eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 💫 🌷بچه ها گرسنه بودند و تدارکات نرسیده بود. حسن گفت من از تدارکات عراقی ها غذا می آورم. به سمت پل فلزی خرمشهر حرکت کرد. گفتم: حسن، می خوام بیام ببینم تو چه جوری از وسط عراقی ها غذا میاری! گفت: بی خیال، خطر داره! اصرار کردم. راضی شد. غرور داشتم. با خودم فکر می کردم وقتی حسن می تونه بره تو دشمن حتماً من هم می تونم. به محض رسیدن ما به پل، رگبار عراقی ها روی پل شروع شد. تا به خودم بیایم، حسن جهشی کرد و به سرعت از روی پل به آن سمت دوید. صدای دنگ دنگ خوردن گلوله های به بدنه فلزی پُل ترسم را دو چندان می کرد. هر چه کردم، نتوانستم خودم را راضی کنم که در بین آن آتش تیرباری که روی پل می بارید به آن سمت بروم. همان جا سینه خیز خوابیدم نیم ساعتی گذشت تا سر و کله حسن پیدا شد. با دو از روی پل عبور کرد و به سمت من آمد. تا به من رسید: گفت: پاشو بریم پیش بچه ها! بلند شدم. حالا آرام راه می رفت. توی دستش یک پلاستیک پر از نان و کتلت بود. آرام گفتم: حسن، جان مادرت به بچه ها نگی من جا موندم! خندید و گفت: خیالت راحت 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✍شهید قاسم‌ سلیمانی: اگر تعلقات خود را زیر پا گذاشتیم، می‌توانیم مانند شهدا به این مملکت خدمت کنیم و اگر با تعلقات شخصی و فردی بخواهیم خدمت کنیم ، این خدمت به جایی نخواهد رسید. 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹شهید محمد ابراهیم همت 🔷یاد خدا را فراموش نکنید. مرتب بسم الله بگویید. با یاد و ذکر خدا و عمل برای رضای خدا خیلی از مسائل حل می شود 🍃🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* 🎙با روایت گری *سردار محمد علی شیخی* و برادر *کربلایی حسن پورحسن* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۱۹ اسفند ماه۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶* ⬇️⬇️⬇️⬇️ 🚨👈 *مراسم طبق دستورالعمل ستاد استانی کرونادر و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
🌱تو بگو چشم هایت تشنه کدامین نسیم آشناییست که هر روز صبــح ⛅ تا نامی از عشق می برم خورشید را ☀️ در آغوش میکشی... 🕊️💔 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
✍وصیت نامه شهید: 🔹اگر فیض شهادت نصیبم گشت آنانکه پیرو خط سرخ امام خمینی نیستند وبه ولایت او اعتقاد ندارند برمن نگریند و بر جنازه ام حاضر نشوند اما باشد که دماء شهدا آنان را متحول سازد. 🔹برادران به خدا قسم اگر من وتو به جبهه نیاییم خدا نیازی ندارد و به جای ما فرشتگانش را به جبهه می فرستد ولی خداوند ما را دوست دارد و می خواهد که به سرحد انسانیت و مقام رفیع که بهشت ابدی است نایل گردیم. 🔹برادران جوان ، شما قلبتان پاک است، شما می توانید بهترین فرد برای جامعه شوید. لذا هیچوقت خدا را از یاد نبرید که اگر او را از یاد بردید دچار غفلت می شوید. 🌹 🌱🌹🌱🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. حاج مرتضی در طول آن دو شبانه روز را خوب شناخته بود.بلند را در روبروی از ایستاد نگاه خسته اش را که امید و آرزوهای دور و دراز در آنها موج می زد، در نگاهش دوخت و با همان نگاه آمادگی خود را برای شنیدن نقشه های حجت اعلام کرد. حجت لبخندی از سر رضایت زد. _مطمئنم که به لطف خدا موفق میشیم فقط همت می خواد که خدا را شکر که همگی دارند. دو مرد نجوا کنان پا بر صخره های سخت تپه گذاشتند و پیش رفتند.پنج روز بعد وقتی خبر شکستن محاصره گردان فجر در قرارگاه پیچید، سعید هیجان زده به سنگر فرماندهی و تا از سلامتی حجت خبر بگیرد. فرمانده میانسال که روبروی بیسیم نشسته بود با تعجب پرسید::«حجت؟! این کجا و نیروهای عملیاتی نبوده..!» سعید اگر چه آن شب در جریان رفتن پنهانی حجت قرار گرفته بود اما خیال نمی کرد تا این زمان هم فرماندهان از این موضوع بی خبر مانده باشند.برای پنهان نگه داشتن اتفاقی که افتاده بود لبخندی مصنوعی زد: «آهان درست حق با شماست فعلا با اجازه» اما پیش از این که از سنگر خارج شود فرمانده او را صدا زد: «صبر کن ببینم ظاهراً تو از چیزهایی خبر داری که ما نداریم حالا بگو ببینم جریان چیه؟!» سعید این پا و آن پا شد: «نه گفتم که اشتباه کردم» صدای خش خش بیسیم حرف او را قطع کرد. _مرتضی مرتضی آشیانه .مرتضی مرتضی آشیانه _مرتضی به گوشم _مرتضی از وضعیت بچه ها گزارش بدین. _فعلا وقت ندارم حجت بهتون گزارش میده. نگاه لبریز از شادی سعید و چشمان متعجب و از حدقه در آمده فرمانده یکباره به طرف بیسیم برگشت.فرمانده بی اختیار از جا بلند شد و با یک حرکت سریع بی‌سیم را در دست گرفت: «مرتضی مرتضی آشیان» _مرتضی بگوشم _مرتضی مگه حجت هم با شماست؟ _بله مگه خبر نداشتید؟! فرمانده لحظه مکث کرد و نگاه معنی داری به سعید انداخت سعید سرش را پایین انداخت و آرام‌آرام چند قدم به عقب رفت. صدای بیسیم توجه فرمانده را جلب کرد. _آشیانه آشیانه حجت.. _آشیانه به گوشم. _آشیانه آماده گزارش هستیم. فرمانده لحنی جدی به خود گرفت: «فعلاً بهتره قبل از هر چیزی بگی که تو اونجا چیکار می کنی؟!» سعید دیگر منتظر نماند. با یک خیز بلند از سنگر بیرون زد و با قدم های بلند به سوی سنگر شان دوید تا خبر از سلامتی حجت را به دیگران بدهد. 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥‏مناجات «شعبانیه» را خواندید؟ بخوانید آقا! 🔹 سخنان شنيدنی امام خمينی در مورد مناجات مشهور ماه شعبان 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 🌷حسن تعریف می کرد. می گفت: ده تا اسیر به من دادند تا عقب ببرم. با اسرا عقب می آمدیم که رسیدیم به یک دیواره. بی آنکه حواسم باشد، اسلحه را دادم به نفر اول و گفتم: این را بگیر تا من برم بالا! خودم را که بالا کشیدم، یادم آمدم این ها همه عراقی هستند و اسلحه مسلح را دستشان دادم. گفتم الانه که سوراخ سوراخم بکنند. آرام برگشتم، دیدم آنها از من پرت تر هستند و مظلوم ایستادن. دست دراز کردم. گفتم: اسلحه را بده! اسلحه را دو دستی به سمتم گرفت. گفتم: حالا بیاید بالا! حسن می گفت: یک بار گروهی از اسرا را به من دادند تا به عقب ببرم. عجله داشتم، اما ستون عراقی ها آرام حرکت می کرد. رفتم ببینم علت کندی حرکت چیست. دیدم یکی از آنها زخمی است و لنگ لنگان می آید. ستون را نگه داشتم. به یکی از عراقی ها که جثه ای بزرگ داشت و معلوم بود فرمانده است، اشاره کردم که همرزمت را کول کن! ابرویی در هم کشید و گفت: لا.. لا... گفتم: لا.. لا... با اسلحه ام، یک تیر به ساق پایش زدم و گفتم: حالا خودتم لا ... لا... لی لی کن بیا! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
ﺷﻬﺪا🌹 🌷ماه شعبان بود. به اتفاق حاج مجید سپاسی برای جا به جا کردن فرمانده خط، به جزیره رفتیم. قرار بود حسن حق نگهدار را با مسلم شیر افکن با هم عوض کنیم. سنگر فرمانده خط یک سنگر بتونی بود که دیواره ورودی را رنگ سفید زده و بالای آن این بیت از سعدی نوشته شده بود: چون دلارام می‌زند شمشیر سر ببازیم و رخ نگردانیم شب را چهار نفری در همان سنگر بودیم، به حرف و شوخی گذشت و همه به خواب رفتیم. نیمه شب بود که از صدای مناجات و هق هق گریه بیدار شدم. حسن بود که گوشه ای نشسته بود و آرام برای خودش مناجات شعبانیه می خواند. کم کم ما سه نفر هم وضو گرفتیم و کنارش نشستیم و قرعه به نام من افتاد که مناجات را بخوانم. شروع کردم به خواندن و همراه با خواندن من مجید، حسن و مسلم اشک می ریختند تا رسیدم به این فراز دعا... إِلَهِي إِنْ أَخَذْتَنِي بِجُرْمِي أَخَذْتُكَ بِعَفْوِكَ وَ إِنْ أَخَذْتَنِي بِذُنُوبِي أَخَذْتُكَ بِمَغْفِرَتِكَ وَ إِنْ أَدْخَلْتَنِي النَّارَ أَعْلَمْتُ أَهْلَهَا أَنِّي أُحِبُّكَ... [...خدايا اگر مرا بر جُرمم‏ بگيرى، من نيز تو را به عفوت بگيرم، و اگر به گناهانم بنگرى، جز به آمرزشت ننگرم، و اگر مرا به قهرت وارد دوزخ كنى، به اهل آن می گویم كه تو را دوست دارم.] ناگهان صدای زجه مجید بلند شد. آنقدر گریه کرد که بی حال روی زمین افتاد، هیچ وقت چنین حالتی و گریه ای از مجید ندیده بودم. از گریه مجید آه حسن هم بلند شد و دنبالش مسلم و هر سه روی زمین افتادند و اشک می ریختند. آن شب آن قدر اشک ریختند که هیچ وقت فراموش نمی کنم. مجید با همان حالش می گفت، این فراز دعا من را آتش می زند خدایا اگر مرا وارد دوزخ كنى، به اهل آن می گویم كه تو را دوست دارم... 🌷🌿🌷🌹🌷🌿🌷 ﻫﺪﻳﻪ حاج مجید سپاسی، حسن حق نگهدار و مسلم شیرافکن ﺻﻠﻮاﺕ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* 🎙با روایت گری *سردار محمد علی شیخی* و برادر *کربلایی حسن پورحسن* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۱۹ اسفند ماه۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶* ⬇️⬇️⬇️⬇️ 🚨👈 *مراسم طبق دستورالعمل ستاد استانی کرونادر و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
🌱تو چه کرده‌ای؟ که خدا همه‌ات را برای خودش خواست؛ و نصیب ما چیزی نگذاشت! حتی نامی، نشانی ....💔 🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 میگفت دوست دارم مثل حضرت ابوالفضل(ع) سردر آغوش برادرم شهید شوم! ترکش سر و صورتش را مجروح کرده بود، برادرش سر او را در آغوش کشیده بود که شهیدشد! 🔰گفتم هاشم انگشترت را به من میدی! خندید و گفت نه!😳 اما چند روز دیگه خودت از دستم بیرون میاری!🤔 چند روز بعد شهید شده بود. برای دیدنش رفتم. چشمم افتاد به انگشتر, ان را یادگار ازهاشم برداشتم...😭 🍃🌷🍃 هاشم شیخی 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. خیلی خسته ام حسابی خوابم می آمد .غذا مشکلی نداره میتونم براش آماده بزارم تا هر وقت آمد بخوره. ولی نمیدونم چه عادتیه که حتماً باید اول ببینم شامش رو هم بخوره تا خیالم راحت بشه. نمیدونم بقیه بچه ها چرا نمی خوابند. لابد اونا هم از من وا گرفتن.ولی چرا اینقدر ساکت و بی حوصله هستند .درست عین خودم .همچنین بفهمی نفهمی یکم دلم شور میزنه. هر وقت میره خط مقدم تا برگرده نصف عمر میشم بس که بی پرواست.چند بار ذکر کرده ام یه چیزی بگم تا همه از این حال و هوا در بیان ولی حوصله ام نشده.اصلا ولش کن چه کاریه گاهی وقتا هم اینجوری بهتره. حالا کجاست اون توی راه برگشت کم کم باید پیداش بشه لابد خیلی گرسنه است خوبه که براش غذای مفصل کنار گذاشتم. عادت کردم که بشینم غذا خوردنش رو نگاه کنم. باید یکی بهش برسه خودش که به فکر خودش نیست یه تیکه نون میزاره دهنش و از خستگی همین جا میفته. انگار صدای موتور میاد گمونم خودشه _بچه ها حجت آمد همه یه تکون میخورد و چشم می دوزند در سنگر.پتوی جلوی در موج بر میداره... بله خودش است. _سلام _سلام آقا حجت گل. خسته نباشی بفرما. _درمانده نباشی سلام بچه ها.. _سلام چقدر دیرکردی خبری بود؟! _نه..سلامتی شما یک خورده خط شلوغ بود. _پس توی ترافیک مانده بودی؟! _ای همچنین.. چهارزانو میشینه و تکیه به دیوار سنگر..تندی بلند میشم سفره کوچکی جلوش پهن می‌کنم. غذاش رو هم میزارم توی سفره .چپ چپ نگاهی به ظرف پر از غذا میندازه و بعدش زیر چشمی نگام میکنه. با قاشق برنج ها را کنار می‌زند و گوشت هایی که براش نگهداشتم برانداز می کنه.قاشق رو میندازه تو سفره و میگه :« این همه گوشت برای کیه؟» لبخند از خوشحالی می زنم. _خوب معلومه ..سهم خودتونه _چرا ای قدر زیاده؟! _بخور تا جون بگیری ..کی بخوره بهتر از تو! احساس می کنم خیلی عصبانیه .با یک حرکت تند قاشق رو بر میداره و گوشت ها رو جدا می کنه. _دلیلی نداره من بیشتر از دیگران بخورم.هرکی باید به اندازه ی سهمش گیرش بیاد .حالا هم اصلا گوشت نمی‌خورم تا دیگه از این کارا نکنی.. آب باز می کنم که چیزی بگم بلکه قانعش کنم ولی اخلاقش رو خوب می شناسم و توی دلم افسوس می‌خورم با خودم میگم تو که اونو می شناختی این چه کاری بود کردی؟! حالا دیگه حتی سهمیه خودش را هم نمیخوره.. 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
•دلت که گرفت💔 •با رفیقی درد و دل کن ⇜که باشد •این زمینیـ🌎ها •در کارِ مانده اند 🌷 😔 🌹🍃🌹🍃 ﻫﺮﻛﺲ ﺩﻟﺶ ﺑﺮاﻱ ﺭﻓﻴﻖ ﺷﻬﻴﺪﺵ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ... تا دقایقی دیگر ..... ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬدا انجام بدهید ⬇️⬇️⬇️ پخش مستقیم با اینترنت رایگان: http://heyatonline.ir/heyat/120
انلاین شوید زیارت عاشورا آغاز شد .... در گلزار شهدای شیراز با شهدا هم نوا شویم 🔻🔻🔻🔻 http://heyatonline.ir/heyat/120
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 🌷حسن تعریف می کرد. در عملیات رمضان در خاک دشمن گم شدم. تشنگی و خستگی من را از پا انداخته بود و زبان و دهنم به علت خشکی باز نمی شد. به یک ماشین عراقی رسیدم. هر چه گشتم آب در آن نبود. به ناچار رادیاتور آن را سوراخ کردم، آبش را در کلاهم جمع کردم و در حد رفع تشنگی خوردم. پیاده و سرگردان می رفتم که یک ماشین عراقی با سه سرنشین من را به اسارت گرفتند. چند مشت و لگد حواله ام کردند، پشت ماشین انداختند. مقداری که مسیر را طی کردیم، ناگهان روی ماشین آتش ریخته شد. من چون خوابیده بودم آسیبی ندیدم، اما سه سرنشین آن کشته شدند. نیروهای ایرانی که مثل من گم شده بودند آن ماشین را زده بودند. وقتی من را دیدند به خیال اینکه عـــراقی هستم می خواستند به من هم شلیک کنند که با دیدن دست و پای بسته ام فهمیدند ایرانی هستم. به سمت خاک ایران حرکت کردیم. به نزدیک دژ مرزی که رسیدیم باز نیروهای به خیال اینکه من عراقی هستم شروع به شلیک به سمت ما کردند... بچه های همراه فریاد می زدند ما ایرانی هستیم. خدا آن روز خیلی به من رحم کرد که از تشنگی و بعثی های و تیر خودی جان به در بردم. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
♡•• چہ خوش است صُبحِ جُمعہ⛅ ز ڪنارِ بیتِ ڪعبہ ؛ بہ تمامـِ اهلِ عالـمـ ، برسد صداے مَھــــدے... 💚 🌸 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
*✅وصیت زیبای شهید* 💟اکنون که پس از سیزده قرن پرده ظلم و تاریکی که چهره تشیع سرخ را پوشانیده بود، فرو ریخته و پرچم«نصرمن الله»، حسینی بدست سرباختگان فلسفه«ان الحیوه عقیده و الجهاد» نشات گرفتگان نغمه«…» و فریاد «الله اکبر» و «لا اله الا الله» برافراشته شده و می رود تا به [قطع دست] سردمداران پرچم کفر و الحاد و تجاوز بیانجامد و اکنون که دین خدا جز با خون سرخ پیروان راه خونین حسین(ع) انجام نمی گیرد. 🔷و اکنون که جوانان با شوق و شعف زندگی را رها کرده و به سوی لقای پروردگار خویش می شتابند. من نیز که رهروی از ساکنان کوی حسینم و با خدای خویش میثاق شهادت بسته ام، لبیک حق را اجابت گفته .چرا که ما پیرو راه حسینیم و در مکتب حسین(ع) جز خط سرخ شهادت و جز مرگ در راه عقیده، راهی وجود ندارد. که راهی است بسوی حق و راه همه سعادتمندان و اولیاءالله در طول تاریخ. *خدایا؛ دعوتت را لبیک می گوییم و به سوی تو بازگشت می کنیم و تنها تو را می خواهیم و تو را می خوانیم، که تنها تویی امید و ملجاء درماندگان و عاشقان.* محمدصادق دیندارلو *🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋* http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. نماز که تمام شد نمازگزاران یک یک از صحن مسجد خارج شدند. تنها چند نفر از جوانان محل دوره آقا نشسته اند تا مسئله هایشان را بپرسند.پس از چند دقیقه و نیز خداحافظی کرد و رفت و جوانها ماندند تا باز حسین ماجراهای سه ماهی را که در جبهه گذرانده بود برایشان تعریف کند.جوانی که تنها به دیوار تکیه داده بود نگاهی به ساعتش انداخت و به انتظار آمدن دوستش چشم به در صحن دوخت. «پس چرا نیومد؟! سابقه نداشت بدقولی کنه ده دقیقه از قرارمون گذشته» در همان حال تا آمدن گوگوش و صحبت‌های آنها داد. _خط مقدم هم بودی؟! _پس چی که بودم .درست یک هفته را آنجا گذراندم. نمیدونی چه غوغایی بود شب و روز نداشتیم. _برای چی مگه عملیات بود؟! _نه ولی آماده باش داده بودند تازه خط مقدم همیشه درگیری هست. _چه خبرا بود؟! _تا دلت بخواد تعریف های خوب دادم حالا گوش کنید. شب اول که رسیدیم خط تقسیم شدیم توی سنگر ها.نصفه های شب خواب بودیم که یک دفعه صدای وحشتناکی شنیدیم. با ترس و لرز بیدار شدم. دیدم هواپیماهای دشمن بالای سرمون هستند سریع بلند شدم. _خوب.. _یعنی چی !خوب همین دیگه!! _آخه اون جوری که تو گفتی فکر کردم اتفاق خاصی افتاده. حسین ابروهایش را در هم گره کرد. _هنوز نرفتی میمند! مگه قرار بود دیگه چه اتفاقی بیفته؟! باور کن تا صبح از ترس نتونستم بخوابم. _یعنی با بمباران هم نکردند؟! _نه دیگه ام او نشان ندادیم و الا برای همین کار آمده بودند. _بگذریم تعریف کن. روزهای بعد چه اتفاقی افتاد.. حسین کمی جابجا شد. سینه اش را و با چهره ای هیجان زده ادامه داد. _روزهای بعد که واقعاً محشری بود .باید بودیم و می دیدیم فرداش طرفای ساعت ۱۱ بود که... خیلی عجیب پسر ایرانی آمده ۵ دقیقه دیگه منتظر می مونم اگه نیامد میرم. کاش که از یکی از بچه ها می پرسیدم حتما او را می شناسن..» تاثیر لحظه ای مکث کرد جلو رفت. _ببخشید بچه ها شما آقا محمود را می شناسین؟! حسین به طرفش برگشت _کدام محمود؟! _پسر حاج رضا؟! _همونی که خونشون توی کوچه پشت مسجد؟! _بله خودشه! _پس چی که میشناسم دو سه ساعت با هم توی یک سنگر بودیم.چطور مگه ؟امری بود؟ _من از دوست داشتم اینجا با هم قرار داشتیم ولی نیومد .من دیگه دیدم تو دل می خواستم اگر زحمتی نیست یک پیغام ای بهش بدین. 👈ادامه دارد .... https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥یک راه خوب برای عاشق امام زمان(ع) شدن ➕خاطره‌ای زیبا از حاج قاسم سلیمانی 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 🌷عملیات رمضان بود. خسته از مأموریت از دژ عراق به منطقه خودمان وارد شدیم. توی خیمه ها استراحت می کردیم که صدای تیراندازی بلند شد. بیرون دویدم. دیدم بچه ها به سمت دژ تیراندازی می کنند. - یه عراقی مسلح داره به این سمت میاد! جلوتر رفتم. دیدم آشناست. خودش بود، حسن. گفتم: نزنید، این که حسن خودمان هست! حسن عادت داشت در عملیات ها لباس عراقی می پوشید تا بتواند به نزدیکترین فاصله به دشمن برود. به خصوص وقتی تیرباری بچه ها را زمین گیر می کرد. عادت داشت، قید تیر خوردن را بزند و به عراقی ها نزدیک شود، عراقی ها او را با نیروهای خودشان عوضی می گرفتند و وقتی سرگرم نیروهای ما می شدند، حسن از کنار عراقی ها را می زد. خلاصه هر چه گفتم این نیروی خودی است، باور نکردند. به سمت حسن دویدم تا بچه ها دست از تیراندازی بردارند. صورتش را تراشیده بود و در آفتاب کامل سوخته و سیاه شده بود. هفت هشت اسلحه هم به خودش آویزان کرده بود و به سمت ما می آمد. بعد ها نقل می کرد که از اسارت جان به در برده است... 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ ☘یکی از دوستان آقا ابراهیم نقل می کرد که: سال ها پس از شهادت ابراهیم در یکی از مساجد تهران مشغول فعالیت فرهنگی بودم. روزی در این فکر بودم که با چه وسیله‌ای ارتباط بچه‌ها را با مسجد و فعالیت‌های فرهنگی حفظ کنیم؟ 🌃همان شب ابراهیم را در خواب دیدم. تمامی بچه‌های مسجد را جمع کرده و می گفت: «از طریق تشکیل هیئت هفتگی  بچه ها را حفظ کنید.» بعد در مورد نحوه کار توضیح داد ما هم این کار را انجام دادیم. ابتدا فکر نمی کردیم موفق شویم. ولی با گذشت سال ها، هنوز از طریق هیئت هفتگی با بچه‌ها ارتباط داریم. ✨مرام و شیوه ابراهیم در برخورد با بچه‌های محل نیز به همین صورت بود. او پس از جذب جوانان محل به ورزش، آنها را به سوی هیئت و مسجد سوق می داد و می گفت: «وقتی دست بچه‌ها توی دست قرار بگیره مشکل حل می شه. خود آقا نظر لطفش را به آنها خواهد داشت.» 🌱🌹🌱🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75