eitaa logo
شهدای هویزه
4.5هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
695 ویدیو
30 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2875523072C71b2b4b72a 🌷 محفلی برای معرفی و زنده نگه داشتن یاد و نام شبیه ترین شهدا به شهدای کربلا در ایران... 🌍 خوزستان_ هویزه 🔰 کانال‌رسمی‌یادمان‌شهدای مظلوم کربلای هویزه؛ اولین یادمان دفاع مقدس ⬅️ ارتباط با ادمین: @h_media
مشاهده در ایتا
دانلود
شهدای هویزه
📝 #روایت | قسمت پنجم 🌷 روزی که کرخه، «نور» شد... به مناسبت چهل و چهارمین سالگرد شهدای عشایر عرب کرخ
📝 | قسمت ششم 🌷 روزی که کرخه، «نور» شد... به مناسبت چهل و چهارمین سالگرد شهدای عشایر عرب کرخه نور 🇮🇷🇮🇷 ✍️ میلاد کریمی 🔹 آیفای عراقی زیر آفتاب بی‌رمق آبان ماه در مسیر خاکی، افتان و خیزان پیش می‌رفت؛ در حالی که از جلو و عقب با دو جیپ نظامی محافظت و همراهی می‌شد. 🔹 ۲۸ دلیرمرد از نوجوان ۱۷ ساله تا پیرمرد ۸۱ ساله، محکم و مصمم، خودشان را روی نیمکت‌های چوبی دو طرف کابین عقب، نگه داشته بودند. دو سرباز بعثی مسلح، چشم از اُسرا برنمی‌داشتند و اجازه نمی‌دادند کسی حرفی بزند. 🔹 گرد و خاک جاده، سر و صورتشان را غبارآلود کرده بود، اما چشمان نافذشان همچنان برق می‌زد. «هشال» و «رفیع» پسران «حاج بستان» بی‌اعتنا به سرنوشتی که انتظارشان را می‌کشید، لبخند می‌زدند! 🔹 لب های خشکِ «مسعد» ۸۱ ساله، آرام تکان می خورد؛ در حالی که دستش را روی جیب جلوی دشداشه عربی اش گذاشته بود. انگار که دست به سینه نشسته باشد. 🔹 نگاه سرباز طماع ردیف مقابل، بیشتر به او بود. پیش خودش فکر می‌کرد چه چیز با ارزشی آنجا گذاشته است که حاضر نیست دستش را بردارد؟! 🔹 افسر بعثی که فرماندهی کاروان اسرا را بر عهده داشت، روی صندلی جلوی جیپِ بدون سقف «کا ام»، ضرب شستِ یک ساعت قبل را با خوشحالی و غرور در ذهنش مرور می‌کرد: -«بعید است به این زودی‌ها کمر راست کنند و فکر خیانت و همکاری با پاسدارها به سرشان بزند. باید زودتر از این‌ها حقشان را کف دستشان می‌گذاشتیم. این‌ها هم مثل همان فارس‌های مجوس و آتش پرست هستند. خوبی بهشان نیامده است. در جنگ فقط باید با زبان زور حرف زد...» 🔹همین طور که در افکارش غرق بود، با تکان شدید جیپ که از روی چاله‌ای می گذشت، به خودش آمد! فحشی نثار سرباز راننده کرد و با غیظ و غضب پرسید: -چه قدر راه آمده‌ایم؟ - ۳۰ کیلومتری می‌شود سیدی! 🔹 دستش را به نشانه توقف بالا آورد. جیپ فرماندهی که ایستاد، ماشین‌های پشت سر هم متوقف شدند. سربازی با عجله از جیپ اسکورت پیاده شد تا ببیند چه اتفاقی افتاده است. 🔹 فرمانده آمد پایین. اول گرد و خاک لباسش را تکاند و سپس با تحکم گفت: - همه را پیاده و به خط کنید. - اینجا قربان؟! سرباز که تندی نگاه بی پاسخ فرمانده را دید، دوید سمت کامیون. 🔹 مردها با دست بسته به سختی از ارتفاع عقب «آیفا» پایین آمدند. سربازها که حوصله معطلی نداشتند، هُل شان می‌دادند! کمی که از جاده فاصله گرفتند، توی بیابان به خط شدند. 🔹 دو سرباز شروع کردند به گشتن لباس‌ها و وسایل همراه اسرا. توی روستاها با عجله دستگیرشان کرده بودند و فرصتی برای تفتیش پیش نیامده بود. بیشترشان چیز دندانگیری نداشتند. ساعت مچی قدیمی، پاکت نصف و نیمه سیگار، چند اسکناس کهنه مچاله شده و... اندک وسایل همراه مردان بود. 🔹 سرباز حریص، لحظه شماری می‌کرد تا به پیرمرد برسد. سه چهار نفری را که رد کرد، با «مسعد» چهره به چهره شد. یک لحظه به چشم‌هایش نگاه کرد و دست برد سمت جیب جلوی دشداشه اش... 🔹 چیزی که می دید، دور از انتظارش بود! می‌توانست بی‌خیال شود، اما از اینکه حدس‌هایش درست در نیامده بود، حرصش گرفت. تنها دارایی پیرمرد را برای خود شیرینی بُرد پیش فرمانده که با فاصله ایستاده بود و جاده را نگاه می‌کرد. 🔹 افسر بعثی با دیدن تحفه‌ای که سرباز آورده بود، سخت احساس شکست می‌کرد! انگار آب سرد ریخته بودند روی سرش! دندان‌هایش را به هم فشار داد و آمد سمت پیرمرد. با چشمان از حدقه بیرون آمده‌ای که صورت گوشتالو و سیاهش را زشت‌تر می‌کرد، فریاد کشید: - «ما برای نجات شما آمده‌ایم؛ آن وقت تو این عکس را همراهت داری! مگر عکس «سیدالرئیس» را ندادیم که در خانه‌هایتان نصب کنید؟ شما چه قدرنشناسید! چه قدر...» 🔹کمی که آرام‌تر شد، با یک دست، چانه پیرمرد را بالا آورد و پرسید: - اسمت چیست؟ - مسعد بوعذار. - اهل کدام روستایی؟ - سُمیده. - چند تا بچه داری؟ - 8 تا. 🔹 نیشخندی زد و همانطور که عکس امام خمینی را به پیرمرد برمی‌گرداند، با تشر گفت: - اگر می‌خواهی دوباره زن و بچه‌هایت را ببینی، پاره‌اش کن و به [امام] خمینی دشنام بده! 🔹 هوا سنگین و نفسگیر شده بود. پیرمرد نگاهی به صورت خندان امام کرد؛ عکس را برگرداند توی جیب روی قلبش و مثل شیر غرید: - من به مرجع تقلیدم بد نمی‌گویم. تو می‌خواهی با این کار مرا از همینجا روانه جهنم کنی؟! از جان ما چه می‌خواهید؟... 🔹 سرباز که رنگ به رخش نمانده بود، زیر لب گفت چه دلی دارد این پیرمرد! مگر از جانش سیر شده است؟ ⬅️ ادامه دارد... 📻 منبع: روایت سرباز اسیر بعثی از آخرین لحظات حیات پربرکت شهدای مظلوم کرخه نور * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
شهدای هویزه
📝 #روایت | قسمت ششم 🌷 روزی که کرخه، «نور» شد... به مناسبت چهل و چهارمین سالگرد شهدای عشایر عرب کرخه
📝 | قسمت هفتم 🌷 روزی که کرخه، «نور» شد... به مناسبت چهل و چهارمین سالگرد شهدای عشایر عرب کرخه نور 🇮🇷🇮🇷 ✍️ میلاد کریمی 🔹 بعثی‌های بیچاره، مردم منطقه را خوب نشناخته بودند. مردمی که شاید سواد درست و حسابی هم نداشتند، اما «بصیرت»، «ولی شناسی» و «وطن دوستی» را در مکتب انقلاب خوب یاد گرفته بودند؛ مردمی که قسمِ راستشان، اسم امام خمینی بود را از توپ و تشر دشمنانِ امام چه باک؟... 🔹 بوی بال فرشته‌های بدرقه به مشام می‌رسید؛ بال‌هایی که آن بالا گسترده شده‌ بود مقابل خورشید تا بگویند که این مردان هر کدام خورشیدی‌اند برای صد منظومه کافی. 🔹 رجزخوانی پیرمرد، خون افسر بعثی را به جوش آورده بود، اما خودش را کنترل می‌کرد تا اقتدارش نشکند؛ انگار اتفاقی نیفتاده و از اول هم قرار همین بوده است. فقط یک جمله کوتاه گفت: «تیرباران شان کنید!» 🔹 حالا مردها به عرب بودنشان افتخار می‌کردند؛ تو گویی دورنمای روشن فردا را می‌بینند. دقایقی بعد، ۲۸ نخل نورانی دست بسته، روی زمین خودشان زیر باران گلوله زنده شدند. صدای جریانِ خونیِ شهادت از کرخه به گوش می‌رسید. کرخه، خون که نَه... نور شد. 🔹 همه جا نقل واقعه بود و بی خبری. توی مقر سپاه، یکی پرسید فکر می‌کنی ستون پنجمِ خودی، روستایی‌ها را لو داده است؟ - گفتم: درست است که دشمن خبرچین‌هایی دارد، اما این اتفاق برای ما قابل پیش‌بینی بود! - چطور؟ - مردم منطقه در محاصره بودند. دشمن از اهواز تا هویزه، 10- 15 موقعیت استقراری لابه لای مردم و نزدیک روستاها تا فاصله ۵ کیلومتری شهر هویزه داشت. خواب و بیداری و تردد مردم و ما را می‌دید. چند ماه کنار اهالی بود و کاملاً می‌شناختشان. توپخانه ما در تپه‌های الله اکبر اطراف سوسنگرد مستقر بود. دید‌بان ارتش همراه ما می‌آمد به روستای «حویش» یا «سُمیده»؛ آنجا صبحانه می‌خوردیم، بعد می‌آمدیم روی پشت بام خانه‌ها و گزارش می‌دادیم. توپخانه که اولین «گلوله دودزا» را شلیک می‌کرد، دشمن متوجه می‌شد که دیدبان اطراف روستا دارد گِراگیری می‌کند. 🔹 یک بار دید‌بان ارتش گفت می‌خواهم جلوتر بروم. با «غفار درویشی» که در حماسه هویزه همراه علم الهدی شهید شد، فرستادمش جلو. رفتند توی دل دشمن و با موفقیت گزارش دادند. توپخانه شروع به کوبیدن دقیق بعثی‌ها کرد. دشمن بلافاصله با تیربار بوته‌های اطراف را هدف قرار داد، چون می‌دانست ما همان نزدیکی هستیم؛ بنابراین به ستون پنجم نیاز نداشت. 🔹 بچه‌های شناسایی سپاه سوسنگرد، حمیدیه، اهواز و هویزه دائم در منطقه بودند؛ بی آنکه همدیگر را بشناسند. حتی گاهی همدیگر را به جای عراقی ها اشتباه می گرفتند، اما روستاییان همه ما را می‌شناختند و هر کاری از دستشان برمی‌آمد برایمان انجام می‌دادند. در مدرسه‌های خالی و خانه‌هایشان راهمان می‌دادند؛ پذیرایی و پشتیبانی می‌کردند؛ ترددها را گزارش می‌دادند. طبیعی بود که دشمن متوجه این همکاری بشود. 🔹 هرچه دشمن بیشتر سخت می‌گرفت، مردم به ایستادگی و همراهی با رزمندگان مصمم‌تر می‌شدند. ۲۱ آبان، صدام در یک کنفرانس مطبوعاتی با حضور خبرنگاران خارجی گفت:« ما قصد اشغال سرزمین ایران را نداشتیم، ولی اگر مردم عربستان (خوزستان) از ما بخواهند، آنجا مستقر می‌شویم.» 🔹 همان روز «اصغر گندمکار» دستور داد برای شناسایی به «جُفیر» برویم. مردم عرب روستای «طاهریه» گزارشی از تحرک و افزایش استعداد نظامی بعثی‌ها فرستاده بودند. دشمن قصد اشغال دوباره سوسنگرد را داشت. ناراحت کننده اینکه از همان پلی که ما و بچه‌های محمد بلالی می‌خواستیم منفجرش کنیم و خون بهای کرخه بود، عبور کرده و برای حمله آماده می‌شد. 🔹 ۲۳ آبان یعنی ۵ روز بعد از ماجرای اسارت عشایر کرخه نور، اصغر گندمکار در جریان محاصره دوم سوسنگرد به شهادت رسید. 🔹 اتفاق تلخ و مشابه دیگر آن روزها، دستگیری ۵۴ نفر از اهالی روستای «ابوحمیظه» در نزدیکی سوسنگرد بود که تاکنون هیچ اطلاعی از آنها به دست نیامده است. 🔹 اواخر آبان، سید محمدحسین علم الهدی به جای اصغر، فرمانده سپاه هویزه شد. گزارش واقعه کرخه را که به سید حسین دادیم، «ستاد انتقال» راه انداخت. تعدادی اتوبوس، مینی بوس و تریلی به منطقه آمدند و روستاییان گرفتار در دل دشمن و احشام شان را به مناطق امن جا به جا کردند. روز‌ها می‌گذشت و خبری از برگشت دستگیرشدگان نبود. ⬅️ ادامه دارد... 📻 منبع: مصاحبه های تاریخ شفاهی امور پژوهشی زیارتگاه شهدای هویزه * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
شهدای هویزه
📝 #روایت | قسمت هفتم 🌷 روزی که کرخه، «نور» شد... به مناسبت چهل و چهارمین سالگرد شهدای عشایر عرب کرخ
📝 | قسمت هشتم 🌷 روزی که کرخه، «نور» شد... به مناسبت چهل و چهارمین سالگرد شهدای عشایر عرب کرخه نور 🇮🇷🇮🇷 ✍️ میلاد کریمی 🔹 برخلاف «بنی صدر» که به عشایر اعتماد نداشت، سید حسین علم الهدی مبتکرانه پای مردم منطقه ایستاد و تلاش کرد مکر دشمن که به اسم مردم خوزستان، تبلیغات منفی انجام می‌داد را به خودش برگرداند؛ برای همین هم ۵ دی ۵۹، عشایر عرب دشت آزادگان را برد پیش امام و خونی تازه در رگ‌هایشان جاری کرد. 🔹 عشایر در این بیعت باشکوه، کم نگذاشتند؛ «جماران» فضایی حماسی و جمعیت، حس و حال عجیبی پیدا کرده بود: -اِعلَم یا قائِد، شِفنا اَلمَصائِب (ای رهبر، بدان که ما مصیبت های زیادی دیده ایم.) -عِندَنا شُجاعَة یَومُ الحَرایِب (ما در میدان های نبرد، دلاوری ها داریم.) -ما نُخَلّی بَعثیه وَ کُفر نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ ما بَعثیها (دشمن بعثی و کفر را از روی زمین برمی چینیم و پیروزی از جانب خداست.) -ثَورة اَلیوم ضِد صَدّام نعطی الدَم لِلاِسلام (امروز علیه صدام قیام کردیم و خونمان را برای اسلام هدیه می کنیم.) 🔹 حرکت هوشمندانه سید حسین به مانور سیاسی- اعتقادی و میثاق امت با امام تبدیل شد و دشمن یاوه‌گو را رسوا کرد. 🔹 ماه‌ها می گذشت؛ سید حسین و یارانش در حماسه جاودان هویزه، مهمان سفره اباعبدالله علیه السلام شدند. هویزه، اشغال و ویران و آزاد و آباد شد. زیارتگاه شهدای هویزه برپا گردید، اما هنوز خبری از مردان کرخه نور نبود. 🔹 خانواده‌ها روزهای سختی را می‌گذراندند. غم نبودن مردانی که پیش از آنکه مرد جنگ شوند، مرد زندگی بودند؛ بیشتر از اندوه آوارگی اذیت شان می‌کرد. 🔹 بزرگ کردن بچه‌هایی که نمی‌دانستند چرا پدر به جای ماندن در کنار آنها، رفتن را انتخاب کرده است، آسان نبود؛ بچه‌هایی که با شیرین زبانی می‌پرسیدند:« مگر بابا ما را دوست نداشته که از پیش مان رفته است؟!» 🔹 بر مادرهای صبر و انتظار هم هر لحظه به اندازه هزار سال، سخت می‌گذشت؛ بعضی از دو پسرشان با هم بی‌خبر بودند! پسرهایی که برای بزرگ کردن شان با دست خالی، زحمت دنیا را کشیده بودند. مادرها حتی عکس درست و حسابی از پسرها نداشتند تا با نگاه کردنش، دلشان آرام شود. حتی فرصت نکرده بودند از زیر قرآن ردشان کنند. دعای شب و روز مادرها، همسرها و خواهرها دیدن دوباره مردانشان بود. 🔹 خانواده‌ها ناچار گاهی دست به دامن سربازان دشمن می‌شدند و سرنوشت جگرگوشه هایشان را از آنها سراغ می‌گرفتند؛ بعثی ها جواب سربالا می دادند و معمولاً با تَشر می‌گفتند:«بچه‌هایتان سالمند؛ به ما نزدیک نشوید.» گاهی هم دلشان به رحم می‌آمد و امیدوارشان می کردند که:«همراه آوارگان به بصره فرستاده شدند و در زندانند.» ⬅️ ادامه دارد... 📻 منبع: مصاحبه های تاریخ شفاهی امور پژوهشی زیارتگاه شهدای هویزه * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
📝 | 🔺 شش سالم بود در خواب به زیارتگاهی رفته بودم. ‏گفتند: اینجا قبر مطهر حضرت زهرا سلام الله ‏علیهاست.‏ سال هاست در بیداری هرچه آدرس آنجا را پرسیدم ‏همه گفتند: حضرت زهرا سلام الله علیها قبرش بی ‏نشان است.‏ چند وقت قبل از طرف دانشگاه همراه با بقیه ‏دانشجویان رفته بودیم هویزه.‏ باور نمی کردم این همان بنا بود که در خواب شش ‏سالگی ام دیده بودم. ابر بهاری شده بود چشمانم و ‏هیچکس نمی دانست چرا....‏ 🎙راوی: حجت الاسلام دکتر سید حمید علم الهدی به نقل از یکی از زائران دانشجو * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
شهدای هویزه
📝 #روایت | قسمت هشتم 🌷 روزی که کرخه، «نور» شد... به مناسبت چهل و چهارمین سالگرد شهدای عشایر عرب کرخ
📝 | قسمت نهم 🌷 روزی که کرخه، «نور» شد... به مناسبت چهل و چهارمین سالگرد شهدای عشایر عرب کرخه نور 🇮🇷🇮🇷 ✍️ میلاد کریمی 🔹 بهار ۱۳۶۵ از راه رسیده بود. تمام خواهشِ خانواده های شهدای کرخه نور از خاک، رویش دوباره گل‌های گمنام شان بود! خانواده‌هایی که گاهی رؤیایشان خلاصه می‌شد در پچ پچ رازی مگو به گوشِ مَحرمِ باران و گاه در انتظار دستی تا لحظه‌های ساکتِ اندوه شان را پَرپر کند... 🔹 هنوز جنگ بود و جهاد، جاری... جبهه خودکفایی هم نیرو می‌خواست؛ مردان جهاد سازندگی داشتند زمین‌های مقدسِ دفاع را تسطیح می‌کردند تا برای کشاورزی، حاصلخیز شود. 🔹 تقویم، ۲۳ فروردین را نشان می‌داد. بر و بچه‌های جهاد هویزه در اطراف روستای «بیت هندی» با تَل خاک مشکوکی روبرو شدند که به نظر نمی‌رسید طبیعی و خود به خود به وجود آمده باشد! کنجکاوی بیشتر، توجه شان را به خطی از پوکه‌های فشنگ بر خاک ریخته جلب کرد. مصمم شدند به کَندوکاو. 🔹 خاک‌ها را که کنار زدند، رسیدند به یک گور دسته جمعی با تعدادی پیکر که جز مُشتی استخوان و لباس‌ محلی، چیزی ازشان نمانده بود. 🔹 باد بهار، شمیم شهادت می‌پراکَند و غریب خوانی سارهای نشسته بر سیم تلگراف، نگاه لرزان جهادگرها را باران می‌کرد: «که شهیدان که اند این همه خونین کفنان؟» 🔹 مانده بودند چه کنند. اول به پاسگاه گزارش دادند و بعد هم اهالی روستاهای اطراف را خبر کردند. با حضور فرمانده پاسگاه و نیروهایش، کار بیرون آوردن پیکرها آغاز شد. غوغایی بود. هرکس عزیزی از دست داده، خودش را رسانده بود برای شناسایی. 🔹 [شهید]شیخ شویش بوعذار از بزرگان طایفه بنی ساله هم آمده بود. پسرش «کریم» از مأموریت برمی‌گشت که خبر را شنید و آمد به محل واقعه. 🔹 قدری آن سوتر از گور دسته جمعی، بخشی از خاک، حالت شوره و نمکی به خود گرفته بود. شیخ گفت احتمالا اینجا هم پیکری وجود دارد. قدری که پایین رفتند ابتدا «چتر نجات» نمایان شد و بعد پیکر یک خلبان با لباس، درجه و وسایل کامل پرواز درآمد. کریم با دست، خاک‌های روی اتیکت اسم جلوی لباس را پاک کرد. نوشته بود:«حسین حاتمی.» 🔹 در محل اصلی تفحص، اما دل توی دل خانواده‌ها نبود. خدا خدا می‌کردند عزیزشان بین شهدا نباشد. خیلی سخت است بعد از ۶ سال چشم انتظاری این جوری به گُم شده ات برسی... 🔹 تقدیر، قصه ماندگاری را برای مردان رقم زده بود. جستجو به آخر رسید. فرمانده پاسگاه در گزارشش به فرمانده گروهان ژاندارمری اهواز نوشت:« تاکنون تعداد ۲۸ جسد از گور کشف شده به دست آمده؛ اسامی ۲۷ نفر مشخص گردیده و یک جسد مجهول الهویه می‌باشد. همگی از توابع بخش هویزه و از طایفه بوعذار و حمودی، عرب زبان هستند؛ به طوری که از بستگان شهدا سؤال گردید، اظهار نمودند این افراد در سال ۵۹ به دست مزدوران بعثی صدام به شهادت رسیده‌اند. گور کشف شده در ۳ کیلومتری غرب روستای "کوهه یک" به دست آمده./» ⬅️ ادامه دارد... 📻 منبع: عکس، اسناد و مصاحبه های تاریخ شفاهی امور پژوهشی زیارتگاه شهدای هویزه * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
شهدای هویزه
📝 #روایت | قسمت نهم 🌷 روزی که کرخه، «نور» شد... به مناسبت چهل و چهارمین سالگرد شهدای عشایر عرب کرخه
📝 | قسمت دهم 🌷 روزی که کرخه، «نور» شد... به مناسبت چهل و چهارمین سالگرد شهدای عشایر عرب کرخه نور 🇮🇷🇮🇷 ✍️ میلاد کریمی 🔹 چشم کرخه، پُر نور؛ همه مسافرانش برگشته بودند! 🔹 ژاندارمری گزارش را تحویل دادسرای عمومی اهواز داد. روز بعد ( 24 فروردین ۶۵ ) بازپرس شعبه چهارم دادسرا، «دکتر بهمنی» پزشک قانونی را جهت معاینه و اعلام نظر به محل کشف پیکرها فرستاد. نظریه پزشکی قانونی در ساعت ۱۹ همان روز با حضور فرمانده پاسگاه ژاندارمری حمید، صورتجلسه شد: 🔺 «علت مرگ ۲۸ نفر شهید، اصابت گلوله رگبار می‌باشد. جواز دفن صادر، اجساد شهدا عیناً تحویل برادر "سید علی شُبَّری" نماینده بنیاد شهید سوسنگرد داده شد تا برابر دستورات و موازین شرعی دفن بشوند. ضمناً درباره "خلبان شهید ستوان حاتمی" علت مرگش، سقوط از هواپیما [است] که با صندلی زرد رنگ شکسته هواپیما در محل دفن جسد و لباس پرواز [مشاهده شد.]» 🔹 تفحص اتفاقی پیکر این خلبان شهید در فاصله ای نه چندان دور از محل دفن دسته جمعی شهدای کرخه نور در سال‌های بعد باعث تحریف جدی روایت این ماجرا شد. عشایر خوزستان همواره در اوج مظلومیت با وجود تحمل سختی‌ها و فشار همه جانبه دشمن به همکاری با بعثی‌ها متهم می‌شدند. تبلیغات گسترده رسانه‌ای صدام و اقدامات بعضی افراد فریب خورده و خودفروخته وابسته به خلق عرب نیز به این ادعا دامن می‌زد. بنابراین برخی افراد- احتمالا از سر دلسوزی- فرصت را مناسب یافتند تا با ارتباط دادن خلبان شهید به این شهدا داستانی بر رد این اتهام بر سر زبان‌ها بیندازند و افسانه سرایی کنند. 🔹 درامی هیجانی، مخاطب پسند و البته پُردروغ سرهم کردند و دلیل شهادت عشایر کرخه را پناه دادن به خلبان جلوه دادند. عده‌ای هم از سر منفعت، همراه شدند و بر اساس روایت جعلی، فیلم سینمایی و مستند ساختند و در برنامه‌های پرمخاطب تلویزیون، رپورتاژ رفتند تا فیلم شان فروش بیشتری داشته باشد که خوشبختانه نداشت! 🔹 به تعبیر سردار علایی:«علایق خود را جایگزین واقعیت‌ها کردند.» غافل از اینکه دارند ظرفیت بالا و برجستگی این مردم در همراهی همیشگی با نظام، امام و انقلاب را به یک واقعه ساختگی، محدود می‌کنند. ‼️ هرچند برای اهل دقت، گزارش صریح پزشکی قانونی از علت شهادت خلبان، نحوه پیدا شدن پیکر با اسم، درجه، لباس و وسایل پرواز؛ گزارش نیروهای اطلاعات و عملیات سپاه هویزه مثل «سردار یونس شریفی» و «سید رحیم موسوی» در زمان وقوع رخداد و تفحص و دیگر بزرگان عشایر نظیر:«شیخ کریم بوعذار» فرزند شهید شیخ شویش و... که در صحنه حضور داشته‌اند به اندازه کافی گویا و گواه ماجراست و خط بطلانی بر همه قصه پردازی‌ها! ⬅️ ادامه دارد... 📻 منبع: اسناد و مصاحبه های تاریخ شفاهی امور پژوهشی زیارتگاه شهدای هویزه * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
📷 | 🔹 عکس دسته جمعی راویان شاخص کشور در حاشیه همایش ملی روایــــــــــت نصــــــــــر ⬅️ به درخواست همراهان محترم کانال و راویان گرانقدر، صوت تدریس اساتید این همایش در ادامه به مرور تقدیم می گردد: * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
شهدای هویزه
📷 #قاب_ماندگار | 🔹 عکس دسته جمعی راویان شاخص کشور در حاشیه همایش ملی روایــــــــــت نصــــــــــر
استاد قنبریان.mp3
34.98M
🎧 | (1) 🎙استاد حجت الاسلام قنبریان :|همایش ملی روایت نصر |: 🔺 کلیات بحث ▫️ نگاه جهان بین برای حل مسائل داخلی ▫️ سه طریق استدلال: - الهیات دینی - عبرت از تاریخ معاصر - دو پرونده جاری در منطقه ▫️ مقاومت مردم پایه - جوهره مقاومت ▫️ سه لایه مقاومت مردم پایه: - ملی/ منطقه ای/ بین المللی ▫️ توضیح راه مردمسالار برای حل مساله فلسطین - جمهوری اسلامی، محو اسرائیلش هم شبیه داعش نیست! ▫️ جمع برداری نیروهای متکثر جامعه - گلایه از روشنفکران ایرانی، مجمع محققین، فرهنگستان علوم ایران و... * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
شهدای هویزه
📝 #روایت | قسمت دهم 🌷 روزی که کرخه، «نور» شد... به مناسبت چهل و چهارمین سالگرد شهدای عشایر عرب کرخه
📝 | قسمت یازدهم و پایانی 🌷 روزی که کرخه، «نور» شد... به مناسبت چهل و چهارمین سالگرد شهدای عشایر عرب کرخه نور 🇮🇷🇮🇷 ✍️ میلاد کریمی 🔹 اینجا هویزه است؛ زادگاه عاشق‌ترین پرندگان جهان و نورانی‌ترین رودها؛ دارند عندربهم یرزقون های مطهری را بیرون می‌آورند که دست‌های خشنِ خاک را در انعکاس زلال آب و آیینه وجودشان ساده می‌کنند. 🔹 همه ایستاده‌اند بالای تکه‌ای از دشت به اندازه تقریبی دو در چهار متر که ۶ سالی مردان نور را در خود جای داده است. 🔹 دشمن، پیکرها را منظم روی هم چیده و سپس خاک ریخته است. بر و بچه‌های بنیاد شهید دشت آزادگان یک طاقه پارچه سفید را می‌گذارند وسط و بقایای هر پیکر را بقچه پیچ! آماده برگرداندن به شهر می‌کنند. چیز زیادی از آن همه قامت رشید باقی نمانده است؛ لباس‌ها را که دست می‌زنند پودر می‌شود. یکی می‌گوید:«شنیده‌ام بعثی‌ها موادی روی پیکرها می‌ریزند تا چیزی از آنها باقی نماند و سریع تجزیه شود.» 🔹 تعدادی از بقچه‌ها را در جیپ شهباز و تعدادی را هم در آمبولانس کِرم رنگ بنیاد شهید می‌گذارند. ماشین‌ها جاده گِل آلود کنار رودخانه را می‌گیرند و می روند سمت سوسنگرد. ۲۸ مرد صبور، دو روزی را هم مهمان کانکس سردخانه بنیاد شهید سوسنگرد می‌شوند تا کارهای اداری، انجام و گواهی‌های لازم صادر شود. 🔹 قرار بر تدفین شهدا در گلزار شهدای شهر است؛ ولی خانواده‌ها که می‌خواهند پاره های دل شان نزدیکشان باشد و گنبد و بارگاه حسین علم الهدی و یارانش را هم دیده‌اند، هم نظر می‌شوند برای آرمیدن ابدی شهیدان شان در جوار حماسه آفرینان کربلای هویزه. 🔹 صبح روز ۲۷ فروردین، خیابان‌های سوسنگرد به راه می‌افتند. نخل‌ها اندوه می‌بارند پاره‌های تن وطن که باد، ذراتشان را هزار بار در نِی‌ها و نخلستان ها طواف داده است. 🔹 مسیرِ مسجد جامع سوسنگرد به طرف سه راه هویزه تا مدرسه «شهید خیاطی» شهر، در میان بارانِ بدرقه گونه‌های تکیده مادران منتظر و دست‌های لرزان پدران، شاهراه بهشتِ درختانی از تبار طوبی می شود که حتی تنی برای در آغوش گرفتن ندارند! 🔹 [شهید] آیت الله سید محمد باقر حکیم (رئیس مجلس اعلای اسلامی عراق) که آن زمان در ایران حضور داشت، بر پیکر شهدا نماز می‌خواند و ۲۵ پیکر روی دست‌های مردم، نرم و آرام و سبک راهی می‌شوند تا نزدیکی‌های خانه؛ تا خط مقدم؛ تا دیدار دوباره زندگی. 🔹 حالا با گذشت بیش از ۴ دهه از آن روزها، شهدای مظلوم عشایر عرب کرخه نور کنار حسین و یاران حسین، سَرسرایی دارند برای خودشان که خیلی از زائران دور و نزدیک را امیدوارِ اجابت گشایش دری به آسمانِ بلند پرواز، سوی خود می‌کشاند. 🔹 اینجا در زیارتگاه زخمی‌شان، همه چیز سرخ است؛ آب‌ها سرخ؛ بادها سرخ؛ خاک‌ها سرخ و نخل‌ها سرخ. اینجا همه، روایت‌ها را در آوار آینه و عطر، «با خون کرخه می‌نویسند» و اسم شهیدان به شکوه یک رودخانه شناخته می‌شود؛ کسی اما از آن افسر بعثی و سربازهایش خبری دارد؟! ⬅️ پی نوشت‌ها: 1️⃣ کرخه نور شاخه‌ای از آب رودخانه کرخه است که در حمیدیه به وسیله دریچه‌ای از رود اصلی جدا می‌شود و از میان شهر هویزه می‌گذرد. این دریچه، محل عبور آب را کور کرده و می‌بندد به همین دلیل این نهر به کرخه کور مشهور شد. 2️⃣ رودخانه کرخه کور در سال ۱۳۶۰ به ابتکار سردار شهید علی هاشمی به کرخه نور تغییر نام یافت. ایشان در جریان دور کردن دشمن از رودخانه و شهادت تعدادی از نیروهایش در اطلاعیه‌ای نوشت:« کرخه کور با خون مطهر شهدا برای همیشه تاریخ به کرخه نور تبدیل شد.» 3️⃣ پیکر و وسایل خلبان تفحص شده در جوار شهدای کرخه، توسط بنیاد شهید دشت آزادگان به پایگاه چهارم شکاری دزفول تحویل می شود. 4️⃣ در مسیر نگارش این روایتِ بی‌ادعا که برای نخستین بار با جزئیات تقریبا کامل منتشر گردید، پیشکسوتان روایت و دفاع، بزرگان عشایر و جوانان غیرتمند منطقه بارها با نکات تکمیلی ارزشمندشان، یاری گر این قلم ناقابل شدند. بعضی از این ارجمندان، راضی به ذکر نام شان نگردیدند؛ دستبوس محبت و راهنمایی تک تک شان خواهم ماند. 📻 منبع: مصاحبه های تاریخ شفاهی امور پژوهشی زیارتگاه شهدای هویزه * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
شهدای هویزه
🎧 #بشنوید | #روایت_نصر (1) 🎙استاد حجت الاسلام قنبریان :|همایش ملی روایت نصر |: 🔺 کلیات بحث ▫
استاد بابایی کهن.mp3
59.84M
🎧 | (2) 🎙استاد دکتر بابائی کهن 🔻 موضوع: ▪️روند شکل گیری مکتب انقلاب اسلامی ▪️روند شکل گیری جبهه غرب 🔺کلیــــــــــات بحــــــــــث: ▫️افق حرکت انقلاب اسلامی و قله نهایی صعود در بیان امامین انقلاب ▫️افق حرکت انقلاب اسلامی و قله نهایی صعود در بیان شهــــــــــدا ▫️افق حرکت انقلاب اسلامی و قله نهایی صعود در بیان علما و عرفا ▫️افق حرکت انقلاب اسلامی و قله نهایی صعود در بیان آل الله * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
شهدای هویزه
🎧 #بشنوید | #روایت_نصر (2) 🎙استاد دکتر بابائی کهن 🔻 موضوع: ▪️روند شکل گیری مکتب انقلاب اسلامی
استاد نریمیسا.mp3
21.29M
🎧 | (3) 🔻 موضوع: ▪️خاطرات مقاومت از دفاع مقدس تا دفاع از حرم 🎙حجت الاسلام نریمیسا 🔺 کلیــــــــــات بحــــــــــث: ▪️روایت مقاومت مردم خرمشهر در روزهای ابتدایی حمله رژیم بعث ▫️روایت مقاومت شهید حجت الاسلام شریف قنوتی ▪️روایت مقاومت شهید تندگویان ▫️روایت مقاومت آزادگان در اردوگاه های رژیم بعث ▪️روایت مقاومت شهید حسین لشکری ▫️روایت مقاومت و مجاهدت مدافعان حرم در بوکمال سوریه * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
📝 | 🔺 حاج یونس مردی برای تمام فصول 🔻 با راوی کتاب «» آشنا شوید ✍️ از این پس هر شب به انتشار روایت هایی از کتاب «گزارش به خاک هویزه» که خاطرات «سردار یونس شریفی» به قلم «قاسم یاحسینی» است خواهیم پرداخت. * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
شهدای هویزه
📝 #معرفی | 🔺 حاج یونس مردی برای تمام فصول 🔻 با راوی کتاب «#گزارش_به_خاک_هویزه» آشنا شوید ✍️ از این
📝 |📚 🔺 حاج یونس مردی برای تمام فصول 🔻 با راوی کتاب «» آشنا شوید 🔸 سردار «حاج یونس شریفی» برای اهالی دشت آزادگان و هویزه و صد البته، خانواده‌ها و دوستداران شهدا نامی آشناست. 🔸 همرزم و یادگار شهیدان والامقام، مسوول جان برکف عملیات سپاه هویزه در روز‌های آغاز تهاجم دشمن، زخمی عشق حماسه هویزه، جانبار و سردار سر به دار روز‌های بعد از فراق یاران، مسوول تفحص شهدای هویزه، فرمانده سپاه آبادان و سوسنگرد، راوی کتاب ماندگار «گزارش به خاک هویزه»، مدیر اسبق و عضو فعلی هیأت امنا و ستاد فرهنگی زیارتگاه شهدای هویزه، شیخ و بزرگ طایفه و محور وحدت منطقه، موکب دار اربعین سالار شهیدان (ع)، هیأتی، جهادی، سردار رزمنده مدافع حرم، راوی و... 🔸 حاج یونس، اما برای زیارتگاه شهدای مظلوم کربلای هویزه، حکم «پدر» را دارد؛ حکم بزرگتر را، اما نه از آن بزرگتر‌ها که فقط بزرگتری بلدند و دست به سیاه و سفید نمی‌زنند؛ حاج یونس خوب پدری می‌کند و از هیچ کاری برای شهدا دریغ ندارد. مرد مخلص میدان است و میزبان مهمانان شهدا. اهل عمل است؛ نه ادعا. 🔸 حاج یونس با چفیه آن سال‌ها و کلاه بافتنی زمستانه این سال‌ها هنوز همان حاج یونس است، مردی برای تمام فصول. روزگاری پای کار دفاع و نبرد جانانه از خاک وطن؛ آن قدر که حتی یک پایش را در ضیافت «مین» موذی و ناجوانمردی، زودتر از خودش روانه بهشت کند! روزی دل بریدن از فرزند نورسیده‌ای که هنوز نگاهش به نگاهش نیفتاده و وانهادن دیدار به قیامت! لحظه‌ای در میانه سیل خوزستان تا کمر در آب و شب و روز از پای ننشستن؛ و... خلاصه، ماندن و ماندن و ماندن پای کار انقلاب و ایران، کار همیشگی حاج یونس است. 🔸 این‌ها تنها برخی از ویژگی‌هایی است که حاج یونس را از خیلی دیگر از رزمنده‌های دیروزی متمایز می‌کند. حاج یونس، حاج یونس است چه با چفیه و چه هر طور دیگر. ❗️از این پس هر شب به انتشار روایت هایی از کتاب «گزارش به خاک هویزه» که خاطرات «سردار یونس شریفی» به قلم «قاسم یاحسینی» است خواهیم پرداخت. * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
📔 (1) | خاطرات سردار یونس شریفی ✍️ ... با شروع جنگ، خواسته و ناخواسته در تنوره جنگ افتادم. ما چند نفر بودیم که بدون داشتن پست سازمانی مشخص و در محرومیت مطلق زیر نظر حامد جرفی، بخشدار هویزه، شروع به فعالیت و تلاش کردیم. چند روز قبل از شروع جنگ و در همان اوایل شهریور سال ۱۳۵۹ روزی حامد جرفی آمد و گفت: - عراقی ها با حدود صد دستگاه تانک لب مرز مستقر شده اند. پرسیدم: - کجا مستقر شده اند؟ حامد گفت: - در منطقه طلائیه هستند. این را گفت و اضافه کرد: - فکر می‌کنم به زودی عراقی ها جنگ را علیه ما شروع کنند! 🔹 در کشاکش پذیرش در سپاه بودم که در نیمه دوم شهریور ماه همسرم وضع حمل کرد و دختری به دنیا آورد. وقتــی خـبـر را شنیدم حالـت متناقضی در درونم شکل گرفت. از یک طرف احساس کردم که «پدر» شده ام و خداوند اولادی به من عنایت فرموده است، باید بروم و نوزاد تازه به دنیا آمده ام را ببینم و قنداقه اش را بردارم و او را در آغوش بگیرم و در گوشش اذان بگویم. فکری هم باید برای اسم اولین فرزندم می‌کردم. دلم می‌خواست اسمش را «اَمَل» بگذارم. از این اسم خیلی خوشم می آمد. از طرف دیگر کارهای داخلی شهر و خصوصاً امور مرزی و نظامی همه وقت و انرژی ام را گرفته بود، به طوری که فرصت نمی‌کردم به کارهای شخصی ام بپردازم. 🔹 اخبار خوبی از مرز طلائیه به گوش نمی رسید و خبرها حاکی از این بود که دشمن قصد تجاوز به آب و خاک ما را دارد. در آن هیر و ویر شرمم می آمد که به خانه بروم و به همسرم تبریک بگویم و یا نوزادم را بغل کنم و ببوسم. این بود که چند بار که پدرم و عمویم پیغام فرستادند بروم و فرزند را ببینم محل نگذاشتم و نرفتم، فکر می کردم برای دیدن آنها وقت زیاد است و اکنون باید به کارهای مهم تری بپردازم. 🔹 روز سی ام شهریور من کنار حامد جرفی بودم و داشتیم درباره تحرکات دشمن در روستاها و پاسگاه های مرزی در منطقه طلائیه صحبت می‌کردیم. خوب یادم هست علاوه بر من و حامد، حاج طعمه ساکی و برادر حمید آشینه گر نیز حضور داشتند. حامد ماشینی داشت؛ ما چند نفر سوار ماشینش شدیم و به مرز طلائیه رفتیم... ⬅️ ادامه دارد * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
شهدای هویزه
📔 #گزارش_به_خاک_هویزه (1) | خاطرات سردار یونس شریفی ✍️ ... با شروع جنگ، خواسته و ناخواسته در تنوره
📔 (2) | خاطرات سردار یونس شریفی ✍️ قرار بود برویم و اوضاع مرز را از نزدیک ببینیم و به اهواز گزارش کنیم. در وهله اول طلائیه جدید رفتیم. من یک مسلسل کلاشینکف روسی همراهم بود. وقتی به پاسگاه ژاندارمری رسیدیم، سربازان مستقر در پاسگاه از دیدن مسلسل روسی من خیلی تعجب کردند. آن روزها کلاشینکف در ارتش وجود نداشت. سلاح سازمانی ارتش و نیروی ژاندارمری ژ سه و ام یک بود. تا آن روز بنده خدا سربازان، مسلسل کلاش را ندیده بودند. خیلی از دیدن این اسلحه در دستان من تعجب کردند. سربازها نتوانستند جلوی کنجکاوی شان را بگیرند و نزد من آمدند و گفتند: مسلسل ات را بده تا ما آن را ببینیم. 🔹 تفنگ را از دست من گرفتند و مثل قنداق نوزاد دست به دست کردند. از سبکی کلاش خیلی تعجب کردند و گفتند تفنگت چقدر سبک است. خوش به حالت! ژ - سه سنگین است. آدم را از کت و کول می‌اندازد! 🔹 همان جا با دوربین، مرز را نگاه کردیم. از انبوه تانک ها، نفربرها و تجمع نیروهای عراقی تعجب کردم. پاسگاهی که ما در آن بودیم به ژاندارمری تعلق داشت.‌ نیروهای ارتش نیز اطراف پاسگاه پراکنده بودند. البته تعداد ارتشی‌ها خیلی کم بود و بیشتر نیروهای نظامی ایرانی مستقر در مرز طلائیه، ژاندارم بودند. روحیه بچه های ژاندارمری ظاهراً خیلی خوب بود. وقتی با یکی از گروهبان های ژاندارم صحبت کردم با حالت خاصی گفت: اگر همین الان به من دستور بدهند دکل دیده بانی عراقی ها را می‌زنم و پایین می‌ریزم. 🔹 حقیقتش از حرف ها و رجزهای آن گروهبان ژاندارم خیلی روحیه گرفتم و با خودم گفتم که اگر عراقی ها بخواهند بـه مـا حمله کنند، همین‌ها محکم جلویشان خواهند ایستاد. البته باید این را بگویم که زرهی و امکانات عراقی های مستقر شده در مرز نسبت به ما یک به صد بود و ما واقعاً چیزی برای دفاع از خود نداشتیم. مثلاً اگر عراقی ها در مرز طلائیه صد تانک مستقر کرده بودند ما در همان منطقه دو، سه تانک بیشتر نداشتیم. 🔹 از طلائیه جدید به طلائیه قدیم رفتیم. در آنجا نیز بچه های ژاندارمری و ارتش به استقبال ما آمدند. صبح بود که ما به آنجا رفتیم. در آنجا هم اگرچه عراقی‌ها با تانک و نفربر صف آرایی کرده بودند، اما روحیه بچه های مرزی ما نیز خیلی خوب و بالا بود. در آنجا یکی، دو دستگاه تانک مستقر شده بود. من برای اولین بار بود که از نزدیک تانک می‌دیدم. رفتم و روی شنی و لوله توپ آن دست کشیدم؛ خیلی برایم جالب بود. همانجا بود که شخصیت نظامی ام متولد شد. تا قبل از روز سی ام شهریور ماه ۱۳۵۹ من یک نوجوان دبیرستانی عرب عاشق انقلاب اسلامی و مکتب توحیدی امام خمینی بودم، اما از آن روز به یک فرد نظامی تمام عیار مبدل شدم. 🔹 هنگامی که آهن های زمخت تانک را با پوست دستانم لمس می کردم احساس کردم یک نظامی شده ام و برای خودم کسی هستم. هیچ اطلاعی نداشتم که ظرف چند ساعت آینده جنگ هولناکی شروع خواهد شد. اما حس می‌کردم که زندگی ام وارد مرحله تازه ای شده است. همان موقع که روی بدنه تانک دست می کشیدم، به طور ناخودآگاه احساس کردم چیزی در وجودم اتفاق می افتد و من دیگر آن یونس چند ساعت پیش نیستم و کس دیگری شده ام. درست مثل فردی که چیزی از جایی به او الهام می شود و نمی‌داند این الهام چیست، چه رازی در دل نهفته دارد و از کجا آمده است. حس مرموزی بود که حتی نمی توانم آن را در قالب کلمات و جمله بریزم و بیان کنم. ⬅️ ادامه دارد * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
شهدای هویزه
🎧 #بشنوید | #روایت_نصر (3) 🔻 موضوع: ▪️خاطرات مقاومت از دفاع مقدس تا دفاع از حرم 🎙حجت الاسلام نریمی
استاد نصری.mp3
23.55M
🎧 | (4) 🔻 موضوع ▪️روایت پیروزی انقلاب اسلامی بر صهیونیسم 🎙 دکتر محسن نصری 🔺 کلیــــــــــات بحــــــــــث ▪️ مقاومت و پیروزی انقلاب اسلامی در برابر صهیونیسم ▫️ جهان اسلام و منطقه غرب آسیا قلب جهان ▪️ سیاست دو ستونی آمریکا در خاورمیانه ▫️ پیروزی های رژیم صهیونیستی قبل از انقلاب ▪️ شکست های رژیم صهیونیست بعد از انقلاب اسلامی ▫️ فلسطین کلید رمزآلود گشوده شدن درهای فرج * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
شهدای هویزه
📔 #گزارش_به_خاک_هویزه (2) | خاطرات سردار یونس شریفی ✍️ قرار بود برویم و اوضاع مرز را از نزدیک ببین
📔 (3) | خاطرات سردار یونس شریفی ✍️ ‌آن روز پنج تا شش پاسگاه مرزی را بازدید کردیم. بخشدار هویزه با سربازها و ارتشی ها صحبت کرد و گفت که اگر مشکل یا کمبودی دارند بگویند تا رفع کند. من در حالی که تنها فردی بودم که مسلح به کلاشینکف بودم در خود احساس مسؤولیت خاصی کردم. احساس سربازی که باید با تفنگ تنها و غریب در مقابل انبوه دشمن ایستادگی کند و بجنگد. ساعت حدود چهار یا پنج بعد از ظهر بود که به هویزه بازگشتیم. در محل بخشداری بچه ها دورمان ریختند و از اوضاع مرز در طلائیه پرسیدند. به آنها گفتم: عراقی ها به طور مفصلی تانک آورده اند و در طلائیه مستقر کرده اند. یکی از بچه ها پرسید: - پس می خواهند جنگ راه بیاندازند. - بله! فکر می‌کنم می‌خواهند با ما بجنگند. - فکر می‌کنی کی به ما حمله کنند؟ - نمی دانم، معلوم نیست! 🔹 وقتی داشتیم از پاسگاه به هویزه بر می گشتیم، حامد گفت: یونس باید به فکر بسیج عشایر باشیم و آنها را برای دفاع از مرز مسلح کنیم و آموزش بدهیم. عراقی ها احتمالاً چند روز آینده به ما حمله خواهند کرد و سرباز و ژاندارم هم به اندازه ای نیست که بتواند جلوی این همه تانک و لشکر را بگیرد. باید عشایر منطقه را وارد‌ صحنه کنیم تا آنها از روستاهایشان حراست کنند. تا آن موقع اگر چه من در گزینش سپاه پاسداران قبول شده بودم و مراحل اولیه استخدام در سپاه پاسداران فراهم شده بود، اما هنوز هیچ پست سازمانی نداشتم و اصلاً نمی‌دانستم با مسائل پیش آمده چه باید بکنم..... 🔹 شب به خانه رفتم. خیلی مضطرب و نگران بودم. مطمئن بودم به زودی جنگ شروع خواهد شد. فردا صبح سی و یکم شهریور ماه بود. صبح زود به بخشداری رفتم. حامد تا مرا دید گفت: - یونس شنیدی چه شده؟ - نه! - عراقی ها جنگ را شروع کرده اند. راستش را بخواهید منتظر بودم دشمن به ما حمله کند. اما نه به این زودی. به حامد گفتم: - کی حمله کرده اند؟ - همین امروز. عراقی ها جنگ را شروع کرده اند. 🔹 عصر همان روز سی و یکم شهریور ماه حامد به من گفت بلند شو برویم سری به پاسگاه های مرزی بزنیم. من، حامد جرفی، امیر از بچه های جهاد سازندگی هویزه کـه متأسفانه نام خانوادگی او از یادم رفته و عبدالامیر هویزاوی در حالی که بعضی مان تفنگ ام‌۱ داشتند و من هم مسلسل كلاشينكفم را داشتم، با یک ماشین به طرف مرز و منطقه طلائیه به راه افتادیم. شب بود که به طلائیه رسیدیم. ⬅️ ادامه دارد * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
شهدای هویزه
🔺🌷 از مسیر علم هم می توان به باغ شهادت رسید ✍️ بازخوانی روایت کوتاه سفر دانشمند هسته ای و دفاعی «شه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌐 | ✍️ اواخر اردیبهشت 1395 بود. چهره ای متین، آرام و سر به زیر بین قبور مطهر ایستاد و شنید. آفتابِ اواخر اردیبهشت خوزستان، دانه های عرق را بر صورت و پیشانی سرخ و سفیدش نشانده بود. خجالت کشیدم روایت را طولانی کنم، اما ایشان مشتاق بیشتر شنیدن بود. حرف ها که به سر رسید و آماده رفتن شدند، همان طور که دستم را می فشردند، گفتند:«این شهدا و حیات طیبه شان نشان می دهد که از مسیر علم هم می توان به باغ شهادت رسید.» آن روز نفهمیدیم چه کسی به مهمانی هویزه آمده بود تا فردای شهادت شان که یکی از خادمان زیارتگاه از روی کنجکاوی و بعد هم تماس و پیگیری با برخی از همراهان مطلع آن سفر خبر داد که آن روز به یاد ماندنی اردیبهشتی را در محضر «دانشمند شهید دکتر محسن فخری زاده» بوده ایم. * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
روایت حاجتی.MP3
29M
🎧 | 🎤 روایتگری سردار عبدالرضا مرادحاجتی (مدیرکل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس خوزستان) در جمع دانش آموزان زائر زیارتگاه شهدای مظلوم کربلای هویزه * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
شهدای هویزه
📔 #گزارش_به_خاک_هویزه (3) | خاطرات سردار یونس شریفی ✍️ ‌آن روز پنج تا شش پاسگاه مرزی را بازدید کردی
📔 (4) | خاطرات سردار یونس شریفی ✍️ به پاسگاه شهابی که رسیدیم، نیروهای ژاندارمری جلوی ما را گرفتند و به ما «ایست» دادند. خودمان را معرفی کردیم. ژاندارم ها گفتند:. - درگیری با عراق شروع شده و کسی حق تردد به این منطقه را ندارد. 🔹 همین طور که داشتم با ژاندارم ها حرف می‌زدم، استعداد خودمان را دانستم که تا چه اندازه نابرابر است. عراقی‌ها بیست تا سی گلوله به طرف ما شلیک می‌کردند و سربازان ما در پاسخ آن فقط، یک گلوله شلیک می‌کردند. 🔹 وقتی سربازی، گلوله ای به طرف دشمن شلیک می کرد، ژاندارم هـا هلهله کنان همدیگر را تشویق می کردند و صلوات می فرستادند و یــا تکبیر می گفتند. ما نیز آنها را تشویق می کردیم و می گفتیم - يا على؛ على يارتان، هلهههه بزنید دشمن را داغون کنید. 🔹 تصور می کردیم که با همان یک شلیک می‌شود ارتش صدام را در هم ریخت! ترس، سراسر وجود بچه های ژاندارمری و ما را فرا گرفته بود. دیگر از آن روحیه شاد و قوی خبری نبود و برخی حسابی جــا زده بودند. بچه ها چنان جا زده بودند که فرماندهی پاسگاه شهابی که ژاندارم بود و هنوز دشمن را ندیده، می خواست شهابی را تخلیه کند و به عقب باز گردد. جالب آنکه فاصله پاسگاه شهابی تا طلائیه در مرز حدود ده کیلومتر بود. دلمان نمی‌آمد منطقه را ترک کنیم، اما ژاندارم هـا اجازه ندادند جلوتر برویم و هر طور بود ما را راضی کردند تا به هویزه بازگردیم. شبانه با دلی پر از اندوه به هویزه برگشتیم. 🔹 فردا صبح، حامد جرفی به اهواز رفت تا شاید بتواند کاری بکند و کمکی بطلبد. فردای آن روز به هویزه برگشت و با خود یک محموله اسلحه «برنو» و «ام- یک» آورد. تا آن روز این مقدار اسلحه وارد هویزه نشده بود. 🔹 حامد گفت: - با این تفنگ‌ها باید بسیج عشایری را در هویزه راه بیاندازیم. الان دقيقاً یادم نیست که تعداد اسلحه ها چند تا بود، اما فکر می‌کنم هزارتایی برنو و ام -یک بود. بلافاصله اسلحه ها را میان بچه ها تقسیم کردیم و به جوان های داوطلب عرب آموزش اسلحه دادیم تا از خاک و وطنشان پاسداری کنند و جلوی هجوم دشمن را بگیرند. سعی کردیم علاوه بر هویزه به دیگر روستاهای اطراف نیز سری بزنیم و جوانان روستایی را مسلح کنیم و آموزش های لازم را به آنها بدهیم. عبدالامیر هویزاوی رفت و یک گروهبان ژاندارم را گیر آورد. آن گروهبان به ما آموزش های نظامی لازم در باب کار با انواع اسلحه، مین گذاری، نارنجک و طرز ساختن کوکتل مولوتوف را داد. هدف هـم این بود که با نارنجک و کوکتل به تانک های دشمن حمله کنیم و نگذاریم به روستاهای ما یا هویزه نزدیک شوند. من طرز کار با ام ـ یک ‌و نارنجک را تا آن روز نمی‌دانستم و نزد آن گروهبان همه اینها را یاد گرفتم. فکر می‌کردم که می‌شود با نارنجک جلوی پیشروی تانک ها را گرفت. 🔹 مقر اصلی ما بخشداری هویزه شد. به عبارتی بخشداری هویزه به نوعی تبدیل به اتاق جنگ در منطقه شد. هویزه را به چند منطقه نظامی تقسیم کردیم. هویزه پنج تا شش ورودی از طرف های سوسنگرد، رُفیع و روستاهای اطرافش داشت. در همه ی ورودی ها ایست بازرسی و نگهبانی گذاشتیم. تنها سلاح دفاعی نیروهای مقاومت شهری نیز همان تفنگ های سبکی بود که حامد از اهواز با خود آورده بود. برای آنکه همه مردم از شهرشان حمایت و پاسداری کنند گروه های مقاومت را براساس طایفه ها و عشیره های منطقه تقسیم بندی کردیم و هر ورودی را به یک طایفه سپردیم. آنها موظف بودند به طور دقیق همه ترددها را به شدت کنترل و بازرسی کنند. ⬅️ ادامه دارد * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
شهدای هویزه
📔 #گزارش_به_خاک_هویزه (4) | خاطرات سردار یونس شریفی ✍️ به پاسگاه شهابی که رسیدیم، نیروهای ژاندارمری
📔 (5) | خاطرات سردار یونس شریفی ✍️ اوضاع خیلی خراب بود و ساعت به ساعت خبرهای بد و بدتری از مرز طلائیه می‌رسید. اخبار حاکی از آن بود که دشمن با تانک و نیروی زرهی خود در حال عبور از مرز طلائیه به طرف روستاهای اطراف است. این خبر مو بر اندام من راست کرد و خونم را به جوش آورد. در هویزه و میان طوایف عرب ساکن شهر، جنب و جوش خاصی برپا شد و اهالی، خود را آماده دفاع از شهر و کاشانه شان کردند. 🔹 از همان روز اول مهرماه ۱۳۵۹ ما چنان جذب جنگ و نبرد شديم که خانه و زن و زندگی به کلی از یادمان رفت. آن روزها همسرم در خانه پدرش زندگی می‌کرد. چندین روز به خانه نرفتم. یک روز که سخت درگیر سازماندهی نیروها بودم، بچه ها گفتند: پدرت دنبال تو می‌گردد. 🔹 بنده خدا پدرم دلواپسم شده بود و به بخشداری آمده بود تا مرا ببیند و از حالم بپرسد. دیدار کوتاهی با او داشتم و مطمئنش کردم که حالم خوب است.. 🔹 صبح ها در همان هویزه به سر و سامان دادن کارها می پرداختم و عصرها با جمعی از بچه ها به سرکشی پاسگاه های مرزی می رفتم. همان یکی دو روز اول عصری بود که رفتیم به طرف پاسگاه شهابی. وقتی به پاسگاه رسیدیم با کمال شگفتی دیدم که فرمانده ژاندارمری مستقر در پاسگاه شهابی با تبر بی سیمش را تکه تکه کرده! گفتم چرا بیسیم را خرد کردی؟ 🔹 با حالت خاصی در پاسخ من گفت: - وضعیت گرگ است. - یعنی چی؟! - یعنی اینکه ما باید همین الان پاسگاه را ترک و عقب نشینی کنیم. برادر هویزاوی همراهم بود. از این حرکت آن ژاندارم خیلی عصبانی شد. طوری که به او حمله کرد و با وی درگیر شد. به او گفت: چرا جا زده ای؟ عراقی ها که هنوز حتی به پاسگاه تو نزدیک هم نشده اند؟ 🔹 مسیر اولیه دشمن و فلش حرکت‌شان به سمت شهر هویزه نبود. مسیر احتمالی حرکت ارتش عراق از مرز طلائیه به جفیر و از آنجا طرف اهواز بود. هویزه در حاشیه بود. دشمن می‌خواست هر طور شده همان یکی، دو روز نخست درگیری خود را به شهر مهم اهواز برساند و آنجا را به اشغال خود درآورد. اگر عراقی ها می توانستند اهواز را اشغال کنند کار خوزستان تمام شده بود. 🔹 ترس و وحشت چنان نیروهای ژاندارم مستقر در مرز را گرفته بود که آنها جنگ نکرده عقب نشینی می کردند. مثلاً قبل از آنکه دشمن حتی به پاسگاه شهابی نزدیک شود نیروهای ژاندارم آن پاسگاه را تخلیه کردند و به پاسگاه خاتمی عقب نشستند. وقتی دشمن پاسگاه شهابی را گرفت نیروهای مستقر در پاسگاه خاتمی این پاسگاه را هم ترک کردند و بدون هیچ مقاومتی عقب نشستند. 🔹 من و امیر مدتی در پاسگاه خاتمی ماندیم تا ببینیم اوضاع چه می شود و چه کاری می‌توانیم بکنیم. در پاسگاه بودم که دیدم از طرف هور چراغ های یک جیپ ارتشی عراقی‌ها روشن و خاموش می شود. فرمانده پاسگاه خاتمی نیز جیپ را دید و با هراس گفت این جیپ فرماندهی است. دشمن دارد به نیروهایش اعلام حمله به طرف ما را می کند. این را گفت و بلافاصله دستور تخلیه پاسگاه خاتمی را به نیروهای تحت امرش صادر کرد. من هم همراه نيروها از پاسگاه خاتمی به طرف پاسگاه کیان دشت حرکت کردم. 🔹 در اینجا باید به یک نکته تلخ اشاره کنم و آن اینکه ژاندارم ها اگر چه روحیه شان را باخته بودند، اما حق داشتند عقب نشینی کنند، زیرا در کل ما در مقابل آن همه تانک و نفربر دشمن، با آن توپخانه بسیار قوی، تنها دو سه تانک و چند قبضه تفنگ ۱۰۶ داشتیم. طبیعی است با این قلت نمی توانستیم عملاً کاری از پیش ببریم. ⬅️ ادامه دارد * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
شهدای هویزه
📔 #گزارش_به_خاک_هویزه (5) | خاطرات سردار یونس شریفی ✍️ اوضاع خیلی خراب بود و ساعت به ساعت خبرهای ب
📔 (6) | خاطرات سردار یونس شریفی 🔺 روایتی خواندنی از نخستین روزهای تهاجم دشمن بعثی ✍️ نیروهای ما چنان روحیه شان را از دست داده بودند که عملاً کاری از آنها ساخته نبود. دستور مقامات بالای فرماندهی ارتش، ایستادگی و مقاومت بود، اما ژاندارم ها از دستور تبعیت نمی کردند و بدون کمترین درگیری و مقاومتی مرز را رها کرده و عقب نشینی می کردند. 🔹 کلافه بودیم. من و بچه های بسیجی از دیدن چنین وضعی خیلی ناراحت بودیم؛ کاری هم از دستمان برنمی آمد و نمی توانستیم ژاندارم ها را وادار به ایستادگی و مقاومت کنیم. نیروهای ژاندارم تا پاسگاه «کیان دشت» عقب نشستند. در همین بین سه قبضه تفنگ ۱۰۶ به کمک نیروها در کیان دشت آمد. مسؤول این سه تفنگ یک استوار ژاندارمری بود. من آن روز مسلح به «ام – یک» بودم. فرمانده گروهان ژاندارمری هویزه از عقب نشینی آن سه واحد خیلی عصبانی شد و به آن ستوان پرخاش کرد و با عصبانیت گفت: - چرا پاسگاه را ول کردید؟ مگر نگفتم مقاومت کنید؟ 🔹 آن فراری با لحن خاصی گفت: - پس ارتش بیست میلیونی کجاست؟! من تنها بودم و از شنیدن این حرف، خون در رگهایم خشک شد. خیلی ناراحت شدم. غروب بود فرمانده گروهان ژاندارمری هویزه با حالت خاصی رو به ستوان فراری کرد و گفت: - همین الان باید برگردی و با دشمن بجنگی. 🔹 ستوان گفت: - چشم قربان.... می روم! فرمانده پاسگاه نگاهی به من کرد و گفت: - بچه بیا! به طرفش رفتم. آهسته در گوشم گفت: - بچه تو برو همراهشان و ببین چه می کنند. 🔹 این جمله فرمانده پاسگاه، شخصیت نظامی مرا کامل کرد و احساس کردم می‌توانم در این جنگ و نبرد برای خودم کسی باشم. راستش را بخواهید ترسیدم آن ستوان فراری در یک فرصت مرا با تیر بزند. چنان ترسیده بود که حاضر به هر کاری بود. حالت متناقضی داشتم. از یک طرف می‌ترسیدم آن مرد سر به نیستم کند و از طرف دیگر احساس تکلیف می‌کردم و با خودم می‌گفتم باید هر طور شده کاری بکنم و نمی‌شود در این موقعیت حساس دست روی دست گذاشت. نیروهای تحت فرمان ستوان، ۳۰ تا ۴۰ نفر بودند؛ اما من تک و تنها بودم. بدبختانه آن ستوان شنیده بود که فرمانده پاسگاه به من چه گفته است. 🔹 به خدا توکل کردم و با خودم گفتم: هر چه بادا باد، با آنها می‌روم اگر هم بلایی سرم آوردند به درک! دل به دریا زدم و با همان تفنگ ام یکم به همراه آنها به طرف پاسگاه راه افتادیم. وقتی به آنجا رسیدیم شب بود و خبری هم از عراقی ها نبود. ستوان تفنگهای ۱۰۶ را چید و آرایش نظامی گرفت و آماده دفاع شد. هیچ محلی به من نگذاشت. من گوشه ای نشستم. ستوان که معلوم بود حسابی از من و وجودم در آنجا دلخور و ناراحت است زیر لب گفت: - چرا از ارتش بیست میلیونی تان خبری نیست؟ چرا پیدایشان نیست و همه سختی‌ها را روی دوش ما انداخته اند؟ مگر می شود با ۳۰، ۴۰ سرباز و سه قبضه ۱۰۶ با آن همه تانک دشمن روبه رو شد؟ معلوم است که باید عقب نشینی کنیم. مگر جانمان را از سر راه آورده ایم! از شب تا صبح نق زد، ولی من محلی به او نگذاشتم و او هم به من بی محلی کرد. 🔹 فردا صبح که شد از گروهان ژاندارمری زنگ زدند و گفتند از پیشروی دشمن به سمت پاسگاه کیان دشت خبری نیست و دشمن از مسیر دیگری در حال پیشروی به سوی اهواز است. همان موقع به همه ما دستور بازگشت و عقب نشینی دادند. ⬅️ ادامه دارد * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
شهدای هویزه
📔 #گزارش_به_خاک_هویزه (6) | خاطرات سردار یونس شریفی 🔺 روایتی خواندنی از نخستین روزهای تهاجم دشمن بعث
📔 (7) | خاطرات سردار یونس شریفی 🔺 روایتی خواندنی از نخستین روزهای تهاجم دشمن بعثی ✍️ ژاندارم ها پاسگاه «کیان دشت» را تخلیه کردند و همگی به هویزه برگشتیم. کمی بعد خبر رسید دشمن شهر بستان را در منطقه مرزی به اشغال خود درآورده است. خبر تلخی برایم بود، اما کاری هم از دستم برنمی آمد. کمی بعد خبرها بدتر شد و فهمیدیم که دشمن به نزدیکی سوسنگرد رسیده و به زودی سوسنگرد را اشغال خواهد کرد. 🔹 دشمن مثل سیل در حال پیشروی به داخل خاک ما و اشغال روستاها و شهرهای مرزی بود و عملاً هیچ گونه مقاومتی نیز در مقابلش انجام نمی گرفت. 🔹 فکر می‌کنم روز چهارم یا پنجم مهرماه بود. بلافاصله در محل بخشداری یک جلسه اضطراری گرفتیم و به همه نیروهای بسیجی آماده باش دادیم. وضع تدارکاتی و لجستیکی، افتضاح بود به طوری که ام یک‌های اغلب بچه ها خراب بود و کار نمی کرد. فشنگ هم به اندازه کافی نداشتیم، ولی روحیه بچه ها عالی بود و قصد داشتیم که اگر دشمن به ما حمله کند با او درگیر بشویم. شور و شوقی بر همه بچه ها حاکم بود. لحظات به کندی می گذشت و بیسیم‌ها مرتب خبرهای ناگواری پخش می کرد. 🔹 شهر هویزه حالت جنگی به خود گرفت. عده ای از خانواده ها اسباب و اثاثیه خود را جمع کرده، با هر وسیله ای که گیرشان می آمد شروع به ترک هویزه می کردند. شهر داشت کم کم خالی و خالی تر می شد. البته عده زیادی از خانواده ها نیز در همان خانه های خود ماندند و تن به قضای الهی دادند. غالب کسانی که از هویزه خارج شدند دستشان به دهانشان می‌رسید و ماشین داشتند. راستش را بخواهید از اینکه می‌دیدم برخی از همشهری هایم هنوز چیزی نشده در حال ترک کردن زادگاهشان هستند، خیلی برایم سخت و دشوار بود. با خودم فکر می‌کردم که باید همه مردم در شهر و خانه های خود بمانند و از هویزه با چنگ و دندان هم شده حراست بکنند. اما حقیقت آن است که جان چیز شیرینی است و آدمی هر کاری می‌کند تا این جان عزیز را نگاه دارد. 🔹 با خودم گفتم که مرا اگر تکه تکه کنند، شهرم را ترک نخواهم کرد و تا آخرین نفس در مقابل دشمن اشغالگر خواهم ایستاد. فرار از شهر را عیب و ننگ بزرگی برای خودم می‌دانستم. اما واقعیتش را بخواهید وقتی می دیدم زن، مرد و کودک هراسان و ترس خورده در حال ترک شهر هستند، خیلی در روحیه ام اثر گذاشت و نوعی سرخوردگی در من ایجاد کرد. شب شد. با یکی از دوستانم درباره خروج مردم از شهر حرف می زدیم. او با ناراحتی گفت: این عین نامردی است که آدم خانه اش را رها کند و همین طوری دو دستی تحویل دشمن بدهد. باید زن ها و بچه ها هم بمانند و با دشمن بجنگند. 🔹 فردا صبح در کمال تعجب دیدم که آن برادر مشغول خارج کردن خانواده‌اش از هویزه است و چنان برای این کار شتاب دارد که گویا این او نبود که دیشب رجز می‌خواند. خیلی گرفته و افسرده شدم. میان حرف تا عمل فاصله هاست. فاصله ای که آدم ها باید در موقعیتش قرار گیرند تا مشخص شود کـی مـرد عمل است و کی صاحب حرف و ادعا. ⬅️ ادامه دارد... * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
شهدای هویزه
📸 #گزارش_تصویری | 🔺 همایش ملی روایــــــــــت نصــــــــــر با حضور راویان شاخص کشور برگزار شد. #ا
حاج عظیم ابراهیم پور.mp3
41.81M
🎧 | (5) 🔻موضوع ▪️تقابل حق و باطل در طول تاریخ 🎙 استاد حاج عظیم ابراهیم پور * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
شهدای هویزه
📔 #گزارش_به_خاک_هویزه (7) | خاطرات سردار یونس شریفی 🔺 روایتی خواندنی از نخستین روزهای تهاجم دشمن بع
📔 (8) | خاطرات سردار یونس شریفی 🔺 روایتی خواندنی از نخستین روزهای تهاجم دشمن بعثی ✍️ دلم بدجوری فکر خانواده ام بود. زنم که تازه وضع حمل کرده بود، مادر و خواهرانم که در خانه بودند. اخبار هولناکی از رفتار سربازان عراقی با مردم روستاهای اشغال شده به گوش می‌رسید. مانده بودم چه کار کنم. پدرم هم خیلی نگران دخترانش بود. آمد سراغم و گفت: چه کار می‌کنی؟ گفتم: قيد مرا بزن، من همین جا می‌مانم و اگر دشمن خواست وارد هویزه شود با او می‌جنگم. 🔹 حامد جرفی خودش را به آب و آتش می زد. هم بخشدار بود و هم فرمانده سپاه و هم همه‌کاره هویزه. آنی آرام و قرار نداشت و در کنار رسیدگی به کارهای روزمره مردم، نیروها را برای دفاع از شهر بسیج می کرد و هسته های مقاومت شهری را سازمان می‌داد. حامد هم بعد از من ازدواج کرده بود. خواهر قاسم نیسی را به همسری گرفته بود. 🔹 اوایل مهرماه بود که خبر رسید دشمن در حال پیشروی به سوی هویزه است. کمی قبل از آنکه این خبر برسد چند گلوله توپ به اطراف هویزه افتاد که صدای انفجار آن، وحشت و هراس زیادی میان مردم ایجاد کرد. خبر رسید مردم به طرف روستاهای هور در حال حرکت هستند. یعنی با پای خودشان و بدون آنکه بدانند، بـه کـام عراقی ها فرو می رفتند. سوسنگردی ها نیز که از شهرشان فرار کرده بودند به طرف هویزه آمدند. اوضاع کاملاً به هم ریخته بود و کسی آرام و قرار نداشت. عده ای از هویزه به طرف روستاهای هـور خـارج می شدند و در عوض عده ای از سوسنگردی ها به هویزه پناه می آوردند. صحنه عجیبی بود. مدارس هویزه و خانه های مردم پر از مهاجرین جنگی سوسنگرد شده بود و هر لحظه از طرف سوسنگرد هجوم مردم بینوا بود که به طرف هویزه می‌آمدند. 🔹 پدرم در آن اوضاع به من گفت: تو با سابقه ای که در طرفداری از انقلاب و امام داری اگر در جنگ با عراقی ها کشته نشوی یقین داشته باش که عراقی ها تو را می‌گیرند و اعدام می‌کنند. با حالت بی خیالی گفتم: مسئله مهمی نیست، اعدام بشوم. 🔹 پدرم از این حرفم برآشفت و با عصبانیت گفت: اعدام بشوم یعنی چه؟ می‌خواهی همین جوری خودت را به کشتن بدهی؟ - بله داشتم با پدرم حرف می‌زدم که کریم جرفی، برادر حامد آمد سراغم و گفت: به حامد بگو که زود از شهر خارج بشود. به کریم گفتم: چرا حامد در این اوضاع به هم ریخته شهر را رها کند و برود؟ - حامد بخشدار هویزه است و نمی‌تواند شهر را رها کند و برود. الکی که نیست. 🔹 رفتم بخشداری؛ حامد هم آنجا بود. کمی ماندیم، اما خبری از عراقی ها نشد. شهر به هم ریخته بود. حامد به ما گفت: بروید خانه هایتان و اگر خبری شد به دنبالتان می فرستم. فعلاً خبری نیست. ⬅️ ادامه دارد... * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh