*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_پانزدهم*
نامه سمیه هم به یادش می آید که به طور اتفاقی به دست مجید در جبهه رسیده است دست نوشته مجید را هم به خاطر دارد که« عالم» خواهر کوچکتر خواب قاب کرده است و با خود به آمریکا برده است.
بالاخره پایان زیبا و سرخ برادر را به یاد میآورد در اندوه گران مادر که لاینقطع تمام اعضای پنجشنبه را در گلزار شهدای دارالرحمه بست نشسته است و نام مجید را با اشک و عطش تلاوت کرده است.
🌹🌹🌹🌹
بچه های ایرانی در مدرسه ایرانی شهرت تامپا ،عکسی را که سارا و سوزان آورده بودند دستبهدست گرداندند و همچنان چشمشان به دنبالش بود که ها خواهرزاده ها آن را در کیفشان جا دادند و شاید اگر می دانستند که یک تیم فوتبال به نام همین سرباز کلاهی ایران این روزها برای خودش برو بیایی دارد یک بار دیگر از دوقلوهای موطلایی می خواستند تا عکس را نشانشان دهد.
عاطفه از سال ۶۴ تا حالا آمریکا برنامه ریخته تا در سال ۷۷ یک سری به ایران و شیراز بزند .مخصوصاً دلش برای مجید تنگ شده است که هر وقت زنگ زده است گفتند نیست. مسئول شب است و گهگاه خشمش در آمده است که با وجود گذشت ۱۰ سال از جنگ ،هنوز این پسر دست از پادگان و ماموریت برنداشته است.
سیروس بیژن مردی که ۳۰سال آمریکاست و هنوز شیرازی غلیظ صحبت می کند بلیط و گذرنامه های بچه ها را نشان می دهد تا سر و صدای شان از درز دیوار های نازک آپارتمان بیرون بزند. او نگران عاطفه است که نمیداند مجید برادری که به خاطر او می خواهد به ایران برود ده سال پیش در چشم آسمان زل زده است و سوار بر اسب سفید با نعلهایی از طلا به دورهای خیال سارا و سوزان سفر کرده است.
و عالم می دانسته که دست نوشته اش را قاب کرد با خودش آورده به خواهرش هم گفته است ولی برای آقا میزند چرا.
مادر و دوقلوهای کوچک مو طلایی در میان است که و لبخند دایی ها و دایی زاده ها استقبال می شوند چقدر حرف برای گفتن دارند.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
6.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ | #روایتگری
🔻همه بریده بودند تا اینکه حسن بلند شد ...
روایت شهید حاج قاسم سلیمانی از نقش موثر شهیدحسن_باقری در فتح خرمشهر
🗓 به مناسب سوم خرداد، سالروز فتح خرمشهر
🍃🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید عبدالقادر سلیمانی 💫
🌷گفتند: عبدالقادر شهید شده و پیکرش در منطقه زیر آتش جا مانده!
باز یتیمی سراغ خانواده ما آمده بود. شهادت عبدالقادر برای من، خواهرم، مادرم و زن و بچه هایمان خیلی سنگین بود، به خصوص اینکه هنوز جسدش برنگشته بود بعد از آزادسازي خطی که عبدالقادر در آن شهید شده بود، جستجوي ما براي پیدا کردن پیکر عبدالقادر در معراج شهدا هم شروع شد. اما هر چه بیشتر می گشتیم، کمتر چیزي دستمان را می¬گرفت. علت هم این بود که عبدالقادر ساعتی قبل از عملیات کربلاي 5، براي گرفتن غسل شهادت به حمام رفته و پلاکش را از گردن باز کرده و فراموش کرده بود دوباره آن را به گردن بی اندازد، به همین علت پیدا کردن پیکرش، در میان خیل شهدایی که از منطقه عملیات به معراج شهدا می آمدند مشکل بود.
هفتاد روز از مفقود شدن عبدالقادر می گذشت که در معراج شهدا اهواز، پیکر شهیدي چشمم را گرفت. صورتش بر اثر ماندن زیاد بر روي خاك صاف شده و قابل شناسایی نبود. اما موهاي کوتاه سرش، بادگیر تنش، ساعت دستش همه نشانه هاي عبدالقادر بودند که مرا در پیدا کردن عبدالقادر امیدوار کرد!
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
📍تواضع فرمانده...
🌟دامادم میگوید شبهایی که در خرمشهر مستقر بودیم، یک شب نوبت سیدمحمد بود که دو ساعتی پاس دهد، علیرغم وضع جسمی نامناسب عازم محل نگهبانی شد، در همان حال فردی از بچه های بسیجی با او همکلام میشود از او میپرسد جهان آرا کیست؟ تو او را میشناسی و سیدمحمد جواب میدهد پاسداری است مثل تو، او میگوید نه جهان آرا 45 روز است که با تعداد کمی نیرو جلوی دشمن را گرفته است و سیدمحمد جواب میدهد گفتم که او هم یک پاسدار معمولی است، فردای آن روز آن فرد برای گرفتن امضا برگه مرخصی اش راهی اتاق فرماندهی میشود میبیند که او همان پاسدار در حال پاس شب گذشته است.
🔰همکارانش معتقدند او فرمانده سپاه خرمشهر بود، اما مثل یک سپاهی عادی رفتار میکرد، آنها میگویند وقتی اسلحه به خرمشهر میبردیم و آنجا خالی میکردیم جهان آرا اصلاً خسته نمیشد. به او میگفتند تو چرا خسته نمیشوی و او پاسخ میداد، وقتی که در رژیم سابق زندگی مخفی داشتم برای کسب درآمد در کوره های تهران آجر بار میکردم در حالیکه روزه هم بودم، اگر بدنم مقاومت دارد از بابت آن روزها است.
💬به روایت پدر شهید
🌷شهید محمد جهان آرا🌷
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
13.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬جوونا پاشید بیایید... خرمشهرها در پیش داریم...
#خرمشهر
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃نمےشناسمِتـان
امّـا
در این قاب تصــویر،
نگاهتـان خیلـے آشناست
اینقدر ڪہ دلتنـگتان مےشوم💔
ڪاش شرمنـده نگاه آشنایتـان نباشم🥀
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊️
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
#آزادسازی_خرمشهر...
🔰حاج موسی می گفت: ساعتی از آزادسازی خرمشهر می گذشت که وارد خرمشهر شدم. روی سکویی نشستم تاخستگی در کنم. لحظه ای بعد ۴ نفر دیگر هم کنار من نشستند. اسلحه یکی از آنها روی پایم بود و ناراحتم می کرد. گفتم:« برادر اسلحه رو بردار.»
تا گفتم برادر، هر ۴ نفر که بر خلاف من مسلح بودند، اسلحه ها را جلو من انداختند و بلند گفتند: «دخیل یا خمینی!»
شانه ای بالا انداختم, اسلحه ها را برداشتم و ان چهار عراقی را به سمت جایگاه اسرا راهنمایی کردم.
🔰خرمشهر آزاد شده بود. قرار شد پرچم ایران را به نشانه پیروزی روی گنبد مسجد خرمشهر نصب کنیم. هنوز تک و توک عراقی ها در شهر بودند و هنوز روی شهر آتش بود. یک روحانی بلند گفت کی حاضره این پرچم را ببره بالای گنبد!
قبل از همه، الله کرم، که موهایش سفید شده بودو راننده تدارکات بود پیش از همه پیش قدم شد و برای نصب پرچم پیروزی رفت روی گنبد مسجد خرمشهر!
🍃🌷🍃
هدیه به شهیدان,حاج موسی رضا زاده و حاج کرم الله بوستانی #صلوات
#شهداےفارس
🍃🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_شانزدهم*
از حرف و حدیث بچه ها و نو رسیده ها گرفته تا مرگ مادر که دو سال پیش اتفاق افتاد و عروس و دامادهای فامیل بالاخره صحبت به مجید رسید اینجاست که سر دواندن ها و عذر آوردن ها دوباره شروع می شود و عاطفه همچنان صبر می کند و انتظار می کشد.
گشت و گذار در شیراز و آخرسر اتراق در حاشیه دلنواز بلوار چمران در عصر دیرپای تابستان ،برنامه امروز مهمانان عزیز شاپور است. پای تابلوی بزرگی که به تازگی نصب شده است مینشینند.
چای و تخمه و قلیان است و تفرج عاطفه که عکسهای روی کاشی نظرش را جلب میکند. یکی یکی اسم ها را می خواند: شهید محمد اسلامی نسب ،شهید هاشم اعتمادی ،شهید شیرعلی سلطانی،شهید مجید ...
دستهایش را به پای تابلو گره میزند. آرام آرام تا روی زمین سُر می خورد. بی تابی مادر اشک بر گونه سارا و سوزان دوانده است .ده سال انتظار عاطفه به پایان میرسد.
🌹🌹🌹🌹
یک جفت چشم سیاه ریز میشد برای دقت و دوخته میشد به منبر.
دو زانو می نشست. دست ها زیر بغل همه هوش و حواسش را می داد به آقا .
آقا حرف میزد .موعظه می کرد ،خبرهایی از مملکت میداد و روضه می خواند. نگاه آقا روی همه میچرخید مکث که می کرد میشد فهمید حالا نگاهش کجاست. همان جفت چشم سیاه که ریز شده بود برای دقت. کم سن و سال بود. اما طوری می نشست .طوری گوش میداد که آدم حظ می کرد. آقا هم خوشش آمده بود از او .حالا دیگر من هم متوجه اش بودم.
شبهای جمعه میرفتم مسجد جامع. از دالان بزرگ بازار وکیل .بوی مرطوب خاک بوی هل ,بوی دارچین, بوی تلاش و زندگی تا ته ضمیرم نفوذ میکرد.
بازار نیمه تعطیل با هیجانی که فریاد زده میشد یا پهن می شد روی سکوهای آجر خام، احساس آدم را گره میزد به سنت، به تاریخ و معجونی از باور و غرور مثل قند در دل آدم آب میشد.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ | #روایتگری
🔻روایت شهید صادق مکتبی به روایت آقای ترابی نسب
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید عبدالقادر سلیمانی 💫
🌷یک روز از پائیز 1365 بود که زنگ خانه زده شد. عبدالقادر رفت براي باز کردن در. چند دقیقه بعد برگشت داخل، بدون اینکه چیزی بگوید، رفت سراغ چمدان لباس هایش. یک ژاکت و یک شلوار گرم بیرون کشید و دوباره رفت پشت در...
سه ماه از شهادت عبدالقادر می¬گذشت. از خیابان عبور می¬کردم که چشمم افتاد به یک پیرمرد فقیر، که عقل و هوش درستی هم نداشت و از کنار پیاده رو عبور می¬کرد. دیدم همان ژاکت و شلوار گرم عبدالقادر را به تن دارد...
اشک توي چشم هایم حلقه زد، آن روز پشت در به عبدالقادر گفته بود سردم است و عبدالقادر از لباس گرم خودش گذشته بود!
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
😅به یاد ﺑﻤﺐ لبخند ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ😅
🌷توبسیج شیراز نشسته بودیم که حسن آمد و گفت: که یه پسر گیرش اومده!
بعد از تبریک پرسیدیم اسمشو چی گذاشتی؟
گفت: محمد رسول!
گفتیم چرا؟
با خنده گفت: شاید بزرگ شد بخواد ادعای پیغمبری کنه اسمش بهش بیاد!
🌷در سنگر تاکتیکی جلسه بود و به خاطر طرح موضوعات مختلف جلسه به درازا کشید وقت نماز مغرب شد و ادامه جلسه به بعد از نماز موکول گردید .....
بعد از تجدید وضو ،همگی حضار و رفقای دیگر محیای نماز جماعت شدند .
- کی امام جماعت بشه ؟
حاج نبی گفتند: امروز می خوایم پشت سر حسن آقا نماز بخونیم و حسن آقا رو فرستادند جلو.
حسن خنده ای کرد و جلو ایستاد. اذان ، اقامه و تکبیره: الاحرام بعدشم حمد و سوره الله اکبر همه رفتند رکوع. حسن دو تاپاهاشو باز کرد و از بین پاهاش پشت سرش را نگاه کرد و یک مرتبه با صدای بلند گفت :هوووووو عامو خیلی هم اومدنااااا
همه زدند زیر خنده و نماز بهم خورد. حاج نبی هاج و واج گفت: چرا نماز مردم را خراب میکنی؟
حسن با خنده گفت :خب شما آدم از من درست تر پیدا نکردید پشت سرش نماز بخونید!
#شهید حسن حق نگهدار
#شهدای_فارس
#ایامﺷﻬﺎﺩﺕ
🌷🍃🌷🌱🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f7
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی*
🏴عزاداری شهادت امام صادق(ع)🏴
🎙راوی و سخنران: *حجت الاسلام کیخا*
#بامداحی برادر *حاج علیرضا شهبازی* 💢
#مکان : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام*
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۵ خرداد/ از ساعت ۱۸*
⬇️⬇️⬇️⬇️
🚨👈 *مراسم در #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود*
🔺🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔺🔺🔺🔺🔺
پخش مستقیم از لینک هییت آنلاین:
https://heyatonline.ir/shohada.gomnam
⬇️⬇️⬇️
لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*