eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰احمد معلمی دلسوز بود و با اخلاق. جرعه جرعه معرفت و عشق را به دانش آموزانش می چشاند و به کامشان می ریخت، لیاقت هایش را خیلی زود نشان داد و شد مدیر مدرسه. 🔰 خدمتگزار مدرسه تعریف می کرد؛ مدت ها بود که وقتی صبح ها برای نظافت و تمیز کردن کلاس ها و دفتر مدرسه می رفتم، همه جا را تمیز و جارو کشیده می دیدم. روزی گوشه ای پنهان شدم تا سَر از سِر این کار در بیاورم. ساعتی به بازگشایی مدرسه مانده بود که دیدم آقا مدیر، آقای کشاورز آمد. آستین ها را بالا زد، جارویی دست گرفت و شروع کرد به جارو کشیدن مدرسه. 🔰در جبهه هم کلاس درس راه انداخته بود و دانش آموزان بسیجی که در مدرسه عشق ثبت نام کرده بودند را آموزش می داد تا از درس و مدرسه عقب نیافتند احمد کشاورز 🍃🌷🌱 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. _امر بفرمایید. _لطفاً بهش بگید تا آخر شب بیاد خونه کارش دارم. _چشم حتما بهش میگم _خیلی ممنون ببخشید صحبت های شما رو قطع کردم _در اختیار داریم لابد حسابی خسته شدین _نه این چه حرفیه اتفاقاً خیلی هم لذت بردم. حسین به حالت تواضع و فروتنی سرش را پایین انداخت _البته جسارت نباشه دست تعریف از خود ندارم ولی به هر حال برای کسانی که جبهه نرفتند شاید شنیدن این حرف‌ها لازم باشد. اگرچه سرتون رو درد آوردم ولی به دردتون میخوره. _درست میگید حق با شماست .از این بابت ممنونم .خدا حافظ غریبه رفت. حسین با ناراحتی سری تکان داد _بعضی ها چقدر بی خیالن. انگار نه انگار که تو این مملکت جنگه. باور کنید حوصلش از حرف های ما سررفت که منتظر محمود نماند. _خب بقیش رو بگو.ظشش حسین لب باز کرد اما پیش از آنکه چیزی بگوید محمود با عجله وارد شد و نگاهی به داخل صحن انداخت _سلام بچه ها می بخشید شماها کسی را انجام ندیدین؟! حسین گفت: یک غریبه اینجا منتظرت بود. _خوب حالا کجاست؟ _رفت. گفت شب بیا خونه کارت دارم محمود با ناراحتی نشست عرق پیشانی را پاک کرد و زیر لب گفت: خیلی بد شد حسین بالا لحن کشداری پرسید :این یارو کی بود؟! _یکی از دوستانم بود _تو که از اینجور دوستان نداشتی؟ _چطور مگه؟ _انگار زیاد توی خط نبود یک ساعت داشتم برای بچه‌ها از جبهه و خط مقدم و این روزها حرف میزدم ولی اصلاً قاطی نشد. همون دوران نشسته بود آخرش هم حوصله اش سر رفت و زرد بیرون. محمود خندید .سری تکان داد و نگاه در نگاه حسین دوخت‌. _حق داشته از تعریف های تو خسته بشه چون خودش روی تمام عملیات ها بوده. حسین خودش را باخت و رنگ به رنگ شد. _نشناختیش ؟!حجّت بود !حجت آذر پیکان. _چی کاره است؟! _فقط اینو بدون که در حال حاضر فرمانده تیپ ۳۳ المهدیه حسین همانطور ساکت و ناباورانه به او زل زد و گفت: بیچاره از دست ما چی کشیده! محمود بلند شد و نگاهی به ساعتش انداخت _من دیگه مزاحمتون نمیشم .توبه تعریف هات ادامه بده. بالاخره هفت روز روی خط مقدم بود و خیلی چیزها برای گفتن داری. 👈ادامه دارد .... https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | دلتنگ 🔻چشم ها را روی طبیعت اطراف ببندید تا ماوراء طبیعه را اینجا ببنید؛ اینجا سرزمین سراسر نور است... نور 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 🌷خبر داد مجروح و در تهران بستری است. به تهران رفتم. پرسان پرسان بیمارستان و اتاقش را پیدا کردم. ترکش شکمش را پاره کرده و روده هایش بیرون بود. تخت کنارش هم یک مجروح بود که نصف تنه اش در انفجار مین از بین رفته بود. کمی که صحبت کردیم گفت: کاکو من را منتقل کن شیراز! گفتم: چشم. روز بعد به شیراز آمدم تا کارهای انتقالش را انجام بدهم. از شیراز زنگ زدم تهران به بیمارستان، پرستار گفت: برادر شما با اصرار خودش رضایت داده و مرخص شده! هرچه منتظر شدیم که به شیراز بیاید خبری نشد. مدتی از او بی خبر بودیم که از جبهه برگشت، فهمیدیم با همان شکم پاره دوباره به جبهه برگشته است. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 لحظه کشف پیکرهای مطهر ۴ شهید دوران دفاع مقدس در جریان تفحص دیروز (جمعه) گروه‌های تفحص در شلمچه 💐 نکته قابل توجه اینکه بخشی از دفترچه شهید که تنها متن باقی مانده بر روی آن کلمه شریفه می باشد نیز همراه وی کشف گردید الزمان عج 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
《با وجـــــود این دنیای بی ارزش نشستن در گوشه‌ای و در فکـــــر خود بودن گناهـــــی بزرگ است! 🌹 🌱 شهدایی🌙 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شهادت مهࢪ قبولے ست‌ڪه بر دلت🕊️ میخورد ... شهدا ... دلمـ لایق مهر شهادت نیست 💔 اما شما که نظر کنید ...✨ این کویر تشنه‌دریا می شود.. با عطر شهادت...|🕊️🥀 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌹۲۲ اسفند روز شهدا 🌹حضرت امام خامنه ای: نگذارید غبارهای فراموشی روی این خاطره های گرامی را بگیرد... ما را دریابید 🌹🌱🌹🌱 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 🌷اوایل با جهاد فارس در جبهه بود و راننده لودر بود، اما حسن از کار در جهاد راضی نبود. می گفت: دوست دارم اسلحه دست بگیرم و رو در رو با عراقی ها بجنگم. برای همین سال 60، از طریق بسیج اعزام شد. مدتی هم به صورت بسیجی در جبهه بود که گفت: به من می گویند تو که دائم در جبهه هستی بیا و پاسدار بشو! خودش هم خیلی دوست داشت. می گفت وقتی بسیجی بودم، عاشق لباس سپاه شدم. می گفت: من سرباز امام زمان هستم و سربازان امام زمان را در لباس سپاه دیدم. می گفتیم حداقل به عنوان سرباز وارد سپاه بشو، بعد از پایان خدمت بیرون بیا. می گفت: سرباز امام زمان، در قید دو سال یا 24 ماه خدمت نیست، سرباز امام زمان (عج) تا قیامت سرباز امام زمان(عج) باقی می ماند. حسن پاسدار، از زمین تا آسمان با آن حسنی که ما می شناختیم فرق داشت. به تمام معنا پاسدار اسلام و انقلاب بود. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷گفتیم: کی میای؟ گفت: ان شاالله برای سالگرد محمد حسن! گفتم: چقدر دیر, هنوز که چهارماه مانده! گفت: مادر, تو چهارتا پسر داری, دو تاش را بده در راه خدا, محمد جواد و محمد حسین هم باشه برای خودت! گفتم: پاشو پسر, از این حرف ها نزن, ان شاالله که سالم بر می گردی. خداحافظی کرد و رفت...‌ سالگرد برادرش خبرشهادتش آمد .. 🌷در محاصره بودیم. محسن اب و اذوقه اش را بین بچه ها تقسیم کرد. اخرین جمله های محسن قبل از شهادت این فراز از دعای شعبانیه بود که بلند می خواند و به سمت دشمن می رفت:الهی هب لی کمال الانقطاع الیک...(خدایا بریدن کاملی از خلق به سوی خود به من عنایت کن تا باشد که دیده های دلمان به نور لقا الهی روشن شود!) پیکرش سه روز زیر افتاب افتاده بود... 🌱🌹🌱 محمد محسن روزیطلب شهادت:۱۳۶۲/۱۲/۲۲-عملیات خیبر 🌷🌱🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
عید آمد و دل از غم دیرینه شد آزاد چشمم به دستان حسین بن علی(ع) افتاد دارد در آغوشش عجب شهزاده ای زیبا غرقِ طوافش ماه و خورشید و نسیم و باد از دست اربابم رسید عیدی جانانی ویرانۂ قلبِ منِ آشفته شد آباد (ع)✨🌺 ✨🌺 ♨️ 🎊 💝🎊💝🎊💝
🔰 شهید سلیمانی: نباید تردید کنیم که شهدا مثل اولیای الهی دارای اعجازند. اینکه به قبور آنها توسل می‌کنیم و استمداد می‌طلبیم برای این است که آنها مثل قطره‌ای به دریا وصل و جزئی از ائمه(ع) شده‌اند. 🍃🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃چه‌معامله‌ی پرسودی است 🕊 فانے میدهے و باقے میگیری جسم میدهے و جان میگیری❤️ جان میدهے و جانان میگیری...💚 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🔰به روایت مادر شهید : 🔹یک بار در جبهه شهید صیاد شیرازی گفته بود:"این بچه در این جا چه می کند؟" و در پاسخ به او گفته بودند:"همین بچه عضو گروه شناسایی ست و می رود در قلب دشمن ، شناسایی می کند و بر می گردد." شهید صیاد شیرازی گفته بود:"باید درجه ی مرا بردارند و بر دوش این جوان بگذارند."😳 🔹سرانجام هم می رود در خاک عراق و آن قدر می جنگد که مهماتش تمام می شود. پسرم می گفت:"ما تا آخرین لحظه و تا آخرین فشنگی که داریم ، می ایستیم و می جنگیم و عقب نشینی نمی کنیم." پسرم،آخرین فشنگ را هم به سوی دشمن شلیک می کند و بعد به درجه ی رفیع شهادت می رسد. محمد محسن روزیطلب 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. دوباره پشت پنجره رفتم. باران همونطور یک ریز می بارید. دلشو امانم را بریده بود: «یعنی این وقت صبح به کجا رفته؟!» هنوز این فکر و خیالم پاک نشده بود که در باز شد و همراه با سوز و سرما و باد وارد اتاق شد. خیس خیس بود. گفتم :«پناه بر خدا کجا‌بودی حاجی؟!» خندید کنار بخاری ایستاد و همانطور که از قاب پنجره به باران زل زده بود گفت: «بچه ها هنوز خوابند؟!» _خوب معلومه هنوز خیلی زوده برای چی بیدارشون کنم؟! _شما بیدارشون کنم بعدا میفهمی .می خوام ببرمشون یک جای خوب. _توی این بارونا؟ _پس چی !دلت میاد؟! بیل و کلنگ نداریم؟! _بیل و کلنگ میخوای چی کار؟ نکنه باز خیالاتی به سرت زده!؟ _ای همچین .تاتو بچه ها را آماده کنی و من برمیگردم. پیش از اینکه فرصت حرف دیگری پیدا کنم دوباره از اتاق بیرون زد و توی باران ناپدید شد. بچه ها صبحانه خورده و لباس‌پوشیده پشت پنجره به انتظارش ایستاده بودند. دلم هزار راه می رفت.سر از کارهایش در نمی آوردم همیشه وقتی می‌خواست کار مهمی انجام بدهد همین طور مرموز می شد. پشت پنجره کنار بچه‌ها چشم به بیرون دوختم. باران کم کم آرام گرفت. صدای چک چک ناودان ها دیگر منقطع و بریده بریده شده بود.به آسمان نگاه کردم که ابرها داشتند نو و کهنه می شدند .حدس زدم که دوباره باران خواهد گرفت. در اتاق باز شد و حاجت خندان و سرحال به داخل سرک کشید. _خب بچه ها حاضرن؟! گفتم:« بله ! ولی تا نگی چی خیالی داری نمیزارم بیان بیرون!» بچه ها باغچالی لباس گرم پوشیدن و هلهله کنان به دنبال پدرشان از اتاق بیرون زدند. پیش خودم به کارهایش فکر می کردم و می خندیدم .یکی دو بار تصمیم گرفتم پشت پنجره بروم تا ببینم صدای بیل و کلنگ به خاطر چیست ولی باز هم طاقت آوردم تا کارش را تمام کند و هر وقت خودش گفت بروم. همان طور که حدس  زده بودم آسمان دوباره تیره شد و باران شروع به باریدن کرد. بار دیگر دلم واقعاً شور زد: «توی این بارونا سرما نخورن» دیگه تصمیم گرفته بودم که سراغشان بروند شعله زیر قابلمه را کم کردم و چادر سرم انداختم اما پیش از اینکه راه بیفتم صدای شادی بچه ها را شنیدم و به دنبالش در اتاق باز شد و هر سه وارد شدند.حجت بادگیر را از تن درآورد لباس خرید بچه ها را عوض کرد و کنار بخاری نشستند. _خب حالا نمی خوای بگی چیکار کردی؟! حجت خندید. دستش را دور گردن بچه ها که دو طرفش نشسته بودند انداخت. _حالا دیگه میتونی خودت بیای تماشا کنی. از اتاق بیرون رفتم همان طور که او خواسته بود چشمانم را بسته بودم و با احتیاط جلو میرفتم گفت :خوب وایسا! حالا چشماتو باز کن. آرام چشمانم را باز کردم در مقابل خودم گوشه حیاط یک نهال سبز و تازه را دیدم که روی زمین قد کشیده بود. _چقدر قشنگه درخت کاشتین؟! حجت کنار نهال نشست و عاشقانه به آن زل زد. دانه های ریز و درشت باران روی صورت درست مثل شبنم می درخشید. جلو رفتم و کنارش نشستم: _حالا چه خبره که درخت کاشتی؟! _مگه نمیدونی امروز روز درختکاریه! من هم این نهال را کاشتم تو هم ادای وظیفه شده باشه هم  یادگاری از ا خود باقی گذاشته باشم . از این گذشته درخت علامت سرسبزی و خرمیه.. در حالی که آن روز بارانی به دست حجت در زمین نشان داده شد حالا برای خودش یک درخت درست و حسابی شده.کاش بود و با چشمان خودشان را میدید سرسبز و خرم. 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 🌷حسن استاد تفنگ 106بود .عموما" یک خدمه معمولی دنبال سکوی مناسب و صد تا دلیل برای شلیک بود، اما حسن در هر شرایطی و در هر موقعیت مکانی با تفنگ 106 کار می کرد. مثل یک تک تیرانداز که گلوله اش را به هدف می زند، حسن هم در استفاده از 106، آنقدر تبحر داشت که هر شلیکش به هدف می نشست. خیلی هم روی ماشینش حساس بود همیشه در حال شستن و تمیز کردن ماشین 106 بود. حتی اگر می خواست آن را گل مالی و استتار کند، به خوبی و زیبایی این کار را انجام می داد. وقتی هم می خواست خدمه برای 106 انتخاب کند ،می گشت و بهترین نیروها را بر می داشت. می گفت من نیروی ضعیف و تنبل به دردم نمی خورد. همین باعث شده بود که ماشین و تفنگ 106 حسن همیشه در عملیات ها پیشتاز باشد. مسئول ادوات می گفت اگر کس دیگری را جلو بفرستم یک شلیک اشتباه که کرد یا آتش سنگینی به سمتش آمد به عقب می آید. اما حسن این طور نیست، خودش با ماشینش خط شکن می شوند. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
وصیت نامة شهید : «مؤمنان باید در راه خدا با آنانکه حیات مادی و دنیا را بر اخرت برگزیدند جهاد کنند و هرکس در راه خدا در این جهاد کشته شود ، فاتح گردیده است . » فرج الله علوی 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
✍شهید حاج قاسم سلیمانی: آه (شهادت ) مرگ خونین من، عزیز زیبای من، عروس حجله من ....کجایی!!.... 🎊🎊🎊🎊🎊 💝🌹 یادآور شب‌های عملیات 🇮🇷و اشتیاق شهدا به 🌷 همراه با برنامه های ویژه👌 و جشن میلاد منجی موعود(عج) 💢پنجشنبه ۲۶ اسفند از ساعت ۱۶ 🔹💕🔹💕🔹💕🔹💕🔹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 لطفا مبلغ باشید
🍃اے شهید ✨گـذر زمــان ؛ همه چیز را با خود می‌برد جز ردّ نگاه تــو را . . . 💔🥀 🦋الّلهُمَّ_صَلِّ_عَلَی_مُحَمَّدٍ_وَآلِ_مُحَمَد 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔰در منطقه که بودیم، احمد همیشه برنامه هایش را طوری تنظیم می کرد که به نماز اول وقتش آسیبی نرسد. احمد سیره خاصی داشت، بی ملاحظه جا و مکان و این که کار دارد یا بیکار است تا وقت اذان می شد، بلند می شد و شروع می کرد به اذان گفتن. حتی در میدان نبرد و زیر باران تیر ها و خمپاره ها. یک روز احمد تا بلند شد اذان بگوید، شهید صفدر شهبازی پیش دستی کرد و شروع کرد به اذان گفتن. اذان که تمام شد، احمد به صفدر گفت: «صفدر گردنبند قیامت را نصیب خود کردی!» 🔰در تلاوت قرآن نیز آداب خاص خود را داشت. قبل از قرأت، قرآن را در دست می گرفت و مرتب این جمله را تکرار می کرد «هذا کلامُ ربی» [ این کلام پروردگارم است] آنقدر این جمله را تکرار می کرد که اشک از دو دیده اش جاری می شد و حال قرآئت قرآن پیدا می کرد. آن وقت با احترام قرآن را باز می کرد و شروع می کرد به تلاوت. همیشه می گفت: «قرآن کلام پروردگار است آیا می شود همین طوری و بی مقدمه آن را تلاوت نمود!» احمد رضوانی زاده 🌱🌹🌱🌹🌱 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. _آذر پیکان هم که اینجاست.. _خوب چرا تعجب کردی؟! _آخه اون که دیگه شیراز نیست .چند وقته که مسئول تیپ ۳۳ المهدی جهرم شده. _این جلسه چند ساله که قبل از محرم تشکیل میشه تمام فرماندهان سپاه شیراز جمع می شوند و برنامه ریزی می کنند. آذر پیکان هم تا حالا همه شرکت کرده دیگه نمیتونه دل بکنه حسابی پابند شده. _پس به خاطر همین اومده شیراز؟! _اوهوم.حالا چرا اینقدر پاپی اون شدی؟! _هیچی راستش تعریفشو زیاد شنیدم برای تا حالا از نزدیک باهاش برخورد نداشتم. _جدی میگی پس نصف عمرت بر فناست _راستی به نظرت از اون هم میشه کمک مالی برای هیئت گرفت. _چرا نشه؟! _خوب دیگه دیگه مال اینجا نیست حتماً خودش توی جهرم از این برنامه ها ترتیب میده. _حق با تو.. تا ببینیم چی میشه.. _دلم میخواد به این بهانه هم که شده برم سراغش _نه بابا ولش کن بنده خدا را توی معذورات قرار نده اگه خودش کمک کرد بگیر. _به نظرت در مورد چی داره با حاجی صحبت میکنه؟! الان یک ساعت که دارند با هم حرف میزنن.. _اینقدر کار مردم تجسس نکن تو چیکار داری؟ _نگاه کن خداحافظی کرد داره میاد این طرف _خب که چی؟! _می خوام برم جلو ازش کمک مالی بگیرم _امان از دست تو _سلام آقای آذر پیکان _سلام اخوی حال شما.. امری بود؟ _حقیقتش من دارم برای مراسم انسان کمک مالی جمع می کنم. _موفق باشید اجرت با امام حسین _خیلی ممنون _ببخشید من یک منظره دارم . امری ندارید؟ _خواهش می کنم عرضی نیست که فقط.. راستش میدونید.. _چیزی می خواین بگین؟! _نه منظورم اینه که نه چیزی نمیخوام بگم۱۲ _من از تو عجله دارم پس با اجازتون _چی شد؟! چیزی ازش گرفتی؟! _ای بابا اصلا به روی مبارکش هم نیاورد.. هرچی بهش برسونم که برای کمک مالی و رفتم سراغش به روی خودش نیاورد و رفت. 👈ادامه دارد .... https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞به مناسبت ایام شهادت شهید عبدالحسین برونسی .... 📹 روایت حجت الاسلام عالی از هدایت شهید برونسی توسط حضرت زهراسلام الله علیها ▪️وقتی حضرت زهرا سلام الله علیها راه برون رفت از میدان مین و محاصره دشمن را به شهید برونسی نشان می‌دهد... ▪️فرماندهان جنگ نظامی در عین تلاش‌های خودشون، نگاهشون به آسمان بود، نه به قدرت‌های پوشالی... 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 💫 🌷خیلی کم به شیراز می آمد. اگر هم می آمد، یک روز کامل هم نمی ماند. صبح می آمد، سری به من می زد، عصر بر می گشت. هر وقت هم اصرار می کردم که برایش زن بگیرم، می گفت: ننه تا زمانی که جنگ هست، من به ازدواج فکر نمی کنم. یک بار به مرخصی آمده بود. رفت بیرون و برگشت. دیدم ناراحت است و با عصبانیت با خودش حرف می زند. گفتم: چی شده حسن! گفت: توی خیابان رد می شدم، دیدم مردم توی صف تخم مرغ دارند دعوا می کنند. اینها چه شونه، بچه ها دارن جلوی دشمن تکه تکه می شن، اینها برای یک تخم مرغ توی سر هم می زنند. همان روز با ناراحتی برگشت. یک بار دیگر با پای مجروح برگشت. پشت ساق پایش قلوه کن شده بود. یکی دو روز بیشتر تحمل نکرد و گفت: ننه، می خواهم برگردم. گفتم: صبر کن پات خوب بشه، بعد برو. با یه حالتی گفت: ننه، نگو نرو... بگو برو... برو جلو این نامردها را بگیر که نیان ایران را بگیرند. لنگ لنگان برگشت. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید