شهيد سعيد شاهدي
زندگينامه
در اسفند ماه سال 1347 نوزادی به نام سعید كانون پر مهر خانواده را گرما بخشید. خردسال بود كه به بیماری سختی دچارشد. مادر كه بیتاب شده بود به غنچه نشكفته اهل بیت حضرت علی اصغر(ع) توسل یافت و شفای فرزند را طلبید.
سعید كودكی آرام و شاداب بود. روح پرتلاطمش در امواج خروشان انقلاب قرار گرفت و به ساحلی آرام رسید. به دنیا و ظواهر آن تمایلی نداشت و به شركت در مجالس مذهبی علاقمند بود و حضور در تشییع جنازه شهدا را بر خود فرض میدانست.
سعید در سال 1361 عضو پایگاه بسیج شهید مطهری شد و همزمان نیمكت تحصیل را رها كرده و دانشآموز مدرسه عشق گشت.
او تا سال 1367 در تسلیحات لشگر 27 محمد رسولالله و سپس در گردان حمزه سیدالشهدا به نبرد با دشمن مشغول بود. شاهدی در اكثر عملیاتها حضور داشت و 5 بار مجروح شد. در جریان عملیات كربلای5 و مرصاد از ناحیه بازو و شكم و پا جراحات شدیدی برداشت.
پس از اتمام جنگ جهاد اكبر را آغاز نمود. درشب ولادت مولای متقیان علی(ع) سال 1369 هیئت عشاقالخمینی را تأسیس كرد و خود اداره آن را بر عهده گرفت. دو سال بعد طبق سنت نبوی ازدواج كرد و برای فرزند شهید رضا مؤمنی (علیرضا مؤمنی) پدری مهربان شد.
سعید شاهدی در همان سال وارد كمیته تفحص شد و با عنوان تخریبچی به جستجوی پیكر پاك شهدا پرداخت. سرانجام در روز دوم دیماه سال 1374، در ارتفاعات 112فكه بر اثر انفجار مین جام شهادت را نوشید و گرد یتیمی بر چهره فرزندش محمد صادق نشست و علیرضا مؤمنی بار دیگر از سایه پر مهر پدر محروم گشت.
خاطره
فكه یا مکه
من و سعید در همه لحظات با هم بودیم و قرار بود با هم برای تفحص به فكه برویم. وقتی رفتم سر كار و به من گفتند كه در قرعهكشی اسمم برای مكه درآمده است به سعید گفتم كه قرار است به مكه بروم. از آنجا كه برگشتم حتماً به فكه میآیم. سعید با لبخند همیشگی پاسخ داد: تو برو مكه من هم میروم فكه، ببینیم كدامیك از ما زودتر به خدا می رسیم؟
تازه از حج بازگشته بودم و مشغول تعمیر ساختمان بسیج بودم كه تلفن زنگ زد. آقای بیگدلی از فكه بود. باور كردنش برایم مشكل بود. سعید به خدا رسیده بود. اشك در چشمانم حلقه زد با خود گفتم: «ما در كجا و چه كاری با هم بودیم كه خدا او را انتخاب كرد و من را نكرد.» بیاختیار با خود زمزمه كردم:
ای قوم به حج رفته كجائید كجائید
معشوق همینجاست بیائید بیائید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟
گر صورت بی صورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم كعبه شمایید
دهبار از آن راه بدان خانه برفتید
یكبار از این خانه بر این بام برآیید
آن خانه لطیف است نشانهاش بگفتید
از خواجه آن خانه نشانی بنمایید
یك دسته گل كو، اگر آن باغ بدیدیت؟
یك گوهر جان كو، اگر از بحر خدایید؟
با اینهمه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس كه بر گنج شما پرده شمایید
شلمچه تهران
ساعت دو نیمهشب بود كه صدای زنگ درب منزل مرا بیدار كرد. وقتی در را باز كردم سعید را دیدم كه با موتور جلوی در ایستاده است و از من خواست كه همراه او بروم و تا زمانی كه زنده است پیرامون آن شب با كسی صحبت نكنم. كمكم نزدیك بهشت زهرا شدیم او از راههای مخفی میرفت. چون هنگام نیمه شب به كسی اجازه نمیدادند وارد بهشت زهرا شود. بالاخره به مزار شهدای كربلای5 رسیدیم. 6 نفر از بچههای زمان جنگ هم مشغول مداحی و گریه بودند. سعید حال و هوای دیگری داشت. با هر شهیدی نجوایی خاص داشت. آنجا شلمچه شده بود و هركسی شهیدی را واسطه اتصالش به عالم معنا قرار میداد. زیارت عاشورا خواندند نورشهدا همه بچهها را از خود بیخود كرده بود. همه آنها آنشب جواز شهادتشان را گرفتند گرچه من هنوز هم در حیرت و محرومیت بر جای ماندهام.
راوی:عبدالله ضیغمی
بهانهای برای رفتن
یك شب سعید به من گفت:« مامان دعا كن شهید بشوم من از خانواده شهدا خجالت میكشم» به او گفتم: سعید شاید صلاح باشد كه شما حضور داشته باشید و خدمات بیشتری انجام دهید. با نارضایتی سری تكان داد. فردای آن روز به جبهه رفت و 4 روز بعد در عملیات مرصاد از ناحیه پا مجروح شد. دو روز بعد به خرمآباد رفتیم تا سعید را در بیمارستان ملاقات كنیم. روحیه شادی داشت و شوخی می كرد ولی با این حال از اینكه مجبور بود در بیمارستان باشد ناراضی بود. یكی از افراد فامیل به شوخی گفت:«آقا سعید وقتی از بیمارستان مرخص شدید باید آستین ها را بالا بزنیم و یك فكری برایت بكنیم» ازبیماستان كه مرخص شد به خانه بازگشت و گفت: «مادر هنوز كه آستینهایت پائین است، پس من دوباره میروم جبهه.»
راوی:مادر شهید
شاهد نور
نسیم سردی میوزید و جان و روح آدمی جلا پیدا میكرد در گوشه چادر سعید مثل همیشه اوركتش را روی شانه انداخته بود. با خود قرآن زمزمه می كرد و در خلوت خویش با خدا راز و نیاز میكرد به طرف سعید رفتم من را كه دید سریع اشكهایش را پاك كرد. سعی داشت به من ب
قبولاند كه سرخی چشمهایش از بیخوابی شب قبل است. به من گفت: توی این هوا تلاوت چند آیه خیلی حال میدهد. برگشتم تا اتصالش را قطع نكنم. وسایل كارم را برداشتم و همراه بقیه پشت وانت نشستیم. به ارتفاع 112 فكه رسیدیم. دوم دیماه سال 1374 بود باید وجب به وجب زمین را زیر و و میكردیم تا شهیدانی كه غریبانه جا ماندهاند بیابیم. اطراف كانال پر از میدان مین و علفهای هرز بلند بود. در راه برای سعید و محمود تفألی به دیوان حافظ زدم پس از خواندن شعر با شوخی به آن دو گفتم: شما دو تا شهید میشوید. خندیدند به انتهای كانال رسیدیم. آنها را نسبت به منطقه توجیه كردم و برگشتم. دقایقی نگذشته بود كه صدای انفجار مهیبی من را به آنجا كشاند. هردو پرتاب شده بودند. تركش به سینه و بالاتنه سعید اصابت كرده بود و گلویش سوراخ شده بود. چشمانش به یك سو خیره شده و با لبهای روزهدار در افق دوردست میهمان شاهدان نور گشته بود.
راوی:دوست شهید
یك فرزند برای دو شهید
سلام بابا
همیشه كه به خانه میآمدی من و صادق را درآغوش میكشیدی و میبوسیدی و با خندههایمان شاد بودی. اما حالا چرا بلند نمیشوی؟
زمانی كه مرا از مدرسه به خانه آوردند حدس زدم باید اتفاقی افتاده باشد. دلم لرزید و با خودم گفتم: نكند دوباره یتیم شده باشم. آن لحظه كه در كانون اباذر بدن سوراخت را غسل میدادند غم بزرگی در دلم ریخت. هرچه به آنها اصرار كردم اجازه ندادند ببینمت. به آنها گفتم بابا سعیدم مرا از پسر خودش هم بیشتر دوست دارد. باید به اندازه تمام سالهای یتیمی چهرهاش را ببینم. یك بار دیگر دستش را بلند كنم و بر سرخود بكشم. دستان پر مهری كه خیلی چیزها را به من یاد داد. پدرم را به خاطر ندارم ولی هیچگاه بابا سعید را فراموش نمیكنم. خصوصاً زمانیكه با هم نماز میخواندیم. میدانم از چند روز دیگر بهانهگیریهای محمد صادق شروع می شود. به عكس بابا خیره می شود و با شیرین زبانی بابا بابا میگوید. سرانجام او نیز بزرگ خواهد شد و خواهد فهمید كه پدرش برای چه و به كجا رفته است.
«وقتی صدای دلنشین سعید در فضای سبز آوارگیمان میپیچد وجود حقیقی ما پرده از حجاب غفلتها، خستگیها و دلمردگیها برمی دارد. درمییابیم كه آواره كوی حسین(ع) هستیم.»(1)
1- سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی
راوی:فرزند شهید
فضای جبهه
سعید بعد از ازدواج تصمیم گرفت یكسری كارهای اقتصادی انجام دهد. معدنی در دسترنج داشتیم و به نوبت برای كار به آنجا میرفتیم. او قبل ازاینكه به كارآنجا و درآمدش فكركند به هدف والای خود كه عبادت بود می اندیشید. به جای اینكه بگوید اینجا عجب سنگی دارد میگفت: آدم اینجا میآید یاد كوههای غرب و غربت جبهه جنوب میافتد. سعید خلق و خوی زمان جنگ را حفظ كرده بود و به بقیه هم انتقال میداد. نماز جماعت به راه انداخت و به همه میگفت: اینجا جبهه است سعی كنید اینجا هم به خاطر خدا كار كنید.
دستنوشته شهید
سلام بر تو ای شلمچه، ای مشهد شهیدان
...شلمچه ما به دیار تو آمدیم. همان جایی كه ملائك خاكش را تا عرش بردهاند و معصومین برآن نظر دارند. تو سرزمین عشق و ایمانی ...
اما شلمچه! ما این بار محزونتر از گذشته آمدهایم. غمگین و دلخسته در سالگرد پیر میفروش آمده ایم. آمدهایم تا یاد بچههایی را كه مردانه بر روی خاكریزهایت جنگیدند و گمنام شهد شیرین شهادت را نوشیدند زنده نگه داریم.
eitaa.com/shohadasafadasht
📸 اهدای پرچم آستان قدس رضوی به خانواده دانشمند شهید محسن فخری زاده
#نثار_روح_ملکوتی_فخر_ایران
#صلوات
eitaa.com/shohadasafadasht
اى يار بِكش دستم
آنجا كه تو آنجايی . . .
#سردار_بي_سر
#جاويدالاثر
#شهيد_حاج_عبدالله_اسكندري
🥀🍃🍀🕊🍀🍃🥀
eitaa.com/shohadasafadasht
دل من تنگ همین یک لبخند
و تو در خنده مستانه خود میگذری!
نوش جانت اما...گاه گاهی...
بــه دل خستــه مــا هــم نظـــری..!
🥀🍃🍀🕊🍀🍃🥀
eitaa.com/shohadasafadasht
🌷🌴🌹🥀🌹🌴🌷
#شهیدانه
#سردار_دلها
#سپهبد_شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی
#حاج_قاسم قبل از #شهادت به دیدار فرزند #شهید_خیزاب آمدند و گفتند محمد مهدی را به سوریه برای زیارت می برم و قول می دهم عروسی تو شرکت کنم .
در زمانی که بخاطر مشکلی در تهران بودیم #شهید_سلیمانی متوجه موضوع شدند و به دیدار محمد مهدی خیزاب آمدند ، هر ازگاهی #حاج_قاسم با محمد مهدی تماس می گرفت و جویای حال او می شد و محمد مهدی را با لقب (فرمانده) صدا می کردند و احوال پرسی می کردند .
در زمانی که #حاج_قاسم به منزل ما آمدند ، اینقدر محمد مهدی را در بقل گرفتند و گفتند تو فرمانده ما هستی و فکر نکن من فرمانده هستم در حقیقت تو فرمانده ما هستی، #شهید_سلیمانی در خصوص ادامه راه #شهدا بارها نکاتی را می گفتند که دوست دارم شما بهتر از پدرهای خود جا پای آنها بگذارید و بدرخشید .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌷🌴🌹🥀🌹🌴🌷
eitaa.com/shohadasafadasht
🕊🌴💐🌺💐🌴🕊
#در_محضر_فرمانده
#مقام_معظم_رهبری
ما در حقیقت انقلاب ، اسلام ، قرآن ، استقلال ، آبرو و حیثیت را از برکت خون پاک #شهدای عزیزمان داریم .
سلامتی و تعجیل در فرج
#حضرت_ولیعصر_عج
و سلامتی نائب بر حقش
#مقام_معظم_رهبری
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🕊🌴💐🌺💐🌴🕊
eitaa.com/shohadasafadasht
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹
#از_شهدا_بیاموزیم
#زیارت_عاشورا
#شهید_والامقام
#حاج_یدالله_کلهر
سفارشش #نمازاول_وقت بود . بعد از نماز هم کار همیشگی اش خوندن #زیارت_عاشورا
حتی اگه #مهمونی بود یا کار داشت یا موقع #غذا بود تا #زیارت_عاشورا نمی خوند ، نمی اومد .
شب #عاشورا یا توی #مراسم دعا گریه هاش دیدنی بود . طوری #گریه می کرد که همه بدنش می لرزید .
تو عزای #امام_حسین_ع سیاه می پوشید و صف اول سینه می زد .
خیلیا عاشق #عزاداریش بودند ، وقت نوحه خوانی و عزاداری کارشون نشستن کنار#حاجی بود تا بلکه از حالت های معنویش تاثیر بگیرند...
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹
eitaa.com/shohadasafadasht
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
#خاطرات_شهدا
#شهید_والامقام
#سعید_شاهدی
یڪ بار #سعید خیلی از بچهها ڪار ڪشید .
فرمانده دستہ بود .
شب براش جشن پتو گرفتند .
حسابی ڪتڪش زدند ، #سعید هم نامردی نڪرد ، بہ تلافی اون جشن پتو ، نیم ساعت قبل از وقت #نماز صبح ، #اذان گفت .
همہ بیدار شدند #نماز خوندند .
بعد از #اذان فرمانده گروهان دید همہ بچهها خوابند .
بیدارشون ڪرد و گفت #اذان گفتند چرا خوابید ؟
گفتند ما #نماز خوندیم .
گفت الآن #اذان گفتند ، چطور #نماز خوندید ؟
گفتند #سعید_شاهدی اذان گفت ! #سعید هم گفت : من برای #نماز شب اذان گفتم نہ #نماز صبح !
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
eitaa.com/shohadasafadasht
🖤🖤:
🌿
#عاشقانه_های_شهدایی
یه شب بارونی بود و فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباس ها و ظرف ها. همین طور که داشتم لباس می شستم دیدم حمید اومده پشت سرم وایساده. گفتم: «اینجا چیکار می کنی. مگه فردا امتحان نداری؟» دو زانو کنار حوض نشست و دست های یخ زده م رو از توی تشت آورد بیرون و گفت: «ازت خجالت می کشم. من نتونستم اون زندگیی که در شأن تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه پدرش با ماشین لباس شویی لباس می شسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه..». حرفش رو قطع کردم و گفتم: «من مجبور نیستم، با علاقه دارم کار می کنم. همین قدر که درک می کنی و می فهمی و قدرشناس هستی برام کافیه».
🛑شهید سید عبدالحمید قاضی میرسعید
📚نشریه امتداد، شماره ۱۱، صفحه۳۵
eitaa.com/shohadasafadasht
🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹
#شهید_دکتر_قاضی_میرسعید
شهید شاخص البرز در سال 95
در هفدهم مرداد سال 1339 در طالقان ، در میان خانواده ای مذهبی و مقید که همگی از سادات طباطبایی هستند ، پا به عرصه وجود نهاد. شهید سید عبدالحمید قاضی میر سعید در جریان انقلاب اسلامی و در سال 1357 ، با قبولی در دانشکده پزشکی دانشگاه اصفهان، وارد فضای جدید در حیات خویش گشت و این در حالی بود که در فعالیتهای انقلاب اسلامی، شرکت مستقیم و فعالانه ای داشت. پس از انقلاب اسلامی ، با اکیپهای جهاد سازندگی برای یاری رساندن به روستاییان و مبارزه با فتنه های منحرفان به گنبد ، فریدن و ..... عزیمت نمود و به عنوان مسئوول اردوی فرهنگی و درمانی ، تا مهر ماه سال 59 مشغول خدمت بود. با شروع جنگ تحمیلی و اتمام کار اردو ، به فرمان ولی فقیه ، مانند دیگر عاشقان انقلاب اسلامی ، برای دفاع از کیان اسلام و مسلمین ، راهی جبهه جنوب شد.
ولی پس از مدتی به علت شهادت یکی از دوستانش در شهر پاوه به آن منطقه عزیمت نمود وی در این شهر به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نائل آمد . بیست و یکسالش بود كه به عنوان مسوول روابط عمومي سپاه و قائم مقام فرماندهي سپاه پاوه مشغول شد. با رفتن شهيد حاج همت به جنوب كشور، حميد فرماندهي سپاه پاوه را عهده دار شد.
شهید سید عبدالحمید قاضی با ازدواج خود در سال 62 گامی دیگر در جهت تعالی و تکامل برداشت ، ازدواجی که در مسجد انجام شد و حاصل این ازدواج تنها فرزندی که به عشق حضرت اباعبدالله الحسین (ع) حسین نامگذاری شد. آن شهید با تمام علاقه ای که به یگانه فرزندش داشت همیشه برای او آرزوی شهادت می کرد.
وی اعتقاد داشت که باید در نزدیکترین محل به مجروح بتوانیم خدمات حیاتی را ارائه دهیم و با رزمندگان اسلام کمترین فاصله را داشته و از برکت وجود آنان نیرو بگیریم. حضورحميد درجبهه ها و اصرارش به مسوولان براي رفتن به خط مقدم مايه دلگرمي نيروهاي رزمنده بود، اعتقادش اين بود كه از اعزام نيروهاي كم تجربه به خطوط مقدم جلوگيري شود تا باعث تضعيف روحيه نيروها نشوند.
عبور رزمندگان اسلام از اروند خروشان در عمليات والفجر 8 و فتح بندر فاو در بهمن سال 64 ، كام دشمنان را تلخ كرده بود، صداي بسيجيان و سربازان روح الله از مناره هاي شهر فاو شنيده مي شد دشمن منطقه را سخت مي كوبيد، فاو شريان حيات نفتي عراق بود.
با شروع عملیات پیروزمند و الفجر8 از سوی رزمندگان اسلام بار دیگر دکتر سید عبدالحمید قاضی میر سعید با آن چهره شکفته و مهربان و آن لبخند صمیمی و به یاد ماندنی و سخنان بلیغ و امید بخش و پر محتوایش که همیشه لبریز از عشق به امام ، شهیدان و شهادت و مدافع ارزشهای اصیل انقلاب اسلام بود همانند اکثر عملیات های دیگر ، به سوی جبهه عزیمت کرد .
عبور رزمندگان اسلام از اروند خروشان در این عملیات و فتح بندر فاو در بهمن سال 64 ، كام دشمنان را تلخ كرده بود، حميد اصرار داشت بايد به آن طرف اروند و نزديك خط مقدم بروند مي گفت، همان جا بايد مجروحين را درمان كنيم، ممكن است تا رسيدن قايق به اين طرف بچه ها شهيد شوند. شور و شوق وجود حميد را گرفته بود، گويي آن سوي اروند دوستان شهيدش او را صدا مي كردند، اين سوي اروند با شنيدن اذان ظهر حميد آماده نماز مي شود كه مجروحين جديد را مي آورند، حميد درنگ نمي كند و براي رسيدگي به حال آنها پوتين هايش را بسته نبسته با عجله بسويشان مي رود كه انفجار خمپاره، روز شنبه بیست و ششم بهمن سال 64 را براي حميد روز وصل و رهيدن از دنياي مادي مي كند.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری
eitaa.com/shohadasafadasht