#صبحتبخیرمولایمن♥️
🌼سلام زهراییترین گل نرگس،
#امام_زمان
یکی از همین روزهای سرد دلگیر،
عطر مسیحایی و آشنای شما،
ایوان مردهی جهان را
پر از هجوم دل انگیزِ
شمعدانیها میکند
💫روی سینهی شب،
پولکهای روشن امید،
سنجاق میشود
و آسمان خاکستری و پرغبار را
باران و شاپرک و رنگین کمان
پر میکند
شما بازمیآیید ...
به همین زودی ...
به همین نزدیکی ...💚
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
@shohaday_gommnam
📗#نهجالبلاغه
🔔از حرص خود بكاه و به سهم خود قانع باش:
#امیرالمومنین علیهالسلام:
💥اعْلَموا عِلْماً يَقِيناً اِنَّ اللّهَ لَمْ يَجْعَلْ لِلْعَبْدِ ـ وَإِنْ عَظُمَتْ حِيلَتُهُ، وَاشْتَدَّتْ طِلْبَتُهُ، وَقَوِيَتْ مَكِيدَتُهُ ـ أَكْثَرَ مِمَّا سُمِّىَ لَهُ فِي الذِّكْرِ الْحَكِيمِ
🌎به يقين بدانيد خدا براى بنده اش ـ اگرچه بسيار چاره جو وسختكوش و در طرح نقشه ها قوى باشد ـ بيش از آنچه در كتاب الهى براى او (از روزى) مقدر شده قرار نداده است»
📘#حکمت_273
#اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازم جشن میلاده💚
میلادحضࢪٺزینالعابدیں﴿؏﴾بࢪتمام
شیعیانمباࢪڪباد✨
کانال شهدای گمنام 👇
@shohaday_gommnam
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═
4_5803414309195218953.mp3
4.36M
#نمازسکویپرواز42
🎧 #استادشجاعی
❣اذان دعوت نامه خداست!
نهایت بی ادبی اينه که؛
روزی چند بار، دعوت نامه خدا رو نشنیده بگیریم!
👈تمرین کنیم؛
صدای خدا رو، لابلاي کلمات اذان بشنویم.
#اللهمعجللولیکالفرج
┅✧❁☀️❁✧┅
#نمازسکویپرواز41👇🏻
https://eitaa.com/shohaday_gommnam/18027
🌹شهادت مرگ تاجرانه انسانهای زرنگ هست .
همکاران حاج مالک می گفتند که حاجی همیشه بچه زرنگ بود چه توی کار ، چه توی شهادت
❤️شادی روح شهید راه نابودی اسرائیل حاجداوودجعفری صلوات
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
#حاج_مالک
#شهید_راه_نابودی_اسرائیل
#سردار_شهید_داوود_جعفری
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
@shohaday_gommnam
«#سرتیبشهیدجوادفکوری»
🔷#وزیر_دفاع کابینه دکتر «#رجایی» که با عملیاتهایش همواره نقطه عطفی در تاریخ نبردها و جنگهای هوایی به شمار میآمد، خورشیدی خاکنشین و عقابی تیزپرواز در رویارویی با دشمن بعثی بود.
شهیدی که سراسر زندگی و عمر پُربرکتش، سرشار از تلاش در راه آزادیخواهی بود و با وجود فراهم بودن شرایط خوب زندگی، با پشت پا زدن به ظواهر دنیایی، ابدی شد.
📘 شنیدن برگی نفیس، از زندگی پُربار این شهید بزرگوار، خالی از لطف نخواهد بود.
#اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
#من_میترا_نیستم 🍓
#قسمت_پنجاه_و_هفت
مادرم که حال من را میدید پشت سرم همه جا می آمد می گفت کبرا من رو سوزوندی کبرا آروم بگیر.
آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد از پشت پنجره به آسمان خیره شده بودم همه زندگیم از بچگی تا ازدواج تا به دنیا آمدن بچه ها و جنگ مثل یک فیلم از جلوی چشم هایم می گذشت.
آن شب فهمیدم که همیشه در زندگیام رازی وجود داشته. رازی نگفتنی انگار همه چیز به هم مربوط میشد زندگی و سرنوشت من طوری رقم خورده و پیشرفته بود که باید آخرش به اینجا میرسید.
آن شب حوصله حرف زدن با هیچکس را نداشتم دلم میخواست تنهای تنها باشم خودم باشم و خدا.
در دومین شب گم شدن زینب بعد از ساعت ها فکر کردن در تاریکی و سکوت وقتی همه گذشته خودم و زینب را کنار هم گذاشتم به حقیقت جدیدی رسیدم.
من، کبری نذر کرده حسین(ع) به دنیا آمدم تا بتوانم زینب را به دنیا بیاورم او را شیر بدهم و بزرگ کنم من یک واسطه بودم واسطه ای برای آمدن زینب به این دنیا.
زینب حقیقت من بود همه عشق و ایمانی که به واسطه کربلا در من به امانت گذاشته شده بود در زینب به اوج رسید و به بالاترین جایی رسید که من نرسیده بودم.
وقت نماز صبح شده بود بلند شدم و چادر نماز زینب را سرم کردم و روی سجاده اش ایستادم و نماز صبح را خواندم.
نماز عجیبی بود در نماز حال غریبی داشتم همه جا را میدیدم خانه آبادانم، خانه محله دستگرد، خانه شاهین شهر، گلزار شهدا.
ترسی که در دو روز گذشته به جانم نیشتر میزد رفته بود می دانستم که زینب گم شده اما وحشت نداشتم انگار که او در جای امنی باشد.
با این وجود خودم را آدم دردمندی میدیدم درد مند ترین آدمی که با روشنایی روز باید تکیه گاه همه خانواده می شد.
#من_میترا_نیستم 🍓
#قسمت_پنجاه_و_هشت
روز سوم مهران از آبادان آمد شهلا به باباش زنگ زده و او هم به مهران خبر داده بود مهران و باباش در کنج پذیرایی ماتم زده به دیوار تکیه داده بودند.
مهران از اول جنگ با ماندن زینب در آبادان مخالفت کرد به خیال خودش میخواست از خواهر کوچکش محافظت کند. کاری کند که او را از توپ و ترکش خمپاره دو نگه دارد. خواهرش در یک محیط امن بزرگ شود آینده ای روشن داشته باشد.
مهران مظلومانه سکوت کرده بود اما بابای مهربان همه چیز را از چشم من میدید من هیچ وقت جلوی بچهها را نگرفته بودم بعد از انقلاب همیشه آنها را تشویق کرده بودم که به مملکت و امام خدمت کنند.
به زینب خیلی اعتماد داشتم و میدانستم که هر جا برود و هر کاری بکند فقط برای رضایت خداست.
بابای بچه ها هرگز راضی نبود که این همه درگیر خطر شوند. او یک زندگی آرام و بی دغدغه میخواست برایش پیشرفت تحصیلی بچه ها از همه چیز مهمتر بود.
پدر بچه ها سالها در پالایشگاه کارگری کرده بود کار در آب و هوای طاقت فرسای آبادان کار آسانی نیست. او آرزو داشت بچه ها حسابی درس بخوانند به تحصیلات بالا برسند و کارگر نشوند و زندگی راحت تری داشته باشند.
ولی من بیشتر از درس به دین و ایمان بچه ها اهمیت میدادم و نماز خواندن شان و به عشق آنها به اهل بیت و امام حسین ع