کلی راه از سرخه آمده بودیم برای شرکت در مراسم عروسی. جلوی در که رسیدیم محمدباقرایستاد ومن رفتم داخل. چشمم که به مهمان ها افتاد،به سرعت برگشتم بیرون. خنده اش گرفت. گفت: تا حالا عروسی اینجوری ندیده بودی؟ گفتم:نه ولی اینجا انگار زنونه اس ها! گفت: نه زنونه مردونه قاطیه.
ندیدی من نیومدم داخل؟ چون میدونستم این جوریه نیومدم.
باهم رفتیم بیرون وتاآخرشب توی خیابون ها دور زدیم تا بالاخره مراسم عروسی تمام شد. برای خوابیدن رفتیم خانه ی خواهرم. خواهرم تا چشمش به ما افتاد باعصبانیت گفت: از سرخه تا اینجا اومدید که تو خیابونا بچرخید؟! ترسیدید بیایید تو بخورنتون؟ محمدباقرگفت:بحث خوردن نخوردن نیست. اگه می اومدیم تو باید به زن وبچه مردم نگاه می کردیم.
خواهرم گفت:این همه مردم بودن شماهم یکیشون.
محمدباقر که حسابی عصبانی شده بود. داد زد وگفت:ما چیکار به بقیه داریم؟باید خودمون رو حفظ می کردیم که کردیم. رسم اینجارو که نباید با دینمون عوض کنیم.
#شهید_محمد_باقر_اسدی
📚فرهنگنامه شهدای سمنان
جلد اول ص422
@shohadatarigh