eitaa logo
طریق الشهدا
1هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
651 ویدیو
32 فایل
•|🌿|• ایــنجا معبر؎ ست برای وصـال هــمـہ آبـاد نشیــنان ز خرابـے ترسنـد من خرابت شدم و از همــہ آبـادترم یازهـ️ــرا #سلام_الله_علیها ___ #این_راه_پایانش_وصال_است ___ [ما همه خواهیم رفت شهدا می مانند‌]
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️فصل اول⭕️ ✴️روایت زندگی پدر مشهد - پاکستان شب شده است علی عسکر گوشه سوله پتو رو روی پاهاش کشیده و داره به زندگیش فکر می کنه به بامیان به همسرش و فرزندانش به پدرمرحومش به سختی هایی که کشیده به کتک های چشمه ایلخی و به مرگ آن سید همه این ها ذهنش را حسابی ریخته بود به هم نمی دانست عاقبت چه می شود حالا دو نفر دیگه از همین رفقایی که با هم آمده بودند و کلی با هم خاطره داشتند چه در بامیان چه در قم وچه در گاراج اتوشهپر حالا آن ها شهید شده اند روز به روز خودش را تنها تر می بیند . توی همین حال و احوال اشک از چشمانش جاری می شود و آرام به غریبی و به جا ماندنش گریه می کند و برای خودش و خانواده اش دعا می کند ... این دعای او کار خودش را کرد. این را در مستند های بعدی می فهمید. شب عجیبی بود . پتو را روی صورتش کشید و خودش را از سرما جمع کرد زیر پتو و به خواب رفت . این آخرین خواب او در اهواز بود. فردا پیکر دوشهید و اون رفیق مجروح را آمبولانس به پادگان می آورد . هنوز خبری از علی عسکر نیست بالاخره با یک بسیجی پیدایش می شود و با یک جیپ به دنبال آمبولانس به طرف فرودگاه... —---------- به مشهد می رسند علی عسکر بعد از ساماندهی و انجام امورات پیکر های رفقای شهیدش و رساندن آن ها به سردخانه و آن رفیق مجروحش به بیمارستان با کمک یک بسیجی به دنبال آدرس و اسم و رسمی از اقوامشان می گردد بالاخره دایی اش را پیدا می کند و آن ها هم البته با دیدن علی عسگر تعجب می کنند هیچ کدامشان او را نمی شناختند جز داییش . حسابی همدیگر را بغل کردند و کلی با هم خوش و بش کردند. بعد از شرح قصه با کمک دایی اقوام رفیق های شهید ومجروحش را پیدا می کند و آن ها را به هم می رساند و بعد از چند روز آماده می شود که به اهواز برگردد. بعد از زیارت امام رضا(ع) به خانه دایی بر می گردد تا ساکش را بردارد و از آن ها خداحافظی کند و برود... اما مگر این ها می گذارند که او برگردد. - خب خیلی ممنون دایی خیلی بهت این چند روز زحمت دادم حلالم کن - نه دایی این حرفا چیه؟ پدر خدابیامرزت میرزا حسین خیلی به ما کمک کرد خیلی هوای ماهارو داشت. تو از خودمونی! - قربون محبتتون . من دیگه باید برگردم . خداروشکر کارای این رفقای ما انجام شدند اگه تونستید یه سر بهشون بزنید ویه فاتحه براشون بخونید اون رفیقمم اگه تونستید ماهی یه مرتبه ببریدش زیارت. ممنون - باشه چشم ولی دایی من اجازه نمیدم برگردی! تو خودت خانواده داری زن و بچه داری! میدونی الان چند وقته اون ها رو تنها گذاشتی؟ اونا بهت نیاز دارن. باید به بامیان برگردی. - نه دایی من قول دادم باید برگردم. ما وظیفه داریم به فرمان امام با این بعثی ها بجنگیم.نمی تونم برگردم اصرار نکنید. - همین که گفتم روی حرف بزرگترت حرف نزن. هیچ جا نمیری فقط باید برگردی به بامیان! تمام. علی عسکر مانده بود و دریایی از غم. فکرش را هم نمی توانست بکند یک روزی قرار باشد برگردد به بامیان ولی گویا چاره ای نیست. دل به خدا می بندد و او را گواه می گیرد که خدایا من عاشق جهاد و لبیک به فرمان امام بودم اما حالا چیزی راهم را سد کرده است که نمی توانم دیگر به جبهه برگردم.یاد قول اون فرمانده اش افتاد و یک آه سرد از ته دل کشید و پنجه های دستش را شل کرد و ساک به زمین افتاد. تصمیم گرفت برود وخانواده خودش را به مشهد بیاورد و دوباره به جبهه اعزام شود. دایی اش هم که از خدا خواسته بود موافقت کرد و کارهای سفر علی عسکر به بامیان را همراه گروهی از اهل افغانستان که قصد برگشتن داشتند را پیگیری کرد. قرار بود گروهی همراه یک روحانی شیعه اهل افغانستان به نام سید جواد به بامیان برگردند.اما مرز خراسان به افغانستان تحت سیطره گروه های وهابی بود مجبور بودند از خاک پاکستان وارد افغانستان بشوند . خلاصه با راهنمایی های راه بلد تا پاکستان را می روند ولی این20 نفر اینجا توسط دولت وقت پاکستان(سنی های متعصب ضد شیعه) دستگیر می شوند. ادامه دارد...