•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
💚یا امیرالمومنین حیدر💚: 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 #رمان_عارفانه 💫شهید احمد علی نیر
💚یا امیرالمومنین حیدر💚:
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
📖عارفانه
💫شهید احمدعلی نیری💫
#قسمت_سی_ام
ادامه قسمت قبل
#بچههای_مسجد
یا اینکه یکی دیگر از بچهها سوسک را توی دست می گرفت و با دیگران دست می داد و سوسک را در دست طرف رها می کرد و...
چقدر مردم به خاطر کارهای بچه ها به احمداقا گله می کردند اما او با صبر و تحمل با بچه ها صحبت می کرد.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
درست در همان زمان که احمداقا از مسائل معنوی می گفت: برخی از بچهها به فکر شیطنتهای دوران بچگی خودشان بودند. می رفتند مُهرهای مسجد را میگذاشتند روی بخاری!
مهرها حسابی داغ می شد، بعد نگاه می کردند که مثلا فلانی در حال نماز است. به محض اینکه می خواست به سجده برود می رفتند مُهرش را عوض می کردند و....😱
یا اینکه به یاد دارم برخی بچه ها با خودشان ترقه می آوردند، وقتی حواس خادم پرت بود می انداختند توی بخاری و سریع می رفتند بیرون!😨
احمدآقا در چنین محیطی مشغول تربیت بود.
بچهها و سختی کار را تحمل می کرد و الحمدلله نتیجه گرفت. به جرئت می گویم آن تعداد شاگرد ایشان همگی به درجات بالای علم و معرفت رسیدند.
🔶 #ادامه_دارد... ↪️
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
#منتظرتونیم
👇👇👇
➖🍃🌹🌹🌹🌹🍃➖
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت_سی_ام
با قرآن مانوس بود.صوت دلنشینی داشت؛ مسلط هم می خواند. قرآن را از مادرش یاد گرفته بود. موقع برگشت از شناسایی ها قرآن کوچکش را از کوله پشتی در می آورد. و می نشست گوشه ای، شروع می کردبه قرآن خواندن
✍🏻نویسنده کتاب #لیلاموسوی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 داخل حیاط،کنار باغچه،تازه چانه ی هردویمان گرم شده بود.از همه
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی
🌹🌹
چون آزمایش ما یک ماه بیشتر اعتبار نداشت،حمید دلواپس و نگران بود که این به تأخیر افتادن ها من را ناراحت کند.پیام داد؛عزیزم!تو دلت دریاست.یه وقت ناراحت نشی.خیلی زود جور می کنم میریم برای عقد.همان موقع تقویم را نگاه کردم و به حمید پیام دادم:روز دهم آبان،میلاد امام هادی ع هستش.نظرت چیه این روز عقد کنیم؟حمید بلافاصله جواب داد:عالیه.همین الآن با پدرومادرم صحبت می کنم که قطعی کنیم.
روز پنجشنبه مشغول اتو کردن لباس هایم بودم که زنگ خانه به صدا درآمد.لحظاتی بعد مادرم به اتاق آمد و گفت:حمید پشت دره.می خواد بره هیئت،برای همین بالا نیومد. مثل اینکه باهات کار داره. چادر سرم کردم و با یک لیوان شربت به حیاط رفتم.
زیر درخت انجیر ایستاده بود.تا من را دید به سمتم آمد.بعد از سلام و احوال پرسی ،لیوان شربت را به او دادم.وقتی شربت را خورد،تشکر کرد و گفت:الهی بری کربلا.بعد در حالی که یک کیسه به دستم می داد،گفت:مامان برات ویژه گردو فرستاده.تشکر کردم و پرسیدم:برای عقد کاری کردی؟سری تکان داد و گفت:امروز رفتم محضر،قطعی برای دهم آبان نوبت گرفتم.گفتم حالا چرا بالا نمیای؟گفت:می خوام برم هیئت. می دونی که طبق روال هرهفته،پنجشنبه ها برنامه داریم.بعد هم در حالی که این پا و آن پا می کرد گفت:فرزانه یه چیزی بگم،نه نمیگی؟با تعجب پرسیدم:چی شده حمید،اتفاقی افتاده؟گفت:میشه یه تُک پا باهم بریم هیئت؟باور کن کسایی که اونجا میان خیلی صمیمی و مهربونن.الان هم ماشین رفیقم بهرام رو گرفتم که با هم بریم.تو یه بار بیا،اگه خوشت نیومد دیگه من چیزی نمی گم.
قبلا هم یکی،دوبار وقتی حمید می خواست هیئت برود،اصرار داشت همراهیش کنم،اما من خجالت می کشیدم و هر بار به بهانه ای از زیر بار هیئت رفتن فرار می کردم.از تعریف هایی که حمید می کرد احساس می کردم جو هیئتشان خیلی خودمانی باشد و من آنجا در بین بقیه غریبه باشم.
این بار که حرف هیئت را پیش کشید .نخواستم بیشتر از این رویش را زمین بیندازم و راهی هیئت شدم.با این حال برایم سخت بود .چون کسی را آنجا نمی شناختم.حتی وسط راه گفتم:حمید!منو برگردون،خودت برو زود بیا.اما حمید عزمش را جزم کرده بود و هرطور شده من را با خودش ببرد.اول مراسم احساس غریبگی می کردم و یک گوشه نشسته بودم،ولی رفتار کسانی که داخل هیئت بودند باعث شد خودم را از آن ها ببینم.
با آن که کسی را نمی شناختم،کم کم با همه خانم های مجلس دوست شدم.فضای خیلی خوبی بود.جمع دوستانه و صمیمی ای داشتند.
فردای آن روز دانشگاه کلاس داشتم.بعد از کلاس،حمید طبق معمول با موتور دنبالم آمده بود،ولی این بار یک دسته گل قشنگ هم در دست داشت.گل ها از دور در آفتاب رو به غروب پاییزی برق می زدند.بعد از یک خوش و بش حسابی،گل را به من داد.تشکر کردم و در حالی که گل ها را بو می کردم،پرسیدم:ممنون حمید جان،خیلی خوشحال شدم.مناسبت این دسته گل به این قشنگی چیه؟
گفت:این گل ها که قابلتو نداره،اما از اونجا که این هفته قبول کردی بیای هیئت،برای تشکر این دسته گل رو برات گرفتم😍.از خدا که پنهان نیست،نیت من از رفتن به هیئت فقط این بود که حمید دست از سرم بردارد،ولی همین رفتار باعث شد آن شب برای همیشه در ذهنم ماندگار شود و از آن به بعد من هم مانند حمید پای ثابت هیئت،((خیمه العباس))شوم.حمید خیلی های دیگر را با همین رفتار و منش هیئتی کرده بود.
#کتاب_یادت_باشد
#قسمت_سی_ام
کانال شهدای گمنام 👇
@shohaday_gommnam
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═