📌#روایت_کرمان
«بهترین روز برای کاسبی»
🌃شب قبلش دیر آمد. میگفت؛ دلم تنگ است. بهم میگفت؛ زینب بیا با هم حرف بزنیم.
من گفتم؛ خستهام، حرف نزن، بگیر بخواب. اصرار کرد، خیلی.
منم شوخیم گرفته بود، میخواستم مثل خودش باشم. آخه نعمتالله خیلی شوخ بود. بهش گفتم؛ به شرطی که بهم پول بدی. نعمت الله داداشم کاسبی میکرد. پانزده سالش بودو قدش حتی کمترازاینهانشان میداد.بعد از مرگ پدرم او خرج خانواده را در میآورد. بعضی وقتها سفره میفروخت، بعضی وقتها آدامس، حتی گل نرگس. هر روز هم برای نازی، دختر کوچک آن یکی برادرم خوراکی میآورد. منم خواستم اذیتش کنم گفتم؛ باشه امشب بیدار میمونم حرف بزنیم اما باید بهم فردا پول بدی، هر چی کاسبی کردی! او هم با خنده قبول کرد. قرارمان شوخی به نظر میرسید؛ چون هر دو فکر میکردیم فردا روز کاسبی نیست.
🍂فردا شهادت حاج قاسم بود و ما همیشه آن روز را میرفتیم گلزار. آن شب تا ساعت یازده و نیم با هم حرف زدیم. گفت؛ میخوام فردا صبح زودتر برم گلزار تو هم باهام میای؟ گفتم؛ نه کار دارم. اما فرداش باهاش رفتم. خیلی خوشحال شده بود که همراهشم. پیاده رفتیم. بیشتر وقتها همه جا پیاده میرفت. پولش را برای تاکسی و اتوبوس خرج نمیکرد. حالا که دارم با خودم فکر میکنم میبینم نعمت الله بهترین کاسبیاش را همان روز کرد. خدا کند سر قولش باشد. هر چه کاسبی کرده به من هم بدهد.
🖋 نویسنده: محدثه اکبرپور
📝راوی: خواهر شهید نوجوان، نعمتالله آچکزهی
🥀شهید اتباع_ اهل تسنن
@shohaday_110