•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه #شهید_محمد_معماریان قسمت دهم سحر بود كه به خانه رسيد. مادر بيدار شده بود و با تعجب به
#زندگینامه
#شهید_محمد_معماریان
قسمت یازدهم
پنج روز عزيزترين مهمان خانه، محمد بود. مثل هميشه به مادر در كارهاي خانه كمك ميكرد. ميرفت و ميآمد و حرف ميزد. هيچكس چيزي نميدانست اما خودش ميفهميد كه دارد چه ميكند، چه ميگويد، چرا ميگويد، كجا ميرود، چرا ميرود، چرا ميآيد، چگونه مينشيند، چرا ميخندد، چرا گريه ميكند، چگونه قرآن بخواند و.... همة كارهايش حسابشده و دقيق بود.
روز پنجم خيلي مستأصل شده بود. ميآمد توي خانه چرخي ميزد. كمي مادر را نگاه ميكرد، بعد ميرفت بيرون. دوباره همينطور، سهبار و چهاربار، سرانجام مادر گفت: محمدجان قيافهات ميگويد كه حرفي داري. فكر كنم دربارة جبههات هم باشد. من گوش ميكنم، بگو مادر جان. محمد انگار باري از روي دوشش برداشته شود، آرام و خوشحال گفت: ميخواهم تنها با شما صحبت كنم. اگر شد شب تنهايي صحبت كنيم. . .
ادامه دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه #شهید_محمد_معماریان قسمت یازدهم پنج روز عزيزترين مهمان خانه، محمد بود. مثل هميشه به م
#زندگینامه
#شهید_محمد_معماریان
قسمت دوازدهم
اگر شد شب تنهايي صحبت كنيم. مادر گفت: شب پدرت هم ميآيد، بهتر است. محمد گفت: نه مامان جان، بابا نباشد. چون نميتواند، به خودت ميگويم. غروب محمد به دامادشان گفت: برويم گلزار، دلم ميخواهد از شهدا خداحافظي كنم. رفتند گلزار. محمد با حال ديگري قدم برميداشت. بين قبرها راه ميرفت. به عكس شهدا خيره ميشد. اخم ميكرد، ساكت ميشد، ميخنديد، ذكر ميگفت.... وقتي هم رفتند كنار قبرهاي خالي آماده شده، قبرها را نشان داد و گفت: يكي از اين قبرها براي من است. تا ده ـ بيست روز ديگر ميآيم اينجا. دامادشان با تشر گفته بود: برو بچه، از اين حرفها نزن. . .
ادامه دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه #شهید_محمد_معماریان قسمت دوازدهم اگر شد شب تنهايي صحبت كنيم. مادر گفت: شب پدرت هم ميآ
#زندگینامه
#شهید_محمد_معماریان
قسمت سیزدهم
شب شد. اهل خانه، همه خوابيدند؛ جز مادر و محمد. محمد، مادر را توي اتاق خودش برد. كمي به وسايلش نگاه كرد. مادر منتظر بود. محمد نفس عميقي كشيد. رويش نميشد توي چشمان منتظر و پرمحبت مادر نگاه كند. آرامآرام شروع كرد: ميداني مادرجان، اين دفعة آخر و لحظات آخر است كه ما همديگر را ميبينيم. من اينبار كه بروم ديگر برنميگردم. مادر خنديد و گفت: هر خوني لياقت شهادت ندارد مادرجان. محمد مكثي كرد و گفت: اما من اين دفعه صددرصد شهيد ميشوم. شما از خدا بخواه كه در نبود من صبر كني. اين وسايلم را هم بين ديگران قسمت كن. چرخ خياطيام براي خودتان. دوتا شلوار را بده به فلان فاميل كه وضع چندان خوبي ندارند. بگو محمد گفته يادگاري از من داشته باشيد. بقية وسايلم را بفروشيد و خرج مراسم عزايم كنيد. نميخواهم زحمت پدر باشد. . .
ادامه دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه #شهید_محمد_معماریان قسمت سیزدهم شب شد. اهل خانه، همه خوابيدند؛ جز مادر و محمد. محمد، م
#زندگینامه
#شهید_محمد_معماریان
قسمت چهاردهم
بگو محمد گفته يادگاري از من داشته باشيد. بقية وسايلم را بفروشيد و خرج مراسم عزايم كنيد. نميخواهم زحمت پدر باشد. فقط مادر يك خواهش هم دارم، اينكه دعا كن طوري شهيد بشوم كه نياز به غسل نداشته باشم. يك كفن از مكه براي خودت آوردهاي، آن را به من بده. آن شال سبزي را هم كه از سوريه آوردهاي روي صورتم بگذارد. راستش من خيلي مسجدمان را دوست دارم. جنازهام را ببريد توي مسجد و آنجا بر من نماز بخوانيد؛ تا پيكر بيجانم آنجا را حس كند. بعد خاكم كنيد. محمد ساكت شد. مادر مانده بود كه چه كند. لبخندي زد و به زور گفت: آره مادر، شما حرفهايت را بزن، ولي خب خدا كه به هر خوني لياقت شهادت نميدهد. محمد سرش را انداخت پايين و گفت: مامان دوست ندارم دنبال جنازهام گريه كني. چون كسي كه انقلاب را نميتواند ببيند، اگر گرية تو را ببيند خوشحال ميشود. اما هر وقت تنها شدي گريه كن. . . . .
ادامه دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه #شهید_محمد_معماریان قسمت چهاردهم بگو محمد گفته يادگاري از من داشته باشيد. بقية وسايلم
#زندگینامه
#شهید_محمد_معماریان
قسمت پانزدهم
اما هر وقت تنها شدي گريه كن. از خدا بخواه كمكت كند امانت الهياي را كه بهت داده، خودت به او پس بدهي. دوست دارم توي قبرم بايستي و به خدا بگويي كه خدايا اين امانت الهي را كه به من دادي به تو برگرداندم. مادر دوباره جملهاش را تكرار كرد. محمد دوباره لبخند شيريني زد و ادامه داد: من خيلي مادرها را ديدم كه بچهشان را توي قبر گذاشتند، اما موقعي كه ميخواستند از قبر بيرون بيايند ديگر نميتوانستند. شما اينطور نباش. فقط دعا كن كه در شهادتم از #امام_حسين(علیهالسلام) سبقت نگيرم. دوست دارم كه بدن من هم سه روز روي زمين بماند. بعد هم كه برايم مراسم ميگيري خيلي مراقب باش. دوست ندارم بيحجاب توي عزاداريم شركت كند. اصلاً هركس حجاب درستي نداشت بگو برود بيرون. محمد دوباره ساكت شد، اما اينبار ديگر حرفش را ادامه نداد. آرام بلند شد و از اتاق رفت بيرون. مادر ماند و چشمان پرسؤالش و دل لرزانش. سرش را به سوي آسمان بلند كرد و گفت: خدايا، كسي جز من و محمد اينجا نبود، اما يقين دارم كه تو هستي. از همين حال فهم و درك و لياقتش را به من بده تا مقابل حضرت زينب (سلامالله) سرشكسته نباشم. . . .
ادامه دارد...
اللهمعجللولیکالفرج
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه #شهید_محمد_معماریان قسمت پانزدهم اما هر وقت تنها شدي گريه كن. از خدا بخواه كمكت كند ام
#زندگینامه
#شهید_محمد_معماریان
قسمت شانزدهم
مادر لباسهاي محمد را شسته و اتو كرده بود. صبح، ساكش را آورد و گفت: محمدجان، لباسهايت را توي ساكت بگذار. محمد گفت: دلم ميخواهد اينبار شما ساكم را ببنديد. مادر گفت: چه فرقي ميكند؟ محمد گفت: فرقش اين است كه هر وقت در ساك را باز ميكنم بوي شما را ميدهد و احساس تنهايي نميكنم. مادر نشست به بستن ساك محمد. محمد هم آماده شد. ساكش را برداشت. مادر رفت تا كاسة آبي پر كند و قرآن بياورد. محمد پوتينهايش را پوشيد. مادر رفت تا از توي حياط يك گل بكند و توي كاسة آب بيندازد و پشت سر محمد بريزد. در خانه را باز كرد. مادر تا گل را چيد، انگار چيزي ته دلش فرو ريخت. محمد منتظر مادر بود. مادر نميتوانست بيايد، آرام نشست و كاسة آب را زمين گذاشت. محمد از همه خداحافظي كرده و منتظر مادر بود. مادر قرآن را برداشت و رفت پيش محمد. محمد، مادر را بوسيد. مادر، محمدش را بوييد و از زير قرآن ردش كرد. محمد، آرام گفت: مادر، محمدت را خوب ببين كه ديگر نميبينياش. . . .
ادامه دارد...
اللهمعجللولیکالفرج
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه #شهید_محمد_معماریان قسمت شانزدهم مادر لباسهاي محمد را شسته و اتو كرده بود. صبح، ساكش
#زندگینامه
#شهید_محمد_معماریان
قسمت هفدهم
محمدت را خوب ببين كه ديگر نميبينياش. مادر گفت: برو محمدجان، بخشيدمت به علياكبر آقا حسين. محمد پا از خانه بيرون گذاشت. مادر نگاهش ميكرد؛ نگاه به راه رفتنش، به قد و بالايش. محمد رسيده بود وسط كوچه، دوباره برگشت و مادر را نگاه كرد و گفت: مادر، دوباره محمدت را ببين كه ديگر نميبينياش. مادر قدمش را از كوچه برداشت و داخل خانه گذاشت و گفت: خدايا، من راضي هستم. نكند دلم بلرزد. محمد رفت سر كوچه. برگشت و دستش را به ديوار گذاشت. مادر دوباره از خانه بيرون آمده بود. محمد با صداي بلند گفت: مادر، دوباره محمدت را ببين كه ديگر نميبينياش. مادر نگاهش كرد و گفت: برو محمدجان، بخشيدمت به علياكبر آقا امام حسين(علیهالسلام). محمد رفت.
مادر با خود گفته بود: همة جوانهاي عالم فداي علياكبر حسين(علیهالسلام)، نه فقط محمد، همة جوانها. كاش تاريخ بازميگشت. عصر عاشورا بود و ما بوديم. آن وقت هيچگاه نميگذاشتيم تا علياكبر برود. كاش و تنها كاش. . .
ادامه دارد…
اللهمعجللولیکالفرج
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه #شهید_محمد_معماریان قسمت هفدهم محمدت را خوب ببين كه ديگر نميبينياش. مادر گفت: برو مح
#زندگینامه
#شهید_محمد_معماریان
قسمت هجدهم
حالا كه از همهچيز دل بريده بود، تازه معناي دل را ميفهميد. تا حالا هرچه بود دل نبود؛ تارهايي بود كه دور دلش را پر كرده بود. حالا لطافت و زيبايي دلش را درك ميكرد. از وقتي كه بندها را پاره كرده بود، دلش بال و پر ميزد. حالا اصل همهچيز را ميديد. خندهاش معطر شده بود؛ نگاهش، آسماني و كلامش، روحاني. اللهم ارزقنا قلبا يدنيه منك شوقه و لساناً يرفع اليك صدقه و... دعايش مستجاب شده بود. همه دعاهايش يكجا به اجابت رسيده بود. چند روز ديگر محمد از قيد اين جسد دنيايي راحت ميشد و در آسمان جاي ميگرفت. آن وقت همة زمين و آسمان زير نظرش ميآمد. شاهد همة كُنهها ميشد و زمان را در اختيار ميگرفت. رمز عمليات، بچههاي خطشكن را راهي كرد. گردان سيصد نفرشان موفق شدند خط را بشكنند و راه را باز كنند. . . .
ادامه دارد...
اللهمعجللولیکالفرج
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه #شهید_محمد_معماریان قسمت هجدهم حالا كه از همهچيز دل بريده بود، تازه معناي دل را ميفه
#زندگینامه
#شهید_محمد_معماریان
قسمت نوزدهم
دشمن آتشبارياش شدت عجيبي داشت. عمليات لو رفته بود. كار خيلي سختتر از آنچه فكر ميكردند شد. بچهها مقاومت ميكردند. گوشت بچهها سپر گلولهها بود. محمد از جايش بلند شد و داشت ميرفت عقبتر. فرمانده فكر كرد محمد ترسيده. صدايش زد و پرسيد: كجا ميروي؟ مگر وضعيت را نميبيني؟ كمي نيرو و آتش دشمن را؟ محمد گفت: حاج آقا، خيالت راحت باشد، دارم ميروم نماز بخوانم. امام حسين(علیهالسلام) هم ظهر عاشورا در موقع اذان، اول نماز خواند، حاج آقا آسمان را نگاه كرد. وقت نماز بود. محمد با پوتين و اسلحهبهدست قامت بست. زير آن باران گلوله نماز خون خواند و سريع برگشت. يكساعتي از ظهر نگذشته بود. درگيري نفس بچهها را بريده بود. لحظهبهلحظه يك گل پرپر ميشد كه ناگهان محمد بلند شد و تمام قامت ايستاد. با تعجب نگاهش كردند. محمد دستش را به طرف بچهها بلند كرد و با صداي رسايي گفت: بچهها من هم رفتم، خداحافظ. آرام زانو زد و افتاد. حاجي دويد طرف محمد و ديد كه گلولة آرپيجي پشت محمد را كاملاً برد و تنها صورتش است كه سالم مانده. محمد رفت مثل همة دوستانش، اما جنگ ادامه داشت. بدن محمد ماند زير آفتاب داغ جنوب، سه روز پيكرش تندي خورشيد را تحمل ميكرد. . . .
ادامه دارد...
اللهمعجللولیکالفرج
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه #شهید_محمد_معماریان قسمت نوزدهم دشمن آتشبارياش شدت عجيبي داشت. عمليات لو رفته بود.
#زندگینامه
#شهید_محمد_معماریان
قسمت بیستم
بدن محمد را آوردند. مادر از همان شب شهادت محمد كه دلش لرزيده بود، قلبش تير كشيده و بيخواب شده بود. ميدانست كه ديگر نبايد منتظر باشد و حالا بعد از سه روز، خبر پرواز محمد آمد و جنازهاش. پدر، جبهه بود. سه روز هم جنازه در سردخانه ماند تا پدر بيايد. مادر، صبح زود تنهايي به ملاقات محمد رفت. او را بلند كرده و بوسيده و بوييد. حرفهايش را با محمد زد. با اينكه چند روز از شهادت محمد ميگذشت، زير آفتاب داغ مانده بود، در سردخانه بود، باز خون بدنش تازه بود و روان. محمد را طبق خواستة دلش، بردند مسجد المهدي(عجلالله) براي وداع. بعد مادر رفت توي قبري كه نگاه محمد دنبالش بود. محمد را در آغوش گرفت و آرام خواباند. بعد به محمد گفت: لحظهبهلحظه وصيت كردي، من هم عمل كردم. حالا تو سلام مرا به مادر پهلو شكستهام برسان و بگو آن موقع كه هيچكس به دادم نميرسد، موقع وحشت و تنهايي قبر، مادر تو به داد من برس. مادر سرش را بلند كرد و آرام و سربلند از قبر بيرون آمد. . .
ادامه دارد...
اللهمعجللولیکالفرج
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه #شهید_محمد_معماریان قسمت بیستم بدن محمد را آوردند. مادر از همان شب شهادت محمد كه دلش ل
#زندگینامه
#شهید_محمد_معماریان
قسمت بیست و یکم
دو سال از شهادت محمد ميگذشت. مادر بر اثر سانحهاي دچار شكستگي پا شد و خانهنشين. ايام محرم بود، اما مادر نميتوانست مثل هر سال در كارهاي مسجد شريك باشد. روز هشتم محرم. مادر ديگر طاقت نياورد و به هر سختي بود راهي مسجد شد و همراه ديگران براي شام عزاداران، سبزي پاك كرد. فردا هم همينطور. شب عاشورا بود و مادر گوشة مسجد نشسته بود و همراه روضهخوان و مردم عزاداري ميكرد كه دلش شكست. رو كرد به حسين فاطمه (علیهالسلام) و عرض كرد: يا امام حسين(علیهالسلام)، اگر اين عزاداري من مورد قبول شماست لطفي كنيد تا اين پاي من خوب شود؛ تا فردا كه براي كار كردن ميآيم نخواهم از ديگران كمك بگيرم. آقا، اگر پايم خوب شود ميروم توي آشپزخانه و تمام ديگهاي غذا را ميشويم. مادر آمد خانه و خوابيد. سحر كه بيدار شد، هنوز دردمند بود و خسته. نماز صبحش را خواند، رو كرد به كربلا و گفت: آقاجان، صبح آمد و پاي من هنوز خوب نشده... با آقا نجوا ميكرد كه دوباره خوابش برد. خوابي پربركت كه هم مادر را بهرهمند كرد و هم حالا كه بيست سال از آن سحر ميگذرد، ديگران را.
مادر خواب ديد كه در مسجد المهدي(عجلالله) است و. . .
ادامه دارد...
اللهمعجللولیکالفرج
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه #شهید_محمد_معماریان قسمت بیست و یکم دو سال از شهادت محمد ميگذشت. مادر بر اثر سانحها
#زندگینامه
#شهید_محمد_معماریان
قسمت بیست و دوم
دستهاي كه پر از نور بود، پر از شهيد. وقتي عزاداري تمام شد، محمد از دسته جدا شد و كنار پرده، آمد پيش مادر. دست انداخت گردن مادر و او را بوسيد و مادرش هم محمد را بوسيد و گفت: محمد، خيلي وقت است نديدمت. محمد گفت: مادر از وقتي شهيد شدهام بزرگتر شدهام. آنجا سرم خيلي شلوغ است. شهيد حسن آزاديان هم از دسته جدا شد و آمد پيش مادر و گفت: حاج خانوم، خدا بد ندهد. طوري شده؟ محمد گفت: مادرم طوريش نيست. مادر اينها چيست كه دور پايت بستهاي؟ مادر گفت: چند روزي است خوردهام زمين، پايم درد ميكند. انشاءالله خوب ميشوم. محمد گفت: مادر چند روز پيش رفته بوديم كربلا. من يك پارچة سبز براي شما آوردم. ميخواستم ديدن شما بيايم، آزاديان گفت: صبر كن باهم برويم، تا اينكه امروز اول رفتيم زيارت امام خميني و حالا هم آمديم ديدن شما. بعد محمد پارچهاي را كه از كربلا آورده بود از روي صورت تا مچ پاي مادر كشيد و بعد نشست و تمام باندهاي پاي مادر را باز كرد و شال را دور پايش بست و به مادر گفت: پايت خوب شد. حالا شما برويد توي زيرزمين ديگها را بشوييد. اين درد هم براي استخوانت نيست، عضله پايت است كه درد ميكند. . . .
ادامه دارد...
اللهمعجللولیکالفرج
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه #شهید_محمد_معماریان قسمت بیست و دوم دستهاي كه پر از نور بود، پر از شهيد. وقتي عزاداري
#زندگینامه
#شهید_محمد_معماریان
قسمت بیست و سوم
عضله پايت است كه درد ميكند.
مادر ديد دو نفر از شهدا دارند باهم ميروند انتهاي مسجد. مادر گفت: محمد اينها كي هستند؟ گفت: اينها بچههاي شكروي هستند. مادرشان پاي ديگ توي زيرزمين است. دارند ميروند به او سر بزنند. يك شهيد ديگر هم از دسته جدا شد و رفت دم در مسجد. مادر پرسيد: مادر او كيست؟ محمد گفت: آن يكي هم رئيسان است. پدرش دم در است. ميرود به او سر بزند.
حسن آزاديان گفت: حاج خانوم، شما قول داده بوديد به خانمها اگر خوب شديد چهارتا ماشين بياوريد و آنها را زيارت امام خميني ببريد. من اين چهارتا ماشين را آماده كردهام. دم در است. برويد خانمها را ببريد.
مادر از خواب بيدار شد. هنوز در خلسة خوابي بود كه ديده بود. حيرتزده و مدهوش. فضا پر از عطر بود. مادر نشست. پايش سبك شده بود. ديد تمام باندها باز شدهاند و روي تشك ريخته. شال سبزي كه محمد بسته بود، به پايش است. بوي عطر سستش كرده بود....
ادامه دارد..
اللهمعجللولیکالفرج
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه #شهید_محمد_معماریان قسمت بیست و سوم عضله پايت است كه درد ميكند. مادر ديد دو نفر از شه
#زندگینامه
#شهید_محمد_معماریان
قسمت بیست و چهارم
سال 1387
حالا بيست سال از آن زمان ميگذرد. شال سبز با همان عطر و بوي بهشتياش هست؛ همان شالي كه آيتالله العظمي گلپايگاني نيم سانتش را از مادر محمد گرفت؛ همان شالي كه هنوز خيليها را به بركت امام حسين(علیهالسلام) شفا ميدهد؛ همان شالي كه اثبات حقانيت خانوادههاي شهدا شد و ماية عزت مادران صبور شهدا.
قصة زيباي شال را سالها پيش شنيدم، اما هيچوقت پيگير نشده بودم تا لذت بوييدن آن را ببرم. وقتي كه روزيمان شد رفتيم دستبوس مادر شهيد محمد معماريان، كنار تمام زيباييهاي وجودش از بركت عطر بهشتي شال هم بهرهمند شديم. تا يادم نرفته بنويسم كه مادر نذرهايش را ادا كرد و به جاي چهار ماشين، هشت تا اتوبوس گرفت و همه را برد زيارت امام خميني. آوازه اين شال تا خيلي شهرها رفته است و به بركت شهدا ما هم نصيب برديم و البته اين نوشته را هم تقديم به شما ميكنيم كه بينصيب نمانيد.. . . .
#پایان
اللهمعجللولیکالفرج
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@shohaday_gommnam
#زندگینامه شهید «محمدجواد تندگویان» در یک نگاه
آذر سال ۱۳۷۰ روزی بود که پیکر شهید «#محمدجوادتندگویان» بعد از ۱۱ سال به کشور بازگشت و در قطعه شهدای هفتم تیر بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.
#شهید_تندگویان بعد از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی، بهعنوان قائم مقام وزیر نفت در آبادان فعالیت میکرد و به واسطه مسئولیتی که داشت در تاریخ نهم آبان ۱۳۵۹ در حین مأموریت به همراه معاون و دو تن از محافظانش توسط رژیم بعث عراق به اسارت بعثیها درآمد و دیگر خبری از او نشد تا اینکه خود رژیم صدام اعلام کرد که محمدجواد تندگویان از دنیا رفته است.
براساس اطلاعات موجود، شهید تندگویان بین سالهای ۶۷ تا ۶۸ در یکی از زندانهای دشمن بعثی به شهادت رسیده است.
🌷شادی_روح شهدا_صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
#کتاب_گویا (صوتی )" خاطرات شهید صیاد شیرازی"
🔰علی صیاد شیرازی، فرمانده اسبق نیروی زمینی ارتش، عضو شورای عالی دفاع و یکی از فرماندهان جنگ ایران و عراق بود. او پس از ۳۲ سال خدمت در یگان های مختلف نیروی زمینی ارتش، در تهران و مقابل منزلش ترور شد. خاطرات او را در این کتاب می شنویم.
📻 تولید ایران صدا با صدای بهروز رضوی
#خاطرات_شهید_صیاد_شیرازی
#زندگینامه
اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
《گزیده ای از #زندگینامه جهادگر شهيد حاج محمدحسن كسايي فرمانده گردان انصار ستاد پشتيباني و مهندسي جنگ جهادسازندگي استان آذربايجانشرقي》
🇮🇷. ..با ثمرة خون صدها شهيد، انقلاب پيروز مي شود و امام فرمان تشكيل جهادسازندگي را مي دهند و شهيد كسايي در جهت محروميت زدايي از مناطق روستايي، جهادسازندگي شهرستان مرند را تشكيل مي دهد. بدين ترتيب اصلي ترين پرونده زندگاني كسايي گشوده شده و در واقع بعد از پيروزي انقلاب است كه جوهرة اصلي محمدحسن كسايي نمايان مي شود.
🌺 شهيد بزرگوار حاج محمد حسن كسايي داراي اخلاق حسنه و خصوصيات بسيار برجسته و ممتازي بود. ايشان سخت ترين مسؤوليت ها و خطرناك ترين مأموريت ها را با توكل به خداوند متعال مي پذيرفت و همه را با موفقيت انجام ميداد. همين عوامل باعث شد كه فرماندهان مهندسي رزمي جهادسازندگي توجه خاصي به گردان هاي انصار جهادسازندگي آذربايجان شرقي كرده و آن را تكيه گاه مستحكمي براي حل مشكلات در حسّاسترين و پرخطرترين مناطق به حساب آورند.
🔸شهيد كسايي بيش از همة افراد گردانهاي تحت امرش، تلاش مي كرد و كمتر از همه از امكانات استفاده مي نمود و مصداق بارز اين سخن معصوم بود كه فرمود «مؤمن داراي فايده و منفعت بسيار براي جامعه بوده و بار مالي و تداركاتي وي براي جامعه، بسيار اندك مي باشد.» او همراه با رانندگان دستگاههاي سنگين در عمليات شبانة احداث خاكريز و جاده شركت مي كرد و حتي در مواقعي كه آتش دشمن خيلي سنگين مي شد، شخصاً روي دستگاه مي رفت و كار مي كرد تا روحية سنگرسازان بي سنگر تقويت شود و پس از مراجعت جهادگران به پايگاه و اقامة نماز صبح، در زماني كه رانندگان سختكوش و شب كار، به استراحت مي پرداخت، ايشان به انجام امور ستادي گردانها مي پرداختند و عملاً استراحت ايشان محدود به خواب مختصري در داخل ماشين مي شد.
⚠️ او تأكيد فراواني بر رعايت #بيت_المال داشت و خودشان در اين مورد بيشتر و بهتر از همه، اقدام مي كرد. در زماني كه همسر محترم شهيد به شهرستان اسلام آبادغرب و اهواز هجرت كرده بود تا عليرغم وجود بمبارانهاي مكرّر اين شهرها، باحضور در عقبة مناطق عملياتي، پشتوانة روحي و معنوي براي همسرش باشد، شهيد كسايي با وجود آن كه در جبهه نيز عملاً استفادة چنداني از غذا و امكانات نمي كردند، و براي رعايت بيت المال و حداكثر احتياط، كالابرگ (كوپن) ارزاق خانوادة خودشان را از دو نفر به يك نفر (فقط براي همسرشان) تغيير دادند و نظرشان اين بود كه خودش از امكانات و تغذيه مناطق عملياتي استفاده مي كند و نبايد از ارزاق كوپني بهره مند گردد.
🔸سردار شهيد سعي مي كردند تا همة افراد از وضع موجود به وضع مطلوب و بهتر برسند و هيچ فردي را ولو با وجود مشكلات و كاستي ها ردّ نمي كرد و حتي از مساله دارترين افراد نيز، نيروهاي مفيد و فداكاري براي گردان تربيت مينمود.
(تاريخ تولد : 20/6/1330 / محل تولد : مرند /تاريخ شهادت : 6/2/1366 /محل شهادت : شلمچه )
🌹سالروز شهادت سردار
#شهید_محمد_حسن_کسایی
📥 نوید شاهد
ادامه دارد....
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
🔶#زندگینامه شهید مدافع حرم حاج علی آقا عبداللهی
🔸حاج علی آقا عبداللهی در تاریخ ۶۹/۷/۱۰ در تهران به دنیا آمد و در سال ۷۶ در دبستان رسالت منطقه ۱۱ ثبت نام و کلاس اول رو سپری نمود و سال ۷۷ به دبستان امید امام منتقل و تا کلاس پنجم دبستان را در آنجا گذراند دوران راهنمایی را در مدرسه راهنمایی ابن سینا منطقه ۱۱ سپری نمود کلاس اول دبیرستان را در دبیرستان شهید مفتح گذراند و دوم و سوم دبیرستان را در هنرستان فنی شهدا در منطقه ۱۲ در رشته برق و الکترونیک گذراند . کاردانی رشته الکترونیک خود را در دانشگاه آزاد اسلامی واحد شهر ری سپری نمود .
🔰 بلافاصله پس از اتمام درس در سال ۱۳۹۰ به استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و پس از گذراندن یک دوره یکساله در دانشگاه امام حسین(علیه السلام) در سپاه انصار مشغول خدمت شد . در سال ۹۱ ازدواج نمود و در سال ۹۳ صاحب فرزند پسری به نام امیرحسین شد .
🔸در تاریخ ۹۴/۹/۲۲ پس از دو سال پیگیری موفق به اعزام به سوریه گردید و در تاریخ ۹۴/۱۰/۲۳ درست ۳۱ روز پس از اعزام در منطقه خالدیه خان طومان به درجه رفیع شهادت نائل گردید و پیکر مطهر ایشان همانطور که به #حضرت_زهرا «سلام الله علیها» ارادت ویژه ای داشت همانند ایشان بی نشان ماند .
🗞به گزارش خبرگزاری مهر، پیکر مطهر مدافع حرم #شهید_علی_آقاعبداللهی از طریق آزمایش DNA شناسایی و به کشور منتقل شده است .(پس از گذشت هشتسال از شهادت آقاعبداللهی، بقایایی از پیکرش کشف شده و به کشور بازگشته است)
اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@shohaday_gommnam
این #کتاب_گویا (فقط بعضی جاودانه اند) نگاهی است بر زندگینامه و خاطرات شهید مدافع حرم، «مجتبی کرمی».
📻 از ایرانصدا بشنوید.
#زندگینامه مدافع حرم
#شهیدمجتبی_کرمی
اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
✍ فرازی از #زندگینامه شهید :
🍃حسن خلق و تقوا، تعهد و تدین، صداقت و جوانمردی در رفتار و کردار، تنها بخشی از صفات نیک ایشان بود، او با همین اخلاق نیک خود، پذیرای دوستان و شاگردان بسیاری شده بود. وی در کنار تحصیل و تدریس، هیچگاه از وظایف و مسئولیت های اجتماعی خود غافل نشد و همواره از رنج و گرفتاری ملت مظلوم افغانستان و نیز مسلمانان سایر کشورها سخن می گفت و رنج می برد. شهید رضایی با همین روحیه ی مومنانه، همزمان با هجوم تکفیری ها به حریم اهل بیت (علیهمالسلام) عازم سوریه شد و سرانجام در ۱۰ شهریور سال 1393 نام خویش را تا ابد پایبنده و جاوید ساخت.
روحانی
#شهید_محمد_رضایی
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَالْفَـــرَج
@shohaday_gommnam
✍فرازی از #زندگینامه شهید:
🍃اخلاق ،تواضع و تلاش از ویژگی های بارز سیدمجتبی بود.سید مهندس کامپیوتر بود و مسلط به زبان انگلیسی، دانشگاه را که به اتمام رساند وارد حوزه علمیه شد و در جامعه المصطفی مشغول به تحصیل شد تا اینکه پس از ورود تکفیری ها به سوریه وظیفه خود دانست برای دفاع از مقدسات و مظلومین به سوریه برود.
ایشان پس از رشادت های فراوان در سال۱۳۹۴به خیل شهیدان پیوست.
طلبه مدافع حرم
#شهیدسیدمجتبی_حسینی
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَالْفَـــرَج
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
در پى تبعید حضرت امام (ره) به نجف اشرف، ایشان نیز به نجف مشرف و مشغول تحصیل شد و در محضر امام راحل(ر
#زندگینامه
#شهیدسیدعلی_اکبرابوترابی_فرد
در توصیف شهید اندرزگو فرموده است که: "شهید سید على اندرزگو، از یک اخلاق اسلامى در سطح بسیار بالا برخوردار بود و آن گونه بود که قرآن مى فرماید: "... اشداء على الکفار و رحماء بینهم".
مرحوم ابوترابی، با افرادى چون شهید رجایى ارتباط نزدیک و همکارى تنگاتنگى داشت و در جلسات ماهانه شهید آیت الله بهشتى شرکت مى کرد و از نزدیک با آن شهید عزیز در زمینه جذب نیروهاى فعال و تحصیلکرده همکارى داشت.
وى همچنین با سایر مبارزان و علماى مجاهد دوران ستمشاهی، از جمله رهبر معظم انقلاب همکارى و ارتباط داشت.
با آغاز مبارزات انقلابى مردم ایران، او سر از پا نمى شناخت و خواب را بر خویش حرام کرده بود به طورى که خود ایشان مى گفت: "در آن روزهاى پر التهاب، کار ما سنگین بود و بسیار اتفاق مى افتاد که در طول شبانه روز کمتر از یک ساعت مى خوابیدیم".
در جریان پیروزى انقلاب، فرماندهى گروهى از مردم که کاخ سعدآباد را به تصرف در آوردند به عهده داشت و امکانات و وسایل موجود در کاخ را مورد حفاظت قرار داده و تحویل مقامات ذى صلاح داد.
ایشان همچنین با همکارى برادرشان حجت الاسلام سید محمد حسن ابوترابی، در تصرف پادگان لشکر قزوین نقش کلیدى داشتند و از خروج اسلحه و ادوات و تجهیزات جنگى ممانعت کردند.
پس از پیروزى انقلاب اسلامی، به عنوان رئیس کمیته انقلاب اسلامى قزوین به خدمت محرومان و مستضعفان پرداخت و پس از آن با رأى مردم، به عضویت شوراى شهر قزوین انتخاب و رئیس شورا شد.
ادامه دارد…
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه #شهیدسیدعلی_اکبرابوترابی_فرد در توصیف شهید اندرزگو فرموده است که: "شهید سید على اندر
#زندگینامه
#شهیدسیدعلیاکبرابوترابیفرد
شهیدسیدعلیاکبرابوترابیفردهمزمان با آغاز جنگ تحمیلی، با لباس رزم به سوى جبهه رفت و در کنار شهید دکتر مصطفى چمران در ستاد جنگهاى نا منظم به سازماندهى نیروهاى مردمى پرداخت و شخصاً به ماموریتهاى شناسایى رزمى و دشوار مىرفت.
آزادى منطقه پر حادثه و خطرناک دب حردان به فرماندهى وى و در رأس یک گروه متشکل از یکصد رزمنده فداکار، یکى از اقدامات ایشان است.
مرحوم ابوترابى سرانجام در روز ۲۶ آذر ماه سال ۵۹ در جریان یکى از مأموریتهاى شناسایى که براى تکمیل شناسایى قبلى خویش انجام داد تا نیروهاى ستاد جنگهاى نامنظم آماده یک عملیات گسترده شوند.
بر اثر اشتباه یکى از همراهان خود، در حالى که هفت کیلومتر از نیروهاى خودى دور شده و تا ۲۰۰ مترى دشمن پیشروى کرده بود، هنگام بازگشت مورد شناسایى دشمن بعثى قرار گرفت و گرچه مى توانست خود را از دام دشمن برهاند، اما چون قصد داشت همراهان خود را نجات دهد، با تانک و نفربر به تعقیب وى پرداختند و نهایتاً به اسارت دشمن در آمد.
مرحوم ابوترابى پانزده ماه اول اسارت را در سلولهاى زندانهاى بغداد و تحت شدیدترین شکنجهها گذراند و در اراده پولادین این مرد خدا خللى ایجاد نشد تا پس از سپرى کردن سختىهاى فراوان و دو بار تا پاى چوبهدار رفتن با لطف و رحمت الهى و امدادهاى غیبی، ایشان به اردوگاه و جمع اسیران ایرانى منتقل شد.
ادامه دارد…
یادشهداباصلوات
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَالْفَـــرَج
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه #شهیدسیدعلیاکبرابوترابیفرد شهیدسیدعلیاکبرابوترابیفردهمزمان با آغاز جنگ تحمیلی، ب
حجت الاسلام ابوترابى پس از حضور در جمع سایر اسیران، با رهبرى حکیمانه خود و با تمسک به ائمه معصومین (علیهم السلام) و با معنویت و سعه صدر و حلم و بردبارى فوق العاده مکر و حیله دشمنان بعثى را بى تأثیر نمود و شمع محفل ایران شد و در جهت تقویت روحیه مقاومت و ایمان آنان از هیچ اقدام و ایثارى دریغ نورزید. هدف و راه را به آنان نشان مى داد و چون ابرى فیاض، امید و ایمان را بر آنان مى بارید
اردوگاههاى عنبر، موصل۱، ۳، ۴ و رمادیه و تکریت ۵، ۱۷، ۱۸، و نیز سلولهاى زندانهاى بغداد شاهد خوبیها و مجاهدتهاى خستگى ناپذیر آن عارف حکیم هستند.
این عارف مجاهد، پس از ده سال اسارت سرانجام در سال ۱۳۶۹، همراه با خیل آزادگان سرافراز به میهن اسلامى بازگشت و به جاى آنکه پس از سى سال مبارزه و تلاش طاقت فرسا به استراحت بپردازد، راهى دشوارتر را در پیش گرفت و همراهى آزادگان و پى گیرى مشکلات آنان را وظیفه خود مى دانست و در این راه تمام تلاش و توان خود را صرف کرد.
#زندگینامه
#شهیدسیدعلیاکبرابوترابیفرد
ادامه دارد…
اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
و در تاریخ ۷/۷/۶۹ با حکم رهبر معظم انقلاب در جایگاه نماینده ولى فقیه در امور آزادگان قرار گرفت و تمام سعى خویش را به کار بست تا آزادگان، مایه عزت و تقویت نظام جمهورى اسلامى باشند.
در دوره هاى چهارم و پنجم مجلس شوراى اسلامی، با رأى بالاى مردم قدرشناس تهران به عنوان نفر دوم و سوم مجلس راه یافت و در خانه ملت، با نطق هاى خود، مسئولین و کارگزاران نظام را به رعایت عدالت، توجه به توده مردم و حفظ ارزشهاى دینى نمود.
مرحوم ابوترابی، تقویت و دفاع از نظام اسلامى و ولایت فقیه را واجب مى دانست و نسبت به شخص مقام معظم رهبرى ارادت و اعتقاد ویژه اى داشت و اطاعت از ایشان و تقویت معظم له را در هر مجلس و محفلى متذکر مى شد.
آن مجاهد خستگى ناپذیر، سرانجام در تاریخ دوازدهم خرداد ۷۹ در حالى که همراه پدر بزرگوارشان عازم مشهد مقدس و زیارت حضرت ثامن الحجج (ع) بودند، در جاده بین سبزوار و نیشابور، براثر تصادف جان به جان آفرین تسلیم کرد و ارواح آن عالمان وارسته از خاک به افلاک پر کشیده و به لقاء الله پیوستند.
این بزرگوار در صحن آزادی حرم مطهر امام رضا (علیه السلام) غرفه ۲۴ به خاک سپرده شد.
#زندگینامه
#شهیدسیدعلیاکبرابوترابیفرد
#پایان
یادشهداباصلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam