eitaa logo
شهدای منطقه مهربان
154 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
8.3هزار ویدیو
222 فایل
ارتباط با ادمین: @Karimidost
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 در کار خیر با خدا معامله کن ✍️شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می‌کند. 🔸تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می‌زند. 🔹آن صحنه را دید. پشیمان شد و بازگشت. 🔸تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است. 🔹پس به‌دنبال او رفت و گفت: با من کاری داشتی؟ 🔸شخص گفت: برای هرچه آمده بودم بی‌فایده بود. 🔹تاجر فهمید که برای پول آمده است. به غلامش اشاره کرد و کیسه‌ای سکه زر به او داد. 🔸آن شخص تعجب کرد و گفت: آن چانه‌زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟ 🔹تاجر گفت: آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خداست. در کار خیر طرف حسابم با خداست. او خیلی خوش‌حساب است.
🔅 ✍ اگر همه چیز را می‌دانستیم شاید خیلی‌ها را می‌بخشیدیم 🔹تصور کنید که در جنگلی قدم می‌زنید. ناگهان سگ کوچکی را می‌بینید که کنار درختی نشسته است. 🔸همچنان که به آن سگ نزدیک می‌شوید، ناگهان به شما حمله کرده و دندان‌های تیز خود را نشان می‌دهد. 🔹شما وحشت‌زده و خشمگین می‌شوید، اما ناگهان متوجه می‌شوید که یکی از پاهای سگ در تله‌ای گرفتار شده است. 🔸به‌سرعت حالت ذهنی شما از خشم به‌سوی نگرانی و ترحم تغییر می‌کند؛ زیرا متوجه شده‌اید که حالت پرخاشگری سگ از جایگاه آسیب‌پذیری و درد نشئت می‌گیرد. 🔹این موضوع درمورد همه‌ ما نیز صدق می‌کند. خشم ناشی از جهل است، اگر همه چیز را می‌دانستیم دیگران را می‌بخشیدیم. 🔸ما هرگز نمی‌دانیم آدمی که روبه‌روی ما قرار گرفته در حال چه مبارزه روحی است یا از چه مبارزه‌ای آمده است.
✨﷽✨ 🔻داستان ضرب‌المثل "خرش از پل گذشت" چه بود؟ ✍در زمان ناصرالدین شاه قاجار، پیرمردی اهل حنیفقان کنار رودخانه موردکی آسیاب آبی داشت که با آسیاب کردن گندم روزگار خوبی را می‌گذراند￸. پیرمرد یک گاو، هشت گوسفند و 40 درخت خرما و تعدادی مرغ داشت که در آن زمان وضع مالی خوبی بود￸. روزی، دزدی سوار خر خود بود که چند شتر و چند کیسه طلا را دزدیده بود و برای فرار از دست سربازان شاه به کلبه پیرمرد رسید￸. دزد به پیرمرد گفت￸: می‌خواهم از رودخانه گذر کنم و اگر تو برای من یک پل درست کنی یک کیسه طلا به تو می‌دهم￸. پیرمرد که چشمش به کیسه طلا افتاد به رویاهایش فکر کرد که با فروختن طلاها، خانه بزرگی در شهر می‌خرد و ثروتمند زندگی می‌کند، برای همین قبول کرد￸. از فردای آن روز، پیرمرد شروع به ساختن پل کرد و درختان خرمای خود را برید تا برای ساختن ستون‌های پل از آنها استفاده کند￸. روزها تا دیر وقت سخت کار می‌کرد و پیش خود می‌گفت دیگر به کلبه، آسیاب و حیوانات خود نیاز ندارم. ￸ پس، هر روز حیوانات خود را می‌کشت و غذاهای خوب برای خود و دزد درست می‌کرد￸. حتی در ساختن پل از چوب‌های کلبه و آسیاب خود استفاده می‌کرد￸، ￸طوری که بعد از گذشت یک هفته ساختن پل، دیگر نه کلبه‌ای برای خود جا گذاشت نه آسیابی. به دزد گفت: پل تمام شد و تو می‌توانی از روی پل رد شوی. دزد به پیرمرد گفت: من اول شترهای خود را از روی پل رد می‌کنم که از محکم بودن پل مطمئن بشوم و ببینم که به من و خرم که کیسه‌های طلا بار دارد، آسیب نزند￸. پیرمرد که از محکم بودن پل مطمئن بود به دزد گفت: تو بعد از گذشتن شترها خودت نیز از روی پل رد شو که خوب خاطر جمع بشوی و بعد کیسه طلا را به من بده￸. دزد بلافاصله همین کار را کرد و به پیرمرد گفت: وقتی با خرم از روی پل رد شدیم تو بیا آن طرف پل و کیسه طلا را از من بگیر￸. پیرمرد قبول کرد ￸و همانطور که دزد نقشه در سر کشیده بود اتفاق افتاد. ￸ وقتی در آخر دزد با خر خود به آن طرف پل رسید پل را به آتش کشید و پیرمرد این سوی پل تنهای تنها ماند. وقتی سربازان پیرمرد را به جرم همکاری با دزد نزد شاه بردند، ناصرالدین شاه از پیرمرد پرسید جریان را تعریف کن￸.ذپیرمرد نگاهی به او کرد و گفت: همه چی خوب پیش می‌رفت￸ فقط نمی‌دانم چرا وقتی خرش از پل گذشت￸، شدم تنهای تنهای تنها ...ضرب‌المثل خرش از پل گذشت از همین جا، شروع شد. 🔹نتیجه￸: توی زندگیت حواست باشه خر چه کسی رو از پل رد می‌کنی￸ اگر کمی به این داستان فکر کنیم می‌بینیم که خیلی آموزنده است و ما خر خیلی‌ها رو از پل گذراندیم که بعدش بهمون خیانت کردن.
✨﷽✨ ✍ قبل از هر قضاوتی فکر کن، شاید خودت خطا کرده باشی 🔹در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی‌ست، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند. 🔸سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، بلند می‌شود تا آن‌ها را بیاورد. 🔹وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه به قیافه‌اش) آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست! 🔸بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجودش احساس می‌کند اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. 🔹او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد. در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. 🔸جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد. دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند. اینکه غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. 🔹به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را. هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند و یکی از آن‌ها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است. 🔸آن‌ها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که کمی آن‌طرف‌تر پشت‌سر مرد سیاه‌پوست، کنار میز بغلی کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند و ظرف غذایش را که دست‌نخورده و روی آن یکی میز مانده است! 🔹چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیش‌داوری‌ها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل کوته‌فکران رفتار کنیم.
🔅 ✍️ رسم رفاقت 🔹پادشاهی در سفر تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند! 🔸به یکی که اسبش جلو می‌رفت، گفت: این فلانی چقدر بی‌عرضه است. اسبش دائم عقب می‌ماند. 🔹 شخص دانا گفت: کوهی از علم و دانش بر آن اسب سوار است. حیوان کشش این‌همه عظمت را ندارد. 🔸ساعتی بعد عقب ماند. 🔹به دومی گفت: این فلانی رعایت نمی‌کند. دائم جلو می‌تازد. 🔸خردمند گفت: اسب او از اینکه آدم بزرگی چون او بر پشتش سوار است، سر از پا نمی‌شناسد و می‌خواهد از شوق بال درآورد. 🔹این است رسم رفاقت؛ در غیاب یکدیگر حافظ آبروی هم باشیم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔅 ✍️ معجزه نیت 🔹دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم ارث پدرشان یک تپه کوچکی در یکی از روستاها بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می‌کاشتند. 🔸اسماعیل همیشه زمینش باران کافی داشت و محصول برداشت می‌کرد. 🔹ولی ابراهیم قبل از پرشدن خوشه‌ها گندم‌هایش از تشنگی می‌سوختند یا دچار آفت شده و خوراک دام می‌شدند یا خوشه‌های خالی داشتند. 🔸ابراهیم گفت: بیا زمین‌هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. 🔹اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصولش همان شد. 🔸زمان گندم‌پاشی زمین، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی‌کند و همان کاری را می‌کند که او می‌کرد و همان بذری را می‌پاشد که او می‌پاشید. 🔹در حیرت ماند که راز این کار چیست. 🔸اسماعیل گفت: من زمانی که گندم بر زمین می‌ریزم در دلم در این فصل سرما، برای پرندگان گرسنه‌ای که چیزی نیست بخورند، هم نیت می‌کنم و گندم بر زمین می‌ریزم که از این گندم‌ها بخورند. ولی تو دعا می‌کنی پرنده‌ای از آن نخورد تا محصولت زیادتر شود. 🔹دوم اینکه تو آرزو می‌کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود. در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود. 🔸پس بدان؛ انسان‌ها نان و میوه دل خود را می‌خورند، نه نان بازو و قدرت فکرشان را. 🔹قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا کارهای تو را درست کنند.
✨﷽✨ 🔴شکر نعمت، نعمتت افزون کند کفر نعمت، از کفت بیرون کند ✍ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺳﻦ ٧٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ بیمار ﺷﺪ و ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯی ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻧﺒﻮﺩ.ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﺩارو، ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻋﻤﻞ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺩﺍﺩ و ﻣﺮﺩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩ.ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﺧﺺ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ بیمارستان، برگه تسویه حساب ﺭﺍ به پیرمرد ﺩﺍﺩند تا هزینه جراحی را بپردازد.پیرﻣﺮﺩ همین که برگه را گرفت؛ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ. ﺑﻪ ﺍﻭ گفتند که ﻣﺎ می‌توانیم ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﺨﻔﯿﻒ ﺑﺪﻫﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ می‌کرد. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ گفتند: می‌توانیم ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺭﺍ ﻗﺴﻄﯽ بگیریم ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﮔﺮﯾﻪ‌ﺍﺵ ﺷﺪﯾﺪﺗﺮ ﺷﺪ. ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪند و از او پرسیدند: ﭘﺪﺭﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ تو را ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﺩ؟ نمی‌توانی هزینه را ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯼ؟ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﻠﮑﻪ چیزی که مرا به گریه می‌اندازد این است ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ٧٠ ﺳﺎﻝ به من ﻧﻌﻤﺖ ﺑﯿﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻋﻄﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ برگه تسویه حسابی ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻧﻔﺮﺳﺘﺎﺩ. ﭼﻘﺪﺭ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ به ﻣﺎ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ داده ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﻫﯿﭻ‌ﭼﯿﺰﯼ نمی‌خوﺍﻫﺪ جز اینکه با او باشیم.ﻭﻟﯽ ما ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻗﺪﺭ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ نمی‌دﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺷﮑﺮﺵ ﺭﺍ به‌جا نمی‌آوریم ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺖ ﺭﺍ از دست بدهیم.
🔅 ✍️ از عالم قبر چه خبر؟ 🔹همسر شیخی از او پرسید: پس از مرگ چه بلایی به سرمان می‌آورند؟ 🔸شیخ پاسخ داد: هنوز نمرده‌ام و از آن دنیا بی‌خبر هستم، ولی امشب برایت خبر می‌آورم. 🔹یک‌راست رفت سمت قبرستان. در یکی از قبرهای آخر قبرستان خوابید. خواب داشت بر چشم‌های شیخ غلبه می‌کرد؛ ولی خبری از نکیرومنکر نبود. 🔸چند نفری با اسب و قاطر به‌سمت روستا می‌آمدند. با صـدای پای قاطرها، شیخ از خواب پرید و گمان کرد که نکیرومنکر دارند می‌آیند. 🔹وحشت‌زده از قبر بیرون پرید. بیرون‌پریدن او همان و رم‌کردن اسب‌ها و قاطرها همان‌! 🔸قاطرسواران که به زمین خورده بودند تا چشمشان به شیخ افتاد، او را به باد کتک گرفتند. 🔹شیخ با سروصورت زخمی به خانه برگشت. 🔸همسرش پرسید: از عالم قبر چه خبر؟! 🔹گفت: خبری نبود، ولی این را فهمیدم که اگر قاطر کـسی را رم ندهی، کاری با تو ندارند! 🔻واقعیت همین است: ◽️اگر نان کسی را نبریده باشیم؛ ◽️اگر آب در شیر نکرده باشیم؛ ◽️اگر با آبروی دیگران بازی نکرده باشیم؛ ◽️اگر جنس نامرغوب را به‌جای جنس مرغوب به مشتری نداده باشیم؛ ◽️اگر به زیردستان خود ستم نکرده باشیم؛ ◽️و اگر بندگی خدا را کرده باشیم؛ 🔹هیچ دلیلی برای ترس از مرگ وجود ندارد! 💢خدایا آخر و عاقبت ما را ختم به‌خیر کن.
🔅 ✍️ هر عملی که از روی خشم باشد، محکوم به شکست است 🔹پادشاهی قصد نوشیدن آب از جويباری را داشت. شاهينش به جام زد و آب بر روی زمين ريخت. 🔸پادشاه عصبانی شد و با شمشير به شاهين زد. 🔹پس از مرگ شاهين، پادشاه در مسير آب، ماری بسيار سمی دید که مُرده و آب را مسموم کرده بود. 🔸وی از كشتن شاهين بسيار متاثر گشت. 🔹مجسمه‌ای طلایی از شاهين ساخت و بر یکی از بال‌هايش نوشت: یک دوست هميشه دوست شماست حتی اگر كارهايش شما را برنجاند. 🔸روی بال ديگرش نوشت: هر عملی كه از روی خشم باشد، محكوم به شكست است.
🔅 ✍️ کودکان مهربان‌ترند 🔹معلم از دانش‌آموزان می‌خواهد که هر کدام در رابطه با وضعیت خود یک انشا بنویسند و قول می‌دهد که به بهترین انشا جایزه بدهد. 🔸همه بچه‌ها، انشای خود را می‌نویسند و معلم بعد از خواندن آن‌ها، از آنجا که همه انشاها را زیبا می‌یابد نمی‌تواند یکی را انتخاب کند، پس تصمیم می‌گیرد به قید قرعه، برنده‌ جایزه (کفش‌) را مشخص کند! 🔹معلم از دانش‌آموزان می‌خواهد اسامی خود را داخل چکمه بگذارند، تا او یک اسم را بیرون بکشد. 🔸همین که می‌خواست اسم را بخواند همه بچه‌ها دست زدند! و معلم با صدای بلند اسم یکی از بچه‌ها را خواند. 🔹معلم وقتی این جریان را برای همسرش توضیح می‌داد، اشک می‌ریخت و می‌گفت: وقتی بقیه اسم‌ها را نگاه کردم، متوجه شدم تمام بچه‌ها فقط اسم همین دختر را که فقیرترین بچه کلاس است، نوشته بودند. کانون بسیج فرهنگیان منطقه مهربان
🔅 ✍️ با افشای راز خود، به خودتان خیانت نکنید 🔹روزی از روزها در جنگلی سرسبز روباهی درصدد شکار یک خارپشت بود. روباه از خارهای خارپشت می‌ترسید و نمی‌توانست به خارپشت نزدیک شود. 🔸خارپشت با کلاغ دوست بود. کلاغ هم به پوشش سخت خارپشت غبطه می‌خورد. 🔹روزی کلاغ به خارپشت گفت: پوشش تو بسیارخوب است؛ حتی روباه هم نمی‌تواند تو را صید کند. 🔸خارپشت با شنیدن تمجید کلاغ گفت: درسته، اما پوشش من نیز نقطه‌ضعفی دارد. 🔹هنگامی که بدنم را جمع می‌کنم، در شکم من یک سوراخ کوچک دیده می‌شود. اگر این سوراخ آسیب ببیند، تمام بدن من شروع به خارش خواهد کرد و قدرت دفاعی من کم خواهد شد. 🔸کلاغ با شنیدن سخنان خارپشت بسیار تعجب کرد و در اندیشه نقطه‌ضعف خارپشت بود. 🔹خارپشت سپس به کلاغ گفت: این راز را فقط به تو گفتم. باید آن را حفظ کنی، زیرا اگر روباه این راز را بداند، مرا شکار خواهد کرد. 🔸کلاغ سوگند خورد و گفت: راحت باش، تو دوست من هستی، چطور می‌توانم به تو خیانت کنم؟ 🔹چندی بعد کلاغ به چنگ روباه افتاد. 🔸زمانی که روباه می‌خواست کلاغ را بخورد، کلاغ به یاد خارپشت افتاد و به روباه گفت: شنیده‌ام که تو می‌خواهی مزه گوشت خارپشت را بچشی. اگر مرا آزاد کنی، راز خارپشت را به تو می‌گویم و تو می‌توانی خارپشت را بگیری. 🔹روباه با شنیدن حرف‌های کلاغ او را آزاد کرد. سپس کلاغ راز خارپشت را به روباه گفت و روباه توانست با دانستن این راز خارپشت بینوا را شکار کند. 🔸هنگامی که روباه خارپشت را در دهان گرفت، خارپشت با ناامیدی گفت: کلاغ، تو گفته بودی که راز من را حفظ می‌کنی؛ پس چرا به من خیانت کردی؟! 🔺این داستان خیانت کلاغ نیست، بلکه خارپشت با افشای راز خود در واقع به خودش خیانت کرد.
🔅 ✍️ سزای حرام خدا در مال‌التجاره تباهی مال خواهد بود 🔹دو برادر را از پدر تاکستانی به ارث رسید. بخشی از محصولشان را کشمش کردند تا در زمستان آن را بفروشند. 🔸برادر بزرگ‌تر که حبه‌های انگورش کاملاً خشک شده بود آن‌ها را جمع کرد و در گونی ریخت و در انبار برد. 🔹اما برادر کوچک‌تر که طمّاع بود حبه‌های انگور را کمی زودتر که هنوز زیاد خشک نشده بودند جمع کرد تا در ترازو وزنش سنگین آید و سود بیشتری به خیال خود بر جیب زند. 🔸چون زمستان رسید هردو برادر سراغ انبار خود رفتند تا کشمش‌های خود را برای فروش به بازار بَرند. 🔹کشمش‌های برادر اول سالم و تمیز مانده بود ولی کشمش‌های برادر دوم کپک زده و فاسد و شیره‌مال شده بود طوری که مجبور شد همه آن‌ها را دور بریزد. 🔸برادر اول به برادر دوم گفت: ای برادر! کسی که کشمش می‌خرد بدان انگور از تو نمی‌خرد، پس آب انگور در کشمش حرام می‌شود و سزای کسی که حرام خدا از حلال خدا در تجارت جدا نکند، تباهی تمام مال التجاره او خواهد بود.
🔅 ✍️ داشتن هدف و تمرکز، لازمه موفقیت 🔹پادشاهی مادرزادی لنگ بود و یک پایش کوتاه‌تر از دیگری بود. 🔸یک روز همۀ سرداران لشکرش را گرد تپۀ پوشیده از برف که بر فراز تپه، یک درخت بلوط وجود داشت، برای مشخص‌کردن جانشینش جمع کرد. 🔹سردارانش گرد تپه حلقه زده بودند. 🔸پادشاه گفت: تک‌تک به‌سمت درخت حرکت کنید. هرکس رد پایش یک خط راست باشد، جانشین من می‌شود. 🔹همه این کار را کردند و به درخت رسیدند. 🔸وقتی پادشاه به رد پای به‌جامانده روی برف پشت‌سرشان نگاه می‌کرد، دید درست است که به درخت رسیدند، ولی همه زیگزاگی و کج‌ومعوج. 🔹تا اینکه آخرین نفر خود پادشاه به‌سمت درخت راه افتاد و در کمال تعجب با اینکه لنگ بود در یک خط راست به درخت رسید. 🔸پادشاه به سرداران گفت: هدف رسیدن به درخت بود، من هدف را نگاه می‌کردم و قدم برمی‌داشتم، اما شما پاهایتان را نگاه می‌کردید، نه هدف را. 💢 تمرکز داشتن و هدف داشتن هر دو لازمه موفقیت است. https://eitaa.com/shohadamehrban
🔅 ✍️ زمان، برگشت‌ناپذیره! 🔹خانم جوانی در سالن انتظار فرودگاهی بزرگ منتظر اعلام برای سوارشدن به هواپیما بود. 🔸بايد ساعات زيادی رو برای سوارشدن به هواپيما سپری می‌کرد و تا پرواز هواپيما مدت زيادی مونده بود، پس تصميم گرفت يه کتاب و یه پاکت شیرینی بخره و با مطالعه اين مدت رو بگذرونه. 🔹اون خانم نشست رو يه صندلی راحتی در قسمتی که مخصوص افراد مهم بود تا هم با خيال راحت استراحت کنه و هم کتابشو بخونه. 🔸کنار دستش اون جايی که پاکت شيرينی‌اش بود، يه آقايی نشست روی صندلی کنارش و شروع کرد به خوندن مجله‌ای که با خودش آورده بود. 🔹وقتی خانمه اولين شيرينی رو از تو پاکت برداشت، آقاهه هم يه دونه برداشت. خانمه عصبانی شد ولی به روی خودش نياورد، فقط پيش خودش فکر کرد اين آدم عجب رويی داره، اگه حال‌وحوصله داشتم حسابی حالشو می‌گرفتم. 🔸هر يه دونه شيرينی که خانمه برمی‌داشت، آقاهه هم يکی برمی‌داشت. ديگه خانمه داشت راستی‌راستی جوش مياورد ولی نمی‌خواست باعث مشاجره بشه. 🔹وقتی فقط يه دونه شيرينی ته پاکت مونده بود، خانمه فکر کرد، حالا اين آقای پررو چه عکس‌العملی نشون می‌ده. 🔸آقاهه هم با کمال خونسردی شيرينی آخری رو برداشت، دو قسمت کرد و نصفشو داد خانمه و نصف ديگه‌شو خودش خورد. 🔹اين ديگه خيلی رو می‌خواد. خانمه ديگه از عصبانيت کارد می‌زدی خونش درنميومد. 🔸در حالی که حسابی قاطی کرده بود، بلند شد و کتاب و وسایلش رو برداشت و عصبانی رفت برای سوارشدن به هواپيما. 🔹وقتی نشست سر جای خودش تو هواپيما، يه نگاهی توی کيفش کرد تا عينکش رو برداره که يک دفعه غافلگير شد، چون ديد پاکت شيرينی‌ای که خريده بود توی کيفش هست؛ دست‌نخورده و بازنشده. 🔸فهميد که اشتباه کرده و از رفتار خودش شرمنده شد. 🔹اون يادش رفته بود که پاکت شيرينی رو وقتی خريده تو کيفش گذاشته. اون آقا بدون ناراحتی و اوقات‌تلخی شيرينی‌هاشو با اون تقسيم کرده بود. در حالی که اون عصبانی بود و فکر می‌کرد که در واقع اونه که داره شيرينی‌هاشو می‌خوره. 🔸حالا نه فرصتی برای توجيه کار خودش داشت و نه فرصتی برای عذرخواهی از اون آقا. 💢یادمون باشه زمان بعد از اینکه بگذره و سپری بشه، غيرقابل‌جبران و برگشت‌ناپذيره. https://eitaa.com/shohadamehrban
✨﷽✨ 🔴پشیمانی از گذشت بهتر از پشیمانی از قصاص ✍پسری به دست جوان شروری کشته شد. زمان قصاص رسید. جوان ملتمسانه پای چوبۀ دار درخواست عفو جان خویش می‌کرد. پدر مقتول آن‌گاه از خون فرزندش گذشت. به او گفتند: روزی پشیمان می‌شوی، روزی خواهی دید این جوان قابل عفو نبود و فرد دیگری را کشته است. مرد گفت: اگر روزی ببینم او فرد دیگری را کشته است، قطعا پشیمان می‌شوم که چرا امروز او را بخشیده‌ام. اما این پشیمانی بر من آسان‌تر است از پشیمانی از اینکه او را قصاص کرده باشم و روزی بگویم اگر او را قصاص نمی‌کردم، به‌عنوان انسان درستکاری در جامعه زندگی می‌کرد. گاهی بین دو پشیمانی، یکی برای انتخاب، بهتر از دیگری است. در اصول کافی از امام باقر علیه‌السلام آمده است: «پشیمانی‌ای که از گذشتی بر انسان آید بهتر از آن پشیمانی‌ای است که از یک کیفر و عذاب بر انسان وارد شود.» https://eitaa.com/shohadamehrban
🔅 ✍️ به مشکلات بخند 🔹مرد جوانی که می‌خواست راه معنویت را طی کند به سراغ استاد رفت. 🔸استاد خردمند گفت: تا یک سال به هرکسی که به تو حمله کند پولی بده‏. 🔹تا ۱۲ ماه هرکسی به جوان حمله می‌کرد، جوان به او پولی می‌داد. 🔸آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعدی را بیاموزد. 🔹استاد گفت: به شهر برو و برایم غذا بخر. 🔸همین که مرد رفت، استاد خود را به لباس یک گدا درآورد و از راه میان‌بر کنار دروازه شهر رفت. 🔹وقتی مرد جوان رسید، استاد شروع کرد به توهین کردن به او. 🔸جوان به گدا گفت: عالی‌ست! یک سال مجبور بودم به هرکس که به من توهین می‌کرد پول بدهم، اما حالا می‌توانم مجانی فحش بشنوم، بدون آنکه پشیزی خرج کنم. 🔹استاد وقتی صحبت جوان را شنید، چهره خود را نشان داد و گفت: برای گام بعدی آماده‌ای، چون یاد گرفتی به‌روی مشکلات بخندی.
🔅 ✍️ شاید روزگار بهت فرصت جبران نده 🔹پسر جوانی آن‌قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟ 🔸دختر جوان هم حرفش را زد: همون‌طور که خودت می‌دونی، مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره. باید شرط ضمن عقد بذاریم که اگر زمین‌گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببری‌اش خانه سالمندان. 🔹پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت. 🔸هنوز ۶ ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع‌نخاع و ویلچرنشین شد. 🔹پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟ 🔸مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببری‌اش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمین‌گیر نشدم ازش مراقبت می‌کنم. 🔹پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد. 🔸زن جوان انگار با نگاهش به او می‌گفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن! https://eitaa.com/shohadamehrban
🔅 ✍️ روی به‌سوی تو کنم با چه رو؟ 🔹چوپانی گوسفندان را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. 🔸از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان طوفان سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. 🔹باد شاخه‌ای را كه چوپان روی آن بود به این‌طرف و آن‌طرف می‌برد. دید نزدیک است كه بیفتد و دست‌وپایش بشكند. مستاصل شد. 🔸صورتش را رو به بالا کرد و گفت: ای خدا گله‌ام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم. 🔹قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی‌تری دست زد و جای پایی پیدا كرد و خود را محكم گرفت. 🔸بعد گفت: ای خدا راضی نمی‌شوی كه زن‌وبچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می‌دهم و نصفی هم برای خودم. 🔹قدری پایین‌تر آمد. وقتی كه نزدیک تنه درخت رسید، گفت: ای خدا نصف گله را چطور نگهداری می‌كنی؟ آن‌ها را خودم نگهداری می‌كنم، در عوض كشک و پشم نصف گله را به تو می‌دهم. 🔸وقتی كمی پایین‌تر آمد، گفت: بالاخره چوپان هم كه بی‌مزد نمی‌شود. كشكش مال تو، پشمش مال من به‌عنوان دستمزد. 🔹وقتی باقی تنه را سُر خورد و پایش به زمین رسید، نگاهی به آسمان کرد و گفت: چه كشكی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی كردیم. غلط زیادی كه جریمه ندارد. 💢 در زندگی شما چند بار این حکایت پیش آمده است؟! https://eitaa.com/shohadamehrban
✨﷽✨ 📌سه چیز را به آسانی از دست نده؛ 👈🏻"جوانی"، "وقت"، "دوست" 📌سه فرد را همیشه احترام داشته باش؛ 👈🏻"مادر"، "پدر"، "استاد" 📌از سه چیز همیشه به نفع خودت استفاده کن؛ 👈🏻"عقل"، "صبر"، "همت" 📌سه چیز را بیشتر از همیشه بشناس؛ 👈🏻"خود"، "خداوند"، "حق دیگران" 📌سه چیز را همیشه با احتیاط بردار؛ 👈🏻"قلم"، "قسم"، "قدم" 📌سه چیز را همیشه به یاد داشته باش؛ 👈🏻"مرگ"، "احسان"، "قرض" 📌لذت سه چیز را از دست نده؛ 👈🏻"مال"، "اولاد"، "آزادی" https://eitaa.com/shohadamehrban
🔅 ✍️ زندگی شبیه یک داستان است 🔹زندگی شاید شبیه به یک داستان است. گاهی زندگی داستان کوتاهی‌ست که سال‌ها خوانده می‌شود و همه از خواندنش لذت می‌برند چون پر از حرف و درس است. هرچند که گاهی داستان‌های کوتاه هیچ حرفی برای گفتن ندارند به‌جز «به دنیا آمد... از دنیا رفت». 🔹گاهی زندگی داستان بلندی‌ست که بیهوده ادامه پیدا کرده تا یک پایان خوب برای آن پیدا شود که نمی‌شود. 🔸هر انسانی نویسنده داستان زندگی خودش است. به دنیا می‌آید و شروع می‌کند به نوشتن داستان. 🔹وسط نوشتن (وسط زندگی) کم‌حوصله می‌شود، عصبی می‌شود، شاد می‌شود، عاشق می‌شود، خوب و بد را می‌بیند و اگر خوش‌شانس باشد و فرصتش تمام نشود کم‌کم داستان زندگی را یاد می‌گیرد. 🔸گاهی شرایط زندگی و اجتماع نمی‌گذارد آنچه را دوست دارد بنویسد و زندگی کند، پس شروع می‌کند به حذف‌کردن، به سانسورکردن فصل‌هایی از داستان زندگی. 🔹گاهی کسانی وارد داستان زندگی‌مان می‌شوند که مسیر داستان را عوض می‌کنند. قلم را دست می‌گیرند و آن‌ها داستان زندگی‌مان را می‌نویسند. 🔸یادمان باشد قلم زندگی‌مان را دست چه کسانی می‌دهیم. 🔹کاش برای داستان زندگی‌مان یک پایان خوب پیدا کنیم و پایان داستان همانی باشد که‌ به‌خاطر‌ آن شروع به نوشتن داستان کردیم. ✅‌‌https://eitaa.com/shohadamehrban
🔅 ✍️ هرچه بارت سبک‌تر خوابت راحت‌تر 🔹پیرمرد خارکَنی هر صبح به صحرا می‌رفت و با داس خار از زمین می‌کَند. سپس خارها را با طنابی جمع می‌کرد و بر دوش خود می‌افکند. 🔸قبل از غروب خارها را به شهر می‌آورد و برای طبخ نان به مردم می‌فروخت. 🔹شب که به خانه می‌رسید درد زخم محل خارها در کمرش اجازه نمی‌داد کمر بر بستر بگذارد و بخوابد و همیشه به پهلو می‌خوابید. 🔸روزی در بیابان سواره‌ای دید که دلش به حال پیرمرد سوخت و از اسب پیاده شد و برای پیرمرد خار جمع کرد. 🔹چون خارها را به پیرمرد داد، پیرمرد گفت: من خارها را بر کمر خود می‌بندم و تیغ خارها بر پشتم فرومی‌رود، برای اینکه نانی از دست مردم تصدق نگیرم و نگاه تحقیر و ترحمشان را تیغی سنگین‌تر از تیغ این خارها بر پشت خود می‌بینم که می‌خواهد در قلبم فرورود. 🔸ای رهگذر، از لطف تو سپاسگزارم. من اندازه خرید نان خود برای فردا خارم را جمع کرده‌ام، اگر خار بیشتر و بیش از نیاز بر کمر خود گیرم خارها بر پشتم سنگین‌تر می‌شوند و بارم هر اندازه سنگین‌تر باشد تیغ‌ها عمیق‌تر بر کمرم فرومی‌روند و خواب شب بر چشمانم سنگین‌تر می‌شود. 💢 آری! هرکس متاع دنیا بیشتر بر دوش کشد، خواب شبش سنگین‌تر باشد. ✅‌‌https://eitaa.com/shohadamehrban
🔅 ✍️ برکت در مال 🔹از بزرگى پرسیدند: برکت در مال یعنی چه؟ 🔸در پاسخ مثالی زد: گوسفند در سال یک‌بار زایمان می‌کند و هر بار هم یک بره به دنیا می‌آورد. 🔹سگ در سال دوبار زایمان می‌کند و هر بار هم حداقل شش‌هفت بچه. 🔸به‌طور طبیعی شما باید گله‌های سگ را ببینید که یک یا دو گوسفند در کنار آن است ولی در واقع برعکس است. 🔹گله‌های گوسفند را می‌بینید که یک یا دو سگ در کنار آن‌هاست. 🔸خداوند برکت را در ذات گوسفند قرار داد و از ذات سگ برکت را گرفت. 🔹مال حرام این‌گونه است. فزونی دارد ولی برکت ندارد. روی مفهوم «برکت در روزی» فکر کنیم. ✅‌‌https://eitaa.com/shohadamehrban
🔅 ✍️ تنبیه هوای نفس در تشییع‌جنازه 🔹در تشییع‌جنازه یکی از آشنایان ثروتمند برای رضای خدا و تنبیه نفس حاضر شدم. ندایی درونی مدام مرا یاد مرگ و نداشتن عمل صالح و کثرت گناهان می‌اندازد که حالت معنوی و صلوات عجیبی از رحمت الهی دارم. 🔸به‌ناگاه در آخر دفن کسی بلند ندا می‌دهد: دوستان! برای نهار تالار... منتظرتان هستیم. 🔹هوای نفس و شیطان با یادآوری غذاهای لوکس که رسم میزبان ثروتمند است، مرا دوباره به دنیا مشغول می‌کند و با تداعی لذتی از دنیا‌، دوباره لذت اندیشه به مرگ را از من می‌گیرد. 🔸آری شیطان به‌راستی چنین قصد دارد حال‌وهوای معنوی ما را در همه جا با ذکر دنیا از ما سَلب کند. 🔻در بحارالأنوار از امام باقر «علیه‌السلام» آمده است: 💠 «دعوت به تشییع‌جنازه را بپذیر که مرگ و آخرت را به یاد تو می‌اندازد، و حضور در ولیمه را اگر هم‌زمان با تشییع‌جنازه به آن دعوت شده بودی، نپذیر که ذکر دنیا و غفلت در آخرت، در آن است.» 🔸به‌راستی که بدعت‌ها چنین به‌دست شیطان ما را از حقیقت فهم زندگی‌مان غافل می‌سازد. برای همین است که طبق حدیث نبوی در پنج امر اطعام جایز و نیک است: 🔹۱. خرید خانه؛ ۲. سفر حج؛ ۳. عروسی؛ ۴. تولد فرزند؛ ۵. ختنه فرزند ذکور. 🔸اگر دقت داشته باشیم در فوت و مرگ، اطعام جزو سنت‌های نبوی نیست؛ چون باعث می‌شود هوای نفسمان ما را از بهره‌وری از برکات معنوی تشییع‌جنازه محروم کند. 🔹از سوی دیگر در پنج مورد ذکرشدۀ اطعام، انسان می‌تواند هر زمان آمادگی داشت به آن اقدام کند؛ ولی مرگ بی‌خبر می‌آید و چه‌بسا در فقر انسان، انسان را گرفتار سازد. ✅‌‌https://eitaa.com/shohadamehrban
✨﷽✨ ✅آنچه برای ما اتفاق می‌افتد، نتیجه اعمال خودمان است ✍عارف نامداری در بازار راه می‌رفت که مردی از پشت‌سر، بر گردن او نواخت. به‌ناگاه متوجه شد که او فلان عارف بزرگ و نامدار است. بسیار ناراحت شد و به دست‌وپای او افتاد. عارف گفت: من همان لحظه که بر گردنم زدی تو را حلال کردم. آنچه تو زدی، تو نبودی. من ساعتی پیش او را (خدا) ندیدم و معصیت او کردم و تو نیز مرا ندیدی و معصیت بر من کردی. اگر من ساعتی پیش او را (خدا) دیده و معصیتش نکرده بودم، تو نیز مرا می‌دیدی و به اشتباه بر گردن من نمی‌زدی. حضرت علی (علیه‌السلام) می‌فرمایند: تَوَقُّوا الذُّنوبَ، فما مِن بَلِيَّةٍ و لا نَقصِ رِزقٍ إلاّ بذنبٍ، حتّى الخَدشِ و الكَبوَةِ و المُصيبَةِ؛ از گناهان دورى كنيد؛ زيرا هيچ بليّه‌اى رخ ندهد و هيچ رزقى كم نشود، مگر به سبب گناهى، حتى خراش برداشتن و به سر در آمدن و مصيبت. 📚 بحار الأنوار، ج۴۷، ص۳۵٠ ✅‌‌https://eitaa.com/shohadamehrban
✨﷽✨ 🔴 ابزار تبلیغِ هر چیزی در دست حکمرانان است ✍روزی شاه‌عباس از مدرسه‌ دینی ملاعبدالله در اصفهان بازدید کرد و دید کسی در آن ثبت‌نام نکرده است. ناراحت شد و گفت: چرا چنین است؟! ملاعبدالله گفت: خواهشی از تو دارم؛ یک روز هر کاری من می‌گویم انجام بده و هیچ سوالی نپرس. شاه پذیرفت. روزی ملا سوار اسب شد و شاه جلوی او پیاده رفت. مدتی در اماکن شلوغ شهر گشتند. دو روز بعد مدرسه شلوغ شد. ملا به شاه گفت: روزی که محبت کردی و پیاده رفتی و من سواره، ارزش علم را بر مردم شهر مشخص کردی و این مردم بر علم عاشق شده و ثبت‌نام کردند. ابزار تبلیغِ هر چیزی در دست حکمرانان است. پادشاهان به هر چیزی بها دهند و به هر طرف میل کنند، مردم هم به همان طرف متمایل می‌شوند. ‌✅‌‌https://eitaa.com/shohadamehrban
✨﷽✨ 🌼کار نیکی که با ریا انجام شود، تبدیل به شر می‌شود ✍دو مرد هندو گازر (لباس‌شوی) بودند که در رود سند لباس‌های مردم را می‌شستند. آنان از منزل مردم لباس‌هایشان را می‌گرفتند، در رود سند می‌شستند و هنگام غروب بعد از خشک‌شدن تحویلشان می‌دادند. «پادرا» مرد خداترسی بود و هر از گاهی از جیب لباس‌ها سکه یا اسکناسی می‌یافت. آن را کنار می‌گذاشت تا شب به صاحب آن تحویل دهد. اما «سونیل» مردی بود که اگر سکه‌ای می‌یافت که صاحب آن ثروتمند بود، آن را برگشت نمی‌داد و فقط به فقرا برگشت می‌داد. روزی پادرا در جیب شلواری سکه‌ای یافت که لباس متعلق به مرد ثروتمندی بود. شب سکه را همراه لباس که برگشت داد، صاحب لباس پادرا را انعام بزرگی بخشید که پادرا با آن در بمبئی خانه‌ای ۲۰متری خرید و از خیابان و گذرخوابی رها شد. سونیل از این اتفاق که برای پادرا افتاد، تصمیم گرفت کاری کند. روزی ثروتمندی در بمبئی لباسی به او داد و سونیل موقع برگشت از جیب خودش سکه‌ای در جیب شلوار گذاشت و به صاحب شلوار گفت:این سکه را یادتان رفته بود. تا او نیز بتواند انعامی بگیرد. ولی داستان برعکس شد. وقتی سکه را تحویل داد، مرد ثروتمند مچ دست او را گرفت و گفت:من ۱۰ سکه گم کرده‌ام که تو یکی را دادی و مطمئن شدم بقیه هم در شلوارم مانده بود. باید بقیه را هم بدهی. و از سونیل شکایت کرده و به‌جای دادن انعام، به جرم سرقت او را روانۀ زندان کرد. 🔺پادار به سونیل زمان بدرقه‌اش به زندان گفت:هرگز ریاکارانه و متظاهر به کار نیک مباش. بدان کار نیکی را که برای خدا نکنی، کار شری برای تو شده و دامان تو را خواهد گرفت.
✨﷽✨ 🔴 «کینه» ✍معلّم یک کودکستان به بچه‌هاى کلاس گفت که میخواهد با آنها بازى کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکى بردارند و درون آن، به تعداد آدمهایى که از آنها بدشان میآید، سیب زمینى بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه‌ها با کیسه‌هاى پلاستیکى به کودکستان آمدند. در کیسه بعضیها ٢، بعضیها ٣، بعضیها تا ۵ سیب زمینى بود. معلّم به بچه ها گفت تا یک هفته هر کجا که میروند کیسه پلاستیکى را با خود ببرند. روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردن به شکایت از بوى ناخوش سیب زمینی هاى گندیده. به علاوه، آنهایى که سیب زمینى بیشترى در کیسه خود داشتند از حمل این بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلّم از بچه‌ها پرسید: «از این که سیب زمینیها را با خود یک هفته حمل میکردید چه احساسى داشتید؟» بچه‌ها از این که مجبور بودند سیب زمینی‌هاى بدبو و سنگین را همه جا با خود ببرند شکایت داشتند. آنگاه معلّم منظور اصلى خود از این بازى را این چنین توضیح داد: «این درست شبیه وقتی است که شما کینه آدمهایى که دوستشان ندارید را در دل خود نگاه میدارید و همه جا با خود میبرید. بوى بد کینه و نفرت، قلب شما را فاسد میکند و شما آن را همه جا همراه خود حمل میکنید. حالا که شما بوى بد سیب زمینی ها را فقط براى یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور میخواهید بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟» پس همیشه سعی کنیم کینه کسی رو به دل نگیریم بلکه به خوبیهای شخص بیشتر بیاندیشیم تا کینه ای از اون به دل بگیریم. ✅‌https://eitaa.com/shohadamehrban
🔅 ✍️ با خدا باش 🔹می‌خواستم خدا را نوازش کنم، ندا رسید؛ کودک یتیم را نوازش کن. 🔸خواستم دستان خدا را بگیرم، ندا آمد؛ دستان افتاده‌ای را بگیر. 🔹خواستم چهره خداوند را ببینم، ندا آمد؛ به صورت مادرت بنگر. 🔸خواستم رنگ خدا را ببینم، ندا آمد؛ بی‌رنگی عارفان را بنگر. 🔹خواستم دست خدا را ببوسم، ندا آمد؛ دست کارگری را که درست کار می‌کند ببوس. 🔸خواستم به خانه خدا بروم، ندا آمد؛ قلب انسان مومن را زیارت کن. 🔹خواستم نور الهی را مشاهده کنم، ندا آمد؛ از پرخوری و شکم سیر فاصله‌ بگیر. 🔸خواستم صبر خدا را ببینم، ندا آمد؛ بر زخم‌زبان بندگان صبر کن. 🔹خواستم خدا را یاد کنم، ندا آمد؛ ارحام و خویشانت را یاد کن. 🔸خواستم که دیگر نخواهم، ندا آمد؛ امورت را به او واگذار کن و برو. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ ✍ روزگار چه خوب چه بد می‌گذره 🔹به پاهای خودت موقع راه‌رفتن نگاه کن؛ دائما یکی جلو هست و یکی عقب. 🔸نه جلویی به‌خاطر جلوبودن مغرور می‌شه، نه عقبی چون عقب هست شرمنده و ناراحت. چون می‌دونن شرایطشون مدام عوض می‌شه. 🔹روزهای زندگی ما هم دقیقا همین حالته. 🔸دنیا دو روزه؛ روزی با تو و روزی علیه تو. روزی که با توست، مغرور نشو و روزی که علیه توست، ناامید نشو. 🔹هر دو می‌گذرن. ✅https://eitaa.com/shohadamehrban
💔🥀قلب هایمان به ده دلیل مرده است! 🍃اول : خدا را شناختیم ولیکن حقش را ادا نکردیم. 🍃دوم : گمان بردیم که پیامبر خدا رو دوست داریم سپس سنتش را ترک نمودیم. 🍃سوم : قرأن را قرائت کردیم ولی بدان عمل نکردیم. 🍃چهارم : نعمت خدا را خوردیم ولی شکرش را بجا نیاوردیم. 🍃پنجم : گفتیم شیطان دشمن ماست ولی با او در امور توافق کردیم. 🍃ششم : گفتیم بهشت حق است ولی برای رسیدن به آن کوشش نکردیم. 🍃هفتم : گفتیم جهنم حق است ولی از آن نگریختیم. 🍃هشتم : دانستیم مرگ حق است اما برای آن آماده نشدیم. 🍃نهم : به عیب مردم مشغول گشتیم و عیب خویش را فراموش کردیم 🍃دهم : مردگانمان را دفن کردیم ولی عبرت نگرفتی 🔅 𝓳𝓸𝓲𝓷↷ ┏ • • - • - • - • - • - ┓ https://eitaa.com/shohadamehrban ‌‹🦋‌🍃› ┗┳┳• - • - • - • ┳┳┛