#من_میترا_نیستم 🍓
#قسمت_پنجاه_و_یک
ما تصمیم گرفتیم اول به بیمارستان عیسی بن مریم برویم ماشین هرچه می رفت به اصفهان نمی رسیدیم.
چقدر این راه طولانی شده بود من هراسان بودم و هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. خدا خدا می کردم که زودتر به اصفهان برسیم.
وقتی به اصفهان رسیدیم به بیمارستان عیسی بن مریم رفتیم دیر وقت بود نگهبان های بیمارستان جلوی ما را گرفتند من با گریه و زاری ماجرای گم شدن دخترم را گفتم.
آنها با شنیدن ماجرا به ما اجازه دادند وارد بیمارستان شوین اول دلم نیومد برم اورژانس به هوای اینکه زینب به ملاقات مجروحان رفته باشد به بخش مجروحان جنگی رفتم و همه اتاق ها را یکی یکی گشتم.
مادر و بچه ها داخل راهرو منتظر بودند وقتی زینب را در بخش پیدا نکردم با وجیهه به اورژانس رفتیم و مشخصات زینب را به مسئولان آنجا دادیم.
دختری ۱۴ ساله خیلی لاغر و سفید رو با چشم های مشکی، چادر مشکی، روسری سرمه ای رنگ و مانتو شلوار ساده مسئول ژانس گفت امشب تصادفی با این مشخصات نداشتیم.
اورژانس بیمارستان شلوغ بود و روی تختها مریض های بد حالی بودند که آه و ناله شان به هوا بود چند مجروح تصادفی با سر و کله خونی آورده بودند پیش خودم گفتم خدا به داد دل مادراتون برسه که خبر ندارند با این وضع این جا افتاد.
آنها هم مثل بچه های من بودند اما پیش خودم آرزو کردم کاش زینب هم مثل اینها الان روی یکی از تخت ها بود فکر اینکه نمیدانستم زینب کجاست دیوانه ام می کرد.
از بیمارستان عیسی بن مریم که خارج شدیم شب از نیمه گذشته بود مأمور های شهرداری جارو های بلندشان را به زمین می کشیدند.
صدای خش خش جاروی در سکوت شب بلند میشد و حتی این صداها وحشتم را بیشتر میکرد آن شب یک ماشین دربست کردیم و به همه بیمارستانها سر زدیم.
داخل ماشین، شهرام به من تکیه زده بود با حالت بچگی اش گفت مامان نکنه زینب رو دزدیده باشند؟ مادرم او را تکان داد که ادامه ندهد. من انگار آنجا نبودم فقط جواب دادم خدا نکنه.
با حرف های بچه گانه شهرام تکان جدیدی خوردم ناخودآگاه فکرم سراغ حرفها و کارهای زینب افتاد یکدفعه یاد نوشتههای روی دفتر زینب افتادم:
خانه خود را ساختم اینجا جای من نیست باید بروم باید بروم.
خانه زینب کجا بود؟ کجا می خواست برود؟
#من_میترا_نیستم 🍓
#قسمت_پنجاه_و_دو
شهلا با ترس گفت مامان صبح که حموم رفتیم زینب به من گفت حتماً غسل شهادت کن مادرم با عصبانیت به شهرام و شهلا نهیب زد که توی این موقعیت این حرفا چیه که میزنید جای اینکه مادرتون رو دلداری بدید بیشتر توی دلش رو خالی می کنید.
من باز هم جوابی ندادم اما فکرم پیش وصیت نامه های زینب بود آن هم دو تا وصیت نامه یعنی چه تا آن شب همه این حرف ها و حرکات برایم عادی بود.
اما حالا پشت هر کدام از این حرفها
حرفی و حدیثی بود. در میان افکار عجیب و غریب گرفتار شده بودم که وجیهه مظفری با رسیدن به یک بیمارستان دیگر چند بار صدایم کرد تا من را به خودم آورد.
گاهی گیج بودم و گاهی دلم میخواست فریاد بزنم و تا می توانم در خیابان های تاریک بدم به همه مردم را خبر کنم که دخترم را گم کردهام و کمکم کنند تا او را پیدا کنم.
وحشت همه وجودم را گرفته بود آن شب از همه چیز می ترسیدم از تاریکی از سکوت از بیمارستان از اورژانس. سرزدن ما به بیمارستانها نتیجه نداد.
اذان صبح شد اما هنوز سرگردان دور خودمان می چرخیدیم آن شب، سخت ترین و طولانی ترین شب زندگی ما بود. صبح از درد ناچاری به پزشکی قانونی رفتیم جایی که اسمش هم ترسناک است و تن هر مادری را میلرزاند.
اما آنجا هم نشانی از گمشده من نبود. دختر ۱۴ ساله من در اولین روز سال جدید به مسجد رفته و برنگشته.
زینب من آنچنان بی نشان شده بود که انگار هیچ وقت نبود. دختری که تا بعد از ظهر بغلش میکردم می بوسیدمش و با او حرف میزدم آن شب مثل یک خیال شده بود. خیالی دور از دسترس که هر چه می دویدم به او نمی رسیدم.
4_5945150630849939411.mp3
9.75M
#بوقتمولودے 🎧
آےعاشقا ♥️
شلوغهامشبڪرببلا 🌿🌸"🎉
#سیدمهـــــدےمیردامـــــاد🎙
#ولادتامامحسینعلیهالسلام
#اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
سلام به همگی شبتون بخیر✨ اعیادتونم مبارکا باشه😍❤️ به مناسبت این ماه قشنگ که پر از شادی و شور هست 😍
سلام به همگی شبتون بخیر✨
عیدتون مبارک باشه❤️
خیلی خیلی ممنونم از کسانی که شرکت کردن و ما رو خیلی خوشحال کردن 😍
راستشو بگم اولش کسی شرکت نکرده بود یه کوچولو ناراحت شدم ولی خب امید داشتم چون این چالشمون به عشق امام زمانمون هست❤️
حتما شرکت میکنید🙃
و اینکه از آقا امام زمان خواستم از ته قلبم که خودشون تک تک شما رو دعوت کنن
که دیدم بله ....✨
درود بر شما برگزیده ها کم چیزی نیستا😌😇
خب حرفهای شما رو میزارم بعد میگم برنامه از چه قرار هست ببخشید حرفهام طولانی شد🙏
#ناشناس
#بهعشقامامزمانم❤️
اول اینکه سلام به شما بهترین✨
این علاقه اتون به مولامون خیلی عالیه😍
و اینکه میدونستید علاقه ما نسبت به علاقه مولامون به ما خیلی خیلی خیلی بیشتر هست
به خاطر همینه که میگن از پدر و مادرمون نسبت به ما مهربانتر و دلسوزتر هستن👌
مطمئنم که خود آقا دعوتتون کرده و این یه نشونه اس برای اینکه بهتون بگه من هر جور که باشی همراهت هستم و دوست دارم❤️
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
سلام به همگی شبتون بخیر✨ اعیادتونم مبارکا باشه😍❤️ به مناسبت این ماه قشنگ که پر از شادی و شور هست 😍
#ناشناس
#بهعشقامامزمانم❤️
سلام به شما بنده خوب خدا✨
خیلی واقعا میگم خیلی خیلی خوشحال شدم این پیام رو دیدم🌸
خدا میگه ببخشید تا بخشیده بشید
ان شاءالله که خدا شما رو عاقبت بخیر کنه✨
و ممنون که شرکت کردید🌷
@shohaday_gommnam
#ناشناس
#بهعشقامامزمانم❤️
خداقوت دلاور😇
زندگی همینه آدم ها هم همینن همه چیز بستگی به خود آدم داره که چطور به زندگی نگاه کنه 👌
ان شاءالله درست میشه ممنون شرکت کردید🌸
شما هم توسط خود آقا دعوت شدید پس تمنا میکنم همراهمون بشید تا خوشحالمون کنید🌷
@ shohaday_gommnam
#ناشناس
#بهعشقامامزمانم❤️
سلام بزرگوار
چه قشنگ ان شاءالله که امشب مهمان خونه اتون باشن😍🤲
آقا همیشه کنار ما هستن مطمئنا فقط ما چشم بصیرت نداریم متاسفانه(البته خودم رو عرض میکنم)
ان شاءالله عاقبت همه ختم به خیر بشه🤲
@shohaday_gommnam