eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید اسکندری.pdf
38.79M
نسخه پی دی اف کتاب "این رجبیون" زندگینامه و خاطرات سردار شهید حاج عبدالله اسکندری👆 🔹🔹🔹 🚨طبق مجوز نویسنده کتاب ، این نسخه فقط در جهت مطالعه و شرکت در مسابقه میباشد و‌هرگونه چاپ و نشر آن غیر قانونی می باشد
🌱ادعــایی در شما نمی بینیم و تمـــام هویتتان خلاصــــہ شـدہ در همیــن بی ادعــایی ... 🥀مـــا را دریابــید ای مــــــردان بی ادعـا 🇮🇷 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌹ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ﺳﺎﻟﺮﻭﺯ ﺁﺯاﺩ ﺳﺎﺯﻱ ﺧﺮﻣﺸﻬﺮ 🌷حرکت گردان ما از سمت شلمچه به سمت گمرک خرمشهر بود. بخشی از مواضع عراقی ها را تصرف کرده و از سنگرهایشان رانده بودیم. با حسن برای پاکسازی سنگر ها رفتیم. به هر سنگر می رسیدیم، یک نارنجک به داخل سنگر می انداختیم، بعد هم سرکی در آن می کشیدیم. سنگرهای منطقه از نظر تدارکاتی بی نظیر بود. هر چه بخواهید عراقی ها داشتند به خصوص یخ دان های پر از انواع آب میوه های خنک. یکی از آب میوه ها را برداشتم، دیدم رویش نوشته است شراب. به حسن گفتم: حواست باشه، این ها شرابه، یه وقت نخوری![ بعد ها فهمیدم این شراب به معنای نوشیدن است نه آن شراب مست کننده!] رسیدیم به سنگر بزرگی که مشخص بود سنگر تدارکات عراقی ها هست. حسن گفت من برم ببینم چی دارن! گفتم تو این سنگر ها سرک می کشی، یه وقت نزننت، به خاطر غنیمت الکی کشته نشی که شهید نیستی! رفت. چند دقیقه ای طول نکشید که برگشت. جا خوردم، ایرانی رفت عراقی برگشت. یک دست لباس نو کماندو های عراقی به تن کرده بود. لباس به چهره و قیافه اش خیلی می آمد. قیافه اش با عراقی ها مو نمی زد! گفتم: خاک عالم به سرت، شدی عین عراقی ها، الانه که بچه های خودمان بزننت! یک دست لباس کماندویی هم به سمت من انداخت و گفت: بیا تو هم بپوش،اینجا به درد می خوره! لباس را توی کوله ام گذاشتم و گفتم: من که از جانم سیر نشدم! [ هنوز یادگاری آن را نگه داشته ام.] ناگهان صدای تپ تپ هلیکوپتری بالای سر ما شنیده شد. هیلکوپتر نزدیک شد. پره هایش را شمردم. شش پر بود، بر خلاف هلیکوپتر های ما که دو پر بودند. گفتم: حسن عراقیه، پنهان شو، الان می زنه! به زیر نخل ها دویدم. حسن به اطراف نگاه کرد. یک جنازه عراقی که سرش متلاشی شده بود کمی دورتر افتاده بود. به سمت آن دوید و آرپی جی را که در دستش بود بیرون کشید. گفتم: چی کار می خواهی بکنی، بیا اینجا پناه بگیر؟ - می خوام هلیکوپتر را بزنم! - چی چی بزنی، مگه با آر پی جی می شه هلیکوپتر بزنی! حسن به سمت محوطه ای رفت که هلیکوپتر را ببیند. سرنشینان هلیکوپتر هم حسن را دیدند. به خیال اینکه عراقی و نیروی خودشان هست، یک بسته تدارکات به سمت حسن انداختند. حسن بی تفاوت به سمت سنگری که آن سمت بود می دوید. روی سنگر ایستاد. آر پی جی را به سمت هیلکوپتر که در حال دور زدن بود تا به سمت دیگر برود نشانه رفت و در یک لحظه شلیک کرد. موشک شلیک شد و به دم هلیکوپتر اصابت کرد و منفجر شد. دودی از دم هلیکوپتر بلند شد و هلیکوپتر شروع به چرخیدن به دور خودش کرد. یکی دو کیلومتر دورتر با صدای وحشتناکی به زمین افتاد. [ تا مدت ها در تصاویر قبل از خبر سراسری این هلیکوپتر در حال سقوط، که نماد شکست دشمن در خرمشهر بود نشان داده می شد. ] به سمت حسن رفتم. بسته تدارکات که نان ساندویچی بود را از روی زمین بر می داشت. گفتم: حسن باور کن به خاطر همین لباس تنت این آذوقه را انداخت. گفت: برای همین می گم این لباس را بپوش! گفتم: من سفیدم تو سیاه، من این لباس را بپوشم درجا عراقی ها من را می زنن! نگاهی دوباره به حسن که لباس عراقی به تنش نشسته بود انداختم و گفت: حقا که حسن عراقی هستی! آن شب را همان جا در گمرک خرمشهر ماندیم. روز بعد که می شد سوم خرداد، به سمت خرمشهر حرکت کردیم. شاید چهار پنج ساعت پیاده روی کردیم تا به مسجد خرمشهر رسیدیم. برشی از کتاب 🌷 حسن عراقی ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ 🌷🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰 | 🔻امام‌خامنه‌ای: امام (رضوان الله علیه) فرمود خرّمشهر را خدا آزاد کرد؛ این همه جوانها آنجا مجاهدت کردند، شهید شدند، کار کردند، [امام فرمود] خدا آزاد کرد؛ این درست است؛ خدا آزاد کرد. میتوانستند همین قدر شهید بدهند و هیچ اتّفاقی هم نیفتد. در عملیّات رمضان، -در جنگی که همان وقتها انجام گرفت- خدا نخواست ما فتح کنیم امّا در خرّمشهر اتّفاق افتاد؛ این اراده‌ی الهی بود. ۹۷/۱۲/۲۳ 🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * نامه سمیه هم به یادش می آید که به طور اتفاقی به دست مجید در جبهه رسیده است دست نوشته مجید را هم به خاطر دارد که« عالم» خواهر کوچکتر خواب قاب کرده است و با خود به آمریکا برده است. بالاخره پایان زیبا و سرخ برادر را به یاد می‌آورد در اندوه گران مادر که لاینقطع تمام اعضای پنجشنبه را در گلزار شهدای دارالرحمه بست نشسته است و نام مجید را با اشک و عطش تلاوت کرده است. 🌹🌹🌹🌹 بچه های ایرانی در مدرسه ایرانی شهرت تامپا ،عکسی را که سارا و سوزان آورده بودند دست‌به‌دست گرداندند و همچنان چشمشان به دنبالش بود که ها خواهرزاده ها آن را در کیفشان جا دادند و شاید اگر می دانستند که یک تیم فوتبال به نام همین سرباز کلاهی ایران این روزها برای خودش برو بیایی دارد یک بار دیگر از دوقلوهای موطلایی می خواستند تا عکس را نشانشان دهد. عاطفه از سال ۶۴ تا حالا آمریکا برنامه ریخته تا در سال ۷۷ یک سری به ایران و شیراز بزند .مخصوصاً دلش برای مجید تنگ شده است که هر وقت زنگ زده است گفتند نیست. مسئول شب است و گهگاه خشمش در آمده است که با وجود گذشت ۱۰ سال از جنگ ،هنوز این پسر دست از پادگان و ماموریت برنداشته است. سیروس بیژن مردی که ۳۰سال آمریکاست و هنوز شیرازی غلیظ صحبت می کند بلیط و گذرنامه های بچه ها را نشان می دهد تا سر و صدای شان از درز دیوار های نازک آپارتمان بیرون بزند. او نگران عاطفه است که نمیداند مجید برادری که به خاطر او می خواهد به ایران برود ده سال پیش در چشم آسمان زل زده است و سوار بر اسب سفید با نعلهایی از طلا به دورهای خیال سارا و سوزان سفر کرده است. و عالم می دانسته که دست نوشته اش را قاب کرد با خودش آورده به خواهرش هم گفته است ولی برای آقا می‌زند چرا. مادر و دوقلوهای کوچک مو طلایی در میان است که و لبخند دایی ها و دایی زاده ها استقبال می شوند چقدر حرف برای گفتن دارند. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
6.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | 🔻همه بریده بودند تا اینکه حسن بلند شد ... روایت شهید حاج قاسم سلیمانی از نقش موثر شهیدحسن_باقری در فتح خرمشهر 🗓 به مناسب سوم خرداد، سالروز فتح خرمشهر 🍃🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید عبدالقادر سلیمانی 💫 🌷گفتند: عبدالقادر شهید شده و پیکرش در منطقه زیر آتش جا مانده! باز یتیمی سراغ خانواده ما آمده بود. شهادت عبدالقادر برای من، خواهرم، مادرم و زن و بچه هایمان خیلی سنگین بود، به خصوص اینکه هنوز جسدش برنگشته بود بعد از آزادسازي خطی که عبدالقادر در آن شهید شده بود، جستجوي ما براي پیدا کردن پیکر عبدالقادر در معراج شهدا هم شروع شد. اما هر چه بیشتر می گشتیم، کمتر چیزي دستمان را می¬گرفت. علت هم این بود که عبدالقادر ساعتی قبل از عملیات کربلاي 5، براي گرفتن غسل شهادت به حمام رفته و پلاکش را از گردن باز کرده و فراموش کرده بود دوباره آن را به گردن بی اندازد، به همین علت پیدا کردن پیکرش، در میان خیل شهدایی که از منطقه عملیات به معراج شهدا می آمدند مشکل بود. هفتاد روز از مفقود شدن عبدالقادر می گذشت که در معراج شهدا اهواز، پیکر شهیدي چشمم را گرفت. صورتش بر اثر ماندن زیاد بر روي خاك صاف شده و قابل شناسایی نبود. اما موهاي کوتاه سرش، بادگیر تنش، ساعت دستش همه نشانه هاي عبدالقادر بودند که مرا در پیدا کردن عبدالقادر امیدوار کرد! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
📍تواضع فرمانده... 🌟دامادم می‏گوید شب‏هایی که در خرمشهر مستقر بودیم، یک شب نوبت سیدمحمد بود که دو ساعتی پاس دهد، علیرغم وضع جسمی نامناسب عازم محل نگهبانی شد، در همان حال فردی از بچه‏ های بسیجی با او همکلام می‏شود از او می‏پرسد جهان‏ آرا کیست؟ تو او را می‏شناسی و سیدمحمد جواب می‏دهد پاسداری است مثل تو، او می‏گوید نه جهان‏ آرا 45 روز است که با تعداد کمی نیرو جلوی دشمن را گرفته است و سیدمحمد جواب می‏دهد گفتم که او هم یک پاسدار معمولی است، فردای آن روز آن فرد برای گرفتن امضا برگه مرخصی‏ اش راهی اتاق فرماندهی می‏شود می‏بیند که او همان پاسدار در حال پاس شب گذشته است. 🔰همکارانش معتقدند او فرمانده سپاه خرمشهر بود، اما مثل یک سپاهی عادی رفتار می‏کرد، آنها می‏گویند وقتی اسلحه به خرمشهر می‏بردیم و آنجا خالی می‏کردیم جهان‏ آرا اصلاً خسته نمی‏شد. به او می‏گفتند تو چرا خسته نمی‏شوی و او پاسخ می‏داد، وقتی که در رژیم سابق زندگی مخفی داشتم برای کسب درآمد در کوره ‏های تهران آجر بار می‏کردم در حالیکه روزه هم بودم، اگر بدنم مقاومت دارد از بابت آن روزها است. 💬به روایت پدر شهید 🌷شهید محمد جهان آرا🌷 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
13.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬جوونا پاشید بیایید... خرمشهرها در پیش داریم... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃نمے‌شناسمِ‌تـان امّـا در این قاب تصــویر، نگاه‌تـان خیلـے آشناست اینقدر ڪہ دلتنـگ‌تان مے‌شوم💔 ڪاش شرمنـده نگاه آشنایتـان نباشم🥀 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
... 🔰حاج موسی می گفت: ساعتی از آزادسازی خرمشهر می گذشت که وارد خرمشهر شدم. روی سکویی نشستم تاخستگی در کنم. لحظه ای بعد ۴ نفر دیگر هم کنار من نشستند. اسلحه یکی از آنها روی پایم بود و ناراحتم می کرد. گفتم:« برادر اسلحه رو بردار.» تا گفتم برادر، هر ۴ نفر که بر خلاف من مسلح بودند، اسلحه ها را جلو من انداختند و بلند گفتند: «دخیل یا خمینی!» شانه ای بالا انداختم, اسلحه ها را برداشتم و ان چهار عراقی را به سمت جایگاه اسرا راهنمایی کردم. 🔰خرمشهر آزاد شده بود. قرار شد پرچم ایران را به نشانه پیروزی روی گنبد مسجد خرمشهر نصب کنیم. هنوز تک و توک عراقی ها در شهر بودند و هنوز روی شهر آتش بود. یک روحانی بلند گفت کی حاضره این پرچم را ببره بالای گنبد! قبل از همه، الله کرم، که موهایش سفید شده بودو راننده تدارکات بود پیش از همه پیش قدم شد و برای نصب پرچم پیروزی رفت روی گنبد مسجد خرمشهر! 🍃🌷🍃 هدیه به شهیدان,حاج موسی رضا زاده و حاج کرم الله بوستانی 🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * از حرف و حدیث بچه ها و نو رسیده ها گرفته تا مرگ مادر که دو سال پیش اتفاق افتاد و عروس و دامادهای فامیل بالاخره صحبت به مجید رسید اینجاست که سر دواندن ها و عذر آوردن ها دوباره شروع می شود و عاطفه همچنان صبر می کند و انتظار می کشد. گشت و گذار در شیراز و آخرسر اتراق در حاشیه دلنواز بلوار چمران در عصر دیرپای تابستان ،برنامه امروز مهمانان عزیز شاپور است. پای تابلوی بزرگی که به تازگی نصب شده است می‌نشینند. چای و تخمه و قلیان است و تفرج عاطفه که عکسهای روی کاشی نظرش را جلب می‌کند. یکی یکی اسم ها را می خواند: شهید محمد اسلامی نسب ،شهید هاشم اعتمادی ،شهید شیرعلی سلطانی،شهید مجید ... دستهایش را به پای تابلو گره میزند. آرام آرام تا روی زمین سُر می خورد. بی تابی مادر اشک بر گونه سارا و سوزان دوانده است .ده سال انتظار عاطفه به پایان میرسد. 🌹🌹🌹🌹 یک جفت چشم سیاه ریز میشد برای دقت و دوخته میشد به منبر. دو زانو می نشست. دست ها زیر بغل همه هوش و حواسش را می داد به آقا . آقا حرف میزد .موعظه می کرد ،خبرهایی از مملکت می‌داد و روضه می خواند. نگاه آقا روی همه میچرخید مکث که می کرد میشد فهمید حالا نگاهش کجاست. همان جفت چشم سیاه که ریز شده بود برای دقت. کم سن و سال بود. اما طوری می نشست .طوری گوش میداد که آدم حظ می کرد. آقا هم خوشش آمده بود از او .حالا دیگر من هم متوجه اش بودم. شب‌های جمعه میرفتم مسجد جامع. از دالان بزرگ بازار وکیل .بوی مرطوب خاک بوی هل ,بوی دارچین, بوی تلاش و زندگی تا ته ضمیرم نفوذ میکرد. بازار نیمه تعطیل با هیجانی که فریاد زده می‌شد یا پهن می شد روی سکوهای آجر خام، احساس آدم را گره میزد به سنت، به تاریخ و معجونی از باور و غرور مثل قند در دل آدم آب میشد. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*