May 11
#روایٺــ_عِـشق ✒️
هر وقت #قرار بود مأموریت برود
اگر من راضی نبودم😰 تمام تلاشش را می کرد ،یا #مأموریت را نرود و یا به هر نحوی مرا راضی می کرد.💯اما این بار فرق داشت...مدام #گریه می کردم تا منصرفش کنم،⚠️اما نه به گریه هایم توجه کرد تا #سست شود و نه از رفتن منصرف شد🚫...صبح با اشک و #قرآن بدرقه اش کردم.دستی به صورتم کشید و خیسی #اشکم را به سر و صورتش زد و گفت:😇"بیا بیمه شدم. صحیح و #سالم بر میگردم"
✍به روایت همسر بزرگوار شهید
#شهید_شجاعت_علمداری🌷
#شهدای_فارس 🌷
#ﺷﻬﺪاﻱﻣﺪاﻓﻊﺣﺮﻡ
💠
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ
#لالہ_های_آسمونے
یک سالی📆 از زندگی #مشترکمان می گذشت که یکی از دوستانش👥 دعوت کرد، برویم خانه شان گفته بود ( یک #مهمانی ساده گرفتیم به مناسبت سالگرد ازدواجمان💍 ) همراه عباس و دختر #چهل روزه مان رفتیم از در که وارد شدیم، فهمیدیم😱 آن جا جای ما نیست. خانم ها و آقایان #مختلط نشسته بودند و خوش و بش می کردند 😞از سر #اجبار و به خاطر تعارف های صاحب خانه رفتیم نشستیم، ولی نتوانستیم آن وضعیت را تحمل کنیم 🚫.#خداحافظی کردیم و آمدیم بیرون پیاده راه افتادیم سمت خانه عباس ناراحت بود😔 . بین راه حتی یک کلمه هم حرف نزد #قدم هایش را بلند بر می داشت که زود تر برسد به خانه 🏡که رسیدیم دیگر طاقت نیاورد زد زیر #گریه مدام خودش را سرزنش می کرد که چرا به آن مهمانی رفته⚠️ کمی که آرام شد، #وضو گرفت سجاده اش را گوشه ای پهن کرد و ایستاد به نماز تا نزدیک صبح صدایش را می شنیدم #قرآن می خواند و اشک 😭می ریخت...آن #شب خیلی از دوستانش آنجا ماندند . برای شان مهم نبود❌ که شاید #خدا راضی نباشد...ولی عباس همیشه یک قهرمان بود؛💞 حتی در مبارزه با نفس #اماره اش...
✍ به روایت همسر بزرگوار شهید
📎معاون عملیات نیروی هوایی ارتش
#خلبانشهید_عباس_بابایی🌷
#سالروز_شهادت
💠
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
9.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ﻳﺎﺩ #ﺷﻬﻴﺪﺳﻴﺪﻣﺤﻤﺪﻛﺪﺧﺪا
#شهدای_فارس
#ﻳﺎﺩﺵ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ 🌹
بسمه تعالے
قابل تـــوجہ مســؤولین محترم هیئــات مڌهبے ، مراکز فرهنــگے و فعالیــن فرهنگے ، خیرین علوے
👇👇👇
#ستادمردمےبزرگداشت_عیدغدیرجنوب_شیـــراز در راستاے هماهنگے و تبــادل نظر در خصــوص برگزارے عید غدیــر در مناطق #جنـــوبے و محروم شــیراز جلسه اے در مورخ #چهــارشنبه ۱۶ مرداد ساعت ۱۷:۳۰ ( #اﻣﺮﻭﺯ) در مکان: بلوار امیرکبیر خیابان فراشبندے،مؤسسہ ورزشی بنیادشهیــد و امور ایثارگران فارس برگزار مینماید
*لذا از همہ متولیان فرهنگے این مناطق جهت شرکت در این جلسہ #دعوت به عمل مے آیـــد*
🌺🌺🌺🌺🌺
لطفا" بہ ﻣﺴوﻮﻟﻴﻦ و ﻣﺘﻮﻟﻴﺎﻥ ﻓﺮﻫﻨﮕﻲ اطلـــاع رســـانے کنیــد
#جلسہ_ویژه_برادران
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺳﺘﺎﺩ ﺑﺰﺭﮔﺪاﺷﺖ ﻋﻴﺪ ﻏﺪﻳﺮ ﺟﻨﻮﺏ ﺷﻴﺮاﺯ
در کودکی خوابی دیده بود. هنوز هم با یادآوری این خواب احساس می کنم که خود شهید دوباره با همان هیجان برایم تعریف می کند
"توی صحرای بیابونی می رفتم که صدایی در گوشم پیچید
" عبدالقادر عبدالقادر"
نگاه کردم، یک نفر سوار بر اسب با چهره ای نورانی که خودشون رو امیرالمؤمنین معرفی کردند.
ندا داد.. عبدالقادر این سنگ رو جابه جا کن.
گفتم نمیتونم. خیلی بزرگه
ندا داد بلندش کن.
دست بردم تا سنگ را بردارم، سنگ مثل پر کاهی بلند شد. نامه ای سبز رنگ و نورانی زیر سنگ بود. امیرالمؤمنین فرمود: این نامه جایگاه تورو نشون میده.
🌹راوی خواهر شهید
شهید مفقودالاثر عبدالقادر تابع بردبار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#کانال_شهدای_غریب_شیراز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شهدای غریب شیراز
در کودکی خوابی دیده بود. هنوز هم با یادآوری این خواب احساس می کنم که خود شهید دوباره با همان هیجان
شهید از کودکی علاقه شدیدی به امیرمؤمنان علی داشت.
پدر شهید یک ماه قبل از وفاتش (سال 87) شب بیست و یک رمضان، در عالم خواب می بیند که شهید به همراه امام علی (ع) به دیدارش می آید و از پدر می خواهد که همرا انها برود. پدرشهید می گوید :عبدالقادر تو پیش ما بیا،
اما شهید می گوید"من نمیتونم شما بیایید"
یک ماه بعد پدر فوت کرد و به دیدار فرزند شهید و امام مظلومش شتافت.
🌹راوی خواهر شهید
💓شهید مفقودالاثر عبدالقادر تابع بردبار
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
#کانال_شهدای_غریب_شیراز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
از 16 سالگی وارد بسیج شد و 4 بار به جبهه اعزام شد. بار آخری که قرار بود اعزام شود از ایشان خواستیم که نرود.
محکم گفت:
"من با شهدا عهد بستم. اگر نروم جلوی بچه های شهدا شرمنده میشم. من که مجردم . اما آنها با داشتن زن و فرزند، این راه را رفته اند و از جانشان دریغ نکردند.
او رفت و دیگر هرگز طنین صدایش در خانه نپیچید.
🌹راوی خواهر شهید
💓شهید مفقودالاثر عبدالقادر تابع بردبار
🌺🌺🌺🌺
#کانال_شهدای_غریب_شیراز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
به سبب مشکلات مالی و تامین مسکن ، خیلی نگران و درمانده بودم. یک شب (خواهرزاده شهید) خواب دیدم که با برادر و همسرم سوار ماشین هستم. ناگهان سربازی رو سوار ماشین دیدم. از برادرم پرسیدم
_ محمد این سرباز کیه؟
محمد گفت نمیدونم کی و کجا سوار ماشین شده!
وسط حرف ما، شوهرم گفت _مریم، تو واقعا داییت رو نمیشناسی.
نگاش کردم آروم گفت
_دایی تو چطور منو نشناختی؟ یک تسبیح خیلی نورانی دستش بود و ذکر صلوات می گفت. پرسید
_مریم مادرت چرا اینقدر گریه می کنه؟
مشکلاتمون رو براش گفتم.دایی گفت "به مادرت بگو نگران نباش چند روز دیگه همه مشکلاتت حل میشه"
همینطور هم شد. صاحب خانه ای که اجاره کرده بودیم آمد و گفت، من این خونه منزل یک دختر شهید(بستان) هست که باردار نمیشه و نذر کرده که خانه را به خانواده ای با شرایط شما واگذار کنه.
به این ترتیب ما با پرداخت مبلغی کمتر و کرامت دو شهید صاحبخانه شدیم.
🌹شهید مردانه به قولی که در خواب داده بود عمل کرد.💓
🌹راوی خواهرزاده شهید
💓شهید مفقودالاثر عبدالقادر تابع بردبار
🌸✨🌸✨🌸✨
#کانال_شهدای_غریب_شیراز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75