🌹🕊🌴🥀🌴🕊🌹
#خاطرات_شهدا
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_والامقام
#محمد_مهدی_خادم_الشریعه
پیش از پیروزی انقلاب، من و مهدی در دبیرستان، فعالیتهای مبارزاتی می کردیم.
یکی از دبیرها که به رژیم وابسته بود، متوجه فعالیتهای من شد و به پلیس خبر داد.
روزی مرا به همراه فرزند یکی از روحانیون دستگیر کردند.
در کیف من تعدادی از اعلامیه های امام راحل (ره) وجود داشت که اگر به دست مأموران می رسید، اسباب گرفتاری جدی می شد.
دلهره و نگرانی لحظه ای مرا تنها نمی گذاشت.
واقعاً نمی دانستم که این کیف را چطور نیست و نابود کنم، در همین افکار بودم که ناگهان شخصی از دور رسید و در حالی که می دوید، کیفم را از دستم ربود و رفت.
مأموری که همراهمان بود برای اینکه ما فرار نکنیم، به او توجهی نکرد.
خلاصه چون مدرکی علیه ما نیافتند پس از بازخواست و مختصر برخوردی، ما را آزاد کردند.
بعدها فهمیدم که آن شخص از طرف مهدی آمده بود تا مدارک را از من برباید و نجاتم دهد.
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
کانال شهدا و ایثارگران صفادشت
https://eitaa.com/shohadasafadasht
🌹🕊🌴🥀🌴🕊🌹
#خاطرات_شهدا
#شهید_تفحص
#عباس_صابری
یکی از روزها که #شهید پیدا نکرده بودیم، به طرف #عباس_صابری هجوم بردیم و بنا بر رسمی که داشتیم، دست و پایش را گرفتیم و روی زمین خواباندیم تا بچه ها با بیل مکانیکی خاک رویش بریزند.
کلافه شده بودیم. #شهیدی پیدا نمی شد.
بیل مکانیکی را کار انداختیم، ناخنهای بیل که در زمین فرو رفت تا خاک بر روی #عباس بریزد، متوجه استخوانی شدیم که سر آن پیدا شد.
سریع کار را نگه داشتیم، درست همانجایی که می خواستیم خاکهایش را روی #عباس بریزیم تا به #شهدا التماس کند که خودشان را نشان بدهند، یک #شهید پیدا کردیم.
راوی:
#شهید_مجید_پازوکی
#روحشان_شاد
#یادشان_گرامی
#راهشان_پر_رهرو
کانال شهدا و ایثارگران صفادشت
https://eitaa.com/shohadasafadasht
🌹🕊🥀💐🥀🕊🌹
#خاطرات_شهدا
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_والامقام
#حاج_احمد_کاظمی
اولین برخورد با آن بزرگوار، در فاو بنده در گردان مهندسی رزمی بودم که ایشان سرزده وارد سنگر ما شد که ما در سنگر حدود چهارده نفر بودیم نماز ظهر و عصر پشت سر ایشان اقامه کردیم و سفره ناهار را بنده انداختم قبل از غذا خوردن یکی یکی خود را معرفی کردیم که بنده سید یونس کاظمی بودم نمی دانم کاظمی بودن یا سید بودن نظر ایشان را جلب کرد.
گفتند شما سید هستین؛ غذا را خوردیم و بعد از غذا دعای سفره خواندیم چون من آنروز شهردار سنگر بودم طبق معمول ظرف ها را جمع کرده و رفتم که بشورم مشغول شستن بودم حاجی خدا بیامرز سر رسیدن و بنده را از شستن ظرف ها منع کردند و فرمودند من راضی نیستم سید اولاد پیغمبر ظرف غذای بنده رابشورد و با اجبار بنده را کنار کشیدن و خودشان مشغول شستن ظروف شدن و بچه های سنگر جمع شدن و نگذاشتن حاجی ظروف را بشورد و فرمودند ما در سنگرهای دیگر سادات رو از شهردار شدن منع کردیم.
راوی: سیدیونس کاظمی
کانال شهدا و ایثارگران صفادشت
https://eitaa.com/shohadasafadasht
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#خاطرات_شهدا
#شهید_والامقام
#آیت_الله_سعیدی
نخستین #روحانی_شهید
نهضت بزرگ روح الله
یکی از شب ها که قرار بود پدرم به پارچین برود، اتومبیلی برای رفتن به آنجا پیدا نکرد.
او علاقه داشت حتماً به پارچین برود.
من یک موتور گازی داشتم.
پدرم از من خواست او را با موتور تا میدان خراسان برسانم تا از آنجا اتومبیلی پیدا کند و به پارچین برود.
بعداً گفت: تو با موتور به میدان خراسان برو، از آنجا به بعد من پشت سر تو سوار میشوم و از طریق جاده گرمسار به روستایی میرویم که قرار است در آنجا سخنرانی کنم.
من قبول کردم و با موتور به اول جاده مسگرآباد، نزدیک گورستانی که مرحوم #شهید_نواب_صفوی در آنجا مدفون است، رفتم و منتظر ایستادم.
بعد از مدتی پدرم رسید و بر ترک موتور گازی سوار شد و حرکت کردیم.
کمی که رفتیم، به یک جاده فرعی رسیدیم، در این موقع، شمع موتور جمع شد و موتور به پت پت کردن افتاد و یکمرتبه خاموش شد، شمع اضافی هم برای عوض کردن نداشتیم.
تا روستا راه زیادی مانده بود، اتفاقاً در آن شب، مهتابی در آسمان دیده نمیشد و هوا کاملاً تاریک بود.
پدرم عبایش را جمع کرد و روی دوشش انداخت، من هم موتور گازی خاموش را روی دستهایم گرفته بودم و همین طور میرفتیم.
مقداری که راه رفتیم، پدرم گفت: محمد! من یک #صلوات میفرستم، تو هم موتور را بگذار و یکی دو تا پا بزن، ان شاءالله روشن میشود.
من موتور را روی زمین گذاشتم، پدرم #صلواتی فرستاد، من پا زدم و موتور ناگهان روشن شد.
بار دیگر پدر بر ترک موتور سوار شد و خود را به روستا رساندیم.
ایشان آن شب به منبر رفت و سخنرانی کرد و فردایش هم با همان موتور به تهران بازگشتیم.
راوی:
#فرزند_شهید
🌹 #سالروز_شهادت🕊
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
کانال شهدا و ایثارگران صفادشت
https://eitaa.com/shohadasafadasht
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹
#خاطرات_شهدا
#شهدا
#امام_حسین_ع
#شهید_والامقام
#علی_اکبر_قربان_شیرودی
همسرم محمدعلی هر بار که مسجد و هیئت می رفت، علی اکبر را هم با خودش می برد.
علی اکبر عاشق مداحی و روضه شده بود و استعداد خوبی هم داشت.
هر وقت از مجلس روضه برمی گشت، خواهرانش را جمع می کرد.
او مداحی می کرد و آنها سینه می زدند. نوجوان هم که بود، زیارت عاشورای امام زاده را می خواند و مداح محرم روستا بود.
راوی:
#مادر_شهید
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم
#ماه_خون_و_قیام
کانال شهدا و ایثارگران صفادشت
https://eitaa.com/shohadasafadasht
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹
#خاطرات_شهدا
#شهدا
#ماه_محرم
#شهید_والامقام
#داوود_جوانمرد
وقتی عزاداری میکرد، در حال خودش نبود. حتی گاهی از هیأت برمیگشت ولی باز هم در حال و هوای عزاداری بود. یک بار که از هیأت برگشت، دیدم لبهایش خشک و سفید شده.
گفت: مامان خیلی تشنهام.
گفتم: این همه آب و شربت پخش میکنند، چرا نخوردی؟ چرا به خودت ظلم میکنی؟
گفت: مامان مگر امام حسین(ع) با لب تشنه به شهادت نرسید؟!
راوی:
#مادر_شهید
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم
#ماه_خون_و_قیام
کانال شهدا و ایثارگران صفادشت
https://eitaa.com/shohadasafadasht
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹
#خاطرات_شهدا
#شهدا
#ماه_محرم
#شهید_والامقام
#حامد_جوانی
آقا حامد سال ها تو هیئت فاطمیه (س) طالقانی تبریز به عزاداری مشغول بود.
وقتی ایام محرم می شد یکی از چرخ های مخصوص حمل باندها رو برای خودش بر می داشت و وظیفه حمل اون چرخ رو به عهده میگرفت.
با عشق و علاقه خاصی هم این کار رو انجام می داد .
وقتی عاشورا می شد برای هیئت چهار هزار تا نهار می دادیم که حامد منتظر می شد همه کم کم برن و کار شستن دیگ ها رو شروع کنه... با گریه و حال عجیبی شروع به کار می کرد...
بهش می گفتن آقا حامد شما افسری و همه می شناسنتون بهتره بقیه این کارو انجام بدن.
می گفت: "اینجا یه جایی هست که اگه سردارم باشی باید شکسته شوی تا بزرگ بشی"
و همینطور می گفت: "شفا تو آخر مجلسه، آخر مجلسم شستن دیگ هاست و من از این دیگ ها حاجتم رو خواهم گرفت"
که بالاخره این طور هم شد.
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم
#ماه_خون_و_قیام
کانال شهدا و ایثارگران صفادشت
https://eitaa.com/shohadasafadasht
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹
#خاطرات_شهدا
#شهدا
#امام_حسین_ع
#شهید_والامقام
#حسین_بصیر
حسین برای شهید شدن خیلی عجله داشت. می ترسید از قافله شهدا جا بماند. اما یک روزی حرفی عجیب زد. می گفت: دیگر ترسی از شهید شدن ندارم.
گفتم: تو که تا دیروز خیلی دلواپس بودی.
گفت: در عالم رؤیا رفتم سمت خیمه امام حسین (ع). محافظش راه نداد.
گفت: اگر سؤالی داری بنویس. نوشتم آیا من شهید می شوم. جواب آمد که شما حتما شهید می شوید.
راوی:
#همرزم_شهید
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم
#ماه_خون_و_قیام
کانال شهدا و ایثارگران صفادشت
https://eitaa.com/shohadasafadasht
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹
#خاطرات_شهدا
#شهدا
#امام_حسین_ع
#شهید_والامقام
#احمد_کریمی
حاج احمد هیکل درشتی داشت. بچه ها سر به سرش می گذاشتند. با این هیکل درشت چطور می خواهی توی قبرهای کوچک گلزار شهدا جا شوی؟!
می خندید و می گفت: همین قبرها هم برای من زیاد است. آرزویش این بود که اربا اربا شود.
فرستاده بود دنبالم. رفتم سنگر فرماندهی.
گفت: می خواهم شعر “کبوتر بام حسین (ع)” را برایم بخوانی.
گفتم: قصد دارم دیگر این شعر را برای کسی نخوانم. برای هر کسی که خواندم شهید شده.
گفت: حالا که این جوری است حتما باید بخوانی.
دلم می خواد کبوتر بام حسین بشم من/فدای صحن و حرم و نام حسین بشم من
دلم می خواد زخون پیکرم وضو بگیرم/مدال افتخار نوکری از او بگیرم
وسط خواندن حال و هوای دیگری داشت و صدای گریه هایش سنگر را پر کرده بود.
دلم می خواد چو لاله ای نشکفته پرپر بشم/ شهد شهادت بنوشم مهمون اکبر بشم
وقتی در ابتدای عملیات کربلای پنج، در پشت خاکریز در حال ساخت، مستقر شده بود، گلوله توپی خاکریز را مورد هدف قرار داد. ترکش های گلوله بالای سینه و پاهایش را برده بود. شده بود یک تکه گوشت له شده. همان که می خواست؛ اربا اربا.
راوی :
#همرزمان_شهید
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#ما_ملت_امام_حسینیم
🏴 🕊🌹
کانال شهدا و ایثارگران صفادشت
https://eitaa.com/shohadasafadasht
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹
#خاطرات_شهدا
#شهدا
#امام_حسین_ع
#شهید_والامقام
#آیت_الله_مدنی
شهید مدنی خیلی در خود فرو رفته بود. اصرار کردم که نهایتا با شرط عدم افشا در زمان حیاتشان، فرمودند:
مدتی بود دو مطلب ذهن مرا کاملا درگیر کرده بود اینکه سید واقعی هستم و شجره نامهام به پیامبر (ص) می رسد یا نه؟ و دیگر اینکه عاقبت کارم چه می شود؟.
با همین نیت به حرم حضرت امیر (ع) رفتم و توسل کردم؛ اما خبری نشد. نیت کردم به سید الشهدا(ع) متوسل شوم.
در ایام زیارتی پیاده از نجف تا کربلا راه افتادم. یک شب در کربلا امام حسین (ع) به خوابم آمد و فرمودند:
«ولدی! انت مقتول». با این خواب خیالم از هر دو مطلب راحت شد. یعنی هم سید واقعی هستم و هم با شهادت از دنیا خواهم رفت.
راوی :
#علی_خاتمی
به نقل از آیت الله حاج محمد تقی خاتمی، شاگرد خصوصی شهید مدنی
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم_و_صفر
#ماه_برکات_اسلامی
#ماه_زنده_ماندن_اسلام
کانال شهدا و ایثارگران صفادشت
https://eitaa.com/shohadasafadasht
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹
#خاطرات_شهدا
#شهدا
#عزاداری_امام_حسین_ع
#شهید_والامقام
#عباس_بابایی
از ساختمان عملیات که آمدیم بیرون، رانندهاش را فرستاد تا بقیه را برساند.
وقتی دسته عزاداری را از دور دید که متشکل از کادر و پرسنل نیروی هوائی بودند، نشست زمین.
پوتین هایش را در آورده، آنها را به هم گره زد و به گردنش انداخت.
آن روز حُرّی شده بود برای خودش.
صدای نوحهاش که از میان جمعیت بلند شد، دسته عزاداری حرکت کرد به سمت مسجد پایگاه.
راوی :
#سرهنگ_خلبان_فضلالهنیا
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم_و_صفر
#ماه_برکات_اسلامی
#ماه_زنده_ماندن_اسلام
کانال شهدا و ایثارگران صفادشت
https://eitaa.com/shohadasafadasht
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹
#خاطرات_شهدا
#شهدا
#امام_حسین_ع
#شهید_والامقام
#سیداحمد_پلارک
سید احمد شب عاشورا همه بچه ها را جمع کرد و گفت: حُرّ وقتی توبه کرد، امام حسین (ع) بخشیدَش و در جمع اصحابش راهش داد. بیائد ما هم امشب حُرّ امام حسین (ع) شویم .
به پیشنهادش پوتین ها را از پا در آورده به هم گره زدیم. داخل آنها خاک ریخته، به گردن مان آویختیم.
چند ساعتی در بیابان های کوزران(از توابع کرمانشاه) راه می رفتیم و عزاداری می کردیم.
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم_و_صفر
#ماه_برکات_اسلامی
#ماه_زنده_ماندن_اسلام
کانال شهدا و ایثارگران صفادشت
https://eitaa.com/shohadasafadasht