوباره به حالت قبل بر گشت...
عرق نعنا را به طرف مامانی گرفتم.
دقیقه ای نگذشته بود که گریه عقیله شدت گرف و طوری هم نشسته بود که من فقط متوجه این حالش میشدم...
خودمو بیشتر بهش نزدیک کردمو دستمو گذاشتم روی شونش و گفتم چی شده عقیله واس دل درد داری اینطوری گریه میکنی تو؟!
هر کی ندونه من که تو این چندروز شناختمت دختری نیستی که با دل درد به گریه بیوفتی اونم اینجوری...
سرشو از رو شیشه ورداشت که چشاش مجدد پر از اشک شد و همین که نگام کرد هواش بارونی شد گوشیش رو ورداشت و انگار توان حرف زدن نداشت با دستای لرزون رمزشو باز کرد و وارد دفتر چه یاداشت شد .
به سختی نوشت: قلبم درد میکنه
فقط ب کسی نگوع روت حساب کردم
بهت زده بهش خیره شدم
قلبت درد میکنه بعد میگی دل درد دارم؟!
حد اقل بگو قفسه سینم
ولی چیزی نگفتم و فقط تکرار کردم نفس عمیق بکش بزار برات آب بیارم چند نفس پی در پی کشید و با خنده ای که در میان گریه هویدا شد گفت آب هست خانم پرستار نمیخواد بری . لبخندی زدم وبه زیر پایمان نگاهی انداختم بطری آب را بر داشتم و در لیوان صورتی رنگی که همراه داشتم ریختم
و به لب هایش نزدیک کردم لیوان را گرفت و چند جرعه از آن را سر کشید و گفت همیشه همینطوره خیلی درد میگیره بعضی موقعه ها و بعدش خودش خوب میشه فقط باید تحمل داشته باشم دلم نمیخواد کسی بخاطر من تو دردسر بیوفته برا همین به کسی نمیگم تو هم اولین نفری بودی که تو بین الحرمین بهت گفتم قلبم بیشتر داره اذیت میکنه منو... قول بده تا خودم نگفتم به کسی نمیگی لبخندی به صورت خیس از اشکش زدم و گفتم خیالت راحت و برای لحظاتی در اغوشش گرفتم .
دوباره سرش را به شیشه چسپاند و گفت: فقط خدا میدونه من چی میکشم هر وقت هم درد میاد سراغم با خدا حرف میزنم اروم میشم میدونی که خودش گفته.. أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوب
سری تکون دادم و گفتم دلتو دادی دست خدا دیگه دستکاری نکن توش شاید کار خدا رو خراب کنی.
خندید و گفت: الان من دارم کار خراب میکنم؟!
-نه منظورم کلی بودش
+اها
-بلع دیگه...
ادامه دارد...
『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
#قسمتچهلویکم #مینویسمتابماند🌿🌸 سرم را طرفش سوق دادم و گفتم چیشده؟! که با صدایی خیلی ضعیف گفت
#قسمتچهلودوم
#مینویسمتابماند🌿🌸
خوبی؟! بهتر شدی؟!
+اره الان دردش کمتره... یواش یواش میوفته رو روال عادی
تک خنده ای کردم و گفتم محدثه هم کم میاد اینور الان هم گرفته خوابیده کاش میومد میخندوند تورو💁🏻♀️🤤
خندید و گفت:
+ عرق نعنایی که به حلقومم ریختی اصلا برد غم منو😂
میترسیدم یهو وقتی بخوابم چیزیش بشه برا اینکه نخوابم تبلتو باز کردم و گفتم اهل رمان هستی؟!
+کم و بیش میخونم... بیشتر دوست دارم بنویسم تا خوندن...
-بخونم برات؟!
+اگه حوصله داری بخون گوش میدم.
-بقیه اذیت نشن ساعت تقریبا یک و نیمه..
+اگه خواب بودن هم تا الان با سر و صدای حرفای خودمون بیدار شدن
-نه بابا خیلی یواش حرف میزنیم ما
+باشه حالا شروع کن...
-بزار از پارت یک شروع کنم راستی این رمانو واس مامان ماشینی هم خوندم...
بسم الله رحمن رحیم
پارت اول.
از اینه قدی اتاقم دل کندمو با صدای بوق ماشین بابا کوله پشتی رو بر داشتم و به سمت حیاط پا تند کردم...
.
.
.
وسطای رمان بودیم که مامانی با صدای خواب آلود و ... گفت: شما هنوز بیدارین!؟
سری تکون دادم و گفتنم:
-اره
+دارین چیکار میکنین؟!
-رمان میخونم
+شما هم
-تا اونجا که میتونیم بیداریم
+خب
رو به عقیله کردم چشاش بسته بود دستمو جلو صورتش بردم و تکون دادم و گفتم :
-خوابیدی؟!
+نه بخون تو دارم گوش میدم
-یه ساعته دارم فک میزنم😐 خسته شدم بزار برم جک بخونم برات..
+هر طور راحتی ولی این رمانو برا من بفرستی هاا
-باشه..
تا نزدیکای صبح تو تلگرام داشتیم میگشتیم و جک میخوندیم گاهی هم متن هایی که قبلا فرستاده بودند.
عقیله خوابید و من هنوز جرئت نداشتم بخوابم یهو اگه تو خواب قلبش درد میگرفت و کسی رو بیدار نمیکرد چی؟!
پس هندزفری رو زدم به گوشم و وارد کانال از عشق تا شهادت شدم. رمان آیه های جنون رو از ریپلای پیدا کردم و شروع کردم به خوندن. نمیدونم چقدر گذشت که خوابم برد و فقط فهمیدم دکمه رو زدم مداحیه ادامه نده...!
با صدای مامان ماشینی چشمامو باز کردم انگار یه جا وایساده بودیم . هوا تاریک بود
نمیدونم کجا بودیم که مامانی گفت ما نماز خوندیم و اومدیم تازه من حمام هم کردم . +پاشو تا ماشین حرکت نکرده بریم نماز خونه
-سرمو بر گردوندم و گفتم عقیله کجاست😢
+رفتن پایین همه
-حالش خوب بود؟!
+اره الان هم کم کم میان
همین که خواستم از رو صندلی پاشم پاهام یاری نکردن و دوباره افتادم رو صندلی.
چند بار سعی کردم ولی از بس نشسته بودم
دیگه نیمشد به این راحتی ها پاشم
خانم دهیار گفت: اگه میخواین من آب آوردم همراهم همیجا وضو بگیر نماز بخون
یه بار دیگه تلاشکردم و تو راه رو سر پا وایسادم که میخواستم بیوفتم مامانی گرفت منو هل داد رو صندلی
و اینطور شد که نماز صبحم رو تو اتوبوس خوندم...
بعد نماز هم همین که سرمو به صندلی تکیه دادم دیگه چیزی جلودارم نبود و به خواب رفتم...
با صدای بقیه که در حال صحبت بودند چشمامو باز کردم...عقیله رو صندلیش دو زانو ایستاده بود خداراشکری گفتم و خودمو به بالا کشیدم...
هم زمان عقیله هم بر گشت و گفت : بیدار شدی بلاخره؛ بعد به نون پنیر در دستش اشاره کرد و گفت: مال تو رو گذاشتم اینجا میخوری بردار...
دمت گرمی گفتم و کمی آب خوردم .
نون و پنیر را برداشتم و ....
اینقدر خوابم میومد که هنوز نیم ساعت از بیدار شدنم نمیگذشت که دوباره خواب رفتم .
وقتی بیدار شدم تو اتوبوس غل غله بود و بر عکس ده روز پیش که هیچکی آشنایی نداشت و عین غریبه ها با هم رفتار میکردند
حالا ولی خیلی صمیمی و راحت با هم بر خورد داشتند و تازه گرم صحبت هم میشدند. با گرم شدن هوا فهمیدیم وارد هرمزگان شدیم.
برا نهار و نماز ب همون مسجدی رسیدیم که برای نماز وقتی میرفتیم توقف کردیم
از دیشب از جایم تکون نخورده بودم و بلاخره بعد از یه نیم روزی و یه شبی بلند شدم و با کمک صندلیها و عقیله و محدثه مثل هر روز بعد از همه پایین رفتیم. حسنا برای اینکه یک ساعتی تبلت دستش بدهم آن را برده بود تا به شارژ بزند...
بلاخره وارد مسجد شدیم و بعد از اینکه همه وضو گرفتند به نماز ایستادیم که به جماعت خوانده شد...
عقیله به دنبال خاله خدیجه به سرویس بهداشتی رفت با محدثه به دستور اقای یکرنگی به سمت اقایان رفتیم تا غذا بخوریم البته قبلش همه از بساطی که خانومی درب مسجد به پا کرده بود تنقلات خریدیم.
هنوز کسی نیامده بود .
در و دیوار مسجد پر از عکس و پوستر و متن بود.یکی پس از دیگری آن ها را خواندم تا به چیزی رسیدم در برگه ای نوشته بود هنگامی که دعای قنوت رو خوندیم یا هر دعایی دستمون رو به صورت نزنیم حالا منه نفهم اینو هی تکرار میکردم که بعد از مدتی فهمیدم اینجا مسجد اهل تسنن است.
خلاصه که بعد از اینکه همه اومدند شروع به خوردن کردیم در حین خوردن عقیله و خاله خدیجه امدند که راه نبود و مجبور شدند همان گوشه کناره سفره بنشینند.
بعد از غذا عقیله کنارمان نشست و گفت:
ادامه دارد...
『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
#قسمتچهلودوم #مینویسمتابماند🌿🌸 خوبی؟! بهتر شدی؟! +اره الان دردش کمتره... یواش یواش میوفته ر
#قسمتچهلوسوم
#مینویسمتابماند🌿🌸
گفت: خب بدون من اومدین هاع
محدثه حق به جانب گفت:چقدر صبر کردیم آخرش هم اقای یکرنگی گفت شما بیاین که یه قُلِتون میاد..
ما هم اومدیم عقیله خندید وگفت:باشه باشه دعوا ندارم ک
محدثه به درکی حواله ی عقیله کرد که ماندیم بخاطر چه چیزی بود...
بقیه نشسته بودن و در باره ی بشاگرد با همسفرا حرف میزدند و خودشونو دعوت میکردن
کم کم وقتش بود که به اتوبوس بر گردیم تا ادامه ی راه باقیمانده رو بریم، با عقیله و محدث و حسنا وارد حیاط شدیم که خاله خدیجه صدایمان زد عقیله گفت من میرم...
تبلت را روشن کردم و رو به محدثه گفتم اینجا رو نیگاه...و یه عکس گرفتم که عقیله دوان دوان با یک پلاستیک نون سنتی به سمتمان اومد و گفت خاله خدیجه داد دستم خب بدون من چلیک چلیک عکس میگیرید بگیر یکی منم باشم
عقیله انگار چیز عجیبی دیده باشه گفت:بگیر بگیر
-چی رو بگیرم
+عکسو بگیر
-مال چی؟!
+مال این
-مال کی رو میگی
به جایی که اشاره میکرد نگاه کردم که محدثه زود تر گفت با اقای یکرنگیه
که در ادامه حرف محدثه عقیله با صدایی که اقای یکرنگی بشنوه گفت..
اقای یک رنگی بزارین یک عکس ازتون بگیریم
که اقای یکرنگی گفت:
+ دیر شده برین سوار
عقیله ادامه داد
-همین یکی آخریشه حالا بزار بگیریم
یه عکس گرفتن که چک و چونه نمیخواد.
+از همونجا بگیرین..
باشع ای گفتم و در حالی که سر من و محدثه و عقیله تو تبلت بود عکسی از راه دور ازش انداختیم...
از همان درب مسجد گفت سلفی های گروه برین تو اتوبوس سریع..
کنار اتوبوس ایستادیم و چند عکس راه دور از دریا گرفتیم و وارد اتوبوس شدیم...
تقریبا یک ساعتی بود که حرکت کرده بودیم
به بندر نزدیک میشدیم بنابر این باید برا آخرین بار با رنگ رنگی وداع میکردیم ...
داشت تو بلندگوی اتوبوس حرف میزد
دوربین تبلت رو از بین صندلی روی ضبط گذاشتم و داشتیم بگی نگی به حرفاش گوش میدادیم .
آخرین عکسا رو هم گرفتیم منتظر بودیم همین که پا از اتوبوس گذاشت بیرون تمام عکسایی که ازش گرفته بودیم و رو براش ارسال کنیم .
خاله سمیه از طرف همه ی ما چند جمله ایی گفت و تشکر کرد.
تمام عکسایی که از رنگ رنگی گرفته بودیم را برای عقیله فرستادم تا برای رنگ رنگی بفرستت چون که قبلا با این شماره پیام داده بودیم و حالا وقتش بود هویتمان مشخص شود.
اتوبوس کنار تپه ای ایستاد که خبر از رسیدن به شهرک طلائیه رو میداد...
دو دستش را به علامت خداحافظی بالا برد وسایل را برداشت و بیرون رفت همین که اتوبوس به حرکت افتاد عقیله علامت فلش را لمس کرد و عکس ها با نشانه ی سلفیون گروه به دست رنگ رنگی رسید...
بعد از چند دقیقه سین کرد ولی چیزی نگفت...
از بندر خارج شدیم و به سمت جاده میناب حرکت کردیم عقیله نفس عمیقی کشید و رو به من گفت: فاطمه الان که از هم جدا شدیم تو منو فراموش میکنی یا پیامی، دیدنی چیزی در کاره؟!
خنده ای کردم و گفتم: من تو رو فراموش نکنم کی رو باید فراموش کنم فکر پیام دادن من به خودت هم از سرت بیرون کن که حوصلتو اصلا ندارم...
مامان ماشینی که صداهامون رو میشنید رو به عقیله گفت: داره حرف مفت میزنه اصلا ولت نمیکنه شاید تو از دستش خسته شی دیگه...
عقیله رو به من کرد و همونطور که حالت قهر به خودش میگرفت گفت : نکه من خیلی دلم میخواد با تو در ارتباط باشم.
سرمو بالا گرفتم و گفتم :
لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری
این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری
ابرویی بالا انداخت و گفت:زهی خیال باطل البته ایضاً(همچنین)
محدثه یهو اومد و گفت برو اونور تر...
سه نفری روی دو تا صندلی نشستیم و محدثه شروع کرد...عقیله، فاطمه خو ما بریم دیگه محل هم به ما نمیزاره تو دیگه مثل این نباشی هااع با چشای گرد نگاش کردم که گفت:
+ چیه دروغ میگم؟!
-نه راحت باش هر چی میخوای بگو 😐
+میگم خوب دیگه حتی نگامم نمیکنی
-نگات میکنم ک...😂
خلاصه که عقیله منو ا یاد نکنی
بخدا من همیشه به یادتون هستم یکی زد تو سرم و گفت به فکر اینم هستم ولی تحویل نمیگیره این ...
عقیله که سعی داشت جلوی خندشو بگیره گفت: نگو به رفیقم اینجوری ن
حالت مظلومی گرفتم به خودم که محدثه گفت اصلا همتون برین به درک 😂
خواست بلند شه که دستشو گرفتمو و کشیدمش رو صندلی و همزمان هر سه بی دلیل زدیم زیر خنده، و همان روز ها بود که فهمیدم با همین خنده های بی جهته که غمها فراموش میشن.
با صدای خاله صغرا از اعماق خاطرات بیرون پریدم...
ادامه دارد...
『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
#قسمتچهلوسوم #مینویسمتابماند🌿🌸 گفت: خب بدون من اومدین هاع محدثه حق به جانب گفت:چقدر صبر کردیم
#قسمتچهلوچهارم
#مینویسمتابماند🌿🌸
با صدای خاله صغرا از اعماق خاطرات بیرون پریدم و به خاله سوالی نگاه کردم که گفت نوبت توعه بخون .بسم اللهی گفتم و شروع کردم به خواندن صفحه ای از قرآن ...
رمضان بود وبا این وضع کرونا و بسته بودن ماتم و مساجد با رعایت پروتکل بهداشتی همراه جمعی از دوستان و خانواده قرآن خوانی را از اول ماه مبارک آغاز کرده و هر شب در جمع حاضر میشدیم... با نشستن کسی در نزدیکی ام لحظه ایی سرمو بالا اوردم که دیدم محدثه کنارم نشسته با خنده ای که با تمام قدرت کنترلش میکردم چند خط آخر را خواندم و صدق اﷲ العلی العظیم را زمزمه کردم...
رو به محدثه کردم که چندی پیش کنارم جا خشک کرده بود و گفتم:
- سلام مردم ناپیدا..
+ما که پیداییم شما نیستین
-اهووع ، تو چند روزه نمیای
+حالا که اومدم..
-خوش اومدی..، صفا اوردی ، قدم رنجه فرمودین...
+میدونم
-خوبه...
+خبری از عقیله داری؟!
-چند روزه پیام میدم و زنگ زدم جواب نمیده
بستش شاید تموم شده ...
سابقه دیر اینترنت گرفتن رو نداشت...
البته دیروز زنگ زده بود ولی تا رفتم جواب بدم یا قطع میشد یا نبودم جواب بدم شارژمم ته کشیده بود..
خندید و گفت:
+ای بیچاره، گوشیش خراب شده به من زنگ زد گفت بهت بگم
اومدم پیغامشو بهت برسونم...راستی گفت فاطمه رو جای من بزن🤤👌🏻
😐-
+چیه؟! من قول دادم و پای قولم هستم..
و بلافاصله دو بار دستشو کوبید رو پام که نذاشتم سومین بار بزنه و پامو به طور خشن به پاش زدم و گفت باشه الاع یکم با مهربونی برخورد کنی چیزی نمیشه هااع...
و ادامه داد.. حالا هر چیم باشه نوبت قسمت دوم از قولمه و بهم نزدیک شد
نقششو از ذهنش خوندمو خودمو کشیدم عقب و گفتم فاصله بگیر فاصله بگیر
گفت:
+من قول دادم میگم..
برو بابایی نصیبش کردم و گفتم:
- آرام باش ، کروناست
بلند شد و گفت: حالا که همه دارن میرم یهو میبینی ولم کردن بهتره برم.. ولی یادم میمونه و سر قولم به عقیله هستم...
خنده ای کردم و گفتم به سلامت نبینمت دیگه..😂
خندید و از اتاق خارج شد...خاله سمیه رو کرد بهم و گفت: عجب مرموزی بود هاااع چطور نفهمیدم کار کار خودشه..
به یاد اوردم چند روز پیش رو
شماره ای ناشناس پیام داد:
سلام
خوبی
میشناسی منو؟!
جواب دادم ..
سلام!
ممنون
نه شما؟!
پیام اومد:
معلومه نمیشناسی دیگه دوستای جدید پیدا کردی و سراغی از ما نمیگیری...
گفتم: صلاح نمیدونم با کسی که نمیشناسم همکلام بشم...
بعد از دقایقی گفت:من تو رو میشناسم
هم اسمتو میدونم هم بابا مامانتو میشناسم هم دو تا داداشات یکی از خودت کوچیکتر و یکی هم چهار سال بزرگتره...
جواب ندادم و به عقیله پیام دادم چنین شماره ای رو میشناسی؟!بعد تقریبا نیم ساعت جواب داد... اتفاقا همین شماره به منم پیام داده ... گفتم: چی میگه؟!
شات گرفت فرستاد... و گفت:به کل سمیه گفتم که میشناسی که گفت به اونم پیام داده..
نمیدونم چی میخواد فقط هم به خودمون سه تا پیام داده این طور که معلومه...
گفتم: نمیدونم من که بلاکش میکنم الان...
همین که رفتم تو پیویش نوشت: از آدمایی که پیام بزارم و جوابمو ندن خیلی بدم میاد..
براش تایپ کردم منم از آدمایی که حرفی بزنن و خودشونو معرفی نکنن متنفرم
شکلکی چنین فرستاد😒 بلاکش کردم و به عقیله پیام دادم این گفت من بدم میاد از... منم گفتم از .. متنفرم
پیام داد: بلاکش کردی ؟!
گفتم: اره
گفت: بازش کن میگه همسفر کربلام... تا ببینیم کیه؟!
گفتم: بزار یکم بمونه بعد ببینم چی میشه...
بلاکشو که باز کردم براش نوشتم گفتی که همسفر کربلایی
جواب داد: کی بهت رسوند!
گفتم:مهمه؟!
چیزی نگفت فرداش یه عکس از کاروانمون که در حال رفتن به مسجد کوفه بودن رو فرستاد
و نوشت..سلام خوبی پیام نمیدی چه خبر...
پیامی که نوشته بودم از کسایی که خودشونو معرفی نکنن متنفرم رو ریپ زدم و دوباره فرستادم که بعد از چند دقیقه گفت:دختر مغرور
با خنده به عقیله نوشتم این داره میگه مغرور
من کجام به مغرور ها میخوره؟!
با عقیله همسفرایی که ممکنه بیکارباشن رو مرور کردیم که به غیر از من و خودش به بیکار دیگه ای پی نبردیم...
قدم اول پس امکان اینکه خود عقیله باشه هست ولی شات گرفته بود که به اونم پیام داده...
شب که رفتیم خونه مامانی آمنه خاله سمیه گفت تا نفهمم کیه دست بر دار نیستم همین امشب از زیر زبونش میکشم بیرون...
وقتی بر گشتم عقیله تو وات نبود.. پیاما رو از اونجایی که درباره شماره ناشناس حرف زده بودیم یه بار دیگه با دقت خوندم بعضی جاها که از موضوعش بیرون میومدیم عقیله دوباره یادآوریش میکرد و این یعنی براش مهم هست..! دوباره اون مکالماتی که شات گرفته بود رو نگاه کردم... خیلی عجیب بود بالای صفحه دو تا علامت واتساپ قرار داشت . در حالی که وقتی پیام میاد فقط یه علامت بالا خود نمایی میکنه . ولی یه حدس دیگه میشه زد...
ادامه دارد...
『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
#قسمتچهلوچهارم #مینویسمتابماند🌿🌸 با صدای خاله صغرا از اعماق خاطرات بیرون پریدم و به خاله سوالی
#قسمتچهلوپنجم
#مینویسمتابماند🌿🌸
که توی وات داخل پیوی کسی یا توی گروهی چیزی یه وویس یا کلا چیز صوتی گذاشته و داره گوش میده.. ولی اینم غیر ممکنه چون وقتی از پیوی شخصی میری پیوی یه شخص دیگه صداعه قطع میشه و علامت هم ناپدید. پس گذینه اول درست بود و مال پیام بود...
حالا باید بفهم چطور دو تا علامت وات با هم.. اصلا جور در نمی اومد ..
یهو دوباره از شخص بی نام پیام دریافت کردم که در جوابش نوشتم میدونم بزرگتری..برا همین احترامت واجبه و چیزی نمیگم ولی بهتره هر چ زود تر خودتو معرفی کنی که حرمتت شکسته نشه..
عقیله پیام فرستاد . چیکار میکنی..؟!
گفتم دارم سعی میکنم بفهمم کیه این
که گفت سعیتو کن ولی فکر نکنم به این زودی خودشو معرفی کنه..
شک کردم و گفتم اونوقت تو از کجا میفهمی؟!
که گفت:
+ وقتی به خاله سمیه ات که بزرگ تره نمیگه دیگه به تو میگه...
-نمیدونم اصلا ولش کن...
ولی ذهنم در گیر بود و باید میفهمیدم
صدای گوشی مامانی بلند شد که از کنارم برداشتم و نگاهی به صفحه کردم ببینم کیه؟!
ولی چیزی فکرمو در گیر کرد...
بالای صفحه گوشی مامانی هم دو تا وات نقش بسته بود :
صدای مامانی رو شنیدم:
گلی گوشی رو بیار مامان ..
باشه ای گفتم و تلفن رو به دست مامانی رسوندم و وایسادم تا مکالمش تموم شه
همین که قطع کرد از دستش گرفتم و وارد صفحه اصلی شدم بین برنامه ها رو نگاه کردم و فقط به یک واتساپ مواجه شدم...
ناامیدانه اومدم گوشی رو ببندم که متوجه شدم یه وات دیگه توی پوشه ی صفحه ی بعد هست که مطمئنن کار مصطفی داداش کوچکترم بود که بازی کرده و سر خود برنامه ها رو پوشه پوشه گذاشته
وارد که شدم وات دومی هم پاک شد از بالای صفحه ینی میشه که دو تا وات داشته باشی؟!
ساعت تقریبا۳شب میشد که خاله سمیه پیام داد...و گفت فردی که پیام داده عقیله ست با شماره ای که تازه گرفته
نوشتم حدس میزدم...
گفت:فعلا بهش چیزی نگو
گفتم من طاقت ندارم ک😂
فرستاد:پس بهش بگو ولی نگو که من بهت گفتم..
تایپ کردم: میگم خودم فهمیدم.. به موقعش بهش میگم
به پیوی عقیله رفتم که ربع ساعت پیش پیام داده بود نفهمیدی کی بود؟!
نوشتم یه حدسایی زدم ولی شک دارم..
گفت کی؟!
اول دلیلایی که یک روزه پیدا کرده بودم رو از جملاتی که قبلا گفته بود و شاتی که برام فرستاده بود رو براش گفتم
گفت اینا به چ دردی میخوره تو فقط بگو فهمیدی یا ن؟!
نوشتم :
- تو
+من؟!
-اره! غیر از اینه؟!
+من که برات شات فرستادم و گفتم برا منم پیام میده.
-دو سه روز کامل سر گرم شدی ها
+از چی حرف میزنی
-از اونی که میدونی و الان داری میخندی:)
+😂از کجا فهمیدی؟!
-از دلیل هایی که بالا گفتم؛
+خانم مارپل شدی واسه ما
...
از فکر چند روز پیش بیرون اومدم و گفتم :حالا هم با بلایی که سرمون اورد گوشیش خراب شده😂
سعی کردم آخرین باری که دیده بودمش را به خاطر بیارم.
حسنا رو به خاله معصومه با بهت گفت: واقعا مالک برادرته؟!
خاله معصومه گفت :
- اره چند بار بگم باور نداری از خودش بپرس..
+پس چرا من نمیفهمیدم تازه شبیه هم نیستین
-حالا دیگه
حسنا تو شوک بود و همینطور با خاله معصومه حرف میزد ...
پرده رو کشیدم کنار، محله احمد آباد رسیده بودیم...
همه وسایلشون رو جمع و جور کرده و فقط منتظر ایستادن اتوبوس بودند...
ماشین وارد کوچه شد و جلوی دفتر زیارتی ایستاد...
جمعیت زیادی توی کوچه ایستاده بودند چه زود گذشت...
کاش تمام نمیشد آن روزی که پا به کربلا گذاشتم .. کاش آن روز بیشتر در حرم عباس برای رقیه اش زار میزدم... کاش قرآن را بیشتر در آن حال به خودم نزدیک میکردم
ای کاش ...
ولی خداراشکر حسین جان
راستی من دلم برای تو بهانه میگرفت...؟!
یا که دلتنگ صحن و سرایت بودم...!؟
شایدم کربلا بهانه بود...
من تو را میخواستم ارباب ، خود تو را...
نگاهی به اتوبوس انداختم که کسی درونش نبود ... حسنا کنار صندلی کمک راننده ایستاده بود و صدایم میکرد . از انتهای راهرو دل کندم و با قدم هایی سست خودم را به درب جلویی رساندم.
چه میشد اگر مرا از خواب بیدار میکردند و میگفتند رسیدیم به سر زمین حسین بلند شو که رسیدیم به کربلای حسین
اما هیهات تا کی زنده بمانیم و دوباره به کربلایت بیاییم
پایم را روی اولین پله گذاشتم..
هوایم دوباره بارانی شده بود... شایدم باران اثر نداشت باید برف میبارید... ابر بهاری تشبیهی قشنگ تر است اما الان زمستان است یا بهار؟! تابستان است یا پاییز...
زمستان باز هم باران و برف دارد هوای پاییز را که فقط خش خش برگ ها توان درکش را داشتند زیر پای ره گذران لح میشوند و صدای شکسته شدنشان گوش هر انسانی را به تلاتم وا میدارد.
بهار با این همه زیبایی اش مانند من هوای باران را دارد و گهگاهی اشک ریزان به استقبال تابستانش میرود ...
ولی اینک که بهار نیست تا با او همراهی کرده و حالم را جلا دَهَم.
تابستان علاقه ای به باریدن ندارد ولی چرا من هوایم بارانیست؟!
ادامه دارد...
『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
#قسمتچهلوپنجم #مینویسمتابماند🌿🌸 که توی وات داخل پیوی کسی یا توی گروهی چیزی یه وویس یا کلا چیز
#قسمتچهلوششم
#مینویسمتابماند🌿🌸
تابستان علاقه ای به باریدن ندارد ولی چرا من هوایم بارانیست؟!
تابستان باید همراه من باشد..
تابستان هم باید گریه کنان به پیشواز مهر و پاییزش برود...
اربابم میتوانم بهارت باشم و در تابستان بهاری گریه کنم؟!
آرام و بی صدا لذت بخش و با آرامش
پایم را روی دومین پله گذاشتم...
و نگاهی به آدم های پیش رویم انداختم ...
وجدان که نباشد هر کس خدایی میکند...
این جا آدم ها راننده گی نمیدانند
اما ماهرانه دورت میزنند. و کسی آن ها را جریمه نمیکند.
مرا دریاب بین این هیاهوی نامعلوم.. ترسیده ام ... در آغوشت میکشی مرا؟!
پا روی پله سوم گذاشتم...
حسین اصلا من آن بیابانی ام که تو آبادم کرده ای بیا و بیابانی که آباد کرده ای را همراهی کن..
روباه گفت: انسان تا این حقیقت را فراموش کرده اند اما تو نباید فراموشش کنی.
تو تا زنده ای نسبت به چیزی که اهلی کرده ای مسئولی.تو مسئول گُلِتی...!
شاهزاده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد:
من مسئول گُلمم...
هنوز پا روی پایه نگذاشته بودم که در آغوش مامانی پرت شدم و سفت ب او چسپیدم.
بعد از ده روز دوباره از نزدیک میدیدمش
فرصتی پیش آمده بود که آغاز دوباره دوری را ببارم.. بی صدا در آغوش مادر.
حلقه گل را از گردنم بیرون کشیدم و در حالی که با افراد پیش رویم سلام میکردم
در شلوغی چشم میچرخاندم تا شاید محدثه و عقیله را ببینم ...
محدثه را یافتم و با او خدا حافظی کردم...
هر چ نگاه کردم عقیله ایی نبود .
در آن لحظه فکر کردم شاید عقیله ی همراهمان دختری در خیال من باشد؟!
در حالی که به طرف ماشین میرفتم صدایی از پشت مرا مخاطب قرار داد
+فاطمه..
رو بر گرداندم...
خودش بود. عقیله
دستم را از دستان مامانی جدا کردم و به عقب برگشتم ... او را در آغوش فشردم و گفتم:
- یاد نکنی مارو همسفر
+ مگه میشه؟! مگه داریم
-هم میشه هم داریم...
+کی بود میگفت من حوصلتو ندارم...
-وقت کل کل نیست انگار دارن صدات میکنن..
نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت:
+اره
-پس برو دیگه وایسادی که چی؟!
+کاش هنوز اول سفر بود...
-گذشت دیگه... به فکر آینده باش
+بریم؟!
-کجا؟!
+کربلا!
-کی
+هر وقت دعوت شدیم
-انشاءالله
+انگار منتظر تو هم هستن هاا بهتره بری
-وقت کردی بیا وات
+حتما
کاری نداری
-نه من با تو چی کار دارم؟!
+ ای نامرد😂
-باشه بابا مواظب خودت باش...
+ایضاً..خداحافظ
-خداحافظ
برگشتم طرف مامانی که داشت با خاله سمیه سلام میکرد...
با خاله هم خدا حافظی کردیم و به طرف ماشین رفتم ...
درب رو باز کردم و آخرین نگاهمو به جمعیت دوختم.. یادش بخیر چه روز هایی بود.
دستی از میون جمعیت بالا اومد که وقتی دقت کردم دست عقیله بود لبخندی زدم و براش دست تکون دادم و وارد ماشین شدم...
ولی نه آخرین دیدار اون روز نبود...
خاطرم امد ماه صفر را ، شهادت خانم جان رقیه (س)...خونه محدثه اینا روضه دعوت بودیم و با مامانی ماشینی از صبح برای کمک کردن رفتیم
وارد حیاط شدیم ، با مادر محدث سلام کردم که سر محدثه از درب سالن نمایان شد ، به طرفش رفتم که گفت چیشد تو اینجا اومدی خندیدم و دستش را گرفتمو گفتم راه میدی بیام تو؟! خندید و جواب داد: چرا که نه متعجب شدم تو رو دیدم..
- ینی واقعا اینقد بدم که تو، تو ذهنت منو اینطور دیگه بی معرفت فرض کردی؟!😂
طبق عادتی که داشت دست به کمرم گرفت و به داخل هدایتم کرد که چشمانم رو بستم و گفتم: تو باز به کمر من دست زدی؟!
خندید و گفت: چی میشه مگه ..
-از وقتی رفتیم کربلا از اول سفر من میگفتم که خوشم نمیاد دست به کمر من نزنین من حساسم به کمرم
+اوووف منم صد بار گفتم حواسم نمیشه چیکار کنم عادت کردم خب ما از کجا بفهمیم
-باشه حالا اشکال نداره ، میبخشمت
+خلاصه ک
رو به محدث و دو تا از دوستاش که تازه رسیده بودن گفتم با خانم زردتشت چیکار میکنین؟!
محدث خنده ای کرد و گفت: میسازیم باهاش من یکی که کلا نمیفهمم از ریاضی
خندیدم و گفتم کدوماشو نمیدونی...؟
در حالی که میگفت خیلی حوصله داری کتاب ریاضی رو از کمد بیرون کشید و با یه مداد و دفتر جلوم گذاشت با حسنا و محدث و دوستش و نرجس دختر خالش حلقه کردیم .. با اینکه چیزی از سال هشتم یادم نمیومد ولی چند تا مسئله رو حل کردیم .. و آخرین عدد ها رو هم بدست اوردیم بیشتر از این از کتاب ریاضی سر در نمی اوردم که کتاب را بستم و رو به محدث گفتم من دیگه چیزی نمیفهمم.بعد از یک ساعت با گوشی محدث به عقیله پیام دادیم که بیاد اینجا.. ولی میگفت نه من نمیتونم بیام هر چی اصرار کردیم و گفتم منم اومدم بیا ولی گفت نمیام ..
اذان ظهر بود که با محدثه رفتیم مسجد
بعد از نهار تو اتاق خوابمون برد ..
با غر غر های محدثه سر از بالشت برداشتم و نشستم که گفت چقدر میخوابی توو یه ساعته ما اینجا داریم حرف میزنیم و تو بیدار نشدی..
حالت بغض گرفتمو گفتم :
ادامه دارد...
『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
#قسمتچهلوششم #مینویسمتابماند🌿🌸 تابستان علاقه ای به باریدن ندارد ولی چرا من هوایم بارانیست؟! تا
#قسمتچهلوهفتم
#مینویسمتابماند🌿🌸
حالت بغض گرفتمو گفتم :
-چیکار کنم خب خوابم سنگینه...
+بریم مسجد یا همینجا نماز بخونیم؟.
-همینجا راحت ترم ، یه خورده پام درد میکنه نمیتونم بیام
به حیاط رفتیم و بعد از وضو و نماز دوباره به عقیله پیام دادیم ولی انگار قصد اومدن نداشت و محدثه با یه به درک گوشی رو خاموش کرد...
در حال حرف زدن بودیم که حسنا با عجله اومد داخل و گفت: عقیله اومده...
فکر کردم داره اذیت میکنه ، بی اعتنا با محدثه ادامه صحبتمونو کردیم که مامان بشرا اومد داخل بعد از سلام و احوالپرسی گفت : جمعتون جمه عقیله تون کمه هاااا
محدثه با دلخوری گفت : همین ن هر چی بهش گفتم، گفت نمیام ولش کن نه این هزار تا پند داره اصلا بهتر که نیومد منم دیگه ازش خوشم نمیاد و باهاش حرفم نمیزنم .
عقیله وارد اتاق شد و گفت اگه مزاحمم برم
و در حالی که به بقیه افراد حاضر در اتاق سلام میکرد کنارم نشست ...با هم دست دادیم و با همون تعجبی که داشتم گفتم .. تو مگه نگفته بودی نمیای
+من یه چیزی گفت شما هم باور؟!😂
-اره ما هم باور
محدثه گفت: تو به ما دروغ دادی 🥺
+سر کاری بود دروغ ندادم ک...
-حالا هر چی بود که ما رو دور زدی منم با تو حرف نمیزنم..
عقیله خندید و گفت : باشه
صدای مامانی رو شنیدم که داشت با بقیه که تو سالن بودن حرف میزد
بعد از چند دقیقه روضه شروع شد...
سرم رو به زانو گرفتم تا صدای هق هقی که تازگی ها بلند میشد به گوش کسی نرسه...
آخ رقیه فدای تو بشم من
آخرای مجلس بود که صدای نفس نفس زدن محدثه رو شنیدم اشکامو پاک کردم و نگاهی به پشت سرم انداختم چون رو به قبله بودیم محدثه پشت سر من و عقیله پشت سر محدثه نشسته بود.
عقیله هم متوجه شده بود که چادر رو از روی صورتش برداشت و خودشو به سمت محدثه کشید محدثه انگار حالش خوب نبود ، مجبور شدیم چراغو هم روشن کنیم..
عقیله بطری آبی که کنارش بود رو برداشت و اومد باز کنه که محدثه در حال افتادن بود که با دستاش گرفتتش و گفت: تو بریز روش
سری بطری حاوی آب را بر داشتم و با دست به صورتش زدم که با ناله چشم باز کرد.
عقیله رو بهش گفت ما مردیم چت شد
لبخند کم جونی زد. تکیه اش را به دیوار دادیم که عقیله نگاهی بهم انداخت و خندید
سوالی نگاهش کردم که گفت:
+صورتت قرمز شده..
دستی به رویم کشیدم و لب زدم:
- من؟!
+ آره پس کی
مامانی وارد اتاق شد و گفت: میای یا ن
با اشاره ی عقیله سری تکون دادم به معنی نه
و گفتم دنبال مامان ماشینی بر میگردم.
با عقیله و محدث و بقیه که نشسته بودن شله زردامون رو خوردیم و نشسته بودیم که عقیله گفت دلم درد میکنه..
محدث هم گفت حتما گشنته منم گشنم شده الان صبر کن میام رف تو این شلوغی غذای ظهر رو تو ظرف ریخت و آورد و گفت دیگه طاقت نداشتم خب که گفتی دل درد دارم وگرنه یادم نمیومد که گشنمه...
خلاصه که بعدش هم عرق نعنا به خورد عقیله داد...
تبلت دست عقیله و محدث بود و به عکسها نگاه میکردن و منم تو گوشی عقیله دست کاری میکردم..
انگار قرار بود بابای عقیله فردا از پیاده روی اربعین برسن خونه
چون عقیله به گفته خودش اومده بود خونه حبیبه اینا تا صبح با هم برن ب پیشواز زائرین اربعین...
خاله سمیه هم در راه بوده و در همین یکی دو روز از پیاده روی بر میگرده..
بلند شدیم و موقعه خداحافظی بود ...
من و عقیله ایستاده بودیم که باهم خداحافظی کنیم میخواستیم همو بغل بگیریم نرجس دختر خاله محدثه که پشت سر عقیله بود گفت چقدر همو نگا میکنین زود باشین حالا و پشتوانه حرفش عقیله رو هل داد و میخواست بیوفته رو من ک منو گرفت تو بغلش ... محدثه هم از این کار دختر خالشو دعوا کرد
تو حیاط ایستاده بودیم.. مامان ماشینی رو به عقیله گفت :
+دیگه بیای طرف ما
-ما که اومدیم یه بار دیگه شماع بیان
وسط حرفش پریدم و گفتم
+خونه محدث اومدی ک.. خونه ما نیومدی
-به هر حال که اومدم
+عمه خاله دایی
-خبه الاع😂
آره، آخرین دیدار همون موقعه بود ...
ادامه دارد...
『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
#قسمتچهلوهفتم #مینویسمتابماند🌿🌸 حالت بغض گرفتمو گفتم : -چیکار کنم خب خوابم سنگینه... +بریم م
#قسمتچهلوهشتم
#مینویسمتابماند🌿🌸
آره آخرین دیدار همون موقعه بود
امروز۹۹/۵/۳ دوستیمون یک ساله شد ولی از راه دور...
۳۶۵روز تحمل تو سخت است
در حالی ک تحمل من بیشتر
تقریبا یک ساله که از نزدیک ملاقات نکردیم همو...
کرونا هم وقت گیر آورده..
انشالله که تموم بشه...
حالا من یک ماهه دیگه ۱۵ساله میشم
و تو سه ماهه دیگه به این سن میرسی
و چهارده سالگیمان را مجازی سپری میکنیم... در حالی که وقتی مرداد ۹۸ از راه رسیده بود ۱۳سال سن داشتیم... و ده روزی از آن را در سفر عشق بودیم...یادش بخیر
چه خوش بود رایحه ی حسین(ع) چه عطری داشت بین الحرمین...!
حرم اقا ابوالفضل و گریه
حرم اقا حسین و زجه...
یادش بخیر روزای نجف رو..
زیر سایه پدری که برای همه باباست...و هر کسی میتواند پدر خطابش کند ... علی جان یعنی میشود دوباره بیایم و حد اقل برای سومین بار بشود سر بر ضریحت بگذارم؟!...
کاظمین را چگونه بگویم؟! یعنی اگر قسمت شد دوباره حال و هوای مشهد را در آنجا استشمام میکنم؟!
یا اینکه از پله های سرداب در سامرا به راحتی عبور میکنم!!؟
شایدم دفعه بعد نمازِ در مسجده کوفه ام خالصانه باشد ...
ولی کاش دفعه بعدی وجود داشته باشد..
یادش بخیر..
خداکند دوباره عازم دیار حسین شویم..
اقا اربعین امسال نیست..
درست است که سهم ما از اربعین زل زدن به تلوزیون و اشک ریختن از فراق است .. اما ما در آن لحظه ها با صلی الله علیک یا ابا عبد الله به پابوسش میرویم و این را هم فقط جا مانده ها میفهمند و بس...
به امید روزی که رو به باب القبله سلام بدیم...
السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ،
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
گفته بودم چیز های خوب را باید نوشت...
و به گمانم خاطرات خوب را باید نوشت...
هر چه باید و آرام میکند تو را باید نوشت...
کوچک یابزرگ ریز یا درشت راباید نوشت...
باید نوشت حسین را
بنام خالقش
مینویسم تا بماند🌿🌸
۹۹/۵/۵
پایان
#مینویسمتابماند