eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
3.1هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰۵ سالش بود.... روز اول مهد... اﺯ ﻣﻬﺪﻛﻮﺩﻙ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺳﺮﻳﻊ ﺑﻴﺎ...ﭘﺴﺮﺕ ﺳﺮﻛﻼﺱ ﻧﻤﻴﺮﻩ😳 سریع خودمو به مهد رسوندم.... با اخم پشت در اتاق مدیر نشسته بود... گفتم: چی شده مهدی، چرا سرکلاس نمیری؟ بغضش ترکید و گفت: «آخه خانم معلم بی حجابه!» تا معلمش را عوض نکردم به کلاس بر نگشت. ✍قسمتی از وصیت نامه شهید: پای خویش را در جای پای گذارید که در جریان زندگی بدون امام به هدف منتهی نخواهید شد و نسبت به امام خویش عشق بورزید و او را از دل و جان دوست داشته باشید و بغض اعداء او را در دل بگیرید فارس و ﻋﻔﺎﻑ 🌱🌷🌱🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨 اعضای محترم کانال با توجه به پیشنهادات برخی اعضا مبنی بر افزایش یا کاهش مطالب ارسالی در روز ، خواهشا" جهت بهتر شدن وضعیت کانال ، به لینک نظرسنجی زیر وارد و در خصوص تعداد مطالب ارسالی روزانه نظر بدهید👇👇 https://EitaaBot.ir/poll/3vog از اینکه در بهتر شدن مطالب کانال شهدا به ما کمک میکنید، متشکریم
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 فریاد میزند و نام مبارک حضرت ابوالفضل را تلاوت میکند .میتواند فریاد او در غوغای صدای سنج و دمام عزاداران گم شود. میتواند نردبان یک بند انگشت دیگر بلغزد تا خودش هم مثل کودکش نقش زمین شود. مادر بیش از آن که فکر خودش باشد دغدغه طفلش را دارد این است که از تاریکنای ضمیرش فریاد میکشد به حق این روز عزیز به جان مادرت ،ام،البنین بچه ام بچه ام.. یا حضرت عباس بچه ام رو از تو میخوام به خاطر خودت. میخوام خدمتگزار شما باشد. همه ی این دعا و تضرع در کسری از ثانیه صورت گرفت خوشبختانه صدای مادر در غوغای عزاداران گم نشد چند نفر به کمکش آمدند و او را نجات دادند اما شمس چی؟ کودک با دستمال سرکول به میخی که از پایه ی نردبان بیرون زده بود آونگ بود سرش شکسته بود و قطره ای خون که جاری شده بود بر موهای کم پشت و کوتاهش برق میزد هراس این حادثه هولناک چیزی نبود که به راحتی فراموش شود؛ اما عنایت حضرت عباس پسر امامزاده را حفظ کرد و این تنها نکته ای بود که میتوانست حال بلقیس را بهتر کند و او را هر چه سریعتر به زندگی برگرداند و دلش گرم تعبیر خوابهایی شود که از آینده ی پرفروغ این نظر کرده ی اباالفضل خبر میداد . دبستان ۲۵ شهریور اردکان (شهید فاضلی امروز )اولین مکتب خانه ی شمس به حساب میآید که تعلیم و تربیت را در آن بعد از آن که از محضر پدر مؤمن و پدربزرگ روحانی خود بهره ها برده بود و چیزها فراگرفته بود آغاز کرد. چالاکی و چابکی او همراه با دلسوزی و مهربانی اش با پدر و مادر و دیگران از همان اول پیدا بود پسر خوش فرمان خانواده، اغلب خریدهای مادر را با خوشرویی انجام میداد و وقتی اندکی بزرگتر شد دیگر مادر نگران برف انبوه سپیدان نبود؛ چون او آستین همت بالا میزد و نرمه نرمه برف را از لبه ی بام پایین میریخت. انتظار دغدغه زای بلقیس در یکی از روزهای بازگشت از مدرسه خوش قلبی و نوع دوستی شمس را بر او روشن تر کرد که پیش از هر سخنی در اعتراض و انتظار مادر، گفت: پیرزن و پیرمردی وسایلشان زیاد بود و نمی توانستند از سراشیبی بالا ببرند لازم بود کمکشان کنم و این بود که دیر شد . : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
19.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 شهدا واسطه فیض هستند؛ 🎙 بخشی از سخنرانی حاج حسین یکتا در شب عید سعید غدیر در گلستان شهدای اصفهان ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔰 حاج حسین یکتا 🌱🌷🌱🌷🌱 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
⭐️یادی از سردار شهید سید عبدالرسول سجادیان⭐️ 🌹آن زمان وسایل ارتباطی با مردم بسیار کم بود به خصوص در شهرستان ها و روستاهای کوچک، برای اینکه ارتباط ما با مردم برقرار شود و بتوانیم پیام های انقلاب را به مردم به خصوص در روستاهای حاشیه سیدان برسانیم، سید عبدالرسول پیشنهاد داد شروع به دیوار نویسی و شعار نویسی کنیم. بودجه ای برای این کارها نداشتیم. خودش شعارها و پیام های انقلابی را گلچین می کرد، بعضاً با پول و هزینه خودش رنگ و برس تهیه می کرد، بعد هم با خط زیبایی که داشت روی محل هایی که انتخاب کرده بودیم می نوشت. کم کم تمام دیوارهایی که می شد روی آنها تابلو کشید پر از شعارهای سیدرسول شد. بعد از سیدان همین کار را در روستاهای اطراف کرد. آن زمان این کار ساده سیدرسول اثر زیادی داشت نه تنها از جنبه تبلیغی، بلکه از جنبه زیبایی هم شهر را زیباتر کرده بود. 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷 شهید همت: من زندگی را دوست دارم ولی نه آنقدر که آلوده اش شوم و خویشتن را گم و فراموش کنم. علی وار زیستن و علی وار شهید شدن، حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن را دوست می‌دارم. 🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
💢هر کی داره هوس خادمی بسم الله ... جذب خادم الشهدا در زمینه های 🚨🚨به خادم شهدا، جهت عکاسی و فیلمبرداری نیاز فوری داریم .. لطفا اگه کسی شرایط داره اطلاع بدهد
🌷🕊🍃 باخیالتان گاهے‌ڪه‌ نه، 🌤️هر روزنفسی‌تازه‌ میڪنم.. دراین‌هوایی ڪه‌ با‌ دلِ‌ من‌ سازگار نیست" 🕊️ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🔰ساعاتی تا آغاز عملیات قدس 3 باقی مانده بود. مثل همیشه دوربینی روی دوش و دوربینی در دست داشتم و از بچه ها فیلم و عکس می گرفتم. یک لحظه علی جان را دیدم، بیسیم به دوش پیش من آمد و پس از احوال پرسی گفت: «جعفر یک عکس تکی قشنگ از من بگیر!» دوربین را که آماده می کردم گفت: «احتمال برگشتم از این عملیات کم است، عکسی بگیر که بماند. » گفتم: « این چه حرفیه! تو که تو عملیات های زیادی بود، سالم هم برگشتی! چطور اینقدر از شهادت خودت مطمئنی؟» گفت: « این عملیات فرق می کند. » با تمام تجهیزات و وسایل از او عکس تکی گرفتم. ساعتی بعد به آرزویش رسید و چهار سال بعد جنازه اش برگشت. 🌱🌷🌱 علی جان براتی شهادت: 20/4/1364 – عملیات قدس 3 🌷🍃🌷🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 مادر همچنین در خاطر داشت که روزی فرزندش سراسیمه به خانه آمد و پیش از محاکمه گفت :که من کاری نکرده ام؛ اما اون پسر حرف زشت زد و باید تنبیه میشد. حالا اگر با مادرش یا هرکس دیگر دم در آمد موضوع این است. مادر به فراست دریافت که چیزی فراتر از این اتفاق افتاده است اما به روی خود نیاورد و منتظر ماند تا این که کسی دق الباب کرد .روی و رنگ زنی که پشت در بود نشان نمیداد بچه ای به سن و سال شمس داشته باشد .حالت او نیز از شکوه و گلایه خبر نمیداد .در که باز شد پیرزن دست بلقیس را در دست گرفت و دعا و سلام داد و زبان به عذرخواهی گذاشت که بچه ی من اشتباه کرده و عروس من بدتر. آنها نمیدانند که من زندگی را از خاندان شما دارم. معلوم شد که این زن مادربزرگ پسرک طرف دعواست ،اما از قرار معلوم مادر پسرک یعنی عروس همین خانم عذرخواه در راه رسیدن شمس به خانه قدری گوش شمس را پیچانده است. ولی شمس چیزی نگفته و ادب به جا آورده است .بلقیس روی زن را بوسید و به خانه تعارف کرد اما همسایه داخل نیامد و ادامه داد که من سالها بچه دار نمیشدم نذر کردم و به امامزاده که جد شماست تضرع بردم از آقا، یعنی پدربزرگ شمس ورد یومیه گرفتم و گهواره ی پدر شمس را به خانه بردم تا حاجت روا شدم .اما عروس و نوه ی من از این احوالات بیخبرند شما به بزرگواری خود ببخشید ‌.بلقیس هم در جواب گفت که دعوای بچگانه ست نیازی به دخالت بزرگترها نیست. پیرزن درآمد که ،صحیح این هم از بزرگواری شماست، اما عروس من نباید دست روی پسر،آقا بلند میکرد. ما مدیون این خانواده ایم مادر شمس به بدرقه ی زن نگاهی انداخت و غباری نازک از رنجش پسرکش بر دل احساس کرد. اما چه اهمیتی میتوانست داشته باشد وقتی او پسری مثل شمس دارد با سلفی بدین حد صالح که مردم خود را مدیون آنان میدانند .غم و شادی آمیخته با هم در این مراوده و مکالمه ی سرپایی نگاه عروس آقا را به افقهای دورتر برد و دانه ی شکری در دلش کاشت . با لبخندی از سر رضایت و غنجی ظریف در دل به خانه برگشت و دیری نپایید که پسر را در مدرسه راهنمایی بابک دید. جایی که کاردستیهای او هیجان زایدالوصفی به هم کلاسیها میداد .گویی دانش آموزان هفته ای یک بار منتظر کار جالبی از هم کلاسی خوش ذوق خود بودند که از دیدن کار دستیاش لذت ببرند و از او چیزی یاد بگیرند .هنوز غوغای بچه های مدرسه راهنمایی بابک به طاقواره های مدرسه نرسیده بود که در دبیرستان بیضاوی( شهید عبیدی امروز )ثبت نام کردند و هر یک سرنوشتی پیدا کردند بسیار دورتر از امیال و آرزوهای کودکانه .... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید    •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*